Thursday, October 28, 2010

بازم مدرسه‌م دیر شد
انگار قسمت نیست من به کلاس‌ ِ پنج‌شنبه برسم.

Wednesday, October 27, 2010

به بهانه‌ی من و گرفتن مدرک ِ قبلی‌ام همراهم آمد. هنوز از پله‌ها بالا نرفته بودیم که همدیگر را دیدند. ساختمان جدیدی ساخته شده بود. جز نگهبان جلوی در هیچ آدم آشنایی ندیدم. با هم رفتند و منم مثلن رفتم دنبال کارهای فارغ التحصیلی! نشستم روی نیمکت به انتظار و خانم حراستی بالاخره آمد سراغم و پرسید دانشجوی اینجا هستی؟ .. نگفتم وقتی من دانشجوی این‌جا بودم، حراست و آدمی که احساس وظیفه کند برای گیر دادن وجود نداشت.
انگار خودم بودم که افتاده بودم به دست و پا زدن برای حفظ رابطه‌ای که دوری به فنایش داده بود. خودش می‌دانست فایده نداره و آمده بود برای همیشه تمام کند.. می‌دانستم هزاران بار خودش را توجیه کرده و دلیل منطقی آورده که رابطه‌ی از راه دور را نمی‌شود ادامه داد و پر از سوءتفاهم ست. تا کی می‌شود همه چیز را خلاصه کرد در حرف، در کلام، در خطوط بی‌رنگ مزخرف؟ له می‌کند آدمی را و هی مچاله می‌شوی و هی دست و پا می‌زنی تا بلاخره به نقطه‌ی پایان می‌رسد و لحظه‌های بدش پررنگ‌تر از لحظه‌های خوب می‌شود. مدام سعی می‌کنی منطقی باشی، نمی‌شود.. بعد اجبار حرف اول را می‌زند و از اختیار و علاقه‌ی تو کاری بر نمی‌آید.
فراموش می‌کنی. فراموش می‌شوی. تمام می‌شود. فکر می‌کنی فراموش شده. فکر می‌کنی برای همیشه تمام شده.. یکباره تلنگری سال‌ها پرتت می‌کند عقب و ته دلت می‌گویی کاش... کاش یک روزی که بی‌خیال و بی‌هوا رد می‌شوی سر بلند کنی و جلوی رویت باشد.
زنگ می‌زند. هنوز نشسته‌ام روی نیمکت سیاه رنگ در حیاط ِ کوچک ِ دانشگاه. حرف‌هایشان تمام شده. برق می‌زند چشم‌هایش.. خوشحال ست و خوشحالم برایش..

Friday, October 22, 2010

کلاس 8صبح هیچ وقت عادت نمی‌شود
همیشه بد و طاقت‌فرساست

Thursday, October 21, 2010

زنبیل فرهنگی آخر هفته

سن‌پطرزبورگ - فیلمی که شروع خیلی خوبی داشت ولی متاسفانه از نیمه‌هاش کم کم رو به افول رفت. فکر ِ یک کمدی عالی را از سرتون بیرون کنید و در این روزهایی که کمدی ِ ایرانی مساوی با فیلم‌های آبدوغ خیاری مسخره‌ست که بیشتر اعصاب خورد می‌کند و فیلم خوب ِ کمدی کم پیدا می‌شود، به دیدن این فیلم برید تا راحت‌تر بتونید بخندید و لذت ببرید.
ماکوندو- نمایش عروسکی بر اساس داستان "پیرمرد فرتوت با بال‌های بزرگ بزرگ" نوشته‌ی مارکز که آخرین روزهای اجرا را می‌گذراند. برعکس داستان‌های مارکز فضای تلخ و تراژدی همراه ندارد.
این نمایش ترکیبی از بازیگر‌ها و بازی‌دهنده‌های عروسک‌های خوب و خوش‌ساخت بود که عروسک‌گردان‌ها برعکس اکثر مواقع سیاه‌پوش نیستند، خارج از قالب ِ عروسک‌ها هم بازی می‌کنند.
البته کلن دیدن ِ عروسک‌ها منو خوشحال می‌کنه و این کار را دوست داشتم.
کنسرت حشرات- اگر دوست داشتید با بچه‌های زیر 10 سال به تماشای تئاتر بروید این نمایش عروسکی را پیشنهاد می‌کنم. قصه‌ی چند تا حشره‌ست که به اجرای کنسرت موسیقی می‌پردازند و 60دقیقه موزیک و قر و شادی و آواز در کنار عروسک‌ها ست.

