Saturday, July 31, 2010

باورت می‌شود روزها انقدر زود بگذرد؟
ساعت 10:22 ست. 10 و 22 دقیقه‌ی شب. یعنی چیزی تا نیمه نمانده. باورم نمی‌شود این روزهای ملال آور خیلی کش نمی‌آیند. زود شب می‌شود..
زود دیر می‌شود. زود تمام می‌شود..
دلم را خوش کرده‌ام به همین گذشتن.. که می‌گذرد

هر روز باید به آدمی که هر روز زنگ می‌زند، توضیح بدهم من نمی‌تونم فعلن برم سفر. فعلن نمی‌تونم بیام تهران. تا آخر تابستان هستم همینجا..
امروز زنگ زده، می‌گوید: 10-12 روز می‌تونی بیای تهران؟‌ ف زنگ زده و برای پایان‌نامه‌ش دنبال عروسک‌گردان می‌گرده. پاشو بیا
من دیگر چه بگویم؟
خوبه یه چیزی بگم هم خودت ناراحت بشی و هم من ناراحت شم بابت اخلاق بدم؟

در ایران خانه‌ای وجود دارد که صدای اذان صبح نرسد بهش؟

پ.ن: می‌دونم در روستاها فاصله‌ی خونه‌ها زیاده و صدا به صدا نمی رسه. منظورم دشت و کوه و.. نیست.

Friday, July 30, 2010

پلک‌هام ورم کرده و انگار سنگینی می‌کنه..
صبح خواهره زنگ زد و گفت داریم می‌ریم. بیام دنبالت؟ .. دیگه دایی نیازی به همراه نداشت. گفتم نه و دوباره خوابیدم.
نزدیک دو ساله دایی رو ندیدم و دلم خیلی تنگ شده براش ولی حوصله‌‌ی معاشرت با تایم زیاد را ندارم..

Thursday, July 29, 2010

مادرم زنگ زد. گفت دایی آمده و بهش گفتم امشب برود خانه‌ی خواهره ولی خواهره فردا نمی خواهد بیاید دیلمان. شوهرش کار دارد و از این حرفها..
مادرم مهربان بود. پرسید: فردا با دایی میای دیلمان؟ بگم فردا صبح بیاد خونه؟
گفتم: باشه، میارمش..
و خداحافظ
حتا لجبازی نکردم که خودت بیا دنبال مهمانت. مگر برادر تو نیست؟ اخم نکردم. غر نزدم که حرف‌های ظهر یادت هست؟ نگفتم می‌دانی رفتی و من ماندم با بغض، با اشک؟
باز اشک ماند و بغض..

از وقتی برگشته‌م خانه تمام چهارشنبه‌ها مامان و خواهرا را برده‌ام دیلمان و بابا روز بعدش آمده. این هفته که مامان مهمان داشت. دوشنبه رفتیم و سه‌شنبه شب برگشتیم..
از وقتی برگشته‌ام خانه، راننده‌ی تمام وقتم. فرقی نمی‌کند خواب باشم یا از درد بپیچم در خودم. خواب آلود و خسته و مریض سوار ماشین شده‌ام و از این سر شهر به آن‌ور و انتظار..
اصلن اینها گفتن ندارد. ازم درخواست کردند و منم قبول کرده‌ام. می توانستم بگویم "نه" .. می‌توانستم مثل تمام این هفته که به زحمت از در اتاقم بیرون می‌آمدم جز وقت‌هایی که مادر کنار خیابان ایستاده بود و وسیله‌هایش سنگینی می کرد، جز وقتی که می‌خواست نان بخرد، جز وقتی که می خواست مهمان هایش را ببرد بیرون، جز این‌طور وقت‌هایی.. باز بست بنشینم و بگویم " نمی‌آیم" " نمی‌روم" " نه"
از صبح من فقط صدایش را می‌شنیدم. فهمیدم باز قصد رفتن دارند. مثل تمام وقت‌هایی که راننده احتیاج دارند نیامد به اتاقم بپرسد: "برویم؟" و من دلم طاقت نیارد بهش "نه" بگویم.. فقط صدایش را می‌شنیدم که به خواهره می‌گفت: به دنیا بگو بیدار شه و وسیله‌هاش را جمع کنه"
به خواهره گرفتم: بهش بگو یه روز هم نگذشته از برگشتن ما. امروز بعدازظهر هم با ف قرار دارم. تا دیشب که حرفی از رفتن نبود. منم به ف قول دادم.
خواهره گفت: به من مربوط نیست. خودت بگو
من توی رختخوابم غلت زدم، سر و صداها کمتر شد و دوباره خوابم برد.
ظهر آمد و گفت: تو که هنوز خوابی! پاشو برویم.
گفتم: نمیام .. می‌دانستم به هیچ جای برنامه‌شان بر نمی‌خورد که مثلن نرفتن من آزاری برساند.
گفت: " همیشه ساز مخالف می‌زنی "
صدای بابا می‌آمد. ‌گفت: " تنها کسیه که هیچ‌وقت حاضر نیست تو جمع خانواده‌اش باشه "

