Saturday, December 27, 2008

عمیقن این روزها مزخرف می گم. می دونم! بازی با کلمات و سفسطه های بی پایان و تئوری های مزخرف و بالا و پایین کردن های بی مورد شاید..
اینهمه حرف و کلمه که چه؟

دلم یه تنوع میخواد و رها شدن از هر فکری!

سپردن این موها به آرایشگر و از ته ته ته بی خیالشان شدن هم کمکی نمی کند. می دانم..

Wednesday, December 24, 2008

روزهای دلگیری ست

دور بودن از اینترنت مزایای خوبی دارد و این کنار بودن از هیاهویی که تو تیتر اولش هستی و گاه گداری فقط با زنگ تلفنی و یا اس ام اسی یادآوری می شود و مهم ترین خبرها!! را برایت عنوان می کنند.. بد هم نیست. دارم فکر می کنم حتی انقدر هم نباید بدانم که در نبودم چه اتفاقاتی می افتد.

این چند روز انقدر خندیده ام که از خندیدن هم خسته شدم! هم اتاقی ام مدام می زند به تخته و می گوید امیدوارم بعد از خنده هایت گریه نباشد و من باز می خندم..

خیلی اتفاقات را هم نمی فهمم. نمی فهمم چرا باید کسی که می داند من نمی شناسمش و می داند مرا نمی شناسد مستقیمن برای یک جمله ی من که هیچ ربطی بهش ندارد جوابیه بنویسد و خودش را ملزم می داند که یقه ی مرا بگیرد و جوابگو باشد! و لابد انتظار دارد اگر من شکوه ای دارم بروم برایش بنویسم چرا وسط وبلاگت مستقیمن در مورد من نوشتی؟
اگر من می خواستم پشت سر کسی حرف بزنم مسلمن همان یک خط را رونوشت نمی دادم به دوست نازنینم که بداند من چه گفته ام..

دلگیرم از آدمی که با تمام وجودم دوستش داشته ام و به اندازه ی یک هیچ هم ارزش نداشتم برایش..

دلگیرم از آدمهایی که یکباره می پرند وسط و یقه گیری را وظیفه ی خود می دانند..

نه! از این آدم بیشعوری که این چند روز فحش ها را نثار من کرده حتی دلگیر هم نیستم. ارزش دلگیری هم ندارد..

خسته ام از دنیای آدمها و این دنیای مجازی.. گاهی هوس می کنم خودم را گم و گور کنم، خودم باشم و خودم.. زندگی بدون وجود آدمها هم می گذرد و بدون بودن من هم حتی.. پس چه اصراری ست بودن وسط دنیای سوءتفاهم ها؟

Sunday, December 21, 2008

می گفت مادربزرگش تعجب کرده از این جمع های خانوادگی ما ! از اینکه همه با هم حرف می زنند ولی با وجود اینهمه شلوغی حرف همدیگر را می فهمند و جواب می دهند..
خانه ی مادربزرگ شلوغ و پر سر و صداست. عموها و عمه ها و دخترخاله های بابا و خانواده هایشان.. هر چند نفر که با هم حرف می زنند. کسی از این گوشه ی سالن با آن گوشه ی دیگر حرف می زند. حواسشان به همدیگر هست. اظهار نظر می کنند، با هم می خندند و فقط مریم و زهرا - عروس عمو و عمه - گاه گداری می پرسن فلانی چی گفت؟ و حرفهایی که گیلکی تند و سریع گفته می شوند را نمی فهمند و کسی آن وسط ها برایشان تکرار می کند که عمو مثلن چه گفته یا بقیه چرا می خندند..

Saturday, December 20, 2008

یکشنبه - روز فرندفیدی

نهار با احسان که اون خانومه قبلش می گفت گوشیش خاموشه و کم کم دود داشت از سر من بلند می شد و امیدوار بودم خودش شهید شده باشه که مجبور نشم دستم رو به خونش آلوده کنم ولی خب.. بالاخره سر و کله اش پیدا شد و چند ساعت خوب در کنار این دوست خوب گذشت.