Wednesday, October 20, 2010

دوشنبه‌ها روز شلوغی ست. خسته‌کننده و خواب آلوده و هم هیجان‌انگیز و خوب. صبح با دیدن و تحلیل شروع می‌شود که مثل ترم پیش با استاد ایکس کلاس بیخود بی‌جهتی را خواهیم گذراند. ترم پیش برای "دیدن" و بعد تحلیل فقط یک جلسه فیلم دیدیم به زبان آلمانی بدون زیرنویس. این ترم زودتر شروع کردیم به فیلم‌بینی ولی خوشبختانه جلسه‌ی قبل گفته بود نمایشنامه‌اش را بخوانیم که وقتی با یک مونولوگ فرانسوی در ابتدا روبرو شدیم، نمایشنامه را باز کردم و گذاشتم جلوی رویم و تا انتها متن را با تصویر تطبیق می‌دادم بجای اینکه تصورم از تصاویر را تحلیل کنم!
از سر این کلاس می‌دوم و می‌رسم به کلاس‌ شیوه‌ها که در باب مبحث مورد علاقه‌ی من نمایش ایرانی ست. بعد از کلاس 8 صبح ِ خواب آلوده یه جور زنگ بیداری ست برای من.
ظهر با نمایش عروسکی شروع می‌شود و قسمت هیجان انگیز روزهای دوشنبه. دو تا کلاس پیوسته بهم که فقط 5دقیقه آنتراک مابینش هست ولی آشنایی با عروسک‌ها و فیلم ِ عروسکی دیدن شادی ارمغان می‌آورد برای من و حس ِ خوب..

Friday, October 15, 2010

یکی گفت: بریم دریا
همه به هم نگاه کردند و گفتند: آره، بریم!
یکی می خوند: دریاااااااااااااا ! اولین عشق مرا بردی
نیم ساعت بعد باز یکی گفت: بریم دریا
همه سر جاهاشون یه تکونی خوردند و گفتند: بریم
کمی بعد یکی گفت: بریم دریا؟
همه سر تکون دادند و گفتند: بریم
یکی رفت خوابید.. یکی گفت: بریم دریا؟
بقیه بهم نگاه کردند و گفتند: بریم دریا
ساعت گذشت.. یکی هنوز می خوند: دریاااااااااااااا ! سی‌وسومین عشق مرا بردی و کم کم افقی می‌شد و خوابش برد.
یکی دیگه هم رفت خوابید.. گفتم: بریم دریا
بقیه گفتند: آره بریم
یکی گفت: بریم طلوع را ببینیم
یکی گفت: زوده الان
دوستمون از خواب پرید. سیگارش را روشن کرد و در حالی که هنوز می خوند: دریاااااااااااااا ! چهل و هشتمین عشق مرا بردی! خوابش برد.
ساعت 5صبح بلاخره رفتیم به سمت دریا که عشق‌های از دست رفته‌ی دوستمون را از دریا طلب کنیم و بعدش هم طلوع خورشید را ببینیم.
حرف زدن با دریا که فایده نداشت و کسی را پس نداد تا ببریم خونه تحویل دوستمون بدیم. آسمون کم کم روشن شد. ابرها تو آسمون بیشتر دیده شدن، آسمون ابری بود و ... خورشید نیامد!
برگشتیم خونه، از پنجره خورشید نارنجی را دیدیم که کم کم بالا می‌رفت..

