Thursday, September 30, 2010

از اتفاقات نادر محسوب می‌شود کسی زنگ ِ در این خانه را بزند. مثل امروز صبح که خواب بودم و حوصله نداشتم بیدار شوم. با خودم گفتم لابد باز یکی زنگ واحدها را اشتباه گرفته و مثل همیشه یا صدایی نمی‌آید یا اینکه می‌گوید اشتباهی گرفتم و با من کاری ندارد در هر حال..
خوابیدم دوباره و توجهی نکردم.. کمی بعد شماره‌ای ناشناس زنگ زد. با خودم گفتم امروز چه خبره واقعن؟ لابد اشتباه ست و الان یه سبیل دنبال عباس آقا می‌گرده مثلن.. فقط این وسط همه دست به دست هم دادن تا مرا مجبور به بیداری کنن. وقتی برای بار سوم همان شماره زنگ زد، جواب دادم. خانم همسایه روبرویی بود. گفت برای دومین بار از پست آمدن و دفعه‌ی قبل هم خانه نبودی انگار. باید بری اداره پست، بسته‌ات را تحویل بگیری.. تشکر کردم و قرار شد بروم قبضی که داده بودند را ازش بگیرم.
کمی ول گشتم تا خواب از سرم پریدم. یادم نمی‌آمد آدرس اینجا را به کسی داده باشم. منتظر ِ نامه‌ای هم نبودم. گفتم حتمن هدیه‌ای که فرستاده بودم برگشت خورده. جواب ِ ای‌میل‌ش را هم نداده بود. باید اوایل هفته می‌رسید که باز خبری نداده بود.
دریافت نامه‌ی برگشت خورده که دیگر عجله نداشت.. سر فرصت چای دم کردم. برنج شستم و فکر کردم نهار چه می‌شود خورد؟
بعد سر زدم به خانم همسایه. قبض ِ بسته‌ی شما برگشت خورده، نبود. مبداء شهر دیگری بود حتا. در راه هی فکر کردم من که کسی را ندارم آن‌جا ولی به نام خودم بود.. اسم ِ روی بسته خیالم را راحت کرد که اشتباهی نیست. فقط فرستنده انگار نقل ِ مکان کرده به شهری دیگر.. و ذوق زدگی فراوان از دریافت یک هدیه‌ی غیرمنتظره..
از اتفاقات نادر محسوب می‌شود که کسی زنگ ِ در این خانه را بزند. حوله‌پیچ نشسته بودم و فکر می‌کردم چه نیاز دارم؟ چه چیزی دلم می‌خواهد که یک ساعت دیگر وقتی همه‌ی مغازه‌ها بسته بودند یادم نیاید مثلن نان نداریم یا آب..یادم آمد از مامان خبر ندارم. زنگ زدم به مامان و وسط‌ ِ احوالپرسی و دیگه چه خبر؟ باز صدای زنگ آمد.. به مامان گفتم بعدن زنگ می‌زنم. مانده بودم حوله‌پیچ چه کنم حالا؟ لباس بپوشم یا جواب دهم؟ مردد پرسیدم: کیه؟
خانم همسایه بود.. با یک کاسه آش ایستاده بود پشت ِ در.. آش ِ رشته با کشک فراوان و نعناع و پیاز داغ
تا قبلش یک درصد هم احساس گرسنگی نداشتم. دلم ضعف رفت.. کاسه‌ی آش را گذاشتم جلوم و معرکه بود. نگفته‌اند آش ِ نطلبیده مراد ست یا یک همچو چیزی؟
امروز غلت زدم در خوشی

Monday, September 27, 2010

بعد از شام همراه بابا و مامان و خواهرا رفتیم پیاده روی زیر نم نم بارون. خواهره می‌گفت: چقدر خوبه همه با هم بریم پیاده‌روی. چرا اینکارو نمی‌کنیم؟ .. نمی‌دونستم
با خواهرا تو خیابون دویدیم، مسابقه گذاشتیم، خندیدیم، سر به سر هم گذاشتیم، بازی کردیم، کلی بالا و پایین پریدیم و موها را سپردیم به باد و بارون..
رسیدیم جلوی خونه. خواهره گفت بریم تا ته کوچه؟ باز تا ته کوچه دویدیم. رسیدیم به کوه و کف‌ ِ دو تا دستم را زدم بهش، سک‌سک کردم و برگشتم.. سرپایینی دیگه نفسم بالا نمی‌اومد انقدر که سر اینکه زودتر برسم به ته کوچه این سربالایی را تند دویدم..
بابا و مامان هم در طول این یک ساعت در کمال آرامش دوتایی برای خودشون قدم می‌زدن.
هوا هم که محشر و عالی

