Tuesday, March 31, 2009

حالش خوش نیست

سگ درونم سرش را بالا آورده، هی دلش می خواهد گاز بگیرد و بداخلاقی کند و زیر لب غرغر می کند
به یک داوطلب نیازمندست محض پاچه گیری و بداخلاقی حتی !
 ته دلش هم بی دلیل غصه دارد، دنبال بهانه می گردد گریه کند..

این - همین - انگشت دست راستم واسه خودش می پره همینجوری ! دستم را صاف و مستقیم نگه می دارم این واسه خودش بال بال می زنه و بالا و پایین می پره..

Monday, March 30, 2009

چند شب گذشته؟
من می خندم و خودم را زده ام به الکی خوشی تا یادم برود نبودنت صحه می گذارد روی حرفهایم

و تو
هیچ تلاشی نمی کنی، حتی یک قدم.. تا ثابت کنی من اشتباه فکر می کردم.

Friday, March 20, 2009

فردا صبح می روم.. نیستم تا بعد از تحویل سال تبریک نوروز بگویم و بنویسم..

سال نوی همه ی همگی تان مبارک باشد و پر از لحظه های زیبا و شاد و رنگی رنگی

غم زیاد مخورید و سخت نگیرید که عمر می گذرد تند و سریع.. 

انگار آخرین دقایقی ست که فرصت داری.. همه چیز فشرده و تند می گذرد. می خواهی به همه چیز برسی و نمی رسی.. در عین حال از جایت کمترین تکان را می خوری و کمترین قدم را بر می داری..

خوابم می آید ولی حس خوابیدن نیست. لباس هایم را از کمد در آورده ام و ریخته ام روی کاناپه ولی هنوز توی هیچ ساکی چپانده نشده..

بعد فکر می کنی به ازای کل سال انگار حرف مانده و نگفته ای.. بعد از روزمره ها می گویی و باز آنها می ماند برای خودت تا سال بعد شاید و شاید هم فراموش می شود..

پرونده ی امسال بسته می شود؟

یعنی چجوری بسته می شود پرونده اش؟

امروز فکر کردیم چه خوب بود همه ی روزهای آخر سال انقدر هیجان انگیز و خواستنی می شدند.. فکر کردیم مثلن سال بعد هم دور هم باشیم البته 4 نفری و نه بدون شبنم و اینبار دیگر شکوفه  دوربینش را جا نگذارد

و برویم بستنی هم بخوریم ! من امروز غیر از مرغ سوخاری و سیب زمینی و سالاد و چای و کیک شکلاتی و ساتین کارامل، بستنی هم دلم می خواست ! به قول شکوفه نکه جا نداشتیم بخوریم و داشتیم منفجر می شدیم، فقط وقت نداشتیم!

زنگ می زنم بعد از مدتها هم حالش را بپرسم و هم سال نو را زودتر تبریک بگویم.. می پرسد چرا ازدواج نمی کنی؟

می گویم حوصله ندارم

می گوید خیلی دلیل منطقی و مهمی داری ! متوجهی که؟

Thursday, March 19, 2009

امسال می شود سومین عیدی که موقع تحویل سال خواهره پیشمان نیست..

امروز آمده بود، صورتش را گرفت جلو و گفت بوسم کن! گازش گرفتم..

دلم تنگ شد الان یهو! خیلی تنگ..

واقعن بهار آمده انگار

بعد از این نهار آخر سال بدون شبنم - خوشحالم الان فهمیدم اینجا را می خوانی و با علم به این موضوع فحش نثارت می کنم - که آخرش نیامد.. و رفتن به جاده های زیبای خارج از شهرمان که آخرین بار من و شکوفه همین چند هفته پیش آنجا بودیم ولی انگار نه چند هفته که مدتها گذشته بود و بهار آرام آرام روی تمام این زمین ها و کوهها قدم زده بود.. بهار را باور کردیم !

