Monday, March 31, 2008

دوازدهم بهار

این چیزی که می خوام بگم - بنویسم - هیچ ربطی به دوازدهم و سیزدهم و بهار و زمستون و فصل خاصی نداره! می تونه مربوط به تمام فصول باشه..

امشب تا رسیدم خونه بابا می گه برو همینجا (یعنی دو تا کوچه اونور تر!) بستنی بخر.
من: اول برم دستشویی، بعد می رم.
مامان: بیخود نیست زود اومده خونه! وگرنه این موقع (ساعت 8 شب) که خونه نمی اومد.

زود بر می گردی، تعجب می کنن! دیر می یای گاهی اخم می کنن..
آدم تکلیف خودش را نمی دونه.
تنها یا با دوستان می ری خارج از شهر و این جاده های پر پیچ و خم، فقط می گن احتیاط کن ولی گاهی تا یه کوچه اونور تر هم می خوای بری کلی سؤال و جواب می کنن که چرا و چطور و ... ؟!
آخرش من نفهمیدم کی زوده و کی دیر.. امروز هم داشتم می رفتم بیرون، مامان تأکید کرد زود بیا ! - البته این "زود بیا و زود برگرد " را اگه موقعی که دارم می رم بیرون مامان نگه، باید تعجب کرد! احتمالن جزء عادت های غیر قابل ترکش می باشد. -
یه بار ساعت 11 شب زنگ می زنه و فقط می پرسه شام خوردی یا نه؟ یه بار ساعت 6 بعدازظهر تماس می گیره نمی خوای بیای خونه؟!
خوشبختانه تقریبن (هیچ وقت نمی شه گفت 100درصد) وقتی از قبل اطلاع می دم که شام با دوستان هستم، کسی تماس نمی گیره که کی می یای و چرا نیومدی و زود بیا .

مامان بابای نازنین من، گاهی انتهای آخر ِ روشنفکری و روشنگری هستند اونم درست وقتی که امید چندانی نداری و یا اصلن انتظار نداری! ولی وقتی انتظار داری گیرهای بیخود و الکی می دن.
آدم تکلیف خودش را واقعن نمی دونه..


آخرین خبر واصله : پسر عمو جان بلاخره تکلیف این جماعت منتظرین و قر در کمر گیر کرده را در همین لحظه مشخص کرد! تاریخ عروسی شد 18 اردی‌بهشت.

یازدهم بهار

قصد کرده بودم زنگ بزنم به شکوفه و تولدش را تبریک نگم! محض سر به سر گذاشتنش..
گفتم سلام
گفت سلام..
گفتم چطوری؟ خوبی دختره؟
...
گفتم صدات قطع شد! چی گفتی شکو ؟
گفت مگه نگفتی تولدت مبارک؟ منم گفتم مرسی، ممنون!!

امشب باز مهمون بازی داشتیم! یک وروجک 3 ساله هم مهمونمون بود. این آقای محترم تا نشست سر سفره، بسیار هیجان زده گفت: زیریشششششک !!
جلوش برنج و زرشک گذاشتن. فسقلی با حوصله و دقت فقط و فقط زرشک ها را از لابلای برنج پیدا می کرد و ذوق زده دونه دونه می ذاشت تو دهنش! هر کاری کردن چیز دیگه ای بخوره، نخورد! فقط می گفت زیریشششششک !!!

بعد از شام هم چشمتون روز بد نبینه یه دکمه روی تلفن کشف کرد که صدای زنگ بلند می شد، اول سرش به اون گرم بود. بعد ظرف آجیل را پیدا کرد و شروع کرد هم زدن! نمک هم ریخت توش. هی از این ظرف به اون ظرف.. آخرش هم خالیش کرد روی زمین و پخش و پلاش کرد..
در کمال مهربونی! شاخه ی بامبوی در آب را از تو گلدون در آورد و نزدیک بود خودش و گلدون و گیاه بیفتن زمین.. به موقع بابا از دستش گرفت.
بعد چشمش خورد به شمع، گفت روشنش کنیم. روشن کردیم و فوت کرد.. گفت تولدم مبااااااارک !! بادکنک کو؟
اهل منزل بسیج شدن دنبال بادکنک. بعد از دوتا بادکنکی که طی باد شدن منفجر شد! ، دو تا بادکنک دادیم دستش..

خونه را حسابی بهم ریخت نیم وجبی.. ولی همه در کمال خوشحالی گذاشتن هر کاری دلش می خواد انجام بده.

Sunday, March 30, 2008

دهم بهار

سرما رفته تو تنم! دیشب میز شام تو حیاط بود و فکر کنم بیشتر از ده دقیقه دووم نیاوردم و فرار کردم !! ولی با اینکه سوئیشرت تنم بود و مدت زیادی هم تو حیاط نموندم ولی هنوز یخ زدگی در بدنم وجود داره..

سرده..

Saturday, March 29, 2008

نهم بهار

فیروزه فردا می ره. در تمام تعطیلات مشغول دید و بازدید و عید بازی بودن و فرصت نشد همدیگرو ببینیم.
امروز رفتیم بیرون تا همدیگر را ببینیم و ذخیره کنیم تا یک ماه آینده. شهر انقدر شلوغه که عاقلانه نیست گشت و گذار داخل شهر. همش باید تو ترافیک باشیم.

بعد از رفتن مهمونهامون، رفتیم به جاده ی محبوب من و از روستاهای اطراف گذشتیم. هوای خنک، بارون نم نم و یه عالمه زیبایی، درخت های پرشکوفه و سبز تمام نشدنی..

این جاده ها اکثرشون به هم مرتبط هستن! بنده هم تازه کشف کرده بودم از کوه بیجار می شه رفت و به سوستان رسید! - شرمنده که نمی تونم توضیح بدم اینها کجا هستن و چجوری به هم می رسن! -

به یک دو راهی رسیدیم و حس جهت شناسی بنده بهم الهام کرد از سمت چپ برم! کمی بعد تابلوی مقابل راهی به سمت اطاقور را نشون می داد. به فیروزه می گم نمی دونم اطاقور کجاست؟ می گه من می دونم اطاقور، نزدیک کومله ست! گفتم خب کومله که می شه لنگرود!! یعنی شهر مجاور..
فیروزه گفت می خوریم به ترافیک لنگرود و نمی رسیم سر وقت به خونه. فیروزه و خانواده اش باید می رفتن رشت و ما هم که لنگرود مهمون بودیم و قرار بود تا 7 و نیم من خونه باشم و ماشین را تحویل بدم.
دور زدم و فهمیدم سر همون دو راهی به جای سمت چپ باید می رفتم راست! ولی خب ما به شهر رسیدیم بالاخره..
تازه من انتظار داشتم از کنار دانشگاه آزاد در بیام ولی نفهمیدم چرا از یه سمت دیگه ی شهر سر در آوردم!!

مهمونی هم خیلی خوش گذشت. بسیار خندیدیم. مهمون ِ بابا و مامان ِ شوهر ِ مینا بودیم. و کل فک و فامیل اونها هم بودن! بدون بلیط دعوت شده بودیم به دیدن نمایش کمدی! اون وسط رقص یادم رفته بود. ترجیح دادم بشینم و شلنگ تخته انداختن بقیه را نگاه کنم. به قول یکی از مهمونها مجلس بی ریا بود!! هر کی شیرین کاری در حرکات موزون بلد بود گذاشته بود وسط دایره..

Friday, March 28, 2008

هشتم بهار

شنبه تولد زهرا ست. امروز رفتم که هم ببینمش، هم شیرینی های خوشمزه ی دستپختش را بخورم - نقشه ی هر ساله ست :دی - و هم هدیه ی تولدش را بدم.

من و زهرا دبستان تو یه مدرسه بودیم ولی در کلاس های جدا و دوست هم نبودیم. شاید حتی همدیگرو نمی شناختیم! ولی سه سال راهنمایی و اول دبیرستان هم کلاسی بودیم. دوم و سوم دبیرستان هم مدرسه ای ولی در دو کلاس جدا..

مامانش را بعد از مدتها می دیدم. مدیر مدرسه ی راهنماییمون بود. امروز داشتم فکر می کردم که خیلی جالبه رفتن به خونه ی خانم مدیر ! و حالا که دیگه اون حس مدیر و شاگرد بودن نیست. فقط مادر دوستمه و همونقدر خوش برخورد و مهربون.

برای اولین بار بود آلبوم عکس هاش را می دیدم. از کودکی تا همین روزها. دیدن بزرگ شدن، تغییرات و گذر زمان در فاصله ی کوتاه زمانی!
آخرش به این نتیجه رسیدیم مینو - دختر خاله ی زهرا- از همه بیشتر تغییر کرده. مینویی که تو ذهن من بود، همون دختر خیلی چاق بود که سرویس مشترک داشتم و همیشه تو ماشین عمو بهمن می دیدمش. ولی حالا مینو بزرگ شده بود، لاغر و خیلی خوشگل تر و ازدواج کرده بود. شرط می بندم اگه تو خیابون می دیدمش هیچ وقت نمی تونستم بشناسمش. شاید هم از کنارم گذشته باشه.. امروز تصویری که در بایگانی ذهنم از مینو وجود داشت تغییر کرد.