دیدن محمد و همراهی اش تا دیدن جلال و عماد و مینا و رسیدن به محل قرار..
دیدن سارا ، پوریا ، مهتاب، آق فری، نوید، مهرداد، مهران، مقامر، مسیح، مرمر، مسعود، آیدا، اسپایدر، علی، آقای آلوچه، احسان، امین، بیبی مریم، روح الله، پارسا، اتل، فربد، فرزاد 3، فرزاد، گیلاسی، کوچه، مریم، مجتبی، محمد، امید، ویدا، نیکو، امید، ماهده، سجاد، وحید، صالح و ... دیگه حافظه ام یاری نمی کنه

و انقدر زیاد بودیم که آقای بداخلاق اون رستورانه هممون رو بیرون کرد و بعد کم کم به چند دسته تقسیم شدیم و نشد بیشتر از سلام و علیک اکثر دوستان را ببینم.

و آخرش 18 نفر بودیم که رفتم یه کافه همون حوالی..

و یه بعدازظهر خوب و پر از خاطره که در کنار دوستان دوست داشتنی گذشت..

شنبه - روز حرفهای قدیمی

جمعه شب تا رسیدیم خانه ی مامانی و دوش گرفتم راهی خانه ی شیمن شدم و دیدن خاله شیرین نازنین

دایی حسین می گوید می رسانمتان! به دایی هادی می گویم این آدرسیه که من همیشه با آژانس می رم و مسیر تاکسی اش اینجوریه.. حالا به دایی حسین آدرس بده!
می گوید خب تو که بلدی با تاکسی برو دیگه!!
دایی حسین اسم خیابان ها را بلد نیست. تهران و کرج را بدون نام خیابانها بلد ست و باید بهش نشانه داد. مسیرها را با نشانه های مخصوص خودش بلد ست.. خانه ی مامانی صحنه ی مجادله ی دایی ها می شود برای فهماندن آدرس به همدیگر.. به زور جلوی خنده ام را میگیرم و بلند -جوری که صدایم بهشان برسد- می گویم: بی خیال ! من و دینا با آژانس می ریم!
ولی دایی حسین مصمم ست که ما را برساند. زنگ می زند به دوستش و او به راحتی و با دو سه تا نشانه دایی را هدایت می کند تا خانه ی شیمن اینها..

چهارزانو می نشینم روبرویش و زل می زنم بهش تا حرف بزند.. گاهی می پرم وسط تا حرفهایم نماند وسط ِ وسط ِ گلویم! و شاکی می شود! باز سکوت و همه ی نظرات و حرفها را می گذارم برای بعد..

از جمعه شب تا صبح شنبه به حرف می گذرد و حرف..

لنگ ظهر بیدار شدن و سر ظهر صبحانه خوردن و رفتن..

و باز خانه ی مامانی و بودن کنار دایی حسین..

جمعه - روز اقوام قدیمی

دایی حسین دایی همه ست ! همه ی خواهر زاده ها منتظر دیدارش هستند. فامیل را از دور و نزدیک پیدا می کند بعد از سالها حتی.. با اینکه اینجا نیست و همان سالی سه، چهار بار که می آید ایران و با وجود تمام مشغله هایش همراه خانواده ست..

می آید دنبالمان. مهمان یکی از اقوام مادری هستیم که تا حال ندیدمشان و حتی خبر از بودنشان نداشتم. نهار مخلوطی از غذاهای خوزستانی و پاکستانی ست که نمی توان ازشان گذشت.
صاحبخانه زنی ست ایرانی - پاکستانی

خاله و شوهرخاله ی مامان و دختر و پسرش هم هستند که چند سالی ست ندیدمشان..

شوهر خاله اش فکر کنم هم سن و سال نوح باشد یا چیزی همان حدود - عمرش دراز باد - حوادث و اتفاقات و آدمها را قر و قاطی می کند. برای بار چندم می پرسد من دختر کی هستم؟ همانی که شمال هست؟ و خیالش راحت می شود وبرای بار چندم سلام گرم می رساند به مادر و پدر ! و می گوید بهشان بگو "دایی" به یادشان هست و بهش سر بزنند..
لبخند می زنم و نمی گویم تا جایی که یادم هستم شما همیشه "عمو" بوده اید و مادر و من و بقیه عمو صدایتان می زدیم.. می گویم چشم! حتمن..