نباید نوشت.. برشی از زندگی‌ات، حتا به وقت ِ 5دقیقه را در معرض عموم در وبلاگت ننویس. - کسی از قبل و بعد ِ آن 5دقیقه چیزی نمی‌دونه ولی هستند آدم‌هایی که به خودشون اجازه‌ی قضاوت در مورد کل 27 سال زندگی‌ات را می‌دن -
یک وقتی به اسم اینکه ما دوستت هستیم، دوستت داریم و حواسمون بهت هست، بر علیه‌ت استفاده می‌شود
یک وقتی هم فکر می‌کنن چون اینجا بالای هزار و اندی روزنوشت و لحظه‌نگاری دارد حتمن تو را خوب می‌شناسن و اجازه دارن قضاوت کنن در موردت..
و سعی می‌کنن به هر شکلی تو را مجبور به خودسانسوری کنن
آخرش هم جوری باهات برخورد می‌شه که احساس گناه و شرم پیدا کنی از این موجودی که هستی. گستاخ و لجام گسیخته .. و حق ِ خودشون می‌دونن صلاح تو را تشخیص بدن و سعی کنن افساری با سانتی‌متر‌های خودشون برات بسازن
ولی
من هیچ شرمی ندارم از اینی که هستم
اینجا را می‌تونید از لیست ِ خوندنی‌هاتون حذف کنید.
بله! من می‌تونم برم تو دفترخاطرات بنویسم ولی لابد دلیلی هست که هیچ وقت دفترخاطرات نداشتم ولی شما هم مجبور نیستید حتمن اینجا را بخونید.

الان هم می‌تونم حدس بزنم کیا شاکی شدن و کیا به هر نحوی سعی می‌کنن رفتار زشتم و این نوشته را بعدن فرو کنن تو چشمم حتا ده سال بعد - البته اگه اون موقع هنوز سلام علیکی با هم داشته باشیم -
من آدم بی شعوری‌ام. خب؟ پس بذارید در تنهایی خودم بپوسم ای آدم‌های مهربان که من هیچ وقت درک درستی از محبت و عشقتون پیدا نکردم

دیشب عصبانی بودم به شدت ولی الان موجود بسیار آرام لبخند به لبی هستم که به خودش می‌گه بیخیال همه. خودت را عشقه :دی

Sunday, September 26, 2010

خانم هم‌خانه امروز بعدازظهر آمد. تازه فیلم دیدنم تمام شده بود و در تردید بودم اول بروم خرید یا دوش بگیرم که خانم هم‌خانه رسید. گرسنه‌اش بود. قوطی تن ماهی را انداختم در آب تا گرم شود و رفتم خرید نان. تا دوباره یادم بیاید قرار بود بروم حمام، به مکالمه گذشت و خبررسانی! زیر دوش آب هم هی یادم می‌آمد این را یادم رفت بگویم، این یکی را هم یادم باشد بگویم و ...
دلم برای زندگی دو نفره‌مان تنگ شده بود. برای این لحظه‌های پرحرفی و دور خودمان گشتن‌ها و هی همدیگر را صدا کردن و حرف زدن و آی یادم رفت اینو بهت بگم و ...
دلم برای این خانه در کنار ِ هم‌خانه‌ تنگ شده بود..

Friday, September 24, 2010

هفته‌ای 3 روز کلاس 8صبح را کجای دلم بذارم؟
چرا کلاس‌ها از ظهر شروع نمی‌شه؟ یا شبانه برگزار نمی‌کنن؟
نیاید بگید کلاس 8صبح برندار! وقتی همین یه‌دونه کلاس هست و با همین یه استاد و هیچ حق انتخابی هم نیست، مجبورم! مجبور..

چشم‌هایم باز شد، دستم را دراز کردم سمت ساعت. 8:23 ! نفهمیدم چرا باید 8:23 صبح بیدار شوم آن‌هم من ِ خسته‌ی عاصی‌ ِ شب قبل که نزدیک صبح خوابم برده بود. صدای موتوری که گاز می‌داد مدام پیچید توی سرم
لعنتی پارکینگ پیست موتورسواری‌ست مگر؟ برو بیرون خب.. از این پهلو به آن پهلو غلت زدم به امید ِ خواب ِ دوباره. فکر کردم یکی دو ساعت دیگر لازم دارم و بعد می‌شود بیدار شد. صدای موتور قطع نمی‌شد. خیال ِ رفتن نداشت..
سرک کشیدم از پنجره‌ی آشپزخانه. صدا از کوچه و بیرون نبود. از همین پارکینگ خانه بود و قصد نداشت قطع شود. دوباره دراز کشیدم.. فکر کردم بروم سر پنجره و این دو طبقه را فریاد بکشم شاید میان هیاهوی موتور صدایم به صاحب بی‌فکرش برسد.. صدا قطع شد. خوشحال شدم که رفته‌ست دیگر.. چند دقیقه بعد شدت گرفت. دوباره بلند شدم و رفتم سر پنجره. صدایی از حلقم بیرون نیامد. نگاه کردم به پنجره‌ی همسایه‌های دیگر که انگار کسی شاکی نبود. امیدوارم بودم کس ِ دیگری هم ناراحت باشد از برهم زدن آسایشش و اعتراض کند ولی اثری نبود از شکایتی..
قدم می‌زدم با چشم‌های خواب‌آلوده و دردی که انگار در شرف برگشتن بود. لباس پوشیدم و پله‌ها را رفتم پایین..
تعجب کردم از دیدن آقای همسایه‌ی بالایی. انتظار داشتم مرد جوان ِ جاهل بی‌فکری باشد نه مدیر سابق ساختمان! مشغول تعمیر موتور بود. سرش را برگرداند سمت من و گفت: بله؟ انگار که من مزاحم ِ کارش شده باشم..
حرفم نیامد. فقط گفتم: شاید کسی دلش نخواد ساعت 8صبح بیدار شه از خواب با اینهمه سر و صدا
پرسید: کدام واحد هستی؟ .. یادش نیامد مرا.. قبل از این تابستان که سلام‌علیک می‌کردیم با خودش و همسرش..
گفتم: طبقه‌ی دوم. خونه‌ی آقای ب
گفت: دیگه آخرشه. الان تمام می‌شه.. و موبایلش زنگ خورد..
پله‌ها را برگشتم بالا و سلام کردم به یک صبح ِ بداخلاق