به زهرا می گم عجب کار خوبی کردیم که روی تخته سیاه - که سبز بود – تاریخ روزی که عکس می گرفتیم را نوشتیم. 22 اردیبهشت 77 ! هفتاد و هفت.. می گم ما الان 78 هستیم؟ یعنی ده سال گذشته! ده سال..

و ما همه ی این سالها را مرور کردیم با ورق زدن آلبوم ها.. دیدن دوستای مشترک، یادآوری خاطرات مشترک و ..

Thursday, March 27, 2008

فکر می کردم توی تعطیلات بیشتر کتاب می خونم ولی عملن خیلی کمتر شده. یه مجموعه داستان کوتاه از قبل از عید دستمه که هر بار لطف کردم و یه داستانش را خوندم! و هنوز تمام نشده..

Wednesday, March 26, 2008

راه حل منطقی

می گم تو چرا جدیدن به خوردن علاقه پیدا کردی؟ چشماتو بخورم، سردردت را بخورم و ... !!
می گه: چون تازه فهمیدم چقدر شیرین و دوست داشتنی هستی و دلم می خواد قورتت بدم!
می گم خب تمام می شم اونوقت و دیگه دنیا نداری.
می گه: اونوقت همیشه همراهم ه و توی تک تک سلول های بدنم هست!
می گم ولی اینجوری نمی تونی ببینیش.
می گه: خب الانم نمی تونم ببینمش !
می گم آره خب! حق داری..
می گه: آخه تو که نه منو دوست داری، نه دلت واسم تنگ می شه، نه می تونم ببینمت. پس بهترین راه اینه که درسته قورتت بدم که تو همیشه با من باشی و احتیاجی به هیچ کدوم از اینها نباشه!


پ.ن: اگه یه زمانی شِلمان به جای من اینجا نوشت، بدانید که عاقبت قورتم داده!

پ.ن بی ربط: من یه تشکر یادم رفته بود به انجام برسونم! ممنون از دوستان عزیزی که پیرو این پست و پاراگراف چهارم، دواطلب شدن تا غرغر های منو گوش کنن.. فعلن غرغرم نمیاد!

هفتم بهار

دیشب با سردرد خوابیدم و با یه سردرد وحشتناک بیدار شدم..

نیمکره ی سمت چپ سرم رو به انفجاره..

Monday, March 24, 2008

پنجم بهار

مکالمه بین من، مهرنوش (دخترعمو)، محمد (شوهر مهرنوش) و الی (دخترعمو)

الی: قبل از عید دعوتم کردن یک هفته برم دبی ولی چون شوهرم نمی تونست بیاد اجازه نداد برم.

مهرنوش: ما که رفتیم محضر و محمد امضا کرد که من هر زمان بخوام تنها برم سفر نیاز به اجازه اش ندارم.

الی: شوهر من هنوز راضی نشده یه امضا بده. چند بار بهش گفتم ولی گفت نه!

محمد: ما که رفتیم این کارو کردیم، زن برادرم هر چی گفت، برادرم رضایت نداد. حالا قراره روی مخش کار کنم که راضی شه و به زنش اجازه بده.

و همچنان مکالمات حول محور رضایت نامه و اجازه ی سفر و سند رسمی و محضری و اینها..

محمد رو به من : حالا تو از این تجربیات استفاده کن و همون اول اجازه ی محضری و رسمی بگیر!

من: اینا رو که من خیلی وقته می دونم. این یه چیز کاملن جزئیه. تا حق و حقوق رسمی و قانونی نگیرم که بله نمی گم!

پ.ن خدمت دوستان گرامی که همش در حال ارشاد کردن من بودند که برم منت کشی و با الی آشتی کنم در حالیکه من قهر نبودم و اون منو تحویل نمی گرفت : با الی جان روبوسی و خداحافظی کردم و امروز بعدازظهر رفتن.

Sunday, March 23, 2008

چهارم بهار

من: امروز بعد از قرنی "دنیا دیگه مثل تو نداره " را شنیدم، به این نتیجه رسیدم صدهزار رحمت به ترانه ی بنیامین!

بچه: خب آخه اون شعر داره واقعن! ولی آرش فقط هی داد می زنه "دنیا"، یه خط شعر هم توش پیدا نمی شه!

من: اوهوم! حداقل سالی یه بار می شه اینو گوش کرد ولی آهنگ آرش را نمی شه همون سالی یه بار گوش کرد!

بچه : آره. من وقتهایی که خانوم دنیا قهر می فرمایند و بداخلاق هستن اینو گوش می کنم به خودم امیدواری می دم!

من : سکوت

بچه : بعد هی می گه دنیا دیگه مثل تو نداره / نداره و نمی تونه بیاره و به خودم می گم " دنیا دیگه مثل من نداره" و اینا..

سوم بهار

یه سوء تفاهم، یه عصبانیت ساده و بگو مگوی من و شوهر خواهرم که جفتمون هم می دونستیم سر 5 دقیقه نشده یادمون خواهد رفت.. مثل خیلی وقتهای دیگه. اگه بابت تمام بداخلاقی ها و اختلاف نظر ها، من و ایمان قرار بود قهر کنیم و به دل بگیریم که هیچ وقت نباید با هم حرف بزنیم.
دخالت الی.. و کلی بد و بیراه ها که نثار من شد..
عصبانیت، عصبانیت، اشک های بی اجازه و سکوت من، داد و بیداد الی..
آخرش هم قهر کردن الی !

من فقط نشستم و نگاه کردم! من و ایمان و خواهرام می دونستیم عصبانیت من فقط چند لحظه ست. کسی کاری به کارم نداشته باشه و حرف نزنن باهام تمام می شه و فراموش می شه ولی الی نباید دخالت می کرد. نباید خیلی از حرفها را به من می زد و در آخر خط و نشون می کشید که من باید ادب شم!
نباید..

مامان بعد از شنیدن هر حرف من برای هزار و شونصدمین بار گفت اون مهمونه، مهمون، مهمون و مهمون... می گفت حق با تو اصلن! ولی اون مهمون ماست..

امشب فکر می کردم دوست پسر به درد این وقتها می خوره شاید! که یه دل سیر غر بزنی و غر بزنی و غر بزنی!! اونم فقط گوش بده و نازت را بکشه بدون اینکه "حق" را تقسیم کنه و اولویت را با مهمون بدونه..

بعد هم فکر کردم شاید من مهماندار خوبی نبودم و نذاشتم خاطره ی یک سفر عالی توی ذهنشون بمونه..

نمی دونم! شب گندی بود و نبود.. حداقل وقتی بعد از این جریان، کنار ساحل بودیم، من حالم خوب بود و آرامش داشتم..

Saturday, March 22, 2008

دوم بهار

خسته و کلافه ام.. صبح با صدای مامان بیدار می شم، شاید هم با زنگ تلفن! نزدیکهای صبح خوابیدم.

ظهر مهمون داریم. از همون موقع هایی هست که دلم می خواد جمجمه ام را بشکافم تا مغزم هوایی بخوره..

خوابیدن بعدازظهر فقط کمی حالم را بهتر می کنه..

بعدازظهر می ریم خونه ی عمو. سحر دیروز رسیده. از کنارم تکون نمی خوره. چند بار می گه چه خبر؟ هیچی یادم نیست.. هیچ خبری به ذهنم نمی رسه که بعد از 6 ماه براش تعریف کنم.

ایمان صبح زود با داییش رفته تهران. به هر کی رسیدیم گفتیم ایمان فرار کرده!! از ترس اینکه صبح زود باید می رفت هلیم می خرید و شام و بستنی بهمون می داد.

خیابون ها شلوغ و شلوغ و شلوغ..

بعد از شام هم میم‌طا زنگ زد به الی.. با زنش و برادرش و دو تا از دوستاشون داشتن می اومدن. ساعت 11 شب دوباره رفتیم بیرون محض همراهی باهاشون.

من باز مغزم تعطیل شده انگار. کلافه و خسته.. مامان می گه صبح زود بیدارت می کنم! اول هفته ست ظاهرن!! و می خواد بره خرید..

Thursday, March 20, 2008

یکم بهار

روز اول عیدی هم بابای من دست از فوتبالش نکشید! برعکس همیشه که حدود 7 و نیم صبح برمی گشتن خونه، امروز نیم ساعت هم اضافه تر بازی کردن..