دایی می گوید چند سال دیگه منم اینجوری می شم همه چیزو قر و قاطی می کنم ولی شماها برای خودتو نذارید! بی خیالی طی کنید.. جدی نگیرید حرفامو..

Friday, December 19, 2008

باید قورتش دهم

قلبم مثل ماهی خیس و لغزنده ست.. توی دهانم بالا و پایین می رود و بال بال می زند! مثل ماهی که یکباره از آب روی خشکی افتاده و مرگ به جست و خیز وادارش کرده باشد ..

لبهایم را محکم روی هم می فشارم تا مبادا با یک جست بیرون بپرد. گونه هایم باد می کند و صورتم مثل بادکنکی می شود که کودک بازیگوشی لازم دارد تا دستهای کوچکش را به گونه هایم فشار دهد تا حجم خون و قلبم بیرون بپرد..

فکر می کنم قلبم باید از دهانم برود بیرون! شاید خلاص شود و خلاص شوم و راحتی ارمغانش باشد.. بعد جای خالی درون سینه ام را با چه پر کنم؟ یک گلوله پنبه جوابگو خواهد بود؟

تجسم اینکه من محکم جلوی دهانم را گرفته باشم مبادا قلبم بپرد بیرون.. مضحک از آب در آمده! سرم را گرم کرده ام با این داستان تازه..

Thursday, December 18, 2008

این لحظه ها گاهی حس می کنم اگر دهانم را باز کنم امکان دارد قلبم بپرد بیرون. انگار دیگر تاب ماندن را ندارد و همین وقتهاست که از دهنم در بیاید!


هیچ وقت یادم نمی آید حسرت گذشته مانده باشد به دلم. با تمام اشتباهاتم همه را به چشم تجربه نگاه کرده ام و نخواستم نیمه ی خالی لیوان مال من باشد.. حالا دلم می خواست انقدر درد نداشت این تجربه!

من دو، سه روز پیش به این نتیجه رسیدم خورشت کرفس یه چیزی در حد فاجعه ست که محض رودروایسی مجبور شدم بخورمش و سعی کردم یادم بمونه که دیگه ی هیچ وقتی خورشت کرفس نخورم! - من گاهی بر اثر مرور زمان یادم می ره طعم یه غذاهایی رو دوست ندارم و بعد از تجربه ی دوباره یادم می یاد من اصلن اینو دوست نداشتم!-

امروز هم باز تو رودروایسی مجبور شدم خورشت کرفس بخورم! ندا اومد دانشگاه دنبالم که حتمن نهار برم خونشون و نمی شد بگم من اینو دوست ندارم و چون دو سه روز قبل قورتش داده بودم و زنده موندم، اتفاقی نمی افتاد که باز قورت بدم تا زودتر بره پایین..

ولی باید اعتراف کنم اصلن غذای بدی نبود و خوشمزه هم بود حتی!


یه اعتراف دیگه هم اینکه خوشحالم امشب خونه ام و فردا کلاس ندارم!

موقع برگشت نه باران عذاب آور بود و نه جاده ای که رو به سیاهی می رفت و آسمان تیره تر می شد.. درد می پیچید در عمق وجودم و تمام توانم را می گرفت. به این فکر کردم چه خوب می شد یکی این ماشین را می رساند خانه و من چشمهایم را می گذاشتم روی هم.. ترسیدم کدئین بخورم مبادا خواب هجوم آورد و درد را به اجبار تحمل کردم.
فقط امیدوار بودم برسم به خانه..

به چند نفر زنگ زدم گفتند که گفته اند حتمن کلاسهای 5شنبه و جمعه تشکیل می شود!
باران نمی آمد اینجا ولی ابر بود و سرما و یخ و لغزندگی و بعدتر باران تند و یکریز..
محمدمهدی از دور اشاره کرد برید! نیاین! می پرسم چه خبر شده؟ استاد نیست؟ .. ولی استاد آمده.. هر دو آمده اند. کلاس کارگردانی صبح تشکیل نشده به علت نبودن دانشجو! استاد میم هم برای اینکه به مدیرگروه ثابت کند وقت همه ی مان را بیخودی گرفته و اصرار الکی کرده و آنها را از تهران کشانده اینجا در حالیکه دانشجوها نیستن و نخواهند آمد به دانشجوهای کلاس بعدی - که ما باشیم - گفت بروید و جلوی مدیرگروه آفتابی نشوید.. گفت وای به حال روزی که دانشجو و استاد همدست باشن! آن وقت چه کسی می تواند کلاس را تشکیل بدهد؟
آخرش پیروزی با استاد میم بود که کلاسهای فردا را هم تعطیل کرد و برگشتن تهران.

