Thursday, November 29, 2007

هیجان زدگی

می پرسه آخرین بار چه شکلی بودم؟ ابروهام تتو بود؟
می گم کی دیدمت آخرین بار؟ مکث می کنم و تو ذهنم دنبال زمانش می گردم.
می پرسه موهام مش داشت؟
می گم نه! عکسش را دیدم.. آها! خب دیوونه موقع دفاعیه دیدمت دیگه، اوایل شهریور. و تو ذهنم مرور می کنم آخرین دیدارمون را و لبخند می شینه رو لبام. می گم موهات سرمه ای بود و مثل همیشه تتو بود ابروت. و با خودم می گم مثل تمام این دو سال.
می گه الان موهام مشکیه.. مکث می کنه و می گم خب؟
می گه جلوش چتری کوتاه شده. و با هیجان ادامه می ده ابروهام هم ابروهای خودمه..

می گم خانم قرار نبود سالی یه بار تشریف بیاری. پارسال آذر ماه اومدی و امسال هم آذر ؟! می گه جدن؟ و می خنده..

می گه به شرطی که من اومدم، شما هم بیاین ها! می گم از الان چونه نزن! فعلن پاشو بیا..

صبح تا چشمام را باز می کنم sms می فرستم تا مطمئن شم. می گه تا 4 و نیم کلاس داره و بعدش حرکت می کنه.

هیجان زده ام..

برای ثبت در تاریخ: دیشب ساعت 12 خوابیدم. دینا با تعجب بالای سرم ایستاده بود و می گفت دنیا تو داری می خوابی؟! واقعن داری می خوابی؟ درست می بینم؟! جوابش را ندادم و گفت لابد پارت اوله!
ولی من تا نزدیکای صبح راحت خوابیدم. تا قبل از اینکه از صدای بارون بیدار شم..

پ.ن: زنگ زد که کلاسش را تعطیل کرده و حرکت کرده! خوبه که 12 شب قرار نیست برسه!

Wednesday, November 28, 2007

دوشنبه مهدی را دیدم.. با لبخند و خوشرویی سلام کرد و دوباره شروع کرد به حرف زدن.
میرم سمت مربی و می گم خوب معرکه گرفته و داره با هیجان داستان تعریف می کنه برای دخترا.. مربی می خنده و می گه مادرش می گفت رفتارش تو مدرسه هم خیلی خوب شده. مادرش به مدیر مدرسه گفته که اینجا همه ازش راضی هستن و مدیر هم قبول کرده.
می گم انقدر شخصیت بچه را خرد کرده بودن که طفلک حق داشت رفتار خوبی تو مدرسه نداشته باشه.
مربی می گه آره، وقتی شاگرد اول کلاس را به خاطر شیطنت جلوی اونهمه بچه مجبور کنی روی زمین بشینه تمام ساعت کلاس، خب واکنش نشون می ده. از وقتی اومده اینجا بهش توجه شده، کسی مسخره اش نکرده و سرزنش نشده، رفتار خوبی هم با همه داره.

Tuesday, November 27, 2007

ممنوعه

مرجان کفاره ی خوندن این نوشته که مخاطبش را بالای 25 سال قرار داده، 40 بار باز کردن وبلاگش گذاشته! اگه خوندن این پست برای زیر 25 سال بده، پس چرا باید روزی 40 بار ببینمش؟ همین کارا را کردی خواهر که چشم و گوش منم باز شده و مامانم عصبانی ست.

من هیچ وقت نتونستم به طرق الکترونیکی کتاب بخونم! بیشتر از یکی دو ساله کتاب منتشر نشده ی عباس معروفی در ایران (فریدون و پسرانش) را دانلود کردم ولی با وجود اینکه نثر این نویسنده را بسیار دوست می دارم، هنوز نخوندمش. بنابراین با موافقت مادر عزیزم، پرینت گرفتم از متن دانلود شده ی " خاطرات روسپیان سودازده ی من" و دادم سیمی اش هم کردن که بتونم بخونمش.. 117 صفحه ی ورق ورق اصلن جالب نبود.

قراره هفته ی آینده هم بدم به آنی، بعد هم خانم پ و لابد بعدش هم خانم کاف ! اصولن کتابهایمان اینجوری سیر می کند. یکی که خواند، پیشنهاد می دهد به دیگری و بعد می رسد به دست دیگری البته در صورتی که کتابی در حال خواندن نداشته باشه وگرنه یه ذره به تعویق می افته این چرخه.
مثلن چهارشنبه "بادبادک باز" را باید ببرم برای خانم کاف که هفته ی قبل "هزار خورشید درخشان" را خوانده. برای آنی " خاطرات .... " را و برای خانم پ هم یک فیلم خوب.