دیشب
ساعت 9 شب ایستاده‌ام سر کوچه به انتظار تاکسی. خانه‌ام تقریبن در مرکز شهر ست و فاصله‌ی چندانی با میدان اصلی ندارد. همیشه یه راحتی از همینجا تاکسی برای شهرهای اطراف پیدا می‌شود. ماشین‌ها بوق می‌زدند و می‌رفتند. پیکان خسته‌ی رنگ و رو رفته‌ای با 2 سرنشین ایستاد. پرسیدم: چالوس؟ گفت: آره و سوار شدم
مرد پرسید: منو نمی‌شناسی؟ گفتم: نه آقا
با صمیمیت بیشتری پرسید: واقعن؟ مردونه منو نمی‌شناسی؟
- همینجا نگه دارید. پیاده می‌شم
: چرا ناراحت می‌شید خانوم؟ فکر کردم شاید منو یادتون بیاد
- من فکر می‌کردم مسافرکش هستید و سوار شدم ولی اشتباه کردم. پیاده می‌شم
: مسافرکش نیستم ولی می‌رسونمت تا چالوس
- نیازی به لطف شما نیست. پیاده می‌شم
: تو چه کار داری؟ من طلبه شدم برسونمت
- می‌گم پیاده می‌شم. نمی‌فهمید؟
: اینجا که نمی‌شه پیاده شید. می‌رسونمتون ایستگاه که ماشین‌های خط را سوار شید.
و اولین بریدگی دور می‌زند..
: حالا احتمالن تو ذهنتون فکر می‌کنید این چی می‌گه؟ من می‌شناسمش یا نه؟ اسمم امیر هست. 7-8 ماه پیش همدیگر را دیدیم
- آقای عزیز! من هیچ کسی را تو این شهر نمی‌شناسم. می‌گم همینجا نگه دارید من تاکسی می‌گیرم خودم می‌رم
: اینجا که نه. کرج سوار ماشینم شدید. بعدش هم رفتیم یه کافی‌شاپ با هم
مرد همراهش برمی‌گردد، نگاهم می‌کند و لبخند حال بهم زنی تحویلم می‌دهد.
- من یک حرف را چند بار باید بگم؟ داد باید بزنم بیخیال شی؟
می‌رسیم میدان اصلی شهر. می‌خواهم کرایه بدهم، می‌گوید: من مسافرکش نیستم. پیاده می‌شوم. مرد هم پیاده می‌شود و از ماشین‌های ایستاده در انتظار می‌پرسید کدامیک چالوس می‌روند. قبل از اینکه فرصت کنم سوالی بپرسم.
مردی که ایستاده ماشینش را نشان می‌دهد و می‌گوید: خانوم بشینید تا 2 تا مسافر دیگه بیاد حرکت کنیم.
مرد هنوز ایستاده به انتظار. نزدیکم می‌آید و می‌پرسد: کرایه را حساب کنم؟
نگاهم خشمگین ست. می‌گویم: نه! فقط دور شو از من
می‌نشینم جلو. مسافر دیگری از راه می‌رسد. به راننده می‌گویم کرایه‌ی نفر دیگر را حساب می‌کنم و حرکت کند. دو مرد مسافر سوار می‌شوند و ماشین حرکت می‌کند. به طرز وحشتناکی بد رانندگی می‌کند. به معنی واقعی کلمه بد رانندگی می‌کند. موقع سبقت گرفتن انقدر از نزدیک ماشین‌ها رد می‌شود که چشم‌هایم روی هم می‌رود و منتظر لحظه‌ی برخورد هستم و له شدن..
باید بروم نوشهر. اعصاب ِ تاکسی پیدا کردن ندارم. سرم درد گرفته. حوالی چالوس زنگ می‌زنم و می گویم: بیاین دنبالم. این وقت ِ شب سخته تاکسی پیدا کردن. مرد راننده می‌گوید: نوشهر می‌خواین برید؟ می‌رسونمتون!
در دل می‌گویم: هنوز از زندگی سیر نشدم..