استاد تاریخ تیارت!! 100 تایی سوال داده دستمان که مثلن لطف کرده و امتحان پایان ترم فقط از همینهاست.. امروز دو ساعت مغز و وقتمان را گرفت و جواب سوالها را در کتاب مشخص کرد! که نتیجه گیری اش می شود غیر از عکسها و زیر نویس ها و چند صفحه ی مقدمه و موخره و منابع، بقیه اش باید خوانده شود!

Thursday, December 11, 2008

:)

چند روزی می روم سفر.. دیدن اقوام و دوستان خیلی خوبم.. و با وجود این آدمها بد نخواهد گذشت و لحظه های خوبی در انتظار ست.

لاشخورها بوی خون به مشامشان رسیده

می شود از سر در وبلاگ من کمی پایت را بکشی آنور تر؟ اینجا هیچ جسدی برای نوک زدن نیست..

متاسفم که باز اینجا از گوشه ی امنی که باید باشه دور شده و درک نمی کنند اینجا فقط و فقط و فقط برای خودم می نویسم. ثبت لحظه هایم هست.. لحظه ! عمر یک لحظه چقدر ست؟ نمی توانی یک لحظه ی بدون آرامش را تعمیم دهی به کل.. به زور سعی نکن مدام به من بگویی "اشتباه می کنی"


اگر اشتباه هم می کنم زندگی خودم است و بس! می خواهم به خون و آتش بکشمش و هیچ کس حق اعتراض هم ندارد.

سعی می کنم بخندم

روزگار عجیبی ست.. بیراه نگفته اند آدمیزاد موجود عجیبی ست.. آدمی می ماند در مقابلش! نمی داند باید بخندد؟ گریه کند؟ تعجب کند؟ سکوت کند؟
از عجایب روزگار نیست آنکه با اطمینان و بدون شک تو را "هرزه" می خواند، همچنان در پی این ست که حسادت تو را برانگیزد و تلاش بی ثمرش را برای داشتنت مدام از سر می گیرد؟

نکن

آدمی تا زمانی که خودش برای خودش ارزش قائل نباشد نمی تواند انتظار داشته باشد دیگران برایش ارزش و احترام قائل باشند!
نمی دانم چه انتظاری داری؟ وقتی خودت حتی ذره ای حرمت ها را نگه نمی داری.. نمی دانم به چه زبانی باید به یک نفر گفت نمی خواهم با شما حرف بزنم! نمی خواهم حرفی از جانبت بشنوم..
از لیست مسنجر که خیلی وقت ست پاک شدی و جایی در بین دوستان من نداری. وقتی ذره ای برای خواسته ی من ارزش قائل نیستی. باید باور کنم که تو یک "دوستی" و نه عامل مخرب روح و روان من؟
چرا ذره ای ارزش برای خودت قائل نیستی که مجبورم می کنی بلاک و ایگنور کنم؟ یعنی یک آدم نمی تواند انقدر خویشتن دار باشد که وقتی ازش خواهش می شود مجبورم نکن، بلاک کنم! مجبورم نکن گوشی ام را خاموش کنم. مجبورم نکن لفظ بدتری را پیش بگیرم.. باز سماجت به خرج دهد و خودش را در حد یک مزاحم تنزل دهد و همچنان ادعای دوستی کند؟
وقتی یک بار، دوبار، سه بار ریجکت شدی.. باید حتمن انقدر زنگ بزنی که گوشی ام را خاموش کنم؟ بعد اس ام اس بفرستی و منتظر رسیدن گزارش ارسالش شوی که به محض روشن شدن این گوشی باز ادامه دهی.. ادامه دهی..واقعن اسم این رفتارها مزاحمت نیست؟ که باز آه و فغان سر داده ای که حق من این نبود.. بچه ی 14-13 ساله هم نیستی که بگویم بچه ست! عقل ندارد، نمی فهمد.. از سن و سالت خجالت بکش. به قول خودت برای لحظه های خوبی که باهم داشته ایم ارزش قائل باش و آن خاطره ها را هم خط خطی نکن در ذهن من که برای بار هزارم به این فکر کنم خدا را شکر زودتر شناختمت!
اگر ذره ای برای خودت - نه من - ارزش قائل بودی خودت را انقدر خوار و خفیف نمی کردی..

