Saturday, January 31, 2009

یه وقتهایی آدم به خودش می گه: عزیزم لطفن کمتر جفتک بنداز و جفت پا برو تو شکم مردم! همیشه که سعه ی صدر نشون نمی دن و نازت رو نمی کشن.. تو خودت طاقت اینو داری؟

من دارم سعی می کنم با خودم صلح کنم که بتونم با تو صلح کنم و خب نتیجه هنوز رضایت بخش نیست!

Wednesday, January 28, 2009

مُسکن - 2

با این عمل وبلاگ شما به همراه کلیه پیام ها به طور دائم حذف می شود. شما می توانید وبلاگ دیگری را با این آدرس و با استفاده از اشتراک Google که در حال حاضر با آن به سیستم وارد شده اید، ایجاد کنید اما در صورتی که بخواهید پیام های وبلاگ خود را حذف کنید، ما نمی توانیم پیام های شما را بازیابی کنیم

حذف این وبلاگ -----> کلیک


پ.ن: اینجا حذف شده؟ یا با پیغام "وبلاگ حذف شده است
متأسفیم، وبلاگ موجود در 1d--.blogspot.com حذف شده است. این آدرس برای وبلاگ های جدید قابل استفاده نیست " مواجه می شوید؟
این چند خط بالا لزومن ربطی به اینجا ندارد که اگر قصد حذف کردن بود پس حذف شده بود!

مسکن

Unsubscribe
Hide
Never show
Remove
Delete


Tuesday, January 27, 2009

حامد به خاطر خوردن زیاد قرص ترامادول یا یه همچین چیزی تا پای مرگ رفت ولی زنده موند.

جیران از پله ها افتاد! بعد از یک ماه بستری شدن و استراحت مطلق این روزها همراه بابا و مامانش اومد و تو ماشین امتحان می داد بدون اینکه بتونه پیاده بشه.

زهرا به خاطر فشارهای روانی و مشکلات روحی که براش به وجود اومد از ترم دیگه اینجا نخواهد بود و برمیگرده خونه.. دو تا امتحان اولش رو برگه سفید داد و با جیغ و گریه پا شد رفت!

هفته ی قبل حسین دانشجوی ترم 3 تصادف کرد و مرد! با ماشین رفت زیر کامیون.. امروز براش مراسم گرفته بودن..


پ.ن: امتحانا تمام شد و رسمن یعنی پایان ترم!

Monday, January 26, 2009

ما شبی دست برآريم و دعايی بکنيم
غم هجران تو را چاره ز جايی بکنيم
دل بيمار شد از دست رفيقان مددی
تا طبيبش به سر آريم و دوايی بکنيم
آن که بی جرم برنجيد و به تيغم زد و رفت
بازش آريد خدا را که صفايی بکنيم
خشک شد بيخ طرب راه خرابات کجاست
تا در آن آب و هوا نشو و نمايی بکنيم
مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه
کار صعب است مبادا که خطايی بکنيم
سايه طاير کم حوصله کاری نکند
طلب از سايه ميمون همايی بکنيم
دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست
تا به قول و غزلش ساز نوايی بکنيم

Sunday, January 25, 2009

یا باید هم رنگ جماعت شد یا عقب نشست

می روم کمی عقب تر و با فاصله ی بیشتر می ایستم.

انتخاب گاهی فقط سر همین ست کسی که دوستت دارد یا کسی که دوستش داری؟

با دل خودت که راه می آیی.. صبوری می کنی و دوست داشتن مشق می کنی، چنان له می شوی و لهت می کند که باز برگردی سر خانه ی اول!
کسی که دوستش داری یا کسانی که دوستت دارند؟

