Wednesday, July 11, 2018

من  کم آوردم. خیلی وقته کم آوردم و در مقابلِ تو بیش از هر آدم و جریان دیگری. باعث می‌شی از خودم بدم بیاد و با هربار حرف زدن باهات چندتا جون ازم کم شه.
این آشنایی چندساله جز غم، کلافگی و استیصال برای من هیچ نداشته بدون راه فراری از تو. الان -شاید هرچه از آخرین مکالمه‌م باهات بگذره حالم بهتره شه ولی الان نه- احساس بی‌پناهی دارم. هیچ راه‌حلی جواب نداده. هیچ کسی نخواسته پناهم بده حتا شریک زندگیم و‌ فرار کرده از مقابله با تو. همه در نهایت شدن هم‌تیمی و من رودست خوردم. عجیب نیست می‌شناسنت ولی تلاش می‌کنن برای حفظ دوستی؟ گاهی فکر می‌کنم شاید شیطان همین باشه که تویی. ایگنور، بلاک، بی‌محلی، دعوا، گفت‌وگو، رفاقت و هیچ چیزی جواب‌گوت نیست. تو حرفی جز حرف خودت نمی‌فهمی. چیزی بهت بر می‌خوره؟ خودت می‌گی آره ولی من می‌گم نه. تو‌ فقط هدف مشخص می‌کنی و چیزی مانعت نمی‌شه. 
خسته‌ام و  وا دادم از دعوا و جنگ مدام با تو. خنگ باید باشی -که نیستی- نفهمی ازت متنفرم  ولی کاش بفهمم چرا مثل بختک چسبیدی و رها نمی‌کنی. 