مادرمان هم که با عصبانیت فرمودن اینو به هیچ کس ندم! .. نمی دونم مامانم چه فکری می کند درباره ی دخترش که تا کمتر از 2ماه دیگه 24 سالش تمام می شه. فکر می کنه با خوندن کتابی که اسم روسپی و خانه فحشا درش تکرار شده فکر دختر کوچولوش منحرف می شه و یا اگه کسی این کتاب را دستش ببینه فکرهای بدی درباره ی دختر دسته گلش می کنه؟!
حق می دم بهش نگرانم باشه خصوصن که این دخترک تا 19 سالگی با اینکه فهمیده بود لک لک ها با پست هوایی اونو تحویل خانواده اش ندادن ولی فکر می کرد لابد خدا با پست سفارشی دنیا را پست کرده و بهشون هدیه داده!
حق داره نگران دخترکی باشه که حتی دوستاش تو مدرسه هم، همیشه حواسشون به حرفهاشون بود و جلوی اون خیلی از کلمات را به کار نمی بردن چون به نظرشون بسیار مؤدب بود و منگی اش درست وقتی ظهور ِ بیشتری پیدا می کرد که هیچ واکنشی در مقابل جک هایی که از خنده غش می کردن نشون نمی داد و بی اغراق نود درصدش را نمی فهمید!
مادرم حق داره نگران دختر کوچولوش باشه چون دوم یا سوم دبیرستان بود که با اصرار از دوست نزدیکش خواهش کرد حرفهایی که بین اون و یکی دیگه از بچه ها رد و بدل شده بود را ترجمه کنه براش تا اونم بفهمه! و برای اولین بار چیزی به نام بکارت و پرده به گوشش خورد.
مادرم حق داره نگران دختر کوچولوش باشه که بیشتر از یک سال نمی دونست چرا هر ماه از بدنش خون سرازیر می شه و باید درد بکشه! تا وقتی که یه روز معلم دینی راهنمایی پرده های کلاس را کشید، روی تخته یه سری خطوط و شکل کشید و با صدای آرومی توضیح داد برای بچه های کلاس..
مادرم حق داره نگران دختر کوچولوش باشه چون تمام دانسته های دخترش تا قبل از 20 سالگی، کمتر از چیزهایی بوده که در کتابهای از زیر تیغ سانسور وزارت ارشاد جمهوری اسلامی گذشته، چاپ شده.
مادرم حق داره نگران باشه..

Monday, November 26, 2007

برگه ها را پرت می کنه روی تخت.. گیج و بین خواب و بیداری ام. می گه بیا! این مزخرفات ارزش خوندن داره؟ باید انداختش تو سطل آشغال..
داره از اتاق می ره بیرون و مکث می کنه.. می گه به کسی هم ندی ها! چی فکر می کنن دربارت اونوقت؟ بی خود اینهمه سر و صدا کردن برای این آشغال؟
ساعت را نگاه می کنم. فقط نیم ساعت گذشته از وقتی که این 117 صفحه ی پرینت شده را از من گرفت تا یه نگاهی بهش بندازه و شروع کرد به خوندنش..
هنوز گیج خوابم. زمان به نظرم خیلی طولانی تر گذشته بود. شروع می کنم به خوندن. 56 صفحه اش را تا حال خوندم و هنوز نمی دونم چه چیزی مامان را انقدر عصبانی کرد که به این نتیجه رسیده باید بندازمش دور.

Sunday, November 25, 2007

من او

اصلن به تاریخ های درهم این کتاب فکر نکردم که درسته یا نه. به من چه؟ گیرم که تمام آدمهای مرده ی کتاب هم زنده بشن و اصلن سن آدمهای زنده اش هم درست نباشد.. بهش فکر نمی کنم!
اگر یک کاغذ گذاشته بودم جلوی خودم تا الان کلی تناقضات ِ مکتوب داشتم که نویسنده فکر کرده من خرم یا اون خره یا شخص ثالث؟!
باید از خواندن همون مجموعه داستان کوتاه – کتابی که خوندنش به اتمام هم نرسید- می فهمیدم این نثر را دوست ندارم حتی اگه آنی پیشنهاد کنه خوندنش را..