Thursday, September 23, 2010

سرم درد می‌کنه در حد انفجار. از اون سردردهایی که هر چیزی و بویی حالت را بد می‌کنه. دستم را نمی‌تونم بیارم نزدیک دماغم. دلم آشوب می‌شه از بوی سیگار. چشم‌هام درد می کنه. در حد بیرون پریدن از کاسه..
فکم درد می‌کنه. گاهی به سختی دهنم را باز می‌کنم تا دندون‌های چفت‌شده کمتر فشار بیاره روی هم..
اشکمه، دردمه.. دلم می‌خواد سرم را بشکافم تا یه ذره هوای تازه بخوره که اینجوری نباشه..
بعد دعوامه با خودم. می‌گم جمع کن خودتو! گریه زاری و ننه من غریبم بازی در نیار. این چه وضعیه؟
تو هم همش مریضی لعنتی.. خسته‌م کردی


بعد نوشت: رفتم حمام خودم را سابیدم، مثل این آدم‌های وسواسی. دیوانه شدم شاید. می‌خواستم هیچ بویی بر جا نماند. قبلش بالا آورده بودم. نمی‌دانم فک‌م چرا درد می کند ولی خیلی درد می‌کند انگار که کسی مشت کوبیده باشد بهش یا همه‌ی دندان‌هایم فریاد می‌زنند و پیچیده دردشان در هم.
سرم را چنگ زدم شاید راه نفوذی باشد به لایه‌های زیرین که از درد خلاص شوم. بی‌فایده بود. دو تا استامینوفن 500 خورده‌ام و در انتظار معجزه‌ی اتمام ِ درد..
پوست دستم خشک شده، مرطوب کننده نمی‌زنم بهش برای فرار از بوی تازه.. حالا بوی شامپو و صابون گرفته‌ام و راه خلاصی از بوها وجود ندارد..

Wednesday, September 22, 2010

صبح زنگ زد، خواب بودم. گفت غذا درست کرده برایم. باید بیایی ببری. گفتم برنامه‌ام مشخص نیست. عجله ندارم. فعلن که خودم می‌پزم یک چیزهایی..
غذا بهانه بود. می‌خواست برگردم خانه که خواهرم را ببرم آمل. بابا وقت ندارد و قرار ست به شهرام – راننده‌ی معتمد بابا – بگوید بیاید دنبالشان.
نمی‌دانم چرا وقتی می‌گوید سختم ست بهش بگویم "نه" نمی‌توانم. خسته‌ام. حوصله‌ی جاده ندارم. اذیت می‌شوم اینهمه توی ماشین بشینم و یک روزه این راه را بروم و بیایم. گفت فکرهایت را کن.. داشتم می‌رفتم دانشگاه. گفت بپرس کلاس شنبه‌ت تشکیل می‌شه؟ دلیل می‌آورد برای احتمال ِ تعطیل بودنش..
بعدازظهر دوباره زنگ زد. گفتم نمی‌دانم! گفت فکرهایت را کن تا شب بگو می‌آیی یا نه؟

مرتیکه × دفترش را گذاشته جلویم، میزانسن صحنه‌ی اول و دوم توضیح می‌دهد. می‌گوید: سمت راست.. سمت چپ و راست صحنه را که می‌دونی؟
نگاهش می‌کنم.. ادامه می‌دهد: ببین سمت چپ و راست، سمت چپ و راست ما نیست. یعنی جهت ِ بازیگره و ...
نگاهش می‌کنم. دفترش را می‌گذارد نزدیک‌تر به من و اشاره می‌کند به طرحش. می‌گوید: اصلن بگو سمت چپ و راست این صحنه کجاست؟
می‌گویم: روت می‌شه واقعن؟ هی نگات می‌کنم باز از رو نمی‌ری! خجالت نمی‌کشی از من می‌پرسی سمت چپ و راست صحنه را می‌دونی یا نه؟ ترم یک گفتن تو طرح صحنه، سمت چپ و راست صحنه همون چپ و راست ‌ِ بازیگره! خنگم مگه که باز تو داره توضیح می‌دی؟
می‌گوید: من از کجا بفهمم نگاهت یعنی چی؟ باید می‌زدی تو گوشم! خواستم برات توضیح بدم..