SĦ∂nBe ..1SĦ∂nBe

تا آنلاین می شوم.. نه سلامی و نه علیکی.. انگار که یهو بپرد جلو ات.. می گوید: برو وبلاگ رو ببین!
می نویسم چششششششششم و یاهو360 را باز می کنم.. سه تا از عکسهای به قول خودش خل خلیمان را گذاشته آن وسط و زیرش نوشته:
" ما 4 تا خل و دیوونه ای که می بینین هر شنبه، یکشنبه گازشو می گیریم میریم خارج! یعنی خارج از شهر.. البته بگم راهنمای عزیزی هست بینمون (الان نام نمی برم) یه بار از یه شهر دیگه سر در آوردیم.. خیلی خوش می گذره. جاتون خالی.. مخصوصن یه جاهایی باشه مثل اینجا که دنج باشه و کسی نباشه.. یهو مأمورا بریزن اونجا :))..
ما چهار تا برای همیشه! بازم چشم حسودا بترکه ! "


چرا آدم خوشبخت و عاشق نباشد با وجود داشتن دوستان خوب و نازنین؟

توضیح: وبلاگش برای عموم باز نیست.
عنوان این نوشته از متن اصلی کپی شده.
شنبه و یکشنبه تنها روزهای تعطیل من هستند که برمیگردم خانه و قرارهایمان در یکی از این دو روز خواهد بود.
غیر از وظیفه ی هماهنگی قرارها، راهنمای امور خارجه از شهر هم بر عهده ی من ست از بس که بین این جاده ها سرک می کشم :دی
آن جای دنج و بالای کوهی که این بار رفتیم، بالا پایین پریدیم و عکس گرفتیم و خندیدیم و رقصیدیم و خوش گذراندیم.. وقتی سوار ماشین شدیم به قصد رفتن.. ماشین پلیس از راه رسید و خوشبختانه ما دیگر داشتیم می رفتیم و کسی کاری با ما نداشت :دی

و همین چند خطی که میهن نوشته.. کلی داستان و خاطره دارد با خودش..

Wednesday, December 10, 2008

آمادگی یا همان پیش از دبستانی! که می رفتم یک پیش دستی سفید داشتم که طرح رویش یادم نیست ولی نقشی آبی در خاطرم مانده.. پشت این پیش دستی مادر با لاک قرمز نوشته بود "دنیا" .. و یک حوله ی کوچک نارنجی هم داشتم و لیوانی که یادم نمی آید چه رنگی بود.. فکر می کنم می توانست یک لیوان پلاستیکی قرمز یا نارنجی باشد ولی آبی یا سبز نبود..

انگار آن وقت ها رنگ آبی دوست داشتم! خاطره ی محوی یادم هست.. سوم یا چهارم دبستان بودم که برای خرید کاپشن رفته بودم و کاپشن آبی رنگی را خریدن برایم. به این فکر کردم کاپشن قبلی هم همین رنگی ست و یک لحظه دلم رنگ دیگری خواست ولی بعد دوباره گفتم نه! همین آبی را می خواهم.. و فکر کردم آبی رنگ دوست داشتنی من هست !


اصلن هیچی هیچی هیچی.. ولی چه کسی دیگر می خواهد انگشتهایش را قرض دهد تا بشماری دوست داشتنش را؟

یکی از خوشبختی های هستی این ست که می توان خندید! در تک تک لحظه های کش آمده ی سخت که فقط غم را به بار می کشد.. می توان لبخند زد! حداقل می توان تظاهر کرد که دل خوش تر و شاد تر از من در جهان نیست و همان دو نقطه دی ابدی بود..