مینا می تونه رکورد سریع ترین تماس بعد از سال تحویل را به خودش اختصاص بده! از این ور توپ ترکید!! و سال تحویل شد، از اون ور تلفن خونه ی ما زنگ زد برای عرض تبریکات! تازه مامانم 20 دقیقه قبل از سال تحویل بهش رنگ زده بود.. دیشب هم که خونه ی ما بودن. فقط یه چند ساعتی تشریف نداشتن که ساعت 10 صبح نشده، سر و کلشون پیدا شد..

رفتیم خونه ی مادربزرگه که عمه ها و عمو کوچیکه هم اونجا بودن! زود هم برگشتیم چون مامان هم باید نهار درست می کرد و هم مهمونامون رو گاز بودن.. یعنی اشتباه شد! خونه تنها بودن.

شوهر خواهر گرامی قبل از نهار با دینا تخته نرد بازی کرد و ایمان بستنی، شام و هلیم فردا صبح را باخت! ازش خواهش کردیم تا تمام زندگیش را نباخته بی خیال شه دیگه.. بابا که بهش پیشنهاد کرد بهتره بره خودش را بکشه که با اینهمه اختلاف باخته از دینا!

من کشته ی این دانشگامون هستم که مسئولینش sms تبریک سال نو می فرستن! خوبه انتهاش نوشته بود دانشگاه نیما وگرنه من باید تا سال دیگه فکر می کردم این آقاهه کی می تونه باشه؟ :دی

من نمی دونم sms هام رسید یا نه؟ ولی مطمئنن sms هیچ کسی را بی جواب نذاشتم.

بعدازظهر رفتیم قبرستون! سر مزار بابابزرگ، عمو بهمن و شوهر عمه ام.. یه خانواده ی گریان هم همون نزدیکی بودن که معلوم بود به تازگی عزیزشون را از دست دادن. هنوز سنگ قبر نداشت. بابا می گه خیلی بده دم عیدی مردن! اگه یه زمانی بد موقع!! مُردم، عیدتون را تعطیل نکنید.
دلم می گیره..

بهار اومده

سال نوی همگی مبارک!

من موقع سال تحویل نه به چیزی فکر می کردم، نه حواسم به آرزو و دعا و از این چیزها بود ! یهو سال تحویل شد و تبریک و ماچ ماچ و اینها..


هوا حسابی گرم شده..

Wednesday, March 19, 2008

من الان یه دختر کثیفم که حوصله نداره بره حمام

لحظه های کهنه

صبح بین خواب و بیداری صدای مامان می اومد که به خاله زنگ زد و گفت نمی تونیم بیایم و این یعنی مسافرت رفتن کنسل !

منم بیدار کردن و دنبالشون راه افتادم که بابا بره مغازه، من ماشین را برگردونم و مامان بره خرید.

ترافیک و شلوغی و گرما .. و همه چیز کلافه کننده بود.

خسته ام، بی حوصله و کلافه !

ساعت 1 الهام sms داد که تا یکی، دو ساعت دیگه حرکت می کنن و میان پیش ما. حتی نپرسید ای جماعت شما برنامه ای ندارید؟ مسافرتی نمی خواین برید؟

خسته ام و کلافه.. یه لیوان چای لطفن..

Tuesday, March 18, 2008

شکوفه ی بهاری

یه تبریک ویژه ی ویژه به خاله نیلو جون که مرباشون امروز به دنیا اومد !

سالگرد

توی شیرینی فروشی خانوم پشت صندوق منتظره تا پول را بهش بدم و موبایلم زنگ می زنه. در حال شمردن اسکناس ها در جواب مامان که می پرسه کجایی؟ می گم تازه از خونه ی سحر اومدم بیرون.
می گه تاکسی پیدا نمی شه.. کدوم خیابونی الان؟
می گم شهرک سلمان به سمت خیابون خرمشهر می رم..مامان می گه فکر کردم شاید همین ورا باشی. تاکسی اصلن نیست.
می گم خب الان می یام اون سمتی، اگه تا قبلش تاکسی گیرت اومد خبر بده.
زن پشت صندوق با تعجب نگام می کنه! در یک سمت دیگه ی شهر هستیم. پول را می دم دستش و قبض را می گیرم.

صندوق ماشین طبق معمول لبریز از وسیله ست. فیروزه سعی می کنه یه جا برای کیک پیدا کنه که با رانندگی من، کیک درهم نریزه. می گه بابات دیگه توپ فوتبال نداشت؟ می گم نمی دونم.. 5 تا توپ !! و فکر کنم وسایل لازم برای اینکه هر لحظه بتونی بری فوتبال بازی کنی توی صندوق هست که فیروزه همشون را جابجا می کنه.
مامان زنگ می زنه و می گه سوار تاکسی شده و دیگه نمی خواد برم دنبالش.

ظهر به بابا گفتم ماشین را می خوام. گفت خیلی کثیفه، خودم هم روم نمی شه سوارش بشم. وقت نکردم ببرم کارواش!
می گم من روم می شه! اصلن هم خجالت نمی کشم. تو ماشین را بده، نگران من نباش :دی
سحر می گه بابات راست گفته!
می دونم! چنین ماشینی از بابایی که هر هفته ماشین را می بره سرویس بعیده. این هفته حتی ظهر ها هم گاهی نمی اومد خونه.. سرش خیلی شلوغه و خستگی را می شه توی صورتش دید.

اثری از گل رز نیست انگار! گل فروشی ها پر از گل های بنفش و صورتی و مدل های یه جور و یه مدل.. خیابون هم لبریز از آدم و ماشین.

فیروزه دیرش شده. می رسونمش خونه و می رم گل فروشی. 3 شاخه رز سرحال و خوشگل می تونم از بین گل های رو به پژمردگی پیدا کنم. می ذارم روی همه ی وسیله ها توی صندوق و امیدوارم بلایی سرش نیاد.

ساعت 8 و نیم شده و من نمی دونم چه هدیه ای باید بخرم.

فروشنده در حال کادو پیچ کردن گلدونی که انتخاب کردم هست که مامان زنگ می زنه و می پرسه کجایی؟ می گم توی ترافیک گیر کردم. تو خیابون خودمون هستم! فروشنده می گه واقعن چقدر ترافیک ه !!
می گم می خوام سورپرایزشون کنم! مجبور بودم.. دروغ هم نگفتم! ترافیک وحشتناکه!

می گم من مطمئنم کافیه مانتوم را در بیارم! همون موقع بابا زنگ می زنه و می گه بیا دنبالم!
مانتو به تن یک ساعتی توی خونه می گردم. ساعت از 10 گذشته.. همونجوری سرپا و در گشت و گذار و مابین حرف زدن با موبایل شام می خورم. مینا و ایمان هم اومدن..

گل را می دم دست بابا و می گم اینو تو ببر! کادو و جعبه ی کیک را می گیرم دستم و می گم اول شما..

Monday, March 17, 2008

بعد از یک هفته که پدر و مادر گرامی بین رفتن یانرفتن مسئله این ست! تردید داشته اند.. حالا بابا گفته بیست و نهم معلوم می شه که می ریم سفر یا نه؟
مسافرتمون که همون هفته ی اول خواهد بود و اگر برویم با خاله اینا می ریم شیراز.
دلم می خواست برم شیراز یک بار دیگه ولی نه توی تعطیلات عید! خصوصن که اردی بهشت روی دلم مونده بود شیراز رفتن که بر و بچ رفتن خونه ی جواد اینا و حسابی بهشون خوش گذشته بود ولی من همون روزها مجبور بودم تهران باشم. مامانش هم وعده داده بود از دلمه برگ های شاهکارش برام بپزه و خیلی خوردنی های خوشمزه را هم از دست دادم با نرفتنم!
ترجیح می دادم مثل عید گذشته بریم خرمشهر پیش خاله بزرگه و دور هم خیلی خوش می گذشت.. ولی حیف که راه خیلی دوره !

پ.ن: به نظرم خیلی تا بیست و نهم مونده بود ولی انگاری امروز بیست و هفتم باید باشه! چرا انقدر تند می گذره؟ من اصلن نمی فهمم..