Friday, January 23, 2009

مراقب

امتحان دیروز برعکس امتحان های قبل در یک ساختمان دیگر بود. خبری از مسئول آموزش و هیچ ناظر دیگر و هیچ کس دیگری جز آقای مراقب نبود.
آقای مراقب همچون سگی که یکباره قلاده اش را دریده باشد، آماده ی حمله کردن و گاز گرفتن بود.
آقای مراقب در توهم توطئه هر حرکتی را تقلب فرض می کرد. حتی پیش از شروع امتحان!
آقای مراقب از بچه هنری ها بدش می آمد و فکر می کرد هیچ چیز را جدی نمی گیرند و فقط به فکر شیطنت و مسخره بازی هستند.
آقای مراقب هی از اینور به آنور همه را جابجا کرد! آن وقت این سوال پیش آمد خب مگر مریض بودید شماره صندلی بهمان دادید؟
آقای مراقب با اخم و ابروهای بهم گره خورده به دقت نگاهمان می کرد که مبادا جنبش گرد و غباری در هوا از نظرش دور بماند و بسیار بداخلاق و عصبانی بود.
آقای مراقب قبل از شروع امتحان و قبل از اینکه برگه ها را تحویلمان بدهد، بارها دعوایمان کرد و اظهار تأسف کرد که چرا زودتر درب را باز کرده و اجازه داده داخل شویم. و پشیمان بود چرا نگذاشته ما زیر باران بمانیم و از سرما یخ بزنیم و دلش برایمان سوخته!
آقای مراقب اعصاب هیچ سر و صدایی را نداشت.
آقای مراقب به یکی از پسرها که نشسته بود و دیگر جوابی نمی نوشت و فقط برگه اش را نگاه می کرد، گفت برگه اش را بدهد. آقای همکلاسی گفت هنوز وقت دارد و عجله ای ندارد برگه اش را تحویل بدهد ولی آقای مراقب عصبانی شد و
گفت زودتر گم شو برو بیرون!
آقای مراقب اعصاب و حوصله نداشت و بعد از نیم ساعت گفت وقت تمام شده و باید برگه هایتان را بدهید.
آقای مراقب یک سگ خشن هار بود که اگر نزدیکم می شد یا حرف مفت می زد آماده بودم جفت پا برم تو شکمش انقدر که اعصاب همه مان را هم خط خطی کرد!

بعد از امتحان رفتم مسئول حوزه را پیدا کردم و از آقای مراقب شکایت کردم با اینکه می دانم هیچ فایده ای شاید نداشته باشد ولی کمی دلم خنک شد!

داشتم به این فکر می کردم رنگ این ام اند ام * ها اهمیت بیشتری دارد تا خودشان و طعمشان! من این ام اند ام های مغزدار را زیاد دوست ندارم ولی نمی دانم چرا اینها همه جا پیدا می شود ولی آن اسمارتیز های ساده ی خوش رنگ کمتر موجودیت دارند.
یعنی وقتی به این نکته -اهمیت رنگ- فکر کردم که دیدم به طور ناخوداگاه با آنکه بسته اش را جوری گذاشته ام که به راحتی از تویش بردارم و بگذارم دهنم ولی بدون استثنا هر بار اول نگاهش کرده ام و بعد گذاشتم دهنم! حتی به رنگشان هم فکر کرده ام و به نظرم خیلی هیجان انگیزن! خیلی هیجان انگیز تر از طعمشان با این بادام های وسطش که یکی درمیان جا می ماند در دهنم و می اندازم دور..
این رنگهای زرد، آبی، قرمز و سبز و قهوه ای و ... ام اند ام و قلنبه بودنش باعث می شود برایم هیجان انگیز باشند!

درست وقتی داشتم به این اکتشاف می رسیدم ودر حال تحلیل و بررسی بودم؛ پنج، شش یا هفت تا اسب قهوه ای در لاین سرعت دیدم!


پ.ن: رونوشت به سبزه خانم که می گفت این جاده گاو و گوسفند دارد و هوتن مخالف کرد! من امروز پنج، شش یا هفت تا اسب دیدم. همه ی اسبها هم وسط جاده بودند و آرام آرام، بدون هیچ عجله و شتابی قدم بر می داشتند.


* m & m

Wednesday, January 21, 2009

حوصله تنگ ست

یکی از دلایل مهمی که باعث می شود من هیچ وقت نویسنده نشوم بی حوصلگی و تنبلی ست !!
امشب زحمت کشیدم و به زور و بلا 4 صفحه نوشتم. حوصله ام بیشتر نمی کشد! خسته شدم. داستان نوشتن کار من نیست. مغزم زود حوصله اش سر می رود برعکس اینکه اگر بخواهد حرف بزند ساعتها می گوید و آدمها و شخصیت ها و موقعیت ها را پیش می برد.. ولی مبادا به وقتی که قرار می شود مکتوب شوند. تنبلی مانع می شود شاید..