Tuesday, December 9, 2008

انگار اعضای خانواده یک جورایی وظیفه ی خود می دانند من به هر کابینتی که در آشپزخانه نزدیک می شوم توضیح دهند محتویات داخلش چیست و یا بپرسند دنبال چی می گردی؟ و یا وقتی مثلن می گویند یه بشقاب بده، پشت بندش حس می کنند حتمن باید آدرس بدهند و دقیقن بگویند این بشقاب در کدام کابینت قرار گرفته!
و باور هم نمی کنند من در اکثر این موارد یادم هست مثلن بشقاب ها کجاست، پیش دستی را از کجا باید برداشت و ... حالا گاهی قر و قاطی می شود! ولی این دلیل نمی شود من تا به هر کابینی نزدیک می شوم با نگاهتان دنبال کنید ببینید من بدون اینکه چیزی بردارم درش را می بندم و می روم سراغ بعدی یا نه؟

دیشب خواب دیدم مامانی - مادر مادرم- مرده ! چهره ی تکیه و هیکل لاغرش در ذهنم بود وقتهایی که از دست دعواهای پسر و دامادش به ستوه می آمد و اختلافاتی که نباید ربطی به او می داشت ولی پسر حکم داده که با دخترش نباید ارتباط داشته باشد، حرص می خورد، اشک در چشمانش حلقه می زد، دامادش را نفرین می کرد و می گفت زودتر بمیرم تا راحت شم!
بعد من دلم می خواست می توانستم زنگ بزنم به آن سر کره ی زمین و به دایی بگویم اختلافات تو با شوهر خاله نه تنها هیچ ربطی به مامانی ندارد، به ما هم ربطی ندارد که مادر مرا هم طرد کرده ای! و حق نداری آرامش زندگی این پیرزن را بهم بریزی! ولی نمی شد در دعوای بزرگترها دخالت کرد.. به مامانی می گفتم بی خیال! حرص نخور..

خواب دیدم مامانی مرده ! نه اشک بود، نه آهی، نه .. انگار ثابت مانده بودم، انگار همه چیز متوقف شده بود و فقط جزئیات چهره ی مادربزرگ را مرور می کردم..


پ.ن: دیشب شیمن اس ام اس فرستاده بود مادربزرگ آقاهه مرده و مراسم نامزدی فعلن کنسل ست!

Monday, December 8, 2008

امروز 3 تا از کتابهایم را پس گرفتم! حالا مانده کتاب مارکز که دست وحید ست. مرگ یزدگرد و مرغابی وحشی پیش محمدرضا ست. خانم دالاوی و هزاران خورشید تابان هم دست آرزوست!

مشکل من امانت دادن کتابهایم نیست. خیلی راحت امانت می دهم ولی این چند ماهه مدام به من یادآوری شده که اینجا کتاب بدهی پس گرفتنش با خداست و برنمی گردانند.. و این را دوست ندارم!

دو تا از کتابهایی که بیشتر از یک ماه ست از من گرفته و می دانم وقت خواندنش را هم تا اطلاع ثانوی نخواهد داشت و نمی فهمم چرا انقدر اصرار داشت حتمن این چهار تا کتاب را برایش بیاورم در حالیکه لای هیچ کدامشان را هم باز نکرده، خواهش کرده ام برایم بیاورد و امروز آورد.
می گوید معلومه کتابهات برات خیلی مهمه.. می گویم اوهوم و این یکی خیلی مهم تر ست.
می گوید فهمیدم!
می گویم هدیه ی دوست عزیزی ست! کتاب تاریخ دار ست!
می پرسد اسمش چیه؟

من بعد از اینکه حساسیت روی کتابهایم را به دختره فهماندم که انگار خوشبختانه امروز این پروژه با موفقیت به انجام رسیده.. در قدم بعدی باید بهش بفهمانم اینکه اسم آدمهای زندگی من چیست، هیچ جای مهمی وسط حرفهایم نمی تواند داشته باشد! اسم این آدم هر چه که باشد چه فرقی به حال تو می کند حتی؟ این آدم مهم ست برای من یا اهمیتی ندارد. یا این آدم دوست من ست. یا این آدم عمه ی پسرخاله ی شوهرخواهر من ست و یا هر کس دیگری.. یا حتی شاید یک واقعه ی روزمره زندگی را دارم تعریف می کنم باز اهمیتش در آن واقعه ست نه اسم آدمها! وقتی من دارم در مورد یک آدمی حرف می زنم، آن وسط برای اولین سوال نپرس "اسمش چیه؟" که چند بار این تکرار شده و انگار سهونی در کار نیست!
باور کن هیچ بازخورد خوبی ندارد برای من..