امروز
شرح حال ِ شب ِ گذشته را تعریف کرده‌ام. دوستم حواسش هست سوار ماشین‌ ِ مطمئنی شوم تا مشکلی پیش نیاید. می‌رویم ایستگاه و مسئول خط ماشینی که منتظر یک مسافر هست را نشان می‌دهد و می‌گوید: سوار شید تا حرکت کنه.
خداحافظی می‌کنم و می‌روم. راننده فرو رفته در صندلی‌اش و ماشین حرکت می‌کند. از چالوس که بیرون می‌رویم، ویراژها شروع می‌شود. مرد ِ موتوری بخت برگشته‌ای نزدیک ست زیر چرخ‌های ماشین له شود. بوی لنت سوخته به مشام می‌رسد.. اس‌ام‌اس می‌فرستم: راننده همون راننده‌ی دیشبی هست..

Tuesday, October 12, 2010

اواسط اردی‌بهشت امسال، اس‌ام‌اس و تماس‌هایی از شماره‌ی ناشناس به تلفن ِ خواهرم شروع شد. اول پیشنهاد دوستی بود و بعد تهدید و تأسف که متوجه نیستی دوستی با چه کسی را از دست دادی. دانشجوی مکانیک و کارمند ِ همین دانشگاه بود. مسئول سالن تربیت بدنی دانشگاه بود و اسم کامل، سال تولد و اطلاعات زیادی در مورد خواهرم داشت. حرفش این بود آبروی من آبروی تو هم هست و بهتره کاری انجام ندهی.
اس‌ام اس‌ها و تماس‌ها که ادامه‌دار شد و این آقای مزاحم یک بار سر یکی از کارگاه‌ها پیدایش شد و سراغ خواهرم را گرفت، خواهرم مراجعه کرد به حراست دانشگاه و کتبن شکایت‌ نوشت. رئیس حراست گفت قبلن هم شکایتی علیه این آقا که متأهل و دارای یک فرزند ست، تنظیم شده و بعد از تشکیل کمیته‌ی انضباطی رفع اتهام شده و برگشته سر کارش.. همسرش هم کارمند دانشگاه ست.
از حراست دانشگاه که نتیجه‌ای بدست نیامد، خواهرم همراه بابا رفتند کلانتری برای طرح شکایت. یکی از مأمورین کلانتری گفت مشکل همش از دانشجوهاست، خودت ببین چه کار کردی؟
مأمور دیگری گفت: الان تو فکر کن رفتی شکایت کردی، در دانشگاه متوجه می‌شن تو شکایت کردی.. بعد یکی تو دانشگاه از تو خوشش بیاد و در موردت تحقیق کنه متوجه می‌شه تو پرونده‌ی قضایی داری! بهتره شکایت نکنی و دردسر داره..
مأمورین وظیفه‌شناس که موفق نشدند نظر خواهرم و بابا را عوض کنن، گفتند این به ما مربوط نیست و باید بروید کلانتری دیگری.
مأمورین کلانتری شکایت را ثبت کردند. اما هشدار دادند که دردسرش زیاد ست و با یک‌بار حل نمی‌شود و رفت و آمد دارد. بابا هم اطمینان داد از قانون خبر دارد و مشکلی با رفت و آمد نیست.
جلسه‌ی دادیاری تشکیل شد. دادیار دفاعیات متهم را قبول نکرد و قرار بازداشت صادر کرد. آقای مزاحم بازداشت شد و روز بعد به قید وثیقه آزاد شد تا روز دادگاه.
اوایل مرداد دادگاه تشکیل شد و متهم به 5ماه زندان محکوم شد.
هفته‌ی اول مهر که خواهرم برای انجام کارهایش به دانشگاه مراجعه کرد، رئیس حراست تماس گرفت. آقای حراست گفت: مسئولین مختلف تماس گرفتند برای وساطت و بروید رضایت دهید و .. آقای مزاحم چند روز پیش آمده بوده برای ثبت‌نام دانشگاه، ما بهش گفتیم فعلن ثبت‌نام نکن چون اگر رضایت ندهند ممکنه بری زندان و پولت از دست می‌ره!
چند روز پیش هم دوباره از کمیته انضباطی تماس گرفتند. گفتند از شما هیچ شکایتی در دانشگاه ثبت نشده.
رئیس کمیته‌ی انضباطی بعد که دید خواهرم مطمئن ست شکایتی اینجا تنظیم کرده، دوباره فرمودند: طبق شکایت شما! قرار به تشکیل کمیته‌ی انضباطی ست و ما به زودی شکایت شما را بررسی می‌کنیم و حکم دادگاه به ما ابلاغ شده اما ما حکم خودمان را صادر می‌کنیم!
و همچنان آقای مزاحم که طبق حکم دادگاه محکوم و مجرم شناخته شده به راحتی در دانشگاه تردد می‌کند.