حتی اگر با زنگ تلفن از خواب بیدارت کنن.. حتی اگر دیر خوابیده باشی و صبح زود خواب را تعطیل اعلام کنند.. حتی اگر مادر پشت تلفن یک ریز در حال آدرس دادن باشد و مجال ندهد تو بین این کاغذها بگردی، صدایش روی مغز خواب آلوده ات باشد و مجبور شوی با صدای بلندتری بگویی "مامان یه لحظه صبر می کنی؟" تا سکوت کند و تو به جستجویت ادامه دهی..
حتی اگر دیگر نتوانی به رختخواب برگردی و به ادامه ی خوابت برسی و خوابت فرار کرده باشد..
حتی اگر پلک های متورمت پنهان نباشد.. حتی اگر...
لذت عظیمی دارد وقتی نم نم و جرعه جرعه چای داغ را می خوری و دستهایت را چسبانده ای به لیوان گنده ی چای ات.. هیچ خوابی به یادت نیاد، هیچ خوابی آرامش اکنونت را برهم نزده باشد با اینکه می دانی باز خواب می دیدی ولی هیچ یادت نباشد! این فراموشی خوب ست..

Chat with ... (441 lines)

مهرماه ای میل فرستاد برای تبریک تولد بعد کاشف به عمل آمد تولد این دنیا بوده نه من :دی

دو، سه روز پیش اس ام اس تبریک تولد ازش رسید. تشکر کردم و نوشتم البته امروز تولدم نیست و هیژدهم بوده ست!

نوشت همینکه یادم بوده "بهمن ماه" تولدته خوبه !!!
من: :)))))))))))) همینکه به یادمی خیلی خوبه و عالیه :*

اصلن هم انگشت اشاره ی غیر مستقیم من سمت خانم :ی که دلمان برایش تنگ شده نیست ابدن :دی

Monday, January 19, 2009

می رویم پیاده روی.. می گویم این مغازه لوازم آرایشی بود که حالا لباس فروشی شده..
این مغازه روسری فروشی بود که حالا پر از پالتو ست..
اینجا اینجوری نبود.. این یکی....
بعد فکر می کنم آخرین بار کی این خیابان را پیاده طی کردم؟ آن وقت چرا هر روز از اینجا گذشته ام و اینهمه تغییر را ندیدم؟
می گویم از وقتی پایه ام رفته دیگر کسی نیست گاه و بیگاه به هم زنگ بزنیم و هوس پیاده روی کنیم.
می خندیم و حرف می زنیم و گذر می کنیم از جلوی مغازه ها و آدم ها..

می گویم واااااااااای ! من عاشق این شدم. بریم بخریم.. با تعجب نگاهم می کند و می گوید "دنیا! واقعن؟ یعنی تو از این خوشت اومده؟"
خنده مجال نمی دهد. می گویم آنی چند بار دیگه باید با من بیای بیرون تا عادت کنی لزومن هر چه را که من با داد و فریاد بیشتری خواهانش هستم و غش و ضعف می روم را نمی خواهم و به نظرم شدیدن زشت و وحشتناک و اسفناک ست! این اداها هم فقط برای این بود که بخندی دختر.. جدی نگیر :دی

آنی می گوید برویم این روسری فروشی؟ می گویم من اکثرن از اینجا خرید می کنم.. خب نیاز به گفتن نیست که آناهیتا خرید نکرد و باز من با یک شال تک رنگ از درب مغازه بیرون آمدم :دی

به خودم آرامش فوت می کنم

دلم شور می زند.. نگرانم. حس گند این صبح ها را دوست ندارم. این خوابهای منقطع و ادامه دار بی انتها..

یه زمانی همه ی خوابهای من سوژه ی خنده هایمان بود و حالا...

Saturday, January 17, 2009

چشمهاتو وا کن

کم کم تخته شستی و کوله و کاغذهایت را می زنی زیر بغلت و خالی می کنی توی ماشین، سفارش های پدر و مادر را نصفه نیمه گوش می دهی و چشم و باشه و خب.. پشت سر هم ردیف می کنی و دیگر باید رفت به سوی امتحان!
به امتحان و جزوه و رنگ و دکور فکر نمی کنی! اصلن تصمیم می گیری از جاده و موزیک لذت ببری و خوشحال بازی حتی..
جاده سراسر مه گرفته! انگار نه انگار ساعت 10 صبح ست و آفتاب عالم تاب همه جا را روشن کرده