× از لحاظ ارادت ویژه‌ای که به استاد ق دارند و استاد ق بهشون فرمودند دیالوگ‌ها را بی‌محابا بنویس. قرار شد منم بی‌محابا بنویسم انقدر که یه وقت‌هایی حرص‌درآر هستن.
جای س هم خالی بود وساطت کنه بینمون و مثل همیشه بگه: بچه‌ها دعوا نکنید! بسه دیگه.. یا بگه: باز شما دو تا افتادید به جون هم؟ برای بار هزار و شونصد و پنجاهم، شاید هم بیشتر..

گفت: دورت بگردم
گفتم: می‌شی جهانگرد. رکورد 80 روز دور دنیا را هم به چند ثانیه تبدیل می‌کنی..
خندید..
گفت: تهدیدم نکن
گفتم: تهدید نبود. واقعیت همینه
سکوت بود. سیگار می‌کشید و نگاه می‌کرد
صدای هق‌هق‌ش را ‌شنیدم، نمی‌دانستم چه شده. گفتم تا حرف نزنی که نمی‌فهمم.. بلاخره گفت: می‌ترسم نباشی
چیزی نداشتم برای آرام‌ کردنش. دلم خواست می‌شد بگویم: "هستم همیشه" اما نبودم.. جفتگ زدنم می‌آمد و فرار.. ایستادم به تماشا در سکوت.. اشک‌هایش را پاک کردم. مثل کودکی، آرام خوابش برد میان گریه‌ها.
گفت: سردمه.. پتو کشیدم روی تنش. مچاله شده بود از سرما. خیس از عرق بود و تنش داغ و سوزان.. یکباره تب کرده بود.
ترسیدم..

Monday, September 20, 2010

شهرام شب‌پره می‌خونه. تو آشپزخونه پای اجاق‌ قر می‌دم و کشک بادمجون درست می‌کنم.
دیروز صبح رفتم دانشگاه. چند تا از بچه‌ها را دیدم. دو نفر پایان‌نامه داشتن. برای اجراها نموندم. یه درسی که باقی مونده بود را مسئول آموزش برام انتخاب کرد. کلاس‌ها هم از شنبه شروع می‌شه.

کتاب‌هایی که این مدت کم‌کم همراهم آورده بودم را جمع کردم وسط هال. لباس‌ها را چیدم روی هم. مامان، ساک کوچکش را داد تا لباس‌ها را جا دهم. فکر کردم نه اینجا جا دارم و نه آن‌جا! مهمان دوره‌ای هستم. کمی اینجا و کمی آن‌جا. کتاب‌هایی که اینجا خاک می‌خورد و کتاب‌های نخوانده‌ای که جا می‌ماند آن‌جا. آن‌جا که امسال هم بگذرد دیگر خانه‌ی من نیست و باید فکر کوچ دوباره باشم و این‌جا که این اتاق دیگر دیوار خالی برای کتاب‌خانه ندارد و دلم برای کتاب‌هایم می‌سوزد.. لباس‌هایی که کمی جا می‌ماند اینجا و کمی آن‌جا! و همیشه باید انتخاب کنم، کدام را کجا بگذارم. به این احتیاج دارم الان یا باید بماند؟
کوله ی سرمه‌ای را پر می‌کنم از کتاب‌ها. کوله‌ی لپ‌تاپم جای نفس کشیدن ندارد. ساک ِ لباس‌ها می‌بندم. کتانی آبی را می‌پوشم. قرمز را می‌گذارم این‌جا. مشکی برای وقت ِ باران نیاز می‌شود. صورتی را هم می‌برم. ظرف ِ غذا باقی می‌ماند آواره این‌میان که جایی ندارد. کمی خورشت باقی‌مانده از امروز برای نهار فردا..
فکر می‌کنم همین روزها باید پول‌دار شوم و ماشین بخرم برای خودم که انقدر سخت نگذرد وقتی همیشه من باید بقیه را برسانم و کسی نیست مرا به مقصد برساند.. با دو تا دست نمی‌شود اینهمه وسیله را حمل کرد. آقای آژانسی می‌خواهد کمک کند. تشکر می‌کنم و می‌گویم می توانم! بله.. می‌توانم بار ِ همه‌ی وسیله هایم را بکشم..
مامان می‌گوید: کی برمی‌گردی؟ می‌گویم: نمی‌دانم.. می‌روم که بمانم

خانه بوی خواب گرفته. کرخت و بی‌حوصله.. یخچال انباشه از کوهی یخ.. خاموشش می‌کنم تا استراحت کند و نفس بکشد. می‌افتم به جان ِ توالت و دستشویی و حمام.. چکه‌ی آب رد ِ زردی بر جا گذاشته. بعدن باید فکری به حال تعمیر شیرآب کنیم. می‌سابم و می‌شورم تا لکه‌ها پاک شود.
ظرف‌ها را می‌‌ریزم در سینک تا بعد ِ چندماه دوباره شسته شود. کمک می‌کنم در برف‌روبی یخچال که کمی سرعت ببخشد به روند آب‌شدنش. آشپزخانه را مرتب می‌کنم.
کوله‌ها و لباس‌ها مانده همان‌جا گوشه‌ی اتاقم.. باشد برای بعد

Tuesday, September 14, 2010

پیشنهاد بیخودی ست اگر من بخواهم بجای این آدرس - طبق گفته‌ی گو‌گل‌ریدر 141 سابسکرایب دارد - و این آدرس - طبق همان گفته 41 سابسکرایب دارد - و یا آدرس اتم و فیدبرنر2 ،  این فید را به گودر اضافه کنید؟
البته صرفن فقط یک پیشنهاد ست و بس!