هفته‌ی قبل کارت دانشجویی خواهرم را گرفتند به علت کوتاهی مانتویی که بجای زیر زانو تا روی زانواش بود و با گرفتن تعهد اجازه‌ی ورود به دانشگاه برایش صادر شد.

Saturday, October 9, 2010

پرسید: اجازه هست اینجا بنشینم؟
لبخند زدم و گفتم: بله. حتمن
زن همراه پسر کوچکش روبرویم نشست.. نوک دماغش را انگار برش ِ عمیقی داده بودند و خط عمیق دیگری بین دو ابرو‌یش بود. قیافه‌ی مهربان و دوست داشتنی داشت. نگاهمان که گره می‌خورد بهم، لبخند تحویل هم می‌دادیم. پسر بهانه‌ی ساندویچ می‌گرفت و زن سعی میکرد قانعش کند اینجا ساندویج ندارد و فقط می تواند کباب سفارش دهد. پسر گفت: نه! بریم از خودشون بپرسیم..
زن، دست ِ پسرک را گرفت و رفتند. یکی از رستوران‌های بین راهی جاده چالوس کنار رودخانه بود.. باد خنکی می‌وزید و زنبورها دور لیوان چای و نبات تجمع کرده بودند..
زن دوباره از راه رسید. گفت: پسرش کم غذا می‌خورد و خوبه رضایت داد به کباب.. پسرک با نوشابه‌اش بازی می‌کرد و در انتظار غذا بود..
سرم را بلند کردم و این بار که نگاهمان گره خورد، زن پرسید: ازدواج کردی؟
گفتم: نه .. گفت: خوبه.. البته ازدواج ِ خوب، خوبه و ازدواج ِ بد، بد .. خسته بودم و حرفم نمی‌آمد. سری به علامت تأیید تکان دادم..
گفت: شوهر منم خیلی خوب بود..
لبخند زدم
گفت: یک ماه و نیم پیش فوت کرد. تصادف کردیم. این خط‌های روی صورتم را می‌بینی؟ .. داشتیم می‌رفتیم عروسی. 3 نفر تو ماشین ما مردن. شوهرم، جاری‌ام و دخترش..
گفتم: متاسفم..
سکوت شد. زن نگاهش به پسرک بود. انگار که با صدای بلند با خودش حرف بزند: این بچه هم کلی اذیت شد. خیلی به باباش وابسته بود. اصلن وقتی اون بود منو نمی‌خواست، همیشه پیش باباش بود. 5سالشه، تو سنی هست که متوجه شه باباش دیگه برنمی‌گرده و نیست.. می‌گم خدا را شکر بچه‌م موند برام. اگه من می‌موندم و پسرم نبود.. دیگه برای چی زنده می‌موندم؟ الان فقط دلم را خوش می‌کنم که پسرم بابا و مامانش را با هم از دست نداده و یکی هست بزرگش کنه.
پسر لبخند ِ بی‌جان ‌ِ بی‌دندانی تحویل مادرش می‌دهد.. زن گفت: همه‌ی دندون‌هاش شکسته. فقط ریشه‌‌ش مونده تو لثه‌اش