با آقای نوری هم آواز شده ای و بلند بلند جان مریم می خوانی.. اطراف جاده که اصلن دیده نمی شود. مه همه جا را پوشانده! همچنان جناب نوری می خواند و تو همراهی اش می کنی که یکهو یک آقایی اواسط جاده مشاهده می شود که بال بال می زند و تو را به کنار جاده هدایت می کند که خانم بایست و بمان و اینها!!
کارت ماشین و گواهینامه ی محترم را می گیری دستت و از آقاهه می پرسی سرعت مجاز چندتاست؟ می گوید 110 تا !
می روی پیش رئیس و در کمال پررویی می گویی من 105 تا سرعتم بود! اصلن هم سرعت اضافه نداشتم..
بعد از اون آقاهه که قبلش بال بال می زند، می پرسد سرعتشون چقدر بود؟ آقاهه می فرماید 130 تا!
بعد نکه تو چانه زدن بلد نیستی و خب آقاهه هم قبول نمی کند سرعتت 105 تای ناقابل بوده حتی، بی خیال می شوی و مثل بچه های خوب قبض جریمه ی 20هزارتومانی را میگیری و پرت می کنی داخل کیفت که در اولین فرصت بروی پرداخت کنی.
و محمد نوری همچنان می خواند "جان مریم چشماتو وا کن.. "

Thursday, January 15, 2009

..

خاطرات در خواب هم گاهی دست از سرت برنمی دارند.. دیگر نه خبری از داستان های تخیلی و پیچیده ست و نه کمدی هایی که بعد بتوان به آن خندید! صحنه های واقعیت ست که انگار روحت را می کاود و دلتنگت می کند..
آنهم درست حالا که عادت کرده ای خیلی چیزها را نبینی و بی تفاوتی پیشه کنی. که در خواب دلت تنگ شود برای "دنیا" گفتنش حتی..

مسخره و مزخرف ست دلتنگ شدن برای آدمی که دوست داشتنش را هم نباید باور می کردی! و شخم زدن گذشته فقط خودآزاری می تواند باشد و بس! سعی می کنم تمام دروغهایی که روزی باور کرده بودم را فراموش کنم تا حتی ذره ای خاطرم را آزرده نکند..

Wednesday, January 14, 2009

آخ

گاهی تو می شوی یک بادکنک تو خالی پر از هوا که با یک سوزن خالی خالی خالی می شوی.. که با یک گفتگوی 10 دقیقه ای وا می روی که خواب دوستت که اینهمه جدی اش گرفته، حال تو را می گیرد که نمی دانی به تو دروغ می گوید یا به دیگری.. و این دوستی 10 ساله چه راحت و کم کم ویران می شود بدون اینکه تو بتوانی کمکی کنی.
آخ !! درد دارد.. درد دارد وقتی اینهمه انرژی می گذاری و خودت را به در و دیوار می زنی تا دوستت اشتباه نکند ولی هنوز خریت تمامی ندارد! که می بینی جلوتر رفتن یعنی آدم بده بودن که اینهمه نگرانی و حرص خوردن به فنا می رود وقتی..

آخ که درد دارد...

Monday, January 12, 2009

اندر احوالات امتحان

پنج شنبه که ارغوان و زهرا اینجا بودند پیشنهاد دادم برویم پریسا را سورپرایز کنیم. همان موقع بهش زنگ زدم که من و زهرا شنبه بعدازظهر می رویم دیدنش ولی یک دیدار خیلی خیلی کوتاه از آنجایی که خانم دنیا امتحان دارد دوشنبه! و نگفتیم ارغوان هم اینجاست.
شنبه رفتیم خانه ی پریسا! 3-4 ساعتی گفتیم و خندیدیم و خوشحال بازی و غرغر حتی! ولی حسابی خوش گذراندیم. بعد از مدتها و بهتر ست بگویم بعد از سالها دوباره همکلاسی های دوران راهنمایی با هم بودیم. شبنم هم به علت مهمانهای غیرمترقبه ای که حمله ور شدند منزلشان نتوانست همراهی مان کند.

یکشنبه بعد از یک هفته خوشگذرانی و خوشحالی و ولگردی بالاخره نشستم یک نگاهی به این کتاب 500 صفحه ای تاریخ تئاتر انداختم که فقط تاریخ یونان را اندکی بلد بودم. بعد هی زدم توی سر خودم و تو سر کتاب و هی تندخوانی و بدو بدو.. فقط موفق شدم نصف کتاب را بخوانم! و دقیقن از ابتدای رنسانس به بعد ماند برای بعد از امتحان احتمالن!
بعد هی مادره رفت و آمد گفت چرا نمی خوابی؟ صبح زود باید بیدار شی.. من هم کتاب که به نیمه رسید را بستم و ساعت 12 و نیم خوابیدم و بیخیال شدم. از ساعت 5 و نیم صبح هم مادره باز بالای سرم بود که نمی خواهی بروی؟ زودتر حرکت کن که عجله نکنی.. جاده باران ست و لیز ست و یخزده ست و ...
بالاخره ساعت 6صبح که انگار اواسط شب بود و انتهای ظلمات بود زدیم به دل جاده ی بارانی که گاهی چند متری هم به سختی دیده می شد، و نیم ساعت قبل از ساعت 8 رسیدم جلوی دانشگاه.
این آقای سهیل همکلاسی ترم 3 ای مان هی گفته بود کمدیا دل آرته مهم ست که کمدیا دل آرته سوال می آید. منم در همان وقت باقیمانده از 6فصل نخوانده شده فقط همین قسمت کمدیا دل آرته را خواندم که هیچ هم ازش سوال نیامد!!