Sunday, March 16, 2008

بهتره آدم بدونه کجا ايستاده

بعد از حرفهاش به ذهنم رسید که انگار منو می خواد ذخیره کنه برای سالهای بعدش. برای بعدتر که شاید کسی نبود و شاید هر اتفاقی ممکن بود بیفته..
خندیدم، خیلی خنده دار بود.. ذخیره کردن آدمها برای سالیان بعد ! برای زمانی که نیومده و معلوم نیست که چه اتفاقی ممکنه بیفته، اتفاق جالبی می تونه باشه.
مثل مورچه ها که آذوقه انبار می کنن برای زمستون.. فکر را هم می شه انبار کرد، آدمها را توی ذهن بایگانی کرد برای روزی که شاید نیاز به دوباره باز شدن اون صفحه های قدیمی داشت. هوم؟!
گفته بود می خوام یه چیزی را بهت بگم. دوست دارم اگه بشه و روزگار بذاره یه روزی کنار تو زندگی کنم.
الان هم به نظر من احتیاجی نداشت. چون هنوز اون روز نرسیده بود که بخواد نظر منو بپرسه که دوست دارم باهاش زندگی کنم یا نه؟!
فقط پیش در آمد گفته بود یه روزی دوست داره همچین اتفاقی بیفته و این پیشنهاد را بهم بده یا یه چیزی توی این مایه ها !!
جزئیاتش حالا مهم نیست.. من فقط گفتم به این موضوع تا حالا فکر نکردم. و حقیقتن همیشه همینطور بوده. و من به زندگی با کسی فکر نمی کنم.
منم دیگه به روی خودم نمیارم. برام زیاد مهم نیست چه فکری می کنن بقیه. اگه قرار باشه به دلیل تمام رفتارهای آدمهای دور و برم فکر کنم از زندگی خودم می افتم!
دنبال دلیل و علت نمی گردم. اینجوری بهتر می شه زندگی کرد. اینکه چرا این کارو کرد و چرا این حرفو زد و چرا این رفتارو داشت و هزاران چرای دیگه زندگی را سخت تر می کنه.. خیلی سخت و تو مدام باید در حال تعبیر رفتارهای دیگران باشی و امکان به وجود آمدن سوءتفاهم بیشتر می شه. یهو این وسط یه چیزهایی برای خودت کشف می کنی و گاهن بهشون دل می بندی در حالیکه هیچ وقت وجود نداشته و این بعدتر می تونه آدم را حسابی از پا بندازه و اذیت کنه.
با من باید رک بود وگرنه من هیچ وقت چیزی را حدس نمی زنم و از روی نشانه ها تصمیم نمی گیرم.
برام جالب بود یکی توی ذهنش منو ذخیره کنه برای آینده!
و خوشحالم که این فکر دوستی مون را خراب نکرده و این اطمینان را دارم که الان فقط به عنوان یک دوست منو می خواد و نه هیچ چیز دیگه ای. و ما دوست های خوبی می تونیم برای هم باشیم.
و به قول خودش بهتره آدم تکلیفش با خودش مشخص باشه و اون آدمی هست که تکلیفش کاملن مشخصه..

Saturday, March 15, 2008

صا ایران

شِلمان : دوستت دارم خاله سوسکه، هر روز بیشتر از دیروز .

من : دینگ دینگ !

Friday, March 14, 2008

1 - 4

از قائمشهر رد می شدیم زنگ زدم به آزاده بانو که سلاااااااام! دارم از شهرتون می گذرم.
میم‌طا باز بدجنسی و حس انتقام گرفتنش گل کرده بود و صدای ضبط را بلندتر می کرد و نه صدای من به صدای آزاده می رسید و نه من صدای آزاده را می شنیدم.
قرار بر این شد که موقع برگشت از ساری، من قائمشهر بمونم و الی و میم‌طا برگردند.
میم‌طا : صد در صد می مونی؟ تا آمل نمی یای؟
من : نه! می رم پیش دوستم..
میم‌طا : من حاضرم کرایه ی آژانست را بدم که تو فقط بری..
من : فکر نکن که ازت نمی گیرم!
میم‌طا : من حاضرم همین الان هم ماشین دربست برات بگیرم تا زودتر بری پیش دوستت.
من : نه! می خوام بیام ساری. به دوستم هم گفتم موقع برگشت می رم پیشش.
میم‌طا : همینم جای شکرش باقیه که حداقل تا آمل همرامون نمی یای!
من : تو شروع کردی.. وگرنه منکه کاری به کارت نداشتم. می خواستی سر به سر الی نذاری تا من مجبور به پاسخگویی نشم.
میم‌طا : من رسمن کم آوردم! غلط کردم باهات کل کل کردم.. اعتراف می کنم حریف زبون تو نمی شم! حالا راضی شدی؟


دلم برای آزاده ی نازنین تنگ شده بود. خیلی کم دیدیم همدیگرو ولی خیلی خیلی و بیشتر از خیلی دوستش دارم.
خانواده ی گرم و مهربانش پذیرایم بودم و من حتی نمی دونم چجوری می شه تشکر کرد از محبتشان.
با امیر احمد هم سلام علیکی کردم تا دیدار با بلاگر ها در این سفر تکمیل شود.

نمی شد تا آنجا رفت و ترنج بانو را ندید. ساده و صمیمی ست.. انگار سالیان سال ست می شناسی اش.

با آزاده و ترنج گذر زمان را اصلن حس نکردم.. لحظه های خوبی داشتم در کنارشان. آنقدر خوب که نمی توانم مابینشان یک تکه را جدا کنم برای نوشتن..


انگار وظیفه ی سفر نامه نویسی بر گردنم سنگینی می کرد و کسی یقه ام را گرفته بود!! بی خیال بقیه اش! جمعه و شنبه اش هم گذشت تا یکشنبه که برگشتم خانه..

بلاخره شبنم بانو ظهور فرمودند و افتخار دادند بهمون. سریع از این فرصت به دست آمده سود جستم، به میهن و شکوفه خبر دادم تا شاید بعد از مدتها هر 4 تا بتونیم دور هم باشیم ولی..
همیشه یه جای کار باید بلنگه. حالا که شبنم هست، شکوفه نیست.
می گم ما هر بار اول شام می خوریم، بعد که ملت دارن می رن خونه و همه جا در حال تعطیل شدنه می ریم پیاده روی یا تازه یادمون می افته بریم کافی شاپ! این بار اول بریم پیاده روی و بعد بریم شام بخوریم. شبنم می گه من موافقم! گشنمون می شه حسابی.. خوبه!! میهن هم مخالفتی نداره..

آخرین بار شبنم را تابستان دیدم در همین شهر. خیلی وقته نبوده. من و میهن به حکم راهنما شروع می کنیم تک تک عناصر را براش توضیح دادن و حلاجی کردن.. نهایت همشون به خنده و خنده و خنده منجر می شه.

من و میهن می تونیم داوطلب شیم و به عنوان سوژه بیایم تو کلاس داستان نویسی تردد کنیم! شبنم می گه فکر نمی کنم بخوان کمدی بنویسن!
می گم تو که هنوز پایان نامه ات را ننوشتی! از این فرصت به دست اومده نهایت استفاده را کن! الان می تونی از نزدیک به عمق ماجرا و شخصیت ها وارد بشی. می گه باور کن نمایشنامه ی کمدی قرار نیست بنویسم!!

با شبنم و میهن حرف می زنم، قدم می زنیم، یه گوشم هم به موبایلم هست.. رضا را بعد از مدتها می بینم و احوال زنش را می پرسم. می گه دو ماهه ایران نیست. هنوز گوشی به دست.. قلم و کاغذ در میارم تا آدرس ای میلم را بنویسم که به زنش بده. خداحافظی می کنم و ادامه ی صحبتم با آدمی که پشت خط مونده..
دوباره مجبورم می کنه قلم و کاغذ بگیرم دستم، در حال راه رفتن و دنبال اون دو تا دویدن، اسم هایی را که می گه یادداشت کنم.
می گم تا حالا در حال راه رفتن و با موبایل حرف زدن، سعی کردی بنویسی؟!
می گه نباید کار سختی باشه! حالا برو به دوستات برس، بعدن تو وبلاگت می خونم چه خبر بوده؟ می گم شاید ننوشتم.. می گه مطمئنم می نویسی!!

می نویسم چون شب خیلی خوبی بود. خیلی خوب.. انقدر خندیدیم که شکم و پهلوهام درد گرفت. یک جمع دوست داشتنی فوق العاده که فقط جای شکوفه خالی بود تا همه چیز تکمیل بشه.

دنبال پیدا کردن یه مغازه، راه رفته را دو بار برگشتیم که سیگار داشته باشه. شبنم می گه من 3 روزه سیگار نکشیدم! می گم انتظار داری الان تشویقت کنم؟ هنر کردی عزیزم.. اگه عرضه داری اصلن نکش!!

می ریم کافی شاپ محبوب شبنم. که سالی یه بار موقع ظهور شبنم، اگه نریم اینجا احتمالن رو دلش می مونه! مثل همیشه خلوت و تاریکه.. فنجون های قهوه فقط سوژه ایه برای خندیدن و مثل همیشه تهش هیچی نمی بینیم..

می گم یه دوستی دارم که دوست می دارد با دوستهای من دوست بشه :دی شبنم می گه منظورت دوستی با ما دو تاست؟ می گم نه فقط شما دو تا !! آخه بچه م در تعجبه که چرا این تولد بازی ها تمامی نداره و در تمام فصول من هدیه ی تولد می گیرم.
شبنم می گه اون دو تا مجسمه و تابلو بود که تولدم گرفتی؟ هر کی میاد خونمون اول چشمش می خوره به اونا.. بعد هم که می گم دنیا گرفته برام! همه مشتاقن بدونن این دنیا کیه؟!
می گم نگران نباش! من خودم جهازت را تکمیل می کنم :دی
شبنم هدیه ی تولد من و میهن را می ده و بحث سر اینه که مال کدوم خوشگلتره ..
یه دو نقطه دی می فرستم برای بچه محض فخر فروختن شاید..

