Friday, June 29, 2007

روز و روزگاری

1. کنکور با موفقیت به پایان رسید! بیسکوییتش هم خوشمزه نبود!

2. سازمان سنجش چرا انقدر خنگه؟! این گزینه ی "هنر هم .. " را باید حذف کنه که هر کی از راه رسید یه علامت نزنه و پاشه بیاد سر جلسه و فقط غر بزنه که چرا وقتش تمام نمی شه؟ فکر می کنن چون همزمان کنکور هنر هم می تونن بدن پس آسونه و شانس قبولی خیلی زیاده و نمی شه شرکت نکنن.. تازه وقتی سوال ها را می بینن سر و صداها در میاد که آی چرا انقدر سخته؟!

3. از اونجایی که من و دینا خیلی درس خونده بودیم و استرس بی امان داشتیم!!! بابا و مامان و منا رسوندنمون تا حوزه امتحانی.. از درب مدرسه که اومدیم بیرون و می خواستیم بریم خونه.. هم مامان با ایمان و مینا اومده بودن دنبالمون و هم بابا..

4. مجبور شدم مجله هام را بذارم و بیام.. هر چی فکر کردم دیدم جایی برای هیچ کدوم ندارم. "ایران جوان" را از شماره سومش داشتم..

5. 5 تا کلاس و شصت و اندی شاگرد به اضافه ی کلاس جدیدی که از یکشنبه شروع می شه و هنوز نمی دونم چند نفر هستن، را بذارید کنار آلزایمر من!!
اسمشون یادم نمی مونه خب..

Thursday, June 28, 2007

روزمره

1. تصمیم گرفتم تا قبل از 4 مرداد مزدوج بشم!

2. برای مورد یک، هنوز داماد یافت نشده فقط..

3. من و مامانم و کل خانواده هنوز در عجبیم که تو خونه ی ما چقدر وسیله بوده که هر چقدر که میاریم، باز هم هست.. تبریک می گم به خودمون! که مطمئنم اینجا (خونه ی جدید) عمراً اگه بتونیم همش را جا بدیم..

4. من امروز بعدازظهر کنکور دارم! مثل احمقا.. شدیداً پشیمونم که چرا ثبت نام کردم! .. مگه اینکه خدا به زور بخواد من قبول شم! وگرنه که مطمئنم مجاز به انتخاب رشته هم نخواهم شد. ولی از آنجایی که من خواهم توانست حتماً! امتحان هم خواهم داد.

5. از کنکور بدم میاد!

6. دیروز با مهسا جان کل شهر را پیاده گز کردیم تا خریدهاش را کنه. انقدر گفت استرس دارم برای هفته ی دیگه که قراره بیان خواستگاری و تا آخر تابستون مزدوج شن! و ... منم استرس گرفتم! و نگرانم براش.

7. شماره یک را جدی نگیرید!!

Friday, June 22, 2007

اسباب کشی

لباسهای زمستونی این ور.. تابستونی را بذار اینجا و اونایی هم که نمی خوای این ور تر...
همه را می ریزم توی ساک..
و دوباره می ریزم بیرون!
لباسهای زمستونی اینجا.. تابستونی توی ساک و اونایی هم که نمی خوام می ذارم روی صندلی...

یک دسته از لباس ها هستن که با اینکه شاید دیگه هیچ وقت مورد استفاده قرار نگیرن باز دلت نمیاد بذاریشون کنار و باید باشن همیشه!

اسباب کشی می تواند بسیار وحشتناک باشد.. مخصوصاً که یک ماهی طول بکشه و تو بعد از همون یک ماه برگردی خونه و ببینی هر چقدر هم که از وسایل اتاقت جمع کرده اند باز انگار نه انگار.. و تو باشی و یک اتاق درهم و آشفته...
بدتر هم اینکه وسط اینهمه آشفتگی بشینی و حوصله جمع و جور کردن نداشته باشی..

اسباب کشی در بعضی موارد هم بسیار خوب می تواند باشد. در حال کشفیات بسیار هستم..
و پیدا کردن چیزهایی که خیلی وقته فراموششون کردی...

خونمون را دوست می دارم! 16 سالی می شه که اینجا هستیم. ولی نمی دونم ناراحتم که از اینجا می رم یا نه..
فعلن وقت ندارم به این موضوع فکر کنم!