بعدازظهر ِ جمعه رسیدیم خانه‌ی مامانی. من روی مبل ولو شده بودم و پیشاپیش عزا گرفته بودم برای روبرویی با او. برای دیدن مادرش.. برای سکوت و بی‌حرفی این وقت‌ها که نمی‌دانم چه می شود گفت. مامان می‌گفت زود بروید که دینا قبل از اینکه خیلی دیر شود و برگشتن سخت، برگردد. مامانی می‌گفت: خودت هنوز نیومده داری می‌ری، دینا را کجا می‌بری؟

سکوت بینمان بود. شوهرش گفت: تو چرا انقدر مودب و آروم شدی، نشستی یه گوشه؟
از پانزدهم مرداد  تعریف کرد و از گله‌ها شروع شد که چرا نرفتم عروسی‌اش. گفته بودم هر وقت دیدمت، تعریف می‌کنم. قرار بود بیایم هدیه‌ی عروسی‌اش را بیاورم نه برای تسلیت گویی.. مامان گفته بود دفعه‌ی بعد هدیه‌اش را ببر. الان زشته، خوب نیست و ...

عکس‌ها.. عکس‌ها رسید به خواهرش.. زیباتر از قبل. گفت: همه اون روز بهش می‌گفتن چقدر خوشگل شدی..
از 4 روز لعنتی گفت. از دوندگی‌ها برای یافتن دکتر و متخصص. از اینکه هیچ کس نمی‌فهمید چه دردی گریبا‌نش را گرفته. هیچ‌کس نمی‌دانست چرا جان می‌دهد. فکر می‌کردند عفونت از سرماخوردگی‌ست ولی کبدش تجزیه می‌شد. بعد کلیه‌اش... بعد هم قلبی که از کار افتاد.. نه ایدز بود و نه هپاتیت و نه آنفولانزای خوکی و نه هیچ درد شایع دیگری..
می‌گفت: بالای سرش چقدر التماس کردم چشم‌هاش را باز کنه و باید همیشه 4تا خواهر پیش هم باشیم.. نمی‌شه تو بذاری و بری..

اشک‌ها را نگه داشتم به زور. با درد.. سرم در حال انفجار بود. بغضم در آستانه‌ی سرریز شدن.. صورتم رنگ عوض می‌کرد. اشک‌ها روان شدند. ‌گفت: نمی‌بینی من گریه نمی‌کنم؟

زبانم را به سختی می‌توانم در دهان حرکت دهم و غذا بخورم، یک چیزی گوشه‌اش اذیت می‌کند. آفت؟ جوش؟ تب‌خال؟ نمی‌دانم.. از دیشب پیدایش شده.
امروز صبح گوشه‌ی لب‌بالایم آمده بود بالا و تب‌خال جا خوش کرده بود به اضافه‌ی گوشه‌ی دماغم و زیر لب پایین.. از چند جناح حمله کرده‌اند.
الان همچین قیافه‌ی دل‌چسبی دارم

وقتی رسیدم، رفتم اتاق‌ش. بعد فهمیدم دیگر اتاق او نیست. کتاب‌خانه‌اش سر جایش بود. هنوز 3جلد کتاب کادوپیچی که نمی‌دانم از چه سالی جا مانده بود تا بعد به حسین بدهم، آنجا بود. دستم رفت به "سال بلوا" که روی کتاب‌های دیگر بود. صفحه‌ی اولش دست‌خط من بود.. اردی‌بهشت 86
کتاب بعدی، اردی‌بهشت 85
کتاب بعدی.. انگار همه را گذاشته بود کنار هم که هی خاطره ورق بخورد. یاسمن گفت همیشه اردی‌بهشت اینجا بودی؟
قطره اشکی غلتید روی گونه. دلم برایش تنگ شده بود

یاسمن سرش را گذاشته بود روی شانه‌ام و خوابش برد. با شهرزاد حرف می‌زدیم به خیال خودمان چشم‌هایش روی هم نرود. نا نداشتیم دیگر.. درد از فرق سر تا نوک انگشتان پایم می‌پیچید. به معنای واقعی تا آخرین نفس رقصیده بودم. از ظهر تا بعد از شام، مسکن کمی نجاتم داده بود ولی درد بی‌امان هجوم می‌آورد.
برگشتیم خانه. خانه‌ای که دیگر می‌شد خانه‌ی پدر و مادرش