زن روبرویم نشسته بود و 3ساعتی از اولین باری که در ترمینال همدیگر را دیدیم می‌گذشت. سوار ماشین شدیم و دیگر نه حرفی بود و نه نگاهی. من جلو نشسته بودم و حتا نگاهمان باهم برخورد نداشت. حالا این زنی که در تصورم مادری با بچه‌اش بود که به سفر می‌رود و شاید به شهرش یا به هر دلیل دیگری مسافر این جاده ست، قصه‌ی تلخی را بر دوش می‌کشید..
نمی‌دانستم برای التیام یا همراهی و همدردی و هر حرف ِ همراه کننده‌ی دیگری چه می‌شود گفت. سرم را برگرداندم سمت آسمان. دیگر از آفتاب خبری نبود و ابرها جلوی نور را گرفته بودند. گفتم: یکباره ابری شد چقدر.. بعد به حرف ِ ابلهانه‌ی خودم فکر کردم. گفتن از آب و هوا و ابرها.. دم دستی ترین حرف برای فرار شاید.. خوشبختانه غذایی که سفارش داده بود حاضر شد و وقفه‌ای تا چیدن میز و آوردن غذا به وجود آمد. پسرک از زنبورها عاصی شده بود و می‌ترسید.. زن سعی می کرد آرامش کند و لقمه‌های کوچک برای دهان ِ بی‌دندان پسر درست کند..
گفت: قرار بود بریم عروسی مثلن.. لبخند تلخی گوشه‌ی لبش نشسته بود. هنوز باورم نمی‌شه. فکر می‌کنم سر کاره مثل همیشه. خیلی کار می‌کرد و اغلب دور بودیم از هم. بهش می‌گفتم انقدر خودتو خسته نکن. آخرش که چی؟
شوهرم 33 سالش بود. دیگه تصمیم گرفته بود از حجم کارش کم کنه و بیشتر باهم باشیم.. 13-14 سال از ازدواجم می‌گذره
فکر می‌کنی چند سالگی ازدواج کردم؟
می‌گویم: حتمن خیلی زود.. از ذهنم 17-18 سالگی می‌گذرد. به قیافه‌ی زن بیشتر از 30 سال نمی‌آید.
می‌خندد و می‌گوید: 13 سالم بود
می‌گویم: پس هم‌سن هستیم
می‌پرسد: 26 سالته؟
جواب مثبت می‌دهم.. می‌گوید: البته به ظاهرمون که نمی خوره هم‌سن باشیم. بلاخره آدم که ازدواج می‌کنه و بعد هم بچه‌دار می‌شه انگار جا افتاده‌تر می‌شه قیافه‌ش و شکسته‌تر..
یه وقت‌هایی به خودم می‌گفتم کاش ازدواج نکرده بودم. دخترهای دیگه را می‌دیدم که مجرد هستن هنوز.. ولی خب شوهرم خیلی مرد خوبی بود. برای همین پشیمون نیستم
زن از زندگی‌اش می‌گوید و لقمه‌های کوچک در دهان کودکش می‌گذارد. چیز زیادی از من نمی‌پرسد و اسمی از هم نپرسیدیم. فقط اتفاقی مسافر یک جاده ایم.
راننده سر می‌رسد و آهنگ ِ رفتن سر می‌گیرد. دوباره روی صندلی‌های پژوی زرد رنگ جا می‌گیریم و جاده روبرویمان. کمی قبل از شهسوار، پیاده می‌شود. سر برمی‌گردانم و خداحافظی می‌کنم با زن و پسرش..