Thursday, June 21, 2007

پنج شنبه ها

یه قسمتی از دوران کودکی من در انتظار 5شنبه ها گذشت.. در انتظار مهمونی های 5شنبه که گاهی با شوق و گاهی با بی حوصلگی طی شد..
مسافرت های دسته جمعی و کلی بازی و خاطره و بچه های هم سن و سال. بزرگتره ارس بود و کوچیکه ساره که همیشه دستش تو دستهای من بود و انگار یه وظیفه بود برای دخترک شش، هفت ساله که مواظب این دختر کوچولو باشه.
یادم نیست شروع این مهمونی ها، یادم نیست کی دیدمشون.. ولی با بزرگتر شدنمون کم کم به انتها رسید.. یه بار بچه ی یکی امتحان داشت، یه بار یکی دیگه کلاس داشت و .... بعد از یه مدت هم تعطیل شد!
چند ماه قبل ارس مزدوج شد و دوباره همه جمع شدیم.. ولی جای بهرنگ و بی تا خالی بود. ساره هیچ کدوممون را به یاد نمی آورد. خاطره های مشترکمون براش رنگی نداشت. شاید حتی حیاط خونه ی عمو شیرزاد که بهشت ما بود را هم نمی تونست تصور کنه!
دیشب عروسی سامی بود.. با تعداد غایب های بیشتر... تو سالنی که یک ماه دیگه عروسی مینا خواهد بود. امیدوارم اینبار همه بیان...

در خواب

چشمهام را به سختی باز می کنم.. بعید می دونم مامان الان بیدار باش بده!
- سلام خانم .. . از مهد ... تماس می گیرم. برای کلاس سفال.
گیج و منگ می گم برنامه ی کلاسیم هنوز مشخص نیست. بعد فکر می کنم قرار نبود اینجا برم.
می گه کلاسهای کانون کی هست؟ می گم شنبه و دوشنبه بعدازظهر که صبح هام خالیه.. سریع می گه نه! بعدازظهر کی وقت دارید؟
می گم یکشنبه و سه شنبه.. می گه چه ساعتی بذارم خوبه؟ با خودم می گم حالا بعداً حرف می زنیم خب!!! سر صبحی همه را باید مشخص کنی؟! می گم هر ساعتی برای شما بهتره. بعدازظهر من خالیه!
- ساعت 6 خوبه؟! می گم آره! (جون مادرت ول کن!) .. خیلی خوبه
- درباره ی هزینه ها... اگه می شه بگید چقدر می شه هزینه اش..
می گم می خواین یه قراری بذاریم و منو ببینید و مطمئن شید که من میام؟! و دربارش حرف بزنیم؟
- اگه می شه الان بگید...
می گم می تونید یه قراری بذارید، من تشریف بیارم!!!!! و صجبت کنیم...
باز پافشاری می کنه که قبلاً چقدر می گرفتید و ... می گم 60 به 40 . تکرار می کنه یعنی 60 درصد برای شما و 40 درصد برای مهد؟ می گم بله.
- مرسی. پس کلاس شما شد یکشنبه و سه شنبه، 6 تا 7 .. خدانگهدار!

گوشی را قطع می کنه و می خوابم... کم کم یادم می یاد که چه اراجیفی گفتم تو خواب و بیداری!!

Monday, June 4, 2007

این سفر داره به انتهاش نزدیک می شه و به خیلی از کارهایی که باید انجام می دادم هیچ وقت نمی رسم!

1. وسایل عکاسی شکوفه به اضافه ی کادوی تولدش هنوز خونه ی سمیرا اینا مونده و نمی دونم کی فرصت می شه بهش بدم!

2. دوربینم را هنوز نبردم تعمیر!

3. قرار بود با سمیرا بریم پیش منا و کتابی که براش کپی گرفتم را بدم بهش..

4. قبل از رفتنم باید برم پیش شبنم و کتابهام را که گذاشته بودم اونجا که بار اضافه نبرم تا کرج را ازش بگیرم.

5. در آخرین لحظات به دلیل حال خراب جسمی ام قرارمون با آرین را کنسل کردم و هنوز فرصت نشده دوباره بهش زنگ بزنم..

6. کادوی تولد حسین هم مونده رو دستم..

7. برای شیمن هم باید هدیه تولد بخرم.. چند روز دیگه تولدشه!

8. به سمیرا گفته بودم حتماً زنگ می زنم به رها که ببینیمش..

9. امیدوارم ارغوان هیچ وقت نفهمه کرج بودم و یه زنگ هم نزدم بهش!

10. به پسرعمه و پسرعمو و عمه و دخترعمو قول دادم که بازم برم پیششون!

11. می خواستم به دخترخاله ام هم زنگ بزنم و ببینمش بعد از مدتها..

12. خونه ی خاله هم نرفتم..

13. فکر می کردم هر وقت خواستم برم خونه ی خاله، به مهرنوش هم زنگ می زنم و می بینمش..