سر جلسه همه یه خروار روی دست و پا و کاغذ تقلب نوشته بودند، من مانده بودم با کدامین اعتماد به نفس یک خط هم ننوشته ام همراهم بیاورم که حداقل دلم را خوش کنم به آن! دور و برم هم آدمیزاد یافت نمی شد که بشود از روی دستش نگاه کرد. بالاخره چشممان به سوالات که روشن شد تازه دیدم از سوال 6 به بعد یک چیزهایی یادم می آید. شروع کردم به سیاه کردن و سیاه کردن و نوشتن و تاریخ ساختن و تفسیر کردن و 5-4 تا سوال را که عملن یک کلمه هم بلد نبودم که شر و ور بنویسم برایش اندکی حتی!
حساب کتاب کردم دیدم حداقل 10 را می گیرم و استاد مرام بگذارد و بابت اینهمه توضیحات اضافه ای که درباره ی تاریخ یونان الکی و بیخود نوشته ام محض سیاه شدن و سفید نماندن کاغذ یک 12 بدهد در راه خدا!

از جلسه ی امتحان آمدم بیرون، یه هر کس گفتم سلام گفت تو که دیگه 20 می شی! چند دور خوندی؟ کتاب رو جویدی دیگه؟ حفظ حفظ؟ هی من می گویم به جان خودم فقط دیشب نصف کتاب را وقت کردم بخوابم مگر کسی باورش می شد؟ عده ای هم در صدد این بودند که بروند از استاد درخواست کنند دوباره امتحان برگزار کند و توطئه در حال شکل گیری بود! یکی گفت من 3 دور (یعنی چگونه آیا؟) این کتاب رو خوندم و فقط تونستم 2 تا سوال رو جواب بدم، یکی که سر جلسه غش و ضعف کرده و اشک و آه و ناله و آخرش صفحه ی سفید تحویل داده بود. یکی می گفت 2 هفته درس خوندم و به زور 8 می گیرم..
منم که طبق معمول نیشم تا بناگوش بااااااااااااز و دو نقطه دی کشششششش آمده صادقانه گفتم نصف کتاب را خواندم و به همان اندازه هم نمره ام را می گیرم و قبول می شوم. حالا چه مرضی ست دوباره امتحان بدهم؟ بعد اینها در حال غش و ضعف و حرص و جوش خوردن برای نمره فکر کنم به عقل من شک کرده بودند که چرا انقدر خندانم همچنان!

فقط خدای را شکر این یکی به خیر گذشت! حالا 4 تا امتحان از 12 ظهر جمعه تا 12 ظهر شنبه دارم که خداوندگار به خیر بگذراند!

Friday, January 9, 2009

هفته ی شلوغ شلوغ شلوغ

پیش در آمد: این نوشته صرفن هیچ ارزشی ندارد جز ثبت خاطرات که پس فردا آلزایمر گرفتم این هفته و این لحظات خوب یادم نرود. همین و بس!

شنبه
روز کارهای عقب افتاده ست! زنگ می زنم به چند تا از دوستان.. بعد از چند هفته می روم کانون، دیدن خانم کاف و از هر دری سخنی و لیلی را که بعد از مدتها می بینم. کتابی که یک ماه هست برای نوال خریده ام را بالاخره پست می کنم و همان خیابان را تا به انتها می روم تا دیدن متین. اس ام اس فرستاده بود خوابم را دیده که خیلی وقت هست از من خبر ندارد. می دانستم هر تک زنگی که می زند یعنی به یادم هست! ولی می داند دنیای تنبل از این بازی های تک زنگی خوشش نمی آید.