قهومون را خوردیم، کادو هامون را گرفتیم، سیگارمون را کشیدیم و حالا وقت شام باید باشه..

و راه می افتیم سمت جای همیشگی.. و سر میز همیشگی می نشینیم که بیشتر از تعدادمون صندلی داره. میهن اجازه نداد شبنم روی صندلی کناریش بشینه. می گه برو یه جای دیگه! این جای شکوفه ست.. منم می گه آره! بار قبل اونجا نشسته بود. امروز بهش گفتم نمی ذارم کسی جاش را اشغال کنه و جاشو خالی می کنیم..

پسر بچه ی میز کناری شمشیر پلاستیکی به دست با حریف خیالیش نبرد می کنه انگار. بهش می گم شمشیرت را به منم می دی؟ ابروهاش را به علامت منفی بالا می ده..
سفارش غذا می دیم و دوباره سر بر می گردونم سمت پسرک که داره همراه خانواده اش می ره. نگاه می کنه به من و با حالتی جدی می گه : این شمشیر الکیه !! راست راستکی نیست !
شبنم می گه تو هم فهمیدی؟ خوبه گفتی الکیه وگرنه باورش می شد شمشیرت واقعی ه !
و لابلای خنده هاش رو به من می گه این بچه هم فهمید تو یه چیزیت می شه !!

شام و باز پیاده روی به سمت خونه! می گم مثلن قرار بود این بار ترک عادت کنیم..

برگی از دور دست ها

دلم تنگ شده بود و شاید هم فراموش کرده بودم ناز کردن و نازم را خریدن..
این عزیزم ها، گلم، نازنینم و ده ها کلمه ی دیگر انگار نیاز به جادوی کلام تو داشتن. جادویی که تا چشم روی هم بگذاری تمام می شود و من توانایی پذیرفتنش (شاید هم نگه داشتنش) را هیچ وقت نداشته ام.
هیچ وقت..

دلم یه بغل واقعی می خواد..

Thursday, March 13, 2008

1 - 3

مقصد اولیه بابل بود. الی جان پیاده شد به کارش برسه و انقدر دیر کرد که منم دنبالش رفتم. مشغول کارش بود. صاحب فروشگاه بسیار تحویلمون گرفت و یکی از خدمه با یه سینی حاوی 3 تا ساندیس و کلوچه سر رسید. الی گفت من ساندیس دوست ندارم. منم گفتم ساندیس پرتقال را منم عمرن بخورم و سیب و موز را برداشتم. میم‌طا ساندیس آلبالو (شاید هم گیلاس!! - نمی دونم - ) را برداشت و رو به الی گفت خب تو نمی خوری حداقل بذار تو کیفت، بعدن من بخورم و الی جان ساندیس پرتقال را گذاشت تو کیفش و رفت به بقیه ی کارش برسه..

میم‌طا در حال فوت کردن داخل ساندیس خالی: حال میده بذاریم زیر پا و تق !!
من: پایه ام !! و شروع کردم به فوت کردن..
میم‌طا : یه نگاه به دور و برت کن!! فروشگاه پره آدمه..
من : مطمئن باش الی خفه ات خواهد کرد به خاطر این آبرو ریزی!
میم‌طا : پس بی خیال..
و ساندیس خالی که توش باد موجود بود را گذاشت توی سینی. منم نی را در آوردم از توش و گذاشتم تو سینی.

الی اومد که کارم تمام شده و بریم. و مشغول خداحافظی با صاحب فروشگاه یهو آقاهه چشمش افتاد به ساندیس ها و گفت: چرا نخوردید؟
میم‌طا : مرسی. صرف شد..
آقاهه: خب یکیش خورده شد. شما خوردی نه؟ (همون یه دونه ای که تو کیف الی جان بود!) خانم ها دوست نداشتن؟
و رو به یکی از کارکنان فروشگاه گفت از اون یخچال 3 تا رانی بیار. زود باش!
من: مرسی، خوردیم ما ! دستتون درد نکنه..
آقاهه: تقصیر من بود جنس ایرانی آوردم براتون. ببخشید دیگه..
الی که ماتش برده بود و نمی دونست چی بگه! من و میم‌طا هم از زور خنده سرمون را انداخته بودیم پایین و چند بار هم گفتیم خوردیم. مرسی.. آقاهه باز فکر کرد منظورمون همون یه دونه ست که پاکت خالیش موجود نیست..
ما هم رانی ها را گرفتیم و پیش به سوی ماشین!

الی: آبروم را بردید. حالا من چجوری دفعه ی بعد بیام اینجا؟
من: خب الی جان بَده برات رانی گرفتیم، اینهمه کار کردی تشنه نمونی؟
الی: یه ذره سرتون را بالا می گرفتید تا ببینید همه جا دوربین مدار بسته بود.
من و میم‌طا در حال انفجار از خنده..
من: خب منو که دیگه نمی بینن! باور کن من سعی کردم به آقاهه بگم ما ساندیس ها را تا ته خوردیم ولی نخواست قبول کنه و نفهمید..
الی: همه ی خل بازی های شما را هم دیدن !!
من: الی جان اگه توجه داشته باشی اونی که ساندیس بلند کرد و گذاشت تو کیفش، ما نبودیم!
الی: منکه اونو برای میم‌طا برداشتم وگرنه منکه لب به ساندیس نمی زنم.
من: فکر نمی کنم اونجا میکروفن هم کار گذاشته باشن که شنیده باشن قصد و نیتت چی بوده! ساندیس را تو گذاشتی تو کیفت عزیزم :دی

1 - 2

به الی گفتم پنج شنبه صبح می رم پیش یکی از دوستام و تا ظهر هم رفع زحمت می کنم و برمی گردم خونه.. اخماش رفت تو هم و گفت من فردا می رم ساری و تو را هم می خواستم ببرم.. و در انتهای مذاکراتمان نتیجه بر این شد من یک ساعتی برم دیدار دوست، الی هم به کارای درون شهریش برسه و هر وقت خواست حرکت کنه به سمت ساری بیاد دنبالم.

استاد سر کلاس بود که رسیدم. زنگ زدم و مکان دقیق کلاس را پرسیدم. مثل بچه های خوب وارد شدم، سلام کردم و استاد برگه ای که ظاهرن به همه ی دانشجوها داده بود که حاوی اطلاعاتی از خودش و شیوه ی تدریس و امتحانات و نمره ها بود را به من داد و پشت یکی از میزها جای گرفتم..
جلسه ی دوم کلاس بود و هنوز یه جورایی جریانات معارفه و چونه زدن های اولیه ادامه داشت. هر چی این دانشجوهای طفلکی التمااااااااااااس می کردن که استاد تو رو خدا پنج شنبه ی آینده را بی خیال شو مگه استاد رضایت می داد؟
من نمی فهمم این استادا چی از جون دانشجوهای بدبخت می خوان که انقدر سخت می گیرن؟ - ولی خدایی دانشجوهای این کلاس شاهکار بودن! بعضی هاشون زیادی آی کیوشون بالا بود که من متعجب مونده بودم! و دلم واسه استاد سوخت -

با این شرط پا گذاشتم سر کلاس که کلاس را بریزم بهم ولی خب مجذوب جو کلاس و دانشجوهای گرامی شده بودم و فقط جلوی انفجار خنده ام را گرفتم!
موقع گروه بندی آقایان محترم میز کناری به من پیشنهاد دادن عضو گروهشون بشم ولی چون من خرم هنوز گم نشده که هر 5شنبه برم آمل دنبالش بگردم، جواب منفی دادم!
پسره می گه: ترم جدیدی هستی؟ من: نه!
پسره : مال این کلاسی؟ من: نه!
پسره: فامیل استادی؟ من: نه!
پسره: اینجا درس می خونی؟ من: نه!
دیگه آخرش از رو رفت و چیزی نپرسید..

دخترعمو جان که زنگ زد منم جور و پلاسم را جمع کردم برم.. استاد عزیز که تا آن لحظه هیچ تفاوتی بین من و بقیه ی دانشجویان قایل نشده بود - این سیاست و مساواتش منو کشته! - و همه فکر کردن من عضو جدید کلاسم و چون جلسه ی دوم هم بود عجیب نبود دیدن چهره ی جدید.. لطف کردن بدرقه کردن مرا و هر چی من سعی کردم ارشادش کنم انقدر سخت نگیره، ارشاد نشد که نشد..