Wednesday, July 28, 2010

آدم ِ بی‌اعصاب ِ ناراحت ِ غیرقابل معاشرتی هستم این روزها

Tuesday, July 27, 2010

از صدا و سیمای مرکز استان رفته‌اند یکی از مراکز به مناسبت نیمه‌ی شعبان گزارش تهیه کنند. از نقاشی‌ها و چی کشیده‌اید و این کیه و این چیه و تولد کیه و چیه و غیره
دخترک 6ساله‌ی خوش سر و زبانی هم بوده و ازش پرسیده‌اند: دوست داری حضرت مهدی ظهور کنه؟
دخترک گفته: نه
همه ایما و اشاره کرده‌اند که بگو آره و دوست داری.. دوباره پرسیده‌اند. باز گفته: نه
پرسیده‌اند: چرا دوست نداری؟
دخترک جواب داده: چون وقتی بیاد، همه می‌میرن !
وعده‌ی جایزه داده‌اند و عروسک و چی دوست داری برات بگیریم که دخترک باشد در گزارش حتمن و با مهربانی خواهش کرده‌اند بگو آره !
دخترک آخرش به گریه افتاده و تأکید کرده: نه! دوست ندارم بیاد. چرا نمی فهمید؟ مامان، بابام می‌میرن..
و دیگر بیخیال شده‌اند..

Sunday, July 25, 2010

- دیشب خوب خوابیدی؟
- آره
- مطمئنی؟
- آره
- یه سانت؟ یه سانت که می‌شه انقدر
و انگشتش را نشان می‌دهد
- اشکال نداره
مدل‌های دیگری نشان می‌دهد
- این خوبه؟
- نه. خوشم نمیاد. این یکی هم خیلی بلنده
- خب این یکی بدون پشتش
- و بدون این کنار گوشش
- مامانت فردا نیاد دعوام کنه
- مامانم کاری نداره. مطمئن باش
- با کی لج کردی؟
می خندم
- راستشو بگو دنیا ! با کی لج کردی؟ دختر فردا شاید شوهر کردی
- خبری نیست آرزو! خیالت راحت
- فکراتو کن. پشیمون می‌شی بعدن
- نه! پشیمون نمی‌شم..
.
.
همه‌ی موهایم را جا گذاشتم و برگشتم خانه

وقتی خیلی وقت‌ها وسط حرف زدنم می‌گویی: بیانت خوب نیست و نمی‌فهمم چی می‌گی.. دلم دیگر حرف زدن نمی‌خواهد. خفه‌خون می‌گیرم

Saturday, July 24, 2010

مثل یه باور عمیق

همه دروغ می‌گن ولی تو خیلی خوب دروغ می‌گی

ساعت 3 و نیم صبح که کم‌کم سکوت برقرار شد و همه واقعن قصد خواب کردن، من دیگه خوابم نمی‌برد. گشتم یه فیلم پیدا کردم و 2ساعت و اندی از زمان اینجوری گذشت و به هر ضرب و زوری بود ساعت 6صبح چشم‌هام بسته شد..
با همهمه و شلوغی خارج از اتاق از خواب پریدم. در بسته بود ولی انگار بالای سر من حرف می‌زدن.
سرم گیج بود و چشم‌هام از بی‌خوابی می‌سوخت.
از این پهلو به آن پهلو شدم. دخترخاله‌ی بابا در باب اسلام می‌گفت و مدافع بود در زمینه‌ی دین.  آقای میم در باب خمینی و اوایل انقلاب می‌گفت. پسرعموهه بحث را ادامه می داد و نظرات مخالف خانم ن داشت. صدای باباهه و پسردایی بابا و خانم میم و ... گه‌گداری هم صدای خواهره..
بحث سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و مذهبی و ...  ادامه داشت، با صدای بلند که هر کس سعی می‌کرد حرف دیگری را در تأیید یا تکذیب، تکمیل کنه.. ساعت 9صبح جمعه !
دنبال دیوار می‌گشتم سرم را بکوبم بهش !