یاسمن حرص می‌خورد. دل‌داری‌اش می‌دادم. کار دیگری ازم بر نمی‌آمد. خیاط گند زده بود و لباسش حاضر نبود. دیر شده بود. شهرزاد آرایشگاه بود هنوز.
بیشتر از یک ساعت راه بود تا باغ اگر ترافیک نبود. کیان جون می‌گفت یک ساعت و ربع! خانم میم قبل از رفتن سفارش کرده بود به شهرزاد بگوییم عجله نکند. نرگس آمد. کم کم جمع کردیم و با حفظ آرامش و کروکی به دست حرکت کردیم. نگرانی از این بود به موقع سر عقد نرسیدیم.. به موقع رسیدیم و حتا زودتر انقدری که فرصت خوردن چای داشتیم.

ساعت 7صبح بعد از 24ساعت خوابیده بودم. ساعت 11 با زنگ ِ تلفن بیدار شدم. مامان پشت خط بود. دوش گرفتم و خاطره موهایم را خشک کرد و سشوار و اتو تا موهای چین‌دارم مرتب شود و آبرومند. و آدم راضی‌ای بودم بعدش. خوب و خوشحال. باید حدس می‌زدم همیشه یا تب‌خال سر می‌رسد یا جوش‌ها هجوم می‌آورد یا پریود و هزار درد بی‌درمان دیگر.. نزدیک‌های خانه‌شان، دنبال داروخانه می‌گشتیم و محمد بلاخره داروخانه‌ی شبانه‌روزی در مسیر پیدا کرد جهت ِ ابتیاع ژلوفن!

یاسمن پرسید از کی؟ گفتم از سال 82..

از دور آمد، خودش بود با همان لبخندی که عاشقش بودم. زیبا و فوق‌العاده.. عروس چقد قشنگه و بادا بادا مبارک بادا !

ایستاده بودم تنها.. دور از همه. ته دلم آرزوی خوشبختی و شادی. " بله " را گفت و صدای کِل و هلهله‌ی شادی پخش در فضا..

ای‌ قشنگ‌تر از پریا .. لای‌لالای لالای لای

آدم ذوق زده‌ی خوشحالی بودم. وصف ندارد..

چشم‌هایمان باز نمی‌شد. شهرزاد چای دم کرد. نشستیم منتظر و حرف می‌زدیم تا چای دم شود. یاسمن شیرینی آورد و نرگس لیوان چای بدست آمد. خستگی رضایت‌بخشی داشتیم که همه چیز خوب و عالی برگزار شد و حسابی خوش گذشت. حوالی 5صبح ِ یکشنبه بلاخره خزیدیم زیر پتو.. بیستمین روز از ششمین ماه ِ سال به سرعت برق و باد گذشته بود. انگار شنبه را گذاشته بودند روی دور تند..

Monday, September 13, 2010

از ساعت 10ونیم صبح جمعه که از خونه رفتم بیرون تا ساعت 3 بعدازظهر دوشنبه که برگشتم، کلی اتفاق افتاده..
گریه کردم، خندیدم، رقصیدم
انقدر شلوغ بود این دو روزی که به سختی به سه روز می‌رسه و فرصت خواب نبود. رسیدم خونه بیهوش شدم از خستگی
الان هم باید برم چای بخورم. شاید خستگی جاده به در آید..

Friday, September 10, 2010

امروز می‌روم عرض تسلیت، فردا عروسی
مرز ِ باریک ِ غم و شادی

Thursday, September 9, 2010

همیشه اول روی آش، کشک می‌ریزم و بعد نعناع داغ
و آرام هم می‌زنم
دوست دارم این سبزی که قاطی سفیدی می‌شود کم‌کم

مامان گفته بود یک جای فریزر گوشت آب‌پز هست، در بیار تا یخش باز می‌شود کته بپز برای خودت. نان هم نبود. یعنی خانواده که آخر هفته قصد ترک خانه کرده‌بودند همه‌چیز را هم جمع کردند و بردند. به مامان گفتم یه درصد فکر کردی من خونه هستم؟ چی بخورم؟ شاید یکی در این خونه را زد، چی بذارم جلوش؟ شب قبل ف زنگ زد می‌آیم پیشت. جز چای هیچ نداشتم برای پذیرایی از مهمان. رفتم نزدیک‌ترین مغازه کمی خرید کردم ولی یادم به نان نبود.
دلم کته نمی خواست یا حس برنج پختن نبود. این را باز کردم و گذاشتم جلوی رویم. دستور اولیه سالاد سرعتی بود. نان تُست نداشتیم. برای سالاد بعدی پاستا نداشتیم. سختم هم بود بدون ماشین در آفتاب داغ ظهر جمعه بروم بیرون. یکی یکی مواد اولیه دستورهای غذا را می‌خواندم، گشت می‌زدم در آشپزخانه یک چیزی لنگ بود و کم بود.
بالاخره به این نتیجه رسیدم همین سالاد سرعتی اولیه بهتر ست! در گشت و گذارهایم در آشپزخانه، آرد پیدا کرده بودم. تخم‌مرغ و شیر هم داشتیم. چند تا کرپ سایز کوچک درست کردم. برعکس همیشه که شیرین درست می‌کردم. نمک اضافه کردم بهش و فقط با یک قاشق شکر که حکم نان پیدا کند مثلن.
بعد رفتم سراغ نسخه‌ی خودمانی، فقط فلفل‌دلمه‌ای سبز داشتیم که خرد کردم. پنیر کوزه‌ای هیجان‌انگیز داشتیم - صادره از دیلمان - ، جعفری دوست ندارم. ریحان‌ها را از بین سبزی جدا کردم و خرد کردم. همراه روغن زیتون و سرکه و فلفل مخلوط کردم بدون نمک. نمک ِ پنیر زیاد بود. سیر یادم رفت و بعد فکر کردم می‌شد کرپ سیر‌دار محض تست درست کرد!
مخلوط آماده شده را گذاشتم وسط کرپ و تا زدم. غذای الهام‌گرفته‌ی اقتباسی حاضر شد..
بعد هم کشف کردم طعم سرکه توی غذا را دوست ندارم و باید دنبال جایگزین دیگری می‌گشتم.