14. برای مامانم کلیات سعدی می خواستم بخرم.

15. دوباره باید برم شهر کتاب و ذن عکاسی را بخرم. آقای سینا کتاب منو بردی، فرداش بیاری.

16. کار روی پروژه ام هم به دقیقه ی نود موکول شد! که فکر کنم اگه بابک نبود الان تو لیست کارهایی که فرصت نشد باید می ذاشتمش..

بازم هستن.. فقط الان یادم نمیاد!

از چهارشنبه تا شنبه که از 9صبح تا 9 شبم پر می باشد و هیچی...
یکشنبه تا 5 بعدازظهر فرصت دارم به بلایی سر پروژه ام بیارم و یا تمام می شه یا می مونه.. 5بعدازظهر به بعد هم که باید برم یه جای دیگه..
دوشنبه هم باید برگردم کرج و بار و بنه ام را ببندم. پیش شیمن هم برم، تولدشه!
سه شنبه هم برگردم خونه!

من فقط امیدوارم (شاید هم خوش خیال) که شماره های 1 و 2 و 14 و 16 حتماً انجام بشه..

Saturday, June 2, 2007

تأثیرات زندگی

آقای ماکان مهرواژ را دعوت کردند به نوشتن تأثیرات و آقای مشرقی ماسو را دعوت کردند! تأثیرات بر جفتشون فکر نمی کنم فرق چندانی کنه.. یه جا می نویسم همه را..

1. بابام.. شهامت و جسارت و اعتماد به نفسم را ازش دارم.

2. مامانم.. تأثیرات زیادی توی زندگیم داشته و شاید اولین الگوی من بوده.
نگرانی های پی در پی اش باعث شد بیشتر سعی کنم روی پای خودم بایستم و ثابت کنم به تنهایی می تونم زندگی کنم. (فقط اندکی تا حالا موفق شدم!)
دستپخت عالی و غذاهای خوشمزه اش هم بی تأثیر نیست در زندگی!

3. کلاس کوچیک و با 10 تا تک صندلی دوم ریاضی دبیرستان که توش احساس خفگی می کردم!
و باعث شد بعد از یک هفته که از شروع کلاسها می گذشت، کیفم را بردارم و برم کلاس روبرویی که کلاس بزرگتر و بهتری بود و تجربی بخونم!

4. حمید .. که تأثیراتش کم نبوده..

5. فکر کنم دو سال زندگی دانشجویی و شهر غریب و تنهایی و این حرفها هم نباید بی تأثیر بوده باشه در زندگی..

6. دوستان زیادی که داشتم و دارم..

7. تلخ ترین تجربه ی این سالها... اگه بخوام مثبت نگاه کنم تأثیرات بد و خوب را با هم داشته..

Friday, June 1, 2007

دایی جان

دایی جان زیاد میاد ایران ولی در بهترین حالت شاید سالی یکبار بتونم ببینمش و این بار یکی از دفعاتی بود که منم تهران بودم..

می گه من زودتر اومدم خونه و از ساعت 6 نشستم کنار تلفن که زنگ بزنی و بیام دنبالت.. با تلفن خونه انقدر شماره ات را گرفتم که حفظ شدم دیگه.. موبایل را آزاد گذاشتم که زنگ بزنی..
من کی تماس گرفتم؟! ساعت 8 و نیم!!

می گه منتظر بودم که بیای و باهم بریم خرید.. غذا از بیرون بگیرم یا یه چیزی سرهم کنم؟! رأی به دومی می دم..
می گه می دونم دیگه پشیمون می شی بیای پیش دایی.. نباید این شکلی می شد غذاهه! می گم بیخیال دایی! دستپخت دایی خوردن داره!

می گه بذار برات دسر درست کنم.. امیدوارم اینبار دیگه پشیمونت نکنم!
نه! زیادم بد نشد.. می شد خورد!

نشسته روبروی من و قندها را یکی یکی می ریزه تو لیوان چای و می پرسه کافیه؟! می گم آره و چای را هم می زنه. می گه از صبح چند بار زنگ زدن از کارخونه! 7 تا کارگر منتظرم هستن!
می گم زودتر بیدارم می کردین و چای داغ را آروم آروم می خورم.. می گم فکر می کردم تعطیل باشه امروز!
می گه منکه تعطیلی ندارم. فقط 10 روز هستم و همش باید سر کار باشم..
ترافیک.. ترافیک و ترافیک... می گه تا برسم کارخونه 12 و نیم شده. ساعت 7 باید می رفتم!

خداحافظی می کنه و می گه اومدی تهران بهم زنگ بزن و بیا پیشم..