ساعت از 12 گذشته بود که آخرین گروه مهمون‌ها خسته از راه رسیدن.. گروه قبلی مشغول بالا پایین پریدن و جیغ و رقص و شادی بود. چپیده بودم تو اتاق، پتو پیچ و به سختی کتاب می‌خوندم. شاید هم تنها راه فراری که وجود داشت وگرنه خوابیدن که بی معنی بود..
ساعت از 2 که گذشت و بالا پایین پریدن‌هاشون کم کم به سکون رسید، تصمیم گرفتن پانتومیم بازی کنن و صدای جیغ و داد و خنده‌ها شدت گرفت. مامان‌ها کم کم آهنگ خواب می‌نواختن. یک ساعت بعد رخت‌خواب‌ها پهن شد ولی بازی ادامه داشت و بیشتر از خنده کف زمین ولو بودن.. مینا خواب آلود از تو اتاق بیرون آمد و نشسته بود رو پله‌های آشپزخونه. گیج و خسته با کتابی که انگار قصد نداشت جلو بره از تختم کندم و رفتم آب بخورم..
یکی خودش رو به زمین و آسمون می‌زد که مفهوم برسونه..هرکس هم یه گوشه‌ای ولو بود، رو مبل، رو رختخواب‌ها، رو صندلی، کف هال و ... مامان هم یه گوشه خوابیده بود مثلن.
اسم یه کتاب بود. هر کس یه حدسی می‌زد و به نتیجه نمی‌رسیدن.. مامان با چشم‌های نیم بسته و بی حوصله گفت: بینوایان !
بعد هم صدای سوت و تشویق حضار

Wednesday, July 21, 2010

وقتش رسید و من هیچ حرفی نزدم..
خاک بر سرم !

دو روز ست هزار حرف مانده روی دلم، منتظر یک جمله بودم تا همه‌شان بریزد بیرون با اینکه می‌دانستم همیشه اشک زودتر از کلمه ریزش می‌کند و باز خفه می‌شوم زیر آوارش..
از دیشب هم حرفی نزده بودیم. چند روز بود زنگ هم نمی‌زد. فقط یک جایی پرسید بستنی یخی می‌خوری؟ که گفته بودم سرم درد می کند و گفته بود برو بخواب.
نیم ساعت پیش گفت بریم فلان جا؟
نگفت برویم. پرسید و خب وقتی انقدر مهربان نظر می‌پرسد و می‌دانم خودش تنهایی نمی تواند برود و اگر بگویم "نه" می‌ماند همینجا.. می‌شد "نه" بگویم؟
می‌شد بگویم و طوفان شود و قبل از اینکه او بگوید، من بگویم ولی ...
گفتم: باشه. برویم. فقط قبلش باید میم را ببینم.

درد می‌پیچید در چشم‌هایم.. در سرم.. در تنم.. کمی خوابیدم و با کوهی از درد بیدار شدم. می‌گویم: شاید عصبی باشد. منتظر طوفانم
می‌گویم: زده به سرم و به .. فکر می‌کنم
می‌گوید: به قرآن قول می‌دم بعده این اتفاق بشم یکی از بهترین دشمنات

فکر می‌کنم خوب ست یکی بجای من هم کمی منطقی فکر کند..

Tuesday, July 20, 2010

یک تلنگر کافی ست..
دنبال راه فرار می‌گردم.

Monday, July 19, 2010

یکی دنبال توپ می دوید. یکی منتظر ایستاده بود و کوچکترینشان با تفنگ آبی به کفش‌هایش آب می‌داد. از پارکینگ رد شدم به سمت در. یکی گفت: تسلیم شو! بی اعتنا در را باز کردم. احساس خیسی پشت سرم باعث مکث شد. سر برگرداندم. پسرک ایستاده بود با تفنگ آبی‌اش و می‌گفت: تسلیم شو!
گفتم: من تسلیمم ولی الان باید برم. در را بستم و خارج شدم..
خرید کردم و برگشتم. پسرها هنوز در پارکینگ بودند. پسر کوچکتر تا مرا دید به سمتم آمد و بی هیچ حرفی، تفنگش را نشانه گرفت. خودش خیس بود و موهایش چسبیده بود به پیشانی. با چشم‌های سبز و شیطانش و لبخندی پر از شیطنت تفنگش را با دو دست محکم گرفته بود و آب می‌پاشید.. گفتم: من تسلیم! پسرها صدایش زدند و رفت..
خیسی بی جانی تنم را پر کرده بود.. لبخند زدم به پسرک و خداحافظی کردم

تمام دیشب در تلاطم بودم. می‌گفت ناله می‌کردی توی خواب.. من غرق شده بودم میان تصویرها و صداها. تو بودی، خانه‌ی شما بود. پر از شلوغی و آدم‌های دیگر..
دست و پا زدن فایده نداشت. بیشتر فرو می‌رفتم در تصویر و صدا..