Tuesday, March 17, 2009

می پرم بغلش و فشارم می دهد به خودش و می گوید قربونش برم من ! کجا بودی؟ دلم برات تنگ شده بود عزیزم
محکم می بوسمش و می گویم من هم ! دلم یه ذره ی یه ذره شده بود..
دستم را می گیرد در دستش و نگاهم می کند. چشمانش برق شادی دارند با اینکه ته تهش خستگی ست انگار..
می پرم بالا و پایین می گویم خوبی؟ چه خبر؟ نی نی چطوره؟ بزرگ شده؟
دستش را روی شکمش می کشد و اطراف پالتو اش را می گیرد.. باورم نمی شود ! آخرین باری که دیده بودمش فقط یک برگه ی آزمایش خبر از وجودش می داد..
دستم را به آرامی می برم نزدیک و لمس می کنم شکم بر آمده اش را . انگار که بخواهم با لمسش باور کنم موجود دیگری هم در راه ست..

یه وقتهایی مثل امروز وقتی طرف اسمم را نگاه می کند و می پرسد با آقای فلانی نسبتی داری؟ و جواب می دهم بله ! و بی خیال نمی شود و باز می پرسد پدرتون هستن؟ و من به زور لبخند می زنم ولی همچنان سوالش را تکرار می کند و مصر ست به جواب برسد.. و می گویم بله ! پدرم هستن.
و آقای دفتر خدماتی با لبخندی گشاده می گوید سلام برسون..
لعنت می فرستم به شهر کوچکی که نمی توانی یه کار کوچک را بدون اطلاع خاندان و خانواده و اهالی شهر انجام بدی! یکی نیست بگه به تو چه آخه ؟

چند روز پیش یادم آمد یکی را در دانشگاه دیده ام که گفت نمی دانم بچه ی دختر دایی یا پسر عمه یا نمی دانم چیه پسر خاله ی بابایم می شود ! اسم من و خواهرهایم را به طور کامل و بدون اشتباه بلد بود. جالب این ست که گاهی عمه ام مثلن با یکی از ما ها کار داشته باشد اسم همه مان را ردیف می کند تا بفهمی کداممان را می خواسته صدا کند! اما این خانم بدون اشتباه و جابجایی هم اسممان را بلد بود و هم می دانست کی ازدواج کرده و کی مدرسه می رود و ..
به مامان گفتم یکی را دیدم و آمار همه مان را داشت ! گفت به نظرت چه کسی در این شهر آمارمان را ندارد؟

الان می بینم واقعن حرف درستی زده..

Sunday, March 15, 2009

آن آذرک

بین ایستادن و نشستن ست که می پرسد جای شماست؟ ببخشید. من الان می رم. حساب کتاب می کنم و می گویم ما 4 نفریم. اگه به نظر شما ایرادی نداشته باشه که ما مشکلی نداریم.
لبخند می زند و می گوید نه و آرام می نشیند. کتابش را باز می کند و بی سر و صدا مشغول خواندن می شود.
یکباره رومینا که روبرویش نشسته می پرسد کتاب فروغ ِ؟ سر تکان می دهد و با خوشحالی می پرسد شما فروغ رو می شناسی؟ چه خوب..
رومینا می گوید من فقط فیلمش رو دیدم. "خانه سیاه ست " خیلی وقته قراره کتابش رو هم بخرم و شعرهاش رو بخونم.
دختر که بعد می فهمیم اسمش آذرک ست، کتابش را می گیرد سمت رومینا و می گوید خب بیا !
هی می گوییم نه مرسی.. این کتاب مال شماست! بعدن من خودم با رومینا می رم و کتابش رو می خریم. شما بخون حالا. رومینا هم عجله ای نداره.. و رومینا هم می گوید نه! این کتاب شماست. من نمی تونم قبول کنم. بعدن با بچه ها می رم می خرم. می گوید نه ! من دو تا دیگه هم دارم. دوست دارم کتاب هدیه بدم. خصوصن به کسی که فروغ رو دوست داره. و همچنان اصرار می کند که رومینا کتاب را به عنوان هدیه قبول کند..