Sunday, July 8, 2018

از وقتی  فهمیدم «مامانی» نشانه‌های آلزایمر دارد، ندیدمش. مامانی روز به روز ضعیف‌تر و مریض‌تر می‌شد و من تلاشی برای دیدنش نمی‌کردم. خودخواهی عمیقی شاید در این تصمیم باشد؛ شاید که نه، بدون قطع و یقین. مامانی توی خاطراتم هیچ‌وقت عصا و ویلچر ندارد. ما را‌ یادش‌ست و هنوز همه‌ی کارها را خودش انجام می‌دهد بی‌نیاز به پرستار و کمک.
مامانی، مادرِ مادرم؛ زنی آرام، لاغر و تکیده که همیشه سردش بود و شلوار بافتنی زیر شلوارش می‌پوشید. این «همیشه» برمی‌گردد به آخرین خاطراتم از او وگرنه «همیشه» به ابتدای تاریخ شناختم ازش نمی‌رسد. رابطه‌ی عمیق و زیادی بین ما نبود. مامانی مادربزرگی بود که خو کرده بود به تنهایی‌اش و خیلی حوصله‌ی ما نوه‌ها رو نداشت. فکر می‌کنم نوه‌ی محبوبش دخترخاله‌ام بود که می‌نشست کنارش و حرف می‌زد و پا به پاش توی آشپزخونه بود و کمکش می‌کرد. ما -من و خواهرام- مولد تولید صدا بودیم. با سروصدا دنبال هم می‌دویدیم و مامانی می‌گفت: «سرم رفت» «سرسام گرفتم». 
بزر‌گ‌تر که شدم، انقدر که می‌توانستم بروم دنبالش و با خودم از خانه‌اش در کرج ببرم خانه والدینم در شمال، بهانه‌ای برای نیامدن پیدا می‌کرد. یک بار گلودرد داشت، یک بار با هم‌سایه روبه‌رویی قرار داشت، یک بار ممکن بود دایی بیاید ولی آخر می‌گفت: «خونه‌تون خیلی صداست». و گاهی هم اطمینان نداشت از این‌که من کی برش می‌گردانم به خانه‌اش و می‌ترسید اقامتش طولانی شود. جایی جز خانه‌ی آرام و ساکت‌اش قرار نداشت. به تنهایی خو کرده بود.
خواهرم با خاله حرف می‌زد و بین حرف‌هایش درباره‌ی جابه‌جایی و انتقال و مکالمه‌ای که یک‌طرف را نمی‌شنیدم و اتفاقی کلماتی از خواهرم به گوش می‌رسید چون سرم به تلویزیون و فوتبال بود یاد مامانی افتادم. یادم افتاد من هنوز یک مادربزرگ در قید حیات دارم. انگار من آلزایمر گاه و بی‌گاهی گرفته‌ام که جاهایی از حوادث روزمره به ناگهی جرقه می‌زند، می‌آید روی ذهنم و بعد دوباره می‌رود عقب عقب و دور می‌شود. انقدر دور که انگار هم‌راه مادربزرگ -مادرِ پدر- دفن شده.
می‌خواهم ببینمش؟ ترس روبه‌رو شدن با واقعیت مانع می‌شود. معذب و کلافه می‌شوم و حس خفگی می‌آید می‌نشیند بیخ گلویم. یک سیستم دفاعی حماقت‌وار که آدم‌ها را از واقعیت می‌گیرد و در گذشته زنده نگه می‌دارد. ژیلا را هم وقتی حالش وخیم شد و گفتند به‌زودی تمام می‌شود دیگر ندیدم. نیما که برگشت بیمارستان هر روز گفتم زنگ می‌زنم اما موکول کردم به مرخص شدنش تا خبر رسید رفته. اتفاقی  عکسی از بیمارستانش دیدم و تصویر نیمای سالم و سرحال به نیما با سر بی‌مو و چاقی بی‌حد -احتمالن از عوارض داروها- تغییر پیدا کرد مثل الان که یادش افتادم.
مامانی جایی بین سر و‌ قلبم، لابلای خاطرات و ذهنم آرام گرفته. سرم که جرقه می‌زند و قلبم بی‌تابی می‌کند می‌نشینم پای خاطرات. یاد خانه‌اش، مکالمات کمی که داشتیم، چشم‌هایی که انگار همیشه اشک تویش بود و همه‌ی آن جزئیات را می‌آورم می‌گذارم جلوی رویم. گاهی فکر می‌کنم افسرده بود و نمی‌فهمیدیم.
همیشه صَدام را لعنت می‌کرد که آواره‌اش کرده. از سال ۵۹ تا ابد آواره شد و هیچ‌جایی برایش خانه نشد. شاید هم خیلی قبل از آن، آن‌وقتی که پدرش وسط معاملات کالاهای مختلف و خرید و‌ فروش‌های روتین -بازرگان بود- دختر ۱۳ساله را به یکی از هم‌سن و سال‌هاش که باهم معامله می‌کردن شوهر داده بود و فرستاده بود شهر غریب با هزاران قصه و‌ غصه. شاید هم نه انقدر غم‌انگیز اما آخرین تصویرم از مامانی زنی‌ست که سخت بود به زندگی.

Tuesday, July 3, 2018

تنها زندگی کردن یه وقت‌هایی هولناکه. تو تاریکی مطلق بدون روزنه‌ای نور گوشم به قصه‌ی پادکست بود و دراز کشیده بودم تا خوابم ببره، مثل هزاران شب دیگه و برای من بدخواب هیچ چیز تازه‌ای نبود.
قصه به انتها رسید و سکوت  و ترس  پیچید دور تنم. تعجب کردم از خودم و انقدر حس دور و عجیبی بود که شروع کردم توی سرم به کتمان ترس. تلاش کردم چیزی جز چاله‌ی سیاه و تاریکی که توش فرو رفتم ببینم ولی بی‌فایده بود. دست دراز کردم برای پیدا کردن گوشی موبایل و شمع روی میز کنار تخت رو روشن کردم. رفتم سراغ در خونه و مطمئن شدم از قفل بودنش. عادت کلید رو روی در گذاشتن از وقتی اومد که فکر کردم این بهترین راه برای گم نکردنشه و موقع خروج حتمن یادم می‌مونه هم‌راهم ببرم.
در قفل بود، برگشتم به اتاق نیمه روشن و تازه صدای کولر هم‌سایه به گوش رسید که سکوت شب رو می‌شکافت.