Saturday, July 17, 2010

هیچ نشانی نبود

من
امروز نگاهم در جستجوی تو
که کاش به اتفاق و حادثه‌ای ببینمت..

Wednesday, July 14, 2010

چند روزی نیستم.. می‌رم دیدن دوستان و اتفاق خوبیه

Tuesday, July 13, 2010

این می‌شود هزارمین نوشته‌ی این وبلاگ بعد از 3 سال، که منتشر می‌شود
دلم می‌خواست نوشته‌ای از شادی‌ باشد با اینکه با 999تای قبلی فرقی هم ندارد ولی امشب غرم می‌آید .. پس از هزارمی می‌پرم

Monday, July 12, 2010

مامان می‌گوید: دنیا بریم بیرون؟
دامن سرمه‌ای می‌پوشم و بند بالای مانتو‌ام را گره می‌زنم بدون بستن دکمه‌ها و شال آبی را می‌اندازم روی موهای خیسم. می‌گویم: بریم
ماشین جلوی در نیست. ساعت 9ونیم شب ست و یادم می‌آید امروز بیرون نرفته‌ام.
می‌گویم: دیروز هم فقط وقتی خواستی بری نون بخری از خونه اومدم بیرون. چند روزه بیرون نرفتم
مامان می‌گوید: ما شنبه اومدیم خونه. دیروز بوده و امروز
به نظرم زمان زیادی گذشته بود..
امروز هم به بابا گفتم یک ماهه آمده‌ام خانه. بعد فهمیدم تازه 21‌ام ست و 10 - 12 روز بیشتر نیست..

آنتی بیوتیک‌ها اولین جایی که مورد هدف قرار می‌دهند صورتم هست. مثل برداشتن ابرو و کور کردن چشم باشد انگار.. سه تا جوش بزرگ سمت چپ صورتم جا خوش کرده.

Sunday, July 11, 2010

- یه کاری انجام می‌دی؟
- هر کاری؟
- نه بابا! فقط یه کار
- چه کاری؟
- تو قبول کن فعلن
- تو که می‌دونی آخرش من قبول می‌کنم و هرچی بخوای همون می‌شه
- جدن؟
- آره
- خب پس از همین اولش قبول کن
- باشه
- بجای من برو کنکور بده
- اصلن گیرم که من برم امتحان بدم و نفر اول کنکور بشی بعد بی‌سواد باشی خوبه؟
- من راضی‌ام. تو نگران بقیه‌ش نباش..


درس خوندنم نمیاد !
چند شب پیش آقای ح می‌گفت من از وقتی یادمه تو همیشه کنکور داشتی..
یادم رفت بگویم هیچ وقت هم درس نخوندم.. حالم از کنکور بهم می‌خوره!

چهارشنبه بعدازظهر بود. کتانی‌های آبی نبود. یادم بود آخر هفته‌ی قبل پوشیده بودمش ولی یادم نبود چه شده بعدتر.. زنگ زدم به خواهره و امیدوار بودم وقتی نبودم شاید پوشیده و رفته. گفت مثل همونی که من قهوه‌ایش را دارم؟
گفتم: آره
گفت: خب من قهوه‌ایش رو دارم. کتونی تو رو می خوام چه کار؟
گفتم: امیدوار بودم تو برده باشی. تو رو خدا تو برده باشش و گم نشده باشه
ولی آنجا نبود. هیچ جای خانه نبود. توی ماشین نبود. مامان گفت: شاید دیلمان جا مانده
خوشحال شدم و امیدوار. داشتیم می‌رفتیم و یکی، دو ساعت بعد می توانستم مطمئن شوم.
آنجا هم نبود. یادم آمد چند روز پیش بابا ماشین را برده بود کارواش. فکر کردم شاید مانده آنجا وقتی خواسته‌اند ماشین را تمیز کنند.
بابا قول داد یکشنبه صبح سر بزند و پرس‌ و جو کند. پرسید: زیر صندلی را نگاه کردی؟
گفتم: نه ولی تو ماشین هیچی نبود.
شنبه شب قبل از اینکه راه بیفتیم، سرک کشیدم زیر صندلی‌ها. تمام هفته جا مانده بود زیر صندلی..