خواستم چند نمونه ذکر کنم ولی بی خیال شدم. نظرات متفاوته، چاپ سیزدهم کتابی دستم بود که از چند نفر تعریفش را بسیار شنیده بودم و آنی هم پیشنهاد کرده بود بخونم.
من دوستش نداشتم ولی.

* من او؛ رضا امیر خانی؛ سوره مهر؛ چاپ سیزدهم، بهمن ماه 1385

سکوت لطفن

شما لطفن نظرت را نگه دار برای خودت و سینه سپر نکن که من فلانم، حتی تو ذهنت !!
بعید نیست واکنش خانواده ی تحصیلکرده و احیانن روشنفکر شما حتی بدتر از این هم می بود وقتی شروط را می شنیدن. اینکه فقط دو تا شرط داشت!

جخ

"جخ" یعنی چی؟ این چه لغتیه که از هر قشر و سنی ازش استفاده می کنن؟ از قصاب و ارباب و مادر و ننه تا بچه ی 7 ساله و دوازده سیزده ساله و تقریبن تمام شخصیتهای داستان با هر لحن و گفتار توی محاوره و روزمرشون این لغت را بارها به کار می برن، ولی من حتی تلفظ صحیحش را نمی دونم! و به گوشم هم نخورده تا حال..
آلرژی شدید به این کلمه پیدا کردم. شکر خدا نویسنده هم نامردی نکرده و در هر دو، سه صفحه از این کتاب 528 صفحه ای حداقل یک بار از این لغت استفاده کرده!

Saturday, November 24, 2007

نمی دونم

نمی دونم این حس عجیب غریبی که الان دارم و دلم نمی خواد بهش اعتنا کنم چیه.. ناراحتی؟ نه ناراحت نیستم..

شاید ترس؟ نگرانی؟ ناباوری؟ یا یه چیز دیگه؟ نمی دونم..

Friday, November 23, 2007

معارفه

می شینه پشت میز، نارنگی پوست می کنه و می گه زود باش!! بگو..

می گم خب.. بعد از سلام و احوالپرسی و این حرفها.. بحث در باب دیلمان و ساختمون سازی و اینا بود. که خرجش چند برابر می شه و قیمت ِ شن و کرایه ی بار و مقایسه این چیزها.. بعد شومینه ای که آقاهه بد ساخته و نقشه و نوع تقریبی ساختمون.. و بابا دوستاش را برده و اون دور و بر زمین خریدن و شروع کردن به ساخت و ساز و شهرک درست کردن و همه آشنا هستن و دوستن با هم.
بعد از دیلمان و حوالی اومدن پایین !! و صحبت به ماشین و رانندگی و جاده و تصادفات و اینا رسید که مفصلن در این باب صحبت شد.
بعد از ماشین و اینا رسیدن به وقت سربازی بابا !! از اینجا کجا رفته (اسمش یادم رفت !!) که هیجان نداشته و بابا چند روز فرار کرده تا بفرستنش به یه جای هیجان انگیز تر! فرستادنش اهواز و از اونجا هم رسیده به آبادان و اونجا را بسیار دوست می داشته و حتی بعد از سربازی هم اونجا مونده یه مدتی، ولی مامان را نمی شناخته اون موقع!
بعد رسیدن به ماجرای آشنایی مامان و بابا که جنگ شده و مامان اینا مجبور شدن برن اهواز و بعد بروجرد و بالاخره به آمل رسیدن و اونجا ساکن شدن به خاطر خواهرش..
و اینکه عمو بیژن (شوهر خاله ام) با عمو محمد (برادر بابام) دوست بوده و سیر اتفاقاتی که منجر به آشنایی و ازدواج پدر و مادرمان شد!
بعد صحبت از صدام حسین هم شد حتی!! بابا گفت مامان صدام حسین و زن داداشم را دعا می کنه همیشه، چون باعث آشناییش با من شد !!
البته در اینجا دینا در حد یکی دو جمله از مامان دفاع کرد که بابا جان شما باید دعا کنی و ممنون باشی نه مامانم!
فوتبال هم این وسط در جریان بود.. شب جمعه ای تمام مرده های فوتبالیست را هم یاد کردن و خدابیامرز فلانی و فلانی و فلانی.. و جریان فوتبال ها و کوه نوردی و امثالهم!
در ضمن یادی هم از افتخارات بابا جان، سر و دماغ و دست و پای شکسته و کتف در رفته و اینا هم شد!
و سخن کوتاهی در مورد رابطه ی ورزش و سلامتی!
بعد بابا به منا گفت دخترم یه لیوان چای بریز برام و تعارف کردن به مهمانها که چای نمی خورید شما؟ بعد مبحث چای شروع شد! که چقدر در روز چای می خورید و می خورم! کی خیانت کرد به چای لاهیجان و کی مدیر بود و کی خرابکاری کرد و کجا زمین خرید و کی ضربه زد و ...