بقیه‌ی نسخه‌های خودمانی آش‌پزخانه به کسر پ را هم گذاشته‌ام برای یک ماه دیگر - با مواد لازم و کافی :دی - که خبری از غذاهای مامان‌پز نیست..

موزیک گوش می‌دم
ریز ریز و نشسته قر می‌دم
واسه خودم خوشحالم

نمی‌رسم

نمی‌فهمم زمان چجوری می‌گذره
اتفاق خاصی نمی‌افته که بگم وقتم با این پر شده و گذشته.. نگاه می‌کنم به ساعت ظهر شده.. دوباره بعدازظهره.. دوباره غروب شده و هوا داره تاریک می‌شه.. کمی بعد ساعت از 10 گذشته.. نیمه‌شب آروم و بی‌خبر عبور می‌کنه و کم کم صبح سر می‌رسه..
نگاه می‌کنم به ساعت شده 2 - 3- 4 و فکر می‌کنم باید بخوابم
و می‌گذره به سرعت
استرس می‌گیرم از اینهمه سرعت و گذر

Wednesday, September 8, 2010

گیج از خواب. تقریبن بیهوش. نزدیک‌های صبح خوابم برده بود. خانم همسایه در حیاط با زن دیگری حرف می‌زد. درست زیر پنجره‌ی اتاقم.. کسی فرچه را می‌کشید روی فرش و آب را جمع می‌کرد. دختر همسایه با صدای جیغ‌وارش با مادر جدل می‌کرد..
چشم‌هایم باز نمی‌شد. بین خواب و بیداری کم مانده بودم اشکم در بیاید.. ساعت می‌گفت 8صبح ست. خواب دیدم رفته‌ام سر پنجره و به دخترک گفته‌ام دفعه‌ی بعد جیغ جیغ کند قیچی می‌آورم و موهایش را از ته کوتاه می‌کنم! بعد دخترک توی اتاقم بود انگار. ایستاده بود کنار تختم با موهای کوتاه دهن‌کجی می‌کرد. لبخند بر لب که ببین موهای من کوتاه هست و هیچ غلطی نمی‌توانی کنی!
کسی گفت: چای بریزم برات؟ چشم‌هایم را باز کردم. خواهرم جلوی در اتاق ایستاده بود. سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم و دوباره چشم‌ها را بستم.
فرچه می‌کشید روی مغزم. زن همسایه هنوز با صدای بلند حرف می‌زد با زنی که انگار فرش می شست یا مغز مرا رنده می‌کرد..
صدایی گفت: دنیا
چشم باز کردم. خواهرم بودم. گفت: ساعت 10 شده. بیا صبحانه بخور..
کورمال و با چشم‌های نیم‌بسته خودم را رساندم به دستشویی که شاید آب سرد کمی از گیجی‌ام کم کند.. زیر لب غر می‌زدم. لعنت بر آدم مزاحم! حیاط به این بزرگی. حتمن باید بیایی زیر پنجره‌ی اتاق ِ من حرف بزنی و فرش بشوری؟
دور میز آشپزخانه می‌گشتم. روی کابینت و اطراف. دور خودم می‌گشتم پی‌‌ ِ شکر.. ظرف شکر روی میز بود از همان اول. لیوان چای بدست نشستم روبروی خواهره. خوابم می‌آمد.
خواهرک لقمه‌ی کره و عسل درست می‌کرد و می‌داد دستم..
میز صبحانه را جمع کردم. رفتم سمت اتاق. سکوت‌ِ محض بود..

