Sunday, September 11, 2016

مدت‌هاست روز به روز، لحظه به لحظه زندگی می‌کنم. هم خوب ست و هم بد.. رسیدن به اواخر شهریور نگران‌م می‌کند اما تکانی هم به خودم نمی‌دهم.

برای کار حرف زده‌م و هنوز قراردادی بسته نشده، دنبال سرمایه می‌گردند ظاهرن. از کار همیشه پروژه‌های بی‌پول و کم‌پول به من می‌رسد.
باید کارتن‌ها را از انباری بیرون بکشم و ببرم طبقه‌ی چهارم و اندک وسایلی که در طول ۸-۹ ماه باز کردم و چیده و نچیده گوشه کنار خانه‌ست را جمع کنم.
خانه؟ هنوز پیدا نکرده‌م. امیدوارم ۱۰روز زمان مناسبی باشد یا بسان معجزه‌ای خانه‌ی دلخواه یافت شود و خودش تالاپی بیفتد از آسمان.
این وقت‌ها خسته‌م. به زندگی خودم که می‌رسد خسته می‌شود. برای همه وقت و انرژی دارم اما بادکنک سوراخ کم‌باد سهم خودم است.