می گه خب آخرش چی شد؟

می گم ما هم هر چه صبر کردیم که برن سر اصل مطلب، انگار نه انگار!! آخرش که از هر دری غیر از اصل مطلب ! گفتگو کردن، خداحافظی کردن و رفتن!!

منا می گه تو داشتی فیلم می دیدی یا گوش ایستاده بودی؟ می گم خوبه تو هم کنار من نشسته بودی! بهتر از تو هم فیلم را یادمه !! .. اینا بلند حرف می زدن.

حالا که فکر می کنم... اول راهنمایی بودیم، من و ریحانه. بعضی روزها می رفتیم دبستانی که همون نزدیکی بود و تا سال قبل ما هم اونجا بودیم. و حالا خواهرامون اونجا درس می خوندن.
گاهی و شاید هم هر روز – درست یادم نیست – برادر ریحانه که اونموقع خیلی بزرگتر از ما بود می اومد. یه مدتی با هم کل کل داشتیم. ریحانه هم خبر می برد و می آورد!!
و من همون موقع ها دیده بودمش.. با برادر ریحانه گاهی می اومد و بعد از اون هم گذری دیده بودمش. تو خیابون از کنارم رد شده بود شاید... و هیچ ازش خوشم نمی اومد..
کی فکرش را می کرد بعد از اینهمه سال یه روزی دوباره ببینمش اونم تو خونمون؟!
چقدر زمان گذشته.. اون موقع 12 ساله بودم و حالا... در انتهای 24. خیلیه، خیلی.. و بعد از اینهمه سال...

Thursday, November 22, 2007

می گم من این آقاهه را دیدم. همون موقع جلوی مدرسه ی ابتدایی با برادر ریحانه..
دینا می خنده.. مامان می گه از ابتدایی؟ تو یادته؟ - تو مایه های امکان نداره -
می گم یه بار و دوباره که نبود.. چند بار دیده بودمش. مطمئنم همونه.

پ.ن: من هنوز نگرانم.

نمی دونم چرا من استرس دارم!
تو دلم تازه شروع کردن به رخت شستن! هنوز به آب کشی و چلوندن و رخت پهن کردن نرسیده..

بارون می یاد جیلینگ جیرینگ! می خواستم امروز برم عکاسی یقه ی آقاهه را بگیرم که سایز عکس را اشتباه کرده. دیروز عجله داشتم. پاکت عکس را گرفتم و تازه وقتی اومدم خونه یه نگاهی بهش انداختم. ولی عمرن اگه هوس کنم تو این هوا برم بیرون!

بهش می گم از الان که اینجوریه.. وای به حال عروسیت.. فکر کنم شهر را آب ببره! می خوای ازدواج نکنی؟ :دی

Wednesday, November 21, 2007

امروز با مهسا رفتم خرید.. خسته ام و حوصله ی غر زدن ندارم ولی وضع تاکسی وحشتناکه تو رشت. نیم ساعت ایستادیم و آخرش هم یه آژانس پیدا کردیم که با دریافت هزینه ی بیشتر راضی شد ما را تا یه جایی برسونه.
دیگه لازم به ذکر نیست که رفته بودم کفش بخرم ولی کاپشن خریدم!! از این اتفاقات زیاد می افته..
یه بار رفتم برای مانتوم روسری بخرم ولی برای روسری تازه ای که قبل از اون خریده بودم، مانتو خریدم!!
امروز در کمال خرسندی و تعجب در اولین مغازه مانتو خریدم!

خسته ام خیلی.. شب بخیر

Tuesday, November 20, 2007

من اصلن قصد خرید نداشتم. فقط یه عکاسی باید می رفتم و بر می گشتم.
بعد از چند سال که روی تمام کارت های شناساییم از قبیل کارت ملی، کارت دانشجویی و شناسنامه ام عکس سیاه و سفیدی بود که مربوط می شه به زمانی که می خواستم