Sunday, December 7, 2008

مثل برق گرفته ها می پرم از جایم. اولین روسری که دم دستم می آید را بر می دارم و می دوم سمت ماشین..

می بینمش از دور که دارد سوار تاکسی می شود، قبل از میدان همانجایی که دور زدن ممنوع باید باشد! دور می زنم.. سوار می شود و می گوید فکر کردم نمی یای دنبالم! به مامان گفته بودم نیاین!
می گویم دیدم مامانت راحت و آسوده خوابیده و صدام نکرد.. منو بگو انقدر عجله کردم!
نگاهی می اندازد بهم، می خندد و می گوید کاملن از قیافه ات معلومه! ولی خوب شد اومدی.. تاکسی بوی گند می داد! داشتم خفه می شدم..
می گویم بله! فقط یه روسری گرفتم دستم.. بعد فکر کردم حالا اگه تصادف کنم باید بگم بیخیال! من پیاده نمی شم :دی اینجا رو که نرسیده به میدون دور زدم نکنه تاکسی حرکت کنه.. جلوی خونه هم خیابون را نرفتم پایین تا بریدگی، همون یه قسمت را برعکس رفتم و اومدم این سمت..
می گوید ای خلافکار !!
می گویم حالا نری بذاری کف دست مامانت که یکباره فردا بگه نمی خواد ماشین رو ببری!
می گوید نه! نمی گم.. اگه به موقع نمی رسیدی امکان داشت بالا بیارم یا خفه شم! نجاتم دادی..

باز جمع چهارنفرمان و شادی و خوشحالی در یک شبی که وقتی همه هستیم خوب ست.. خیلی خوب

نمی دانم چرا یکباره دل و روده و پهلوهایم در هم پیچید و انگار یکی یه زور می خواست همه را با هم گره بزند و حتی نمی توانستم راست شوم، درست راه بروم و به زور خودم را رساندم به ماشین و نشستم..
ولی اصلن فکر نکنید اونی که از درد اشک در چشمانش حلقه بسته بود و دست راستش را نمی دانست به پهلویش بگیرد؟ به شکمش؟ یا اصلن چه کار کند با این درد لعنتی؟ همانی بود که دست چپش در هوا تکان می خورد و قر می داد و خنده هایش کل بدنش را از درد منقبض می کرد.. من که نبودم :دی

همانطور که قانونی به ثبت رسیده که انگار کسی غیر از من نباید هماهنگ کننده ی قرارهای چهارنفرمان باشد و بقیه اول به من زنگ می زنن و پیشنهاد مطرح می کنند تا من هماهنگ کنم! طبق قانون بعدی دنیا نمی تواند بی انرژی باشد و خسته و ناراحت و بی حوصله..

Saturday, December 6, 2008

با خودم

خیلی خر باید باشی که زنگ بزنی و یا اس ام اس بفرستی!
و خیلی احمق و بیشعوری که دنبال بهانه های مختلف بگردی و خودت را توجیه کنی که حتی حالش را بپرسی!

فهمیدی؟ خیلی خر و احمق باید باشی..

Friday, December 5, 2008

غرغرانه

غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر
غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر

