Wednesday, December 26, 2012

از صفر سالگی تا جوانی هربار پیش دکتر ت می‌رفتم احوال قورباغه‌های توی شکمم را می‌پرسید. قورباغه‌های توی شکمم با حال من خوب بودند، بد بودند، گرسنه یا تشنه‌شان می‌شد.. قورباغه‌ها سال‌هاست در من زندگی می‌کنند. مثل درخت آلبالویی که منتظر بودم بعد از خوردن هسته‌ی آلبالو سبز شود و جوانه بزنم. - قصه‌اش باشد برای یک وقت دیگری البته -

از چهارشنبه قورباغه‌ها از اعماق دلم به سطح آمده‌اند و احساس قورباغه‌ی دهن گشاد دارم. میزان این حس در نوسان ست. یک جراحی سنگین و سخت لثه را از سر گذرانده‌ام و بس که مجبور شدند گوشه‌ی سمت چپ لب را بکشند، کمی هم چاک خورده و حالا تا دوخته شدن دوباره‌ی دهان باز کردن‌ش سخت ست، غذا خوردن سخت‌ و مواظبت کردن از باز نشدن بخیه‌ها و اقدامات ایمنی سخت‌تر..

دیشب داشتیم توی دالان‌ها دنبال هم می‌رفتیم. جلوتر از من به سرعت حرکت می‌کرد و فاصله‌مان بیشتر می‌شد. در تصورم مترو بود ولی بی‌نهایت مخوف‌ در سکوتی عجیب. گم‌ش کردم و گیر کردم در یک بن‌بست و جلوی پایم حفره‌ای عمیق. خواستم برگردم اما دست‌هایی از زیر دیوارها نمایان شدند و مثل کارتون‌های کودکی دیوارها تغییر شکل دادند. هزاران چشم که تا قبل از این در سکوت به تماشای من نشسته بودند شروع به تکان خوردن کردند و قورباغه‌های عظیم الجثه از بین دیوارها بیرون می‌آمدند. دره‌ی جلوی پایم پر بود پر از اسکلت و می‌دانستم آدم‌های قبل از من هستند. تنها ایستاده بودم و صدایی در گوشم می‌گفت راه فراری نیست..

پ.ن:  نوشته شده در 5روز پیش