آقای میم‌طا را بار دوم بود که می دیدم. بار قبل که از شدت مریضی صدام از گلوم در نمی اومد منو رسونده بود تا یه جایی و با کلی نشونی دادن یادش افتاد که من همون بودم! آقای میم‌طا از دوستان شوهر دختر عمو بود و فرد مورد اعتمادی که در تمام سفرهای دورن استانی که الی به خاطر کارش مجبور بود بره، الی را همراهی می کرد و می رسوندش.

طبق معمول که من و الی بهم می رسیم من شروع کردم براش تند تند وقایع اتفاقیه تعریف کردن! میم‌طا که با سرعت داشت می رفت یهو الی بهش گفت لطفن آروم تر برو.. منم گفتم زنده برسیم بهتره ولی الی جان عزیزم زیادم نگران نباش. اینجوری که ایشون داره رانندگی می کنه از جلو تصادف می کنه. جلوی ماشینش مچاله می شه و می رسه تا نزدیکای فرمون، میم‌طا که خوشبختانه کمربندش را بسته وگرنه در همون لحظه از شیشه می افته بیرون. من و تو هم این پشت نشستیم آخرش اینه که یه جراحت کوچیک می بینیم تا قبل از اینکه ماشین بخواد انقدر مچاله بشه که به وسط برسه، ایستاده. پس من و تو در امان هستیم!
میم‌طا که لحظه به لحظه چشمهاش درشت تر می شد می گفت صد رحمت به الهام! حداقل اینهمه نفوس بد نمی زنه. گفتم منکه نفوس بد نزدم! فقط خواستم اندکی خیال دخترعموم را راحت کنم و براش توضیح بدم که اونی که باید نگران باشه شمایی نه ما !! چون هم ماشین از دست می ره و هم خودت !
و انگار فتیله ی جنگ از همین لحظه شروع شد و تا وقتی برسیم ساری و برگردیم شدیدن ادامه داشت..

Wednesday, March 12, 2008

1 - 1

امروز: برنامه ی روزهایم لحظه ای شده. الان اصلن نمی دونم فردا و حتی امروز چه کارم و برنامه ام چیه؟ گاهی یادم می ره چند شنبه ست..

دوشنبه ی هفته ی پیش: قرار بود منو برسونن ترمینال. از خونه که رفتیم بیرون بابا یادش افتاد به یکی قول داده و باید بره بیمه. جلوی بیمه پیاده شد و گفت دینا را برسون و برو ترمینال. من با آژانس میام و ماشین را می برم!
به این فکر کردم روزی که قراره برم هم از سرویس بودن در امان نیستم..
اتوبوس خراب بود. حرکت نمی کرد. بلیط را تعویض کردم برای بعدازظهر..
غروب خیلی خسته و با زانو درد شدید رسیدم. طبق معمول ساعت خوابم هم ریخته بود بهم و تا نزدیکهای صبح خواب به چشمهام نمی اومد..

بر خلاف انتظارم و در کمال ناباوری همه ی کارام تا عصر روز سه شنبه تمام شد. نمره ام درست شد، امضا ها گرفته شد و تمام کارهای اداری به اتمام رسید..

حالم اصلن خوب نبود. تب نداشتم ولی از درون داشتم می سوختم. اون بیرون طوفان بود. عجله ای برای خارج شدن از دانشگاه نداشتم. باد و بارون انگار قراردادی امضا کرده بودند تا زمین و زمان را بهم بریزن و هر چیزی که دم دستشون بود را به پرواز در بیارن..
فاطمه تنها بود و شاید هم بهانه ای بود تنها نذاشتنش تا کلاسش شروع بشه..
دیدن بچه های قدیمی و چهره های آشنا خوب بود بعد از مدتها..

بابک یافت نمی شد، احسان گلایه مند بود که چرا دقیقن وقتی رفتم آمل که اون کلاسهاش را دو دره کرده و برگشته!

چهارشنبه ظهر، الی تایم نهارش را اومد خونه. برای سرکشی یکی از فرشگاهها باید می رفت و منم دعوتش را برای همراهی پذیرفتم.
نفهمیدم چرا فروشگاه به این بزرگی را باید نزدیک پلیس راه و دور از دسترس بسازند. واقعن کسی برای خرید اینهمه راه را می رفت؟
یه ذره کمکش کردم قفسه ها را ریخت بهم و چیدمانش را درست کرد و محصولات شرکتشون را طبق دستور پیش فرضی که باید اجرا می شد، مرتب کرد و کمی هم چرخیدن در فروشگاه..
با تأخیر رسیدم. من و الی حواسمون به ساعت نبود.
شناختنش سخت نبود. شاید فقط کمی لاغر تر از عکسش به نظر می رسید وگرنه همان بود..
یک گفتگوی نه چندان کوتاه که آخرش هم موفق نشد من ه به قول خودش بچه سوسول را ترغیب کند که به جمع معتادین و شیفتگان قلیان بپیوندم! گرچه گفته بودم قبلن هم بقیه ناکام مانده اند.. با اختصاص لقب سوسول هم هیچ جای بنده جریحه دار نمی شه که سعی کنم عکسش را ثابت کنم..

الی منتظرم بود تا مرکز شهر بریم برای خرید. به میدان اصلی که رسیدیم آدم آشنایی که امیدی به دیدنش نداشتم از کنارم رد شد و با هیجان گفتم " بابک "
فکر کنم چند قدمی از زمین فاصله گرفت با پرش ناگهانی! سر برگرداند و گفت ها؟ چی؟ من؟ دنیا؟ سلام؟ خوبی؟ بیا بریم بهت شام بدم..
می گم ترسیدی؟ می گه با دادی که تو زدی فکر کنم سکته کردم!

Tuesday, March 11, 2008

کمتر فین کن

بابا می گه برای بیرون رفتن حالت خوبه ولی بهت بگن چند دقیقه اینجا بشین، مریضی!
فکر می کنم مامان و بابا باور نمی کنن مریضی هام را و شاید هم دیگه زیاد جدی نمی گیرن.

صبح با چشمهای خواب آلود با فیروزه حرف می زدم. مامان بالای سرم ایستاده بود و اصرار داشت بلند شم و صبحانه بخورم، گفتم نای بلند شدن ندارم..
ساعت 10 و نیم تماس گرفت حالم را بپرسه گفتم دارم میرم کانون دنبال یه کتاب برای فیروزه..
بعد از چند قدم زود خسته می شدم، حوصله ی هیچ کرمی را هم نداشتم که شاید رنگ و روی زرد صورتم را بپوشونه ولی با وجود نفسی که کم می آمد و زود به هن و هن می رسید رفتم بیرون..
آنی را بعد از مدتها دیدم و چقدر صحبت کردن باهاش لذت بخش بود مثل همیشه..

گفته بودم بعدازظهر می رم پیش دکتر ارتوپد برای درد کمرم.
آرش sms داد با معرفتاش را هم دیدیم! پرسیدم کی می ری؟ گفت فردا.. گفتم مریض بودم که تماس نگرفتم، اگه بعدازظهر وقتت آزاده منم کاری ندارم. با متین هم هماهنگ کردم و قرار شد برای ساعت 5 و نیم عصر..
درد کمر و دکتر رفتن را فراموش کردم و موکول شد برای بعد..

آرش دیر کرده.. خیلی بیشتر از یک ربع تاخیری که خودش گفته بود. پله ها در تیررس نگاه متین هست و هر یه مدت وسط حرفها می گه آرش!! یا آرش هم اومد.. سر بر می گردونم و اثری از آرش نیست..
می گم چوپان دروغگو!!

آرش سر می رسه.. با کت و شلوار، تمیز و مرتب و موهای خیلی کوتاه. باورم نمی شه! می گم اگه منتظرت نبودم و نمی دونستم که قراره بیای شاید اصلن نمی شناختمت! تیپ و قیافه ی جدیدت آدم را یاد بازیگرهای فیلم فارسی می ندازه. می گه آره!! خیلی ها تو خیابون منو با بهروز وثوق اشتباه می گیرن و ازم امضا می خوان..

آروم، متین و شمرده حرف میزنه مثل همیشه..

از سربازی می گه، از ارتش، آخرین نمایش ها و اجراها و کارهای آخرش... و از هر دری حرف می زنیم..

خاطره ای تعریف می کنه از یکی از نمایش های خیابانی که توی دانشگاه الزهرا 8سال پیش اجرا کرده. نقش یه جوان لیسانسه ی نمایش را بازی می کرده که مجبور می شده برای گذران زندگی بادکنک فروشی کنه و شرح مصایب و مشکلات را به اختصار توضیح می ده.. دستمال کاغذی بر می دارم و ادای گریه کردن را در میارم و به زور مابین خنده و گریه های ساختگی می گم خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم.. چه سرگذشت ناراحت کننده ای.. و های های.. و ادا و اطوار های ساختگی..

