فکر میکردم آدمهای معتاد مشابه همانهایی هستند که در فیلمها دیدهایم! شانههای افتاده، چشمهای بیفروغ، قیافهای که از 20فرسخی فریاد میزند.. که از غم نان یا پدر معتاد یا زیستن در محلههای پر از دزد و قاتل یا بیسوادی و ... راه درستی پیدا نکردهاند.
و دور بودند از دنیای من، از چشمانم، از زندگیام..
ترم اول که رسیدم حرف از آقای ح بود که بعدها هیچوقت هم ندیدمش.. بیمارستان بود از مصرف زیاد ترامادول!
ترم بعد که یکی از سال بالاییها جلوی گروه هنر تشنج کرد و روی زمین افتاد، صداهای بیتفاوتی به گوشم رسید که گفتند: زیادی زده! بار اولش نیست..
ماه قبل چشمانم گردتر شد وقتی فهمیدم از جمع10نفرهی گروه که هرکدام از ترمها و کلاسهای مختلف جمع شدهاند با سن و سال متفاوت، 4نفرشان اعتیاد دارند. در نگاه من ظاهرشان مثل من بود. بیشتر از من تحرک داشتند، به سختی راه نمیرفتند، نفسهایشان به شماره نمیافتاد، سینشان شین نشده بود، خموده و غیرعادی نبودند.. در ظاهر یکی بودند مثل هزاران آدم دیگر که هر روز ممکن ست ببینی.
دوستی گفت: فلانی به خانهمان رفت و آمد دارد.. شبهایی که شیشه میکشد از ترس در اتاق را قفل میکنم و می خوابم که توهمش گریبانم را نگیرد! نمیبینی تیک دارد؟ نمیبینی دماغش را به شدت و آنرمال بالا میکشد؟ و ...
این 4نفر را دیدی؟ یکیشان همه چیز میکشد ولی بیشتر تریاکی ست! ..آن 2نفر گاه گداری حشیش میکشند.. آن یکی هم شیشهباز ست!
یعنی نفهمیده بودی آقای نون هم معتاد ست؟ در حد بنز ترامادول مصرف میکند، مثل استاد فلانی!
دوستی بعد از مدتها زنگ زد که همین حوالی ست و دعوتش کردم به شام..
دستانش به شدت میلرزید. چیزی نپرسیدم و فکر کردم بیمار شده. در دلم غصه خوردم برایش.. دوست همراهم بعدتر گفت: چرا با این آدم عملی معاشرت میکنی؟
باور نکردم! فکر نمیکردم دوست اهل ادبیات و نویسندهام معتاد باشد.. برایم دلیل شمرد و آدمهای همراهش را نشانم دادن.
ترسیدم..
ترسیدم از جمع ِ 5نفرهای که 3تای آنها معتاد بودند..
از جریانات اخیر میگفت و اعتراض و ... دوستم آرام گفت: این میخواد مملکت را درست کنه که یه روز بی مواد نمیتونه سر کنه؟
با هردویشان تازه آشنا شده بودم. متولد 70 بودند و ترم اولی.. به نظرم بسیار دوستداشتنی! دوستی میگفت: این دو تا هم حتا...
ایستاده بودم دورتر از همه بالای سکو و به رفت و آمد دانشجوها جلوی گروه نگاه میکردم.. ترسیدم از این خورهای که ذره ذره نابود میکند.