هنوز در رختخواب غلت می زنم و به سر و صداهای بیرون گوش می دهم که زودتر از ساعت بیدارباش می دهند! زنگ می زند و تند تند حرف می زند.
کلاس ندارم الان، سر کلاس نبودم، ظهر باید بروم دانشگاه تا ساعت 4 و نیم و دیگر کلاس ندارم تا صبح جمعه ساعت 8صبح! و در کمتر از چند دقیقه قرار و مدارها گذاشته می شود که بعد از کلاس بروم رامسر..
از آخرین دیدارمان نمی دانم چند هفته گذشته.. می گوید بگو میدان بازار پیاده می شوم و می آیم دنبالت.. قدم می زنیم تا خانه شان و از زیر درختان پرتقال و نارنج می گذرم تا اتاقش..
اولین چیزی که به چشم می خورد میز بزرگ و صندلی اش است.. می گویم انگار صاحب این اتاق فقط این میز و صندلی و کاغذها برایش مهم هستند و بس!
در گفتگوهای متداول همیشه بعد از سلام و احوالپرسی یک " چه خبر؟" هست که بین ما نیست.. هر کدام منتظر پایان جمله و روایت آن یکی ست که کلام بعدی و خبر بعدی و اتفاق بعدی را توضیح دهد. تمام بعدازظهر که به شب می رسد بین کلام و خنده و گفتگو رفت و گذشت..
باز غذا خوردن های طولانی مان که خوردن کلمه ها، خوردن غذا را به تعویق می انداخت.. و حرفهایی که تا رختخواب به دنبالمان می آیند و ساعت که به 2 بامداد نزدیک می شود.
نمی فهمم کی ساعت 6 و نیم صبح را خبر می دهد و وقت بیدار شدن و رفتن..
ساعتهای استثنایی با آناهیتا زود می گذرد و حرفهای ناگفته باز باقی می ماند..

Wednesday, December 3, 2008

از صبح که آمده ام دانشگاه انگار روی پیشانی ام، صورتم، لباسم یا سر تا پایم نوشته اند "نمایشنامه" به خصوص "پرندگان از نوع آریستوفان" و خب هر کدام ار همکلاسی های عزیز را دیدم توضیح دادم به جان خودم من هنوز تمامش نکردم و دیشب فقط 50صفحه اش را خواندم و برای یکی دو نفر هم تا همین 50صفحه را توضیح داده ام!
خنده ام می گیرد که گاهی فکر می کنن من بند بند این نوشته ها را تحلیل می کنم و بدون بالا و پایین رفتن ازشان نمی گذرم.. بعد از تصور خودم با یک ماژیک شب رنگ که زیر جملات را خط می کشد خنده ام می گیرد و حسابی پهن می شوم از وضع مضحکی که در ذهنم نقش می بندد.
امروز آن پسره که اسمش را نمی دانم و سر کلاس هفته ی قبل از استاد اجازه خواسته بود به افتخارم!!! دست بزنند، چنان با آب و تاب جلوی مهمد مهدی و مجید تعریفم را کرد که باز خجالت کشیدم. گفت استاد عین کم آورده بود و گفت در هیچ کلاسی بحث در مورد آنتیگونه به اینجا نرسیده بود..
محمدرضا هم گفت روز قبلش یاد نیست؟ استاد ف دیگه حرفی نداشت! دنیا امروز نمی خوای پرندگان را تحلیل کنی ما هم فردا حرفی داشته باشیم جلوی استاد؟
باز می گویم من هنوز وقت نکردم بخونمش!
محمدمهدی دعوتم می کند سر جلسه های نمایشنامه خوانیشان بروم.. قرار می شود ساعتش را هماهنگ کنم و اگر شد به گروهشان ملحق شوم.
آن پسره خداحافطی می کند برود سر کلاسش.. به جمع دوستانش که می رسد مرا از دور نشان می دهد و می شنوم به سپیده می گوید "این دختره خدای تحلیل ه "
 
ندا از دور می آید و می گوید دنیا وقت داری؟ جواب مثبت می دهم و یک نمایشنامه ی تایپ شده می دهد دستم که تو رو خدا بخونش و نظرتو بده. پسره صاف اومده اینو داده دست من که بخون و نظر بده! آخه من چی بگم؟ و می رود برسد به کلاسش..
بعد هم که طفلکی پسره با اینکه تشکر کرد از اینکه نوشته اش را با دقت !! خوانده ام ولی نقد کردن آدمی که جلوی رویت ایستاده و حتی زحمت ویرایش نوشته اش را هم به خودش نداده و متنش پر ست از غلط های نگارشی و دستوری و حتی املایی! سخت ست.. حوصله ندارم..
 
فکر می کنم مغزم به کمی استراحت نیاز دارد و روزهایی که دیگر به نمایشنامه فکر نکند!