مکث می کنه و می گه دنیا تا حالا بازیگری را تجربه کردی یا دلت خواسته؟
منفجر می شم از خنده و می گم من هنوز کشف نشدم!!
می گه خب من در این لحظه کشفت کردم ولی با کسی درباره ی کشفم حرف نزن تا استارت فیلم کوتاهم را بزنم..

متین جعبه ی دستمال کاغذی را از جلوم بر می داره و می گه خب حالا! کمتر فین فین کن..

سرد و تب دار

بغضی که راه گلویم را گرفته نمی شناسم. کنکاش می کنم در خودم. اثری از درد نیست جز کمرم که از دیروز ساز مخالف می زند و اشکی را لایقش نمی بینم.. تحملش کردم تا وقتی که بتونم روی پام بایستم و برم دکتر.
کتاب را می ذارم کنارم و منا را صدا می زنم. یک بار، دو بار و داد می زنم.. دینا با بسته ی پاستل جلوی اتاق سر می رسه و قبل از اینکه چیزی بگه می گم دستمال کاغذی بهم بده. بسته ی پاستل را می گیره طرفم و می گه می خوری؟ بلند تر و با تحکم می گم دستمال! من فقط دستمال می خوام..
می گه چه خبرته تو؟ خب باشه..

مامان جلوی در اتاق ایستاده. اشک هام تند تند سرازیر می شه و زار می زنم. می گه بیا یه چیزی بخور. می گم همین الان بالا آوردم. می گه آب میوه رو؟ دینا می گه یه قلپ که بیشتر نخورد..
می گم آب میوه رو، کته و ماست نهار رو و احتمالن قرصی که نیم ساعت پیش خوردم.
می گه خب این دلیل نمی شه چیزی نخوری. صدام به سختی از ته گلوم در میاد که می گه دارم می سوزم.. دارم می سوزم!
می گه پتو را از رو خودت بردار خب. می گم یخ می زنم.. یخ می زنم!!
می گه چه کار کنم؟ بریم بیمارستان؟ و انگار واقعه ی ترسناکی را یادآور دختر کوچولوش می کنه با دلسوزی می گه بریم سرم باید بزنی..
هیچ نمی گم و می ره..

اشک هام که تمام می شه دوباره کتاب را می گیرم دستم و روایت مسیح را می خوانم از مجلس.. به چشمهای داغم و سوزشش فکر نمی کنم. به خودم می گم واسه چی گریه می کنی؟ دل درد داری؟ دل پیچه؟ سر درد؟ اثری از هیچ کدام نیست.
فقط می سوزم..

به حامد که بی خبر زنگ زده، شرحی از حال و روزم می دم. می گم به حد کافی مواخذه شدم امروز و نصیحت شنیدم. لطفن تو دیگه دعوام نکن. می خنده.. آخرای صحبتمون انگار که باتریم تمام شده باشه کلمه ها به زور از دهنم در میاد و چشمهام سنگینی می کنه روی صورتم.

صبح تا ظهر کسی نبود. به تنهایی ام فکر می کردم. به مزیت ها و معایبش. کدام تقدم داشت؟ منی که با یک مسمویت غذایی ساده اگر تا ظهر کسی سر نمی رسید یک لیوان چای و نبات هم نتوانسته بودم بخورم و قدم هایم به آشپزخانه نرسیده بود.

برادر بسیجی ! ظهر sms داد چطوری؟ دنبال کارهای سفرم هستم و هنوز ویزام نرسیده و ... می گم انشالله درست می شه. مرسی. بد نیستم.
می نویسه چرا خوب نیستی؟ می دونم دلت برام تنگ می شه. دو، سه روزی بیشتر نمی مونم تا زیاد دل تنگ نشی!
لبخند مضحکی روی لبم نقش می بنده. نای خندیدن ندارم. می نویسم این خوب نبودن از مسمومیت غذایی ست نه دل ِ تنگ !

برای بچه که دیروز دعوایم کرده بود می نویسم قول می دم دیگه هیچ چیز کثیفی نخورم. غلط کردم !

لابلای خواندن کتاب فین فینی می کنم و دنبال دستمال دست دراز می کنم. می سوزم از گرمای بدنم و سردم ست..

برادر بسیجی و مومن و معتقد ! بعدازظهر انگار مجالی پیدا کرده تا زنگ بزند. آرام شروع می کند به پرسش از حال و روزم. با همان آرامش شروع می کند به نصیحت کردن و توصیه های ایمنی.. کم کم صدایش از حرص می لرزد. سکوت می کنم تا هر چه دوست دارد غر بزند. انگار خودش هم خسته می شود. می گه من چی بگم به تو؟ تو که به خودت هم رحم نمی کنی و مواظب خودت هیچ نیستی!
می گم خوب می شم! قرار نیست بمیرم که.. می گه منکه می دونم تا چند تا مثل منو تو گور نکنی دست بردار نیستی. چرا نرفتی دکتر؟
می گم کسی خونه نبود. بابا هنوز نیومده، ماشین هم نداشتم. می گه موقع حرف می شه خوب دم از استقلال می زنی. اونوقت تنها نمی تونی تا مطب دکتر بری؟
با این بنیه ی کمت هنوز از راه نرسیده 3 ساعت می تونی با دوستات بری پیاده روی ولی به خودت که می رسه کسی نبود؟ تا اخر هفته قرار مهمونی و دید و بازدیدی نداری؟
عصبانیت را لابلای تک تک کلماتش حس می کنم. می گم من تا ظهر از سرگیجه حتی نمی تونستم برم یه لیوان آب برای خودم بریزم. اونوقت انتظار داری می رفتم تو خیابون وقتی که ده دقیقه هم نمی تونستم سر پا بایستم؟
انگار منطقی این وسط برایش پیدا شده. با کمی مکث میگه آره خب.. اینو حق داری! ولی توی این 20 روزه چند بار مریض شدی تو؟ هنوز درد و خونریزی لثه ات تمام نشده پا می شی می ری سفر. خستگی راه و مسافرت هم روش، تازه هر چی هم دم دستت می رسه می خوری..
یادم می آید آخرین باری که کل کل های گاه و بی گاهش شروع شده بود، گفته بودم حالم خوب نیست و حوصله ی جواب دادن را ندارم. پا پی ام شده بود و گفتم تازه از دندانپزشکی آمده ام و نایی ندارم. بعد از آن شب مهربان تر شد و نگران. دیگر خبری از متلک ها و نیش و کنایه ها نبود..

شب پیغام می فرستد حال دختر ما چطوره؟ اگه بیداری جواب بده و اگه داری می خوابی جوابی نمی خواد. بی خیال جواب دادن می شوم. می گذارم فکر کند دخترک سر به راهی شدم و زود خوابیده ام.

مامان از جلوی اتاق رد می شود و با تمسخر می گوید اونوقت نشسته پای لپ تاپ..
دلیل نشستنم را با این کمر درد که گاه گداری دراز کشم می کند نمی دانم. شاید عادت به نوشتن و نوشتن و حرف زدن وادارم می کند..

جوابی برای خودم ندارم. نمی دونم این اشک ها برای چیست که یهو سر می رسد.. دلخورم که اصراری نمی کند برای دکتر رفتن؟ دلخورم که چرا فکر می کند سرم زدن برایم درد آور تر از درد های جسمم هست؟ و چرا فکر می کند باید بترسم؟ که ساعتها روی این تخت افتادم و فقط گفت چرا انقدر داد می زنی؟ اونم وقتی که نمی تونستم پا شم و هیچ کسی صدام را نمی شنید و مجبور بودم با باقیمانده ی انرژی ام اسم یکی را صدا کنم.. یا از اینکه چند بار از ظهر گفته هر بار رفتی آمل با یه درد و مرضی برگشتی و افتادی؟

به توصیه ی دکتر راه دورمان لیوانم را پر از دوغ می کنم و سر می کشم. برادر بسیجی - مطمئن نیستم واقعن بسیجی باشد ولی اصلن بعید نیست - دوباره پیغام می فرستد: دنیایی تا دیر وقت بیدارم. اگه بیدار شدی و میزون بودی اس ام اس بده پیشی.
بعد از آنهمه سکوت گفته بودم به جای این حرفها یه کیسه بوکس پیدا کن و تا می تونی بهش مشت بزن!

حالت تهوع دارم. نمی دونم این نشونه ی اینه که شدیدن گرسنه ام و باید غذا بخورم و یا باید طرف غذا نرم..

Monday, March 10, 2008

قول می دم

من امروز به خودم و تمام ملت شهید پرور و نه پرور و غیره ! قول می دم من ِ پاستوریزه و هموژنیزه ! پایه ی هیچ کثیف خوری نشوم!
می گن آدم را سگ بگیره، جو نگیره !!
نمی دونم چرا منی که انقدر روی خیلی از مسائل حساسم و اگه ظرفی درست نشسته باشه یا غذایی قیافه اش خوب نباشه لب بهش نمی زنم و رو ترش می کنم با بقیه ی امت شهید پرور هستم قدرت اینو دارم نه تنها با توصیفاتشون در جهت بد کردن حال من با آرامش برخورد کنم بلکه پی اش را هم می گیرم و هم صدا می شم تا حال خودش بد شه.. چجوری پایه ی رفتن به قهوه ی خونه شدم؟ از این قهوه خونه ها که استکان و نعلبکی هاش پر از لک های هزار ساله ست و ... و املت کثیف ! نوش جان فرمودم.