Wednesday, July 7, 2010

15کیلومتر آمده بودم اینورتر که مجبور شدم، برگردم دوباره تا کلیدم خانه‌ام را که جا گذاشته بودم را بردارم..
شب لپ‌تاپم را روشن کردم. آنلاین شدم. برای خودم ول چرخیدم با اینکه می دانستم باید بشینم از روی برگه‌های اسکن شده رونویسی کنم و صبح تحویل استاد دهم. باتری که به هن و هن افتاد به صرافت پیدا کردن شارژر شدم. نبود. جا گذاشته بودم..
بدون آن نوشته‌ها اینهمه راه که آمده بودم هیچ بود. کپی کردم روی فلش با آخرین نفس‌های باتری.
صبح برق قطع بود. آب نبود. با آب معدنی صورتم را شستم و رفتم بیرون و پرینت گرفتم ار روی برگه‌ها و شروع کردم به نوشتن..
آب نبود. برق نبود. گرم بود و من عصبانی بودم از خودم..

Monday, July 5, 2010

به دکتر می‌گویم خوابم زیاد شده و خیلی احساس خستگی می کنم در طول روز. زود می‌خوابم و زیاد.. مثلن دیشب ساعت 12 دیگه نزدیک به بیهوشی بودم و زود خوابم برد..
دکتر می گوید: ساعت 12 خیلی هم زود نیست
می گویم: برای من خیلی زوده !

Sunday, July 4, 2010

 امسال کانون پرورشی نرفتم. دیگر روز بعد از امتحانات خبری از کلاس‌های نقاشی و سفالگری نبود. دیگر بچه‌ها نبودند که باید کم کم اسم‌هاشان را یاد می‌گرفتم و با خلق و خویشان آشنا می‌شدم و دوست می‌شدیم..
این قسمت از تجربیاتم را شاید اینجا پایانش بود. فکر کردم بس ست دیگر..

حالا یک تابستان با وقت اضافه و بدون برنامه‌ی منظم و درست حسابی روبرویم هست برای همه‌ی کارهایی که سر و کله زدن با بچه‌ها مجالی برایش باقی نمی‌گذاشت..

Saturday, July 3, 2010

 هم‌سن بودیم. خیلی آرام‌تر از من بود. زیاد حرف نمی‌زدیم. حرف از روزمره و شیطنت‌ها و درس خواندن و نخواندن بود. می دانستم به تازگی برادر 16ساله‌اش را از دست داده. یک شب در خواب.. پسر خوابیده بود و هیچ وقت بیدار نشده بود. گفتند سکته‌ی مغزی! شنیده بودم مادرش در هم شکسته..
رها، برادرزاده‌ی آقای میم بود و طاهره خواهرزاده‌اش، همراه صدف که فامیل زنش بود، انگلیش تو دی می خواندیم پیش آقای میم در آن خانه‌ی قدیمی که احساس می کردی اگر ضربه‌ی محکمی بهش بخورد به سرعت فرو می‌ریزد و بنیان محکمی ندارد..
بعد از 5کتاب که انگلیش تو دی خواندن را ول کردن، کم می‌دیدمش. سر کلاسی، گذری، اتفاقی، از لحاظ دوستان مشترک و ... گه‌گداری خبر رها و طاهره را از مهرنوش می شنیدم. یادم هست آخرین بار طاهره را عروسی مهرنوش دیدم اما رها را نمی‌دانم..

آخرین جست و خیز‌های امروز بود.. گپ می‌زدیم، مابینش قر می‌دادیم، بالا پایین می‌پریدیم. قرار بود شام بخوریم و برگردیم خانه. آقای صاد با موبایلش حرف می‌زد. گفت آقای ی بوده و گفته این چند روز درگیر مراسم ختم بوده و برادرزاده ی آقای میم فوت کرده..
حواسم بود به برادرزاده‌ی آقای میم! چه کسی می‌توانست باشد؟ با تردید پرسیدم رها؟
گفتند: رها
رفته بود خرید انگار. در مغازه بوده و گفته "آخ" ! افتاده و مرده!
گفتند: سکته‌ی قلبی
به همین راحتی..

یک بغض مانده همینجا، گیر کرده توی گلویم..