یکشنبه
میهن و شبنم می آیند دنبالم. چند هفته ست شکوفه نیست و اینبار رسمن اعلام کرد بروید خوش بگذرانید و من هم برای اینکه وجدان درد نگیرید (!!) اینجا خوش می گذرانم. می رویم ولگردی و خوشگذرانی به روال شنبه یکشنبه های معروفمان!
بعد از شام در یکی از کافه هایی که امسال جزء پاتوق هایمان شده، بودیم. چای و کیک می خوریم.. با لیوان چای بازی می کردم که داغ هست و این خط های رنگی رنگی دور لیوان مثل لحظه های رنگی رنگی ماست!
میهن می گوید مثلن قرار بود فقط خوش بگذرونیم. کلی هم غر زدیم و حرص خوردیم و از غم و غصه ها گفتیم!
می گویم همینکه آدم دو سه تا دوست داشته باشه حتی که یه وقتهایی بتونه بهشون زنگ بزنه و ببینتشون.. همینکه بتونه بشینه باهاشون پشت یه میز و چای بخوره و گپ بزنه.. اوج شادی می تونه باشه! همینکه این جمع کوچیک ما سالهاست که هست و هیچ فاصله ای نتونسته برهمش بزنه و دورمون کنه جای شکر و سپاسگذاری داره! چه شادی بزرگتر از این؟ با وجود همه ی مشکلات و غم ها ما هنوز می تونیم با هم از ته وجودمون بخندیم..

دوشنبه
ظهر می روم کانون. به روال تمام دوشنبه ها و سه شنبه های تابستانی که نهار را با شیما و آناهیتا اینجا می خوردیم. با شیما و آناهیتا و ساحره می نشینیم پشت این میز سفید با همان صندلی های چوبی آبی و نارنجی که من عاشقشان هستم.. یک نهار خوردن طولانی که یکدم سکوت برقرار نمی شود..
و بسته های پستی هیجان انگیز :دی
بابا می آید دنبالم و نمی گذارد تا آخرین دم و تا تعطیلی ساعت کاری بمانم! :دی می شوم راننده ی مامانه و دستورات و ... بعد هم ما مثلن مهمان قرار بود برایمان بیاید و شهر شلوغ بود و ترافیک و اینها! به مهمانمان گفتیم بمان عزیزم خانه! من خودم می آیم دنبالت :دی
همسر آقای پسرعمو و خواهر خودمان را آوردیم خانمان که مهمانمان باشند :دی بعدتر هم که خود پسرعموهه و شوهر خواهره هم به جمعمان پیوستند تا پاسی از شب دورهمی و خوشحالی و اینها :دی
خب من اصلن فکر نمی کردم همسر آقای پسرعمو اصلن یادش باشد روز تولد مرا! ولی دختر مهربون چون صبح روز بعدش می رفتند سفر، قبلش آمده بود هدیه بدهد و برود.

سه شنبه
یادم هست شام مهمان مادربزرگه بودیم و اهل خانه رفتند و فقط من ماندم.
و نیلوفر نازنین که زنگ زد و صدایش را بعد از مدتها شنیدم. دلم تنگیده بود برایش خیلی.
و این نوشته ی این آقاهه !

چهارشنبه
از اولین ثانیه های چهارشنبه یعنی فکر کنم همان موقع که این عقربه ها به هم رسیدند و ثانیه شمار یک قدم رفت آنورتر که بشود اولین ثانیه ی هجدهم دی ماه ! گوشی مبارکمان شروع کرد به زنگ خوردن و اس ام اس رسیدن.. و تا من خواستم جواب اس ام اس فیروزه را بدهم، این خانم از یک لحظه غفلت من استفاده کرد و اول زنگ زد! حالا مگر قبول می کرد قطع کند تا من زنگ بزنم تولدش را تبریک بگویم و اول باشم؟ :)))))
انقدر اتفاقات چهارشنبه زیاد و هیجان انگیز بود که طومار می طلبد. فقط من به میزان کل 24 ساعت در حال تشکر کردن و مرسی گفتن بودم و باز هم ممنونم از دوستان نازنین و عزیزم.
یکی از سورپرایزهای هیجان انگیز شنیدن صدای این فرشته ی نازنین بود از آن سوی کره ی زمین! و این روم که دوستان فرندفیدی - ممنونم از تک تکشان- زحمتش را کشیدند و اینهمه تبریک نثارم کردند.
انتظار هم نداشتم این سرباز خودش را به اینترنت برساند و با وجودیکه صبح اس ام اسی تبریک گفته بود، پست برایمان هوا کند!
و دخترعموهه و شوهرش هم که تازه از راه رسیده بودند آمدند خانه مان و شب پسرعمه و خانم و بچه اش مهمانمان بودند..