همانطور که بی سر و صدا یکباره سر از میز ما در آورد، چای اش را خورد.. کتابش را هدیه داد، خداحافظی کرد و رفت..

Friday, March 13, 2009

ما درد ِ مشترکیم یا درد، مشترک ست ؟

Tuesday, March 10, 2009

یک وقتهایی فکر می کنی هیچ چیز برای از دست دادن و باختن وجود ندارد.. شاید هم پیش از موعد ..

ساعت این گوشه که از وقتی برگشته ام یک ساعت جلوتر را نشان می دهد مایه ی دلگرمی ست.. انگار که همیشه یک ساعت اضافه تر مال تو ست! نگاه می کنی به ساعتی که تند و سریع گذشته بی آنکه متوجه اش باشی ولی بعد خیالت راحت ست که یک ساعت زودتر دویده و تو 60 دقیقه بیشتر وقت داری و زمان از آن توست..

کمی از این روزها

حالا بعد از دو ماه.. دقیقش می شود 2 روز کمتر از دو ماه که برگشته ام خوابگاه.. باز دانشگاه و کافه ی کنار دانشگاه پناهگاه من ست برای دیر رفتن و دیر برگشتن.. چشمها که باز می شود صبحانه خورده و نخورده می روم دانشگاه.. و رأس هفت و سی دقیقه بعدازظهر جلوی در خوابگاه به ساعت نگاه می کنم که دقیقه ای دیرتر نشده باشد و وارد هیاهوی ساختمان 3طبقه می شوم.

صبح با صدای شیون و گریه ی یکی که هیچ وقت نمی فهمم کیست چشم از هم می گشایم و شب مابین نور یا تاریکی، وسط این هیاهو به خواب می روم.. شاید هم بیهوش می شوم که صبح ها نه زنگ ساعتی که بیدار باش نماز می دهد بیدارم می کند و نه سر و صدایی که آتنا را ساعت 7 صبح شاکی می کند..

از کلاس می زنیم بیرون.. انگار منتظریم غرها شروع شود و یکباره منفجر شویم!
هر دو به من نگاه می کنن و یکی می گوید فکر نمی کنی کافئین بدنمون کم شده؟ آن یکی باز رو به من می پرسد چای؟ می گویم صد البته ! و می گویند خب چرا اینجا ایستادیم؟

تا جلوی ورودی - خروجی - دانشگاه می رویم و جدا می شویم. و من هر روز می خندم به این رفت و آمد هر روزه که از این بازرسی می گذریم و می رسیم به هم و دوباره ادامه ی حرفها و غر ها و شکوه هایمان را از سر می گیریم. فقط یک مکث وسط حرفهاست انگار وقتی که به دو دسته تبدیل می شویم. یکی راست می رود و دیگری چپ و دوباره منتظریم تا جمله ی نیمه تماممان را تمام کنیم..

شاید قدم اول برای آدم شدن من یاد گرفتن این باشد که دلخوری ام را سر دیگری خالی نکنم! دلتنگم؟ شاکی ام؟ ناراحتم؟ خب.. یاد بگیر دهنت را ببندی و با شعله های ناراحتی ات کسی را نسوزانی و گاز نگیری!

تنفر واژه ی کمی ست برای رابطه ی دور و کیلومترها فاصله! "تنفر" هم برایش کم ست. کم ست حتی..

Monday, March 9, 2009

دلم به اندازه ی خیلی زیاد تنگ شده ! تمام امروز خوشحال و ذوق زده بودم که بر میگردم خونه و دو شب و یک روز را اینجا خواهم بود. با اینکه دوباره چهارشنبه باید عزم رفتن کنم..
ولی الان خیلی خسته ام.. خیلی...