از دیشب محل تردد بنده از رختخواب به دستشویی بوده و بالعکس!
تب دارم. می رم زیر پتو شر و شر عرق می کنم، پتو را می زنم کنار یخ می زنم..
تا ظهر از سر جام به سختی و به زور محض گلاب به روتون راهی دستشویی می شدم با سرگیجه های شدید و دوباره تلپ می افتادم روی تخت.. هیشکی هم خونه نبود به داد من برسه.. حالا توانایی ایستادن دارم اون هم فقط به مدت اندکی..

من قول می دم.. حالا گیرم من پایه، معده و بدنم همکاری نمی کنه خب..
مامان می گه تو هر بار می ری آمل مریض می شی.. اونبار که آنفولانزای شدید گرفتم، این بار هم مسمومیت غذایی..

Sunday, March 9, 2008

خونه

پله ها را تند تند بالا می رم.. مامان تو آشپزخونه ست. اثری از بقیه نیست..
می بوسمش، بغلش می کنم و می گم: دلم تنگ شده بود..
می گه: مگه دل تو، تنگ هم می شه؟

Sunday, March 2, 2008

شاعر می گه: امروزم گذشت

می گم بعدازظهر می رم دندونپزشکی.. اگه مشکلی نبود فردا می رم.
می گه تو همش باید دقیقه ی آخر تصمیم بگیری؟ صد دفعه بهت گفتم از قبلش بگو. شاید ماشین سرویس بخواد، شاید آدم برنامه ای داشته باشه و ....
می گم من ماشین نمی خوام ببرم!
می گه دو روز زودتر آدم می گه، که ماشین را بدم بهت، راحت بری و بیای.
می گم من یه روزه نمی خوااااام برم! ماشین را بدی باید صبح برم و شب برگردم یا امروز برم و فردا بیام. معلوم نیست کارم چقدر طول بکشه! و ...
می گه من نمی دونم از دست تو چه کار کنم؟ معلوم نیست آخر عاقبت تو چی می شه؟ سرت باد قرمه سبزی داره..
به زور و به سختی جلوی خنده ام را می گیرم. تو دلم می گم منظورت اینه که سرم باد داره و بوی قرمه سبزی می ده؟ و جلوی قهقه زدنم را می گیرم به زور و به سختی..
می گه مامانت می دونه؟
می گم آره! گفته به بابات بگو!
چیزی نمی گه.. می گم از دندونپزشکی برگشتم می رم بلیط می خرم.
بازم چیزی نمی گه..

خانم دکتر نخ سیاهی که باهاش لثه ام را دوخته در میاره. می گم دهنم پره آفت شده. می گه به خاطر آنتی بیوتیک ه. ضعیف شدی.
می گم خیلی درد داشتم تمام این یک هفته. می گه اگه درد نداشتی باید تعجب می کردی، با اون ریشه ی دندون.

الان یه چاله توی لثه ام هست و جای خالی گنده ی دندون جوان مرگم!!

می گه ساعت 9صبح. می گم خوبه.
کمی بعد می گه آخر هفته تعطیله. شاید فیروزه بخواد بیاد.
می گم ازش پرسیدم. تا هفته ی دیگه اونجاست. اصلن یادم نبود شنبه تعطیله..
می گه 5 شنبه می خوام شله زرد درست کنم. یه چند جا هم که می خواستم ببرم، تو نیستی..
می گم مینا اینا کی برمی گردن؟ با ایمان برو..
می گه بلیطشون برای جمعه ست.
می گم خب جمعه درست کن.
می گه ایمان و مینا جمعه شب می رسن.
می گم پنج شنبه بعدازظهر که بابا مغازه را زودتر تعطیل می کنه. با بابا برو.

لازمه ی سفر سبک رفتن ه. دارم لباس هام را یکی یکی کم می کنم. در حد یه کوله پشتی که چندان هم بزرگ نیست.

مامان می گه چقدر می خوای بمونی؟ شاید دو روز تعطیلی الهام اینا بخوان برن جایی و برنامه ای داشته باشن. 5شنبه صبح برگرد خب..
می گم قرار نیست من تا 5شنبه پیش الهام بمونم و می رم دیدن فیروزه. می خواستین همون یکی، دو سال پیش دینا خانم را که از تنبلی نرفت امتحان بده را به زور بفرستید سر جلسه تا گواهینامه بگیره و 5شنبه راننده داشته باشید.
می گه به خاطر این نگفتم..

دینا دلخوره. چرا که من یکباره تصمیم گرفتم، تصمیمم را عملی کردم برای رفتن و نمی تونه همراهم بیاد و نمی تونه تنها سفر بره و نمی دونم از کدومشون بیشتر دلخوره..

فردا صبح می رم آمل. هم کارهای دانشگاهم را انجام می دم و هم التماس و فحش و تهدیدهای الهام که چرا نمی یای؟ و کی میای؟ به اتمام می رسه.
و احتمالن یکی، دو روزی هم می رم سمنان پیش فیروزه و آری. - مرجان جونم امری نداری؟ -


پ.ن: من اصلن نمی فهمم و درک نمی کنم چه چیز این بده که امروز برای فردا تصمیم بگیری و یا الان برای یک ساعت بعد و یا همین لحظه؟ همیشه که نباید از یک هفته یا یک ماه قبل برنامه ریزی کرد برای سفر..

ه‍ ا

صندلی را می برم نزدیک بخاری. پاهام را تکون می دم..
نیم ساعت
یک ساعت
یک ساعت و نیم

دستهام را می ذارم روی گونه هام
نیم ساعت
یک ساعت
یک ساعت و نیم

به یک سفر فکر می کنم..

Saturday, March 1, 2008

ذکر مصیبت

من نمی دونم این زنک (خانم دکتر!) چه بر سر لثه ی من آورده که باز شروع کردم به مسکن خوردن.
دیروز تا جایی که می شد تحمل کردم ولی کم آوردم. مهمون هم داشتیم و بنده در حال غش و ضعف و بی حالی سیر می کردم. نا نداشتم دهنم را باز کنم تا مسکن ها اثر کردن.
حالا هم از صبح تحمل کردم ولی دیگه تحمل ندارم! دهنم، دندونهام، لثه ام، یه طرف صورتم دررررررررررررد می کنه :(
تو دهنم پر ه آفت شده.. آنتی بیوتیک ها را هم سر وقت می خورم.

فردا نوبت دارم تا این بخیه ها را در بیاره !

پ.ن: من یه تی بگ چپوندم رو لثه ام به توصیه ی پروانه جونم. الان تمام آفت های موجود بر روی لثه و دور و برش دارن فریاد بر می آرن از درد. ته دهنم - اونجایی که زبون کوچیک موجوده، قسمت بالاش که می شه سقف دهنم - درد گرفته. حلقم هم خشکه و حس سوزش و تشنگی دارم ولی چون تی بگ توی دهنمه اصلن حس آب خوردن هم ندارم! حالا قبل از اینکه خفه بشم می رم آب می خورم!
اینجوری که داره پیش می ره به زودی کلکسیونی از درد و مرض های دهان و دندان را می تونم کسب کنم!

شاعر می گه روزگار غریبی ست نازنین

کسی سی دی ام پی تری گوگوش مرا ندیده؟
من الان شدیدن دلم هوس ترانه ی کولی که این خانوم پرپری نوشته را کرده است..
لطفن هر کی سی دی را پیدا کرد، بگرده مابینش آهنگ هایی که دوست دارم را جدا کنه، دعای خیر من پشت و پناهش!

چه خبر شده راستی؟ بلاگر به سلامتی درست شده؟ از دیشب تا حالا هی منتظرم بیام این صفحه را باز کنم و باز نشه! ولی شکر خدا باز می شه به راااااااااااحتی..
تازه کامنت دونی بلاگر هم باز می شه البته نه به همون راااااااااااحتی ولی باز می شه بلاخره! اون موقع که باز می شد من هی می خواستم کامنت بذارم ولی نمی شد، حالا که باز می شه هیچ وبلاگی با کامنتدونی بلاگر را سراغ ندارم برم کامنت بذارم و یا کامنتم نمیاد! عجب روزگاریه به علی* ..

* "به علی" وامدار آقای اوحدی عزیز ست.. چقدر یهو دلم هواتونو کرد. کاش به زودی دیداری میسر بشه

تا ابد

من فقط دلم می خواد بخوابم..


پ.ن: حالم خوبه.