نشسته بودم و لپ تاپ را گذاشته بودم روی پایم و تند تند تشکر تایپ می کردم.. پسر 3 سال و نیمه ی پسرعمه ام یکباره خودش را پرت کرد توی بغلم و با آن صدای دوست داشتنی بچگانه اش گفت: "دنیا منو بغل می کنی؟" احساس غش و ضعف و قربان صدقه ی این وروجک فسقلی دوست داشتنی.

پنج شنبه
فکر می کنم کل این هفته خوشی مطلق بوده ست!

جمعه
صبح نمی دانم چگونه از رختخواب کنده می شوم. سردرد را یک قرص آرام می کند و می زنیم بیرون. بر عکس هوای بارانی روز قبل آسمان آبی آبی آبی و فوق العاده زیباست و هوا معرکه.. و چه جایی بهتر از کوه و دشت و دمن اطراف و جاده های دوست داشتنی من؟
ظهر دوستان خانوادگی مان هم به جمعمان اضافه می شوند. خب مسلمن حس خوبی دارد اینهمه مهم بودن که اینها از 42 کیلومتر آنورتر برای تولدت بیایند.
ساعت ده دقیقه مانده به سه تا حوالی کمی بعدترش
کمی گذشته از بعدازظهر مینای آبی و شوهرش رفتند یعنی برگشتند تهران.
یک ساعت بعد هم مهسا رسید و باز مهمان بازی و خوشحالی با دوست قدیمی که 2 سال هست بعد از 18 دی می رسد و عوارض متأهلی ست دیگر..
لازم به ذکر هست که ما برای شام هم همچنان مهمان داریم و خب روزهای مهمان بازی ست اصولن :دی
و بر عکس هوای بدون ابر و آبی امروز، الان باران می بارد بسیار..

آدم بپرد توی ماشین با همان شلوار نارنجی اش که قدش به کمی تا زیر زانو اش می رسد! که یه سوئیشرت آبی هم کرده تنش و روسری خاکستری خواهرش که دم دست بوده را هم گذاشته سرش با دمپایی های لاانگشتی بنفش اش ! و دینا را همراهش ببرد برای پیاده شدن از ماشین.. که عجله دارد برای دوستانش که می خواهند برگردند به شهر و دیارشان شیرینی کوکی اصل بخرد.. که ساعت ده دقیقه مانده به 3 بعدازظهر جمعه باشد..
بعد خواهره پیاده شود و برود تا شیرینی بخرد.. .و تو به تقلای ماشین جلویی نگاه کنی که سر ماشین را بجای اینکه به سمت خیابان بیرون بدهد و از پارک بیاید بیرون، مدام فرمان را برعکس بچرخاند تا بالاخره با جدول کنار خیابان برخورد کند و آخرش که تو اشاره می کنی فرمان را باید برعکس بچرخانی! و همراهش با اینکه پیاده شده تا راهنمایی اش کند مثل چنار آن وسط بایستد و آقاهه هی بیشتر به سمت جدول برگردد تا خیابان! و بلاخره آقای راننده هم پیاده شود و بگوید خانم این جلو ماشین پارکه و امکان نداره من ماشین را از پارک در بیارم و در به در دنبال آن رانندهه بگردد که ماشینش را جابجا کند.. بعد تو انقدر از خنگ بازی آقاهه حرص بخوری که اجازه بگیری تا ماشینش را براش بیرون بیاوری و برود از جلوی چشمت با آن سن و سال آقاهه و فکر اینکه این مسافر محترم چگونه تا اینجا رانندگی کرده و سالم رسیده را بیخیال شوی!
بعد آرام بگیری سر جایت و یکباره دینا را ببینی که با عجله و بدون جعبه ی شیرینی بیاید همراه این آقاهه !! و باز تو از هیجان بپری از ماشین بیرون و یهو نگاهت بیفتد به شلوار نارنجی ات و بنشینی سر جایت تا آرین سوار شود..
 بعد هی غر بزنی به جانش که تا شهر ما آمده ای و نباید یک زنگ بزنی و او هم هی بگوید از دیروز به یادت بودم و چابکسر بودیم و فکر نمی کردم تو بتوانی بیایی تا آنجا والان هم داشتیم می گذشتیم و باید برویم و از این حرفها..
و تا فاصله ای که دوستانش چای بعدازظهر می خوردند گپ بزنید و از هر دری سخنی..