Tuesday, September 7, 2010

کتاب‌هایم مانده بود شهسوار.. همه‌ی کتاب‌های نخوانده‌ام که می‌شد این مدت خواند روی هم مانده بود آن‌جا. دیروز سرک کشیدم بینشان حتا یادم رفته بود چند تا از کتاب‌ها را.
دیشب خوابم نمی‌برد. شروع کردم به خواندن " شال بامو " تا اینجا دوستش داشتم. این حس نمناک و بارانی که بین خطوط ست و هوای آشنایش را دوست دارم. احساس راضی از خودم دارم که بدون نیاز به پانویس می‌توانم اشعار گیلکی بین متن را بخوانم.. حتا فکر کردم چه خوب بود اگر همه‌ی این خاطرات و حرف‌ها را با گویش گیلکی تعریف می‌کرد..

Sunday, September 5, 2010

کلن امشب بیشتر به حرف گذشت
تا ساعت رسید 6:45 صبح

می‌رم دیگه بخوابم

Wednesday, September 1, 2010

من زیاد الکی گریه کرده‌ام
امروز یادم آمد وقتی می‌رفتی هزاران کیلومتر آن‌ور‌تر هربار اشک‌هایم روان بود و می‌گفتی: برگردم؟ می‌دانستی نمی گویم همه‌چیز را ول کن و برگرد. می‌دانستم برگشتنی در کار نیست..
یا حتا خیلی قبل‌تر.. آن چند روزی که خودت را حبس اتاقت کرده بودی و خبری ازت نداشتم وقتی زنگ زدی - یا زنگ زدم- اشک می‌ریختم که نگرانت بودم این مدت..
یا خیلی بعدتر وقتی سوار تاکسی بودم. انگار که داشتم به استقبال مرگ می‌رفتم. با بغض و با اشک می خواستم بیایی، فقط بیایی.. و بهانه‌ها زیاد بود برای نیامدنت.. تنهایی درد داشت اما حالا فکر می‌کنم زیاد برای نیامدن و تنهایی‌ام اشک ریختم. گریه نداشت. هیچ لحظه‌اش اشک لازم نداشت. یک شبه بزرگ شدم، بزرگ‌تر از حد تصورم.
حالا این گذشته دیگر گذشته‌ی خیلی دور ست. ماه و سالش فراموشم شده. نمی‌دانم چند سال گذشته.. این سال‌های بعد از من، تو اشک می‌ریزی و فکر می‌کنم گریه ندارد.. بیخود اینهمه لحظه را با اشک پر کردیم.. هر درد لحظه‌ای از زندگی بود و گریه ندارد دیگر..

 خانم هم‌خانه هر روز زنگ می‌زند با خبرهای تازه. حوصله ی فکر کردن به این را دیگر ندارم. خانم همسایه‌ی طبقه‌ی پایین که تمام سال گذشته هم‌خانه‌اش نبود و هی قصد رفتن می‌کرد و بعدتر هم برمی‌گشت، از اوایل تیرماه قرار بود فکر کند می‌آید با ما زندگی کند یا نه؟ چون سمانه یک ترم فقط از درسش مانده و من دو ترم!
تمام این مدت هم بهانه‌ی هم‌خانه‌اش را گرفت که تکلیف فریبا معلوم نیست و فریبا تنها می‌ماند و فریبا فیلان و فریبا بیسار.. آخرش دیشب اس‌ام اس فرستاد که فریبا هست و صاحبخانه هم تمایلی ندارد من بروم و غیره و اظهار تاسف که بسیار ناراحت می‌شوم شما خانه‌تان را عوض کنید و امیدوارم بمانید و ...
امروز مامان سمانه ظاهرن زنگ زده به خانم همسایه‌ی روبرویی که شوهرش سرکوچه بنگاه مسکن دارد. دنبال یک خانه جمع و جور با اجاره‌ی کمتر بگردد که از ترم بعد سمانه رفت، من بتوانم به تنهایی پرداخت کنم و کس دیگری هم نیاید. خانم میم گفته: چرا به سحر نمی‌گویید بیایید بالا؟ فریبا که خیلی وقته رفته و سحر هم دنبال هم‌خانه می‌گردد..
نمی‌فهمم آدم‌هایی که دروغ می‌گویند و بازی‌ات می‌دهند. از تیرماه وقت کمی نبوده که مدام بگویی من دلم می‌خواهد بیایم با شما زندگی کنم اما مشکل هم‌خانه‌ام هست و فیلان! چرا رک و راست نگفت دوستی‌مان سر جایش اما من نمی‌توانم با شما زندگی کنم! بگذریم که تمام سال گذشته سحر هم جزئی از زندگی ما بود و روزی نبود که همدیگر را نبینیم و نگران نهار و شام و وقت خواب و بیداری‌اش نباشیم! بگذریم که من نمی‌فهمم چطور می‌شود آدم غریبه‌ای را که بنگاه برایش پیدا می‌کند را به دوستانش که به بهشان اعتماد دارد و می‌شناستشان - اینطور فکر می‌کردم - ترجیح دهد؟
خانم هم‌خانه باز امروز زنگ زده بود از سختی‌های خانه پیدا کردن و اسباب‌کشی می‌گفت انگار که من خوشم بیاید به خودم اینهمه سختی بدهم! گفتم: من همه‌ی این‌ها را می‌دانم. به ترم بعدتر که تو می‌روی و من می‌مانم فکر کن..