یعنی کی فکرش را می کرد؟ که اینجا آنهم.. یکباره در یک بعدازظهر جمعه آرین یافت شود! که مدتهاست در تهران هم فرصت نمی شود ببینی اش ..

خوشی مطلق

ظهر مینای آبی و شوهرش از راه رسیدند و تا فردا مهمانمان هستند. نشستیم به گپ و گفتگو و حرف و حرف.. انگار نه انگار که همین چند هفته پیش من تهران بودم و تمام آن چند روز خانه شان! و زمان که به سرعت نور می گذرد..
من و دینا و مینای آبی و مینای صورتی هم دانشگاهی اسبق هم بودیم و همیشه 4 تایی با هم! دیشب مینای صورتی زنگ زده بود و با کلی جیغ و هوار از پشت تلفن تبریک و قربان صدقه نثارم کرد. چقدر جایش خالی ست اینجا..

بعدازظهر زهرا آمد که از اول هفته اعلام کرده بود روزتولدم نمی تواند بیاید ولی روز بعد می آید. دخترک یک پلوور دست بافت برایم هدیه آورد. فکر اینکه چند هفته نشسته میل و کاموا گرفته دستش و با این ظرافت بافته.. حالا من پارسال توی رودروایسی یک جلیقه می خواستم برای خودم ببافتم که هزار بار تصمیم گرفتم بخیال شوم!

ساعت حدود 8 شب یک شماره ی ناشناس شونصد باز اس ام اس اش رسید که من آمده ام لا هی جان و شماره ی خانه را بده زنگ بزنم! اس ام اس من که نمی رسید شکر خدا!! زنگ زدم و صدای ارغوان بود آن سوی خط.. منم با کلی جیغ و داد و بیداد که زود پاشو بیا اینجا! زهرا هم هست، همین امشب حرفت را می زدیم! و نیم ساعت بعد ارغوان هم به جمعمان پیوست.. بیشتر از یک سال پیش دیده بودمش.

تمام این چند ساعت فقط من جلوی دهنم را گرفته بودم از خوشحالی جیغ نزنم! که به هیچ چیز نبود نخندیم که فقط خنده بود و خوشحالی و شادی! من و ارغوان و زهرا 3 سال دوران راهنمایی همکلاسی بودیم و البته با زهرا هم دبیرستانی هم بودم! که سوم راهنمایی هر 3 پشت یک میز و نیمکت می نشستیم و نه ماه تحصیلی هر روز با همدیگر بوده ایم و تو سر و کله ی هم زدیم و خندیدیم و اشک ریختیم و درس خواندیم و .....

وااااااااای خدای من !! یعنی از فرط هیجان و خوشحالی می ترسم امشب خوابم هم نبرد..

Wednesday, January 7, 2009

و بیست و پنج سالگی

احساس خود مرکز جهان بینی، مورد توجه قرار گرفتگی فراوان و اینها دارم الان
خوب ست بسیار :دی


هزار هزار بار ممنون از همه ی دوستای مهربون و خوبم و فک و فامیل محترمه که به یادم هستند

Tuesday, January 6, 2009

یک. خوبم من

دو. دوشنبه تا جمعه را نفهمیدم چگونه گذشت. از صبح کورمال کورمال لباس پوشیدم و کشان کشان با چشمهای نیم بسته راهی دانشگاه شدم و ساعت 7 و نیم بعدازظهر که دیگر شب ست انگار در این روزهای زمستانی خودم را جلوی درب بسته ی خوابگاه دیدم که باید زنگ می زدم تا بازش کنند. فقط جمعه با این امید از درب آن آسایشگاه خالی آمدم بیرون که می دانستم تا اطلاع ثانوی برنمیگردم.
این روزهای خسته ولی پر تحرک را دوست داشتم. حس زنده بودن دارد آدمی و انرژی که گاهی خودت را هم متجب می کند و نیش تا بناگوش باز حتی وقتهایی که اشک محبوس چشمهای خسته ات ست.
 
سه. این چند روز به دید و بازدید گذشت و تماس های تلفنی با دوستان و قرار و مدارها و بودن در کنار آدمهای دوست داشتنی زندگی ام. آدمهایی که دوستشان دارم، دوستم دارند و خوشبختی کمی نیست که به یادت هستند و لحظاتی را می توان کنارشان بود و حتی یک لیوان چای خورد و گپی زد.

چهار. باید تشکر کنم از دوستانم. همه ی نازنینانی که به یادم بودند. این مدت احوالم را پرسیده اند و باید ببخشید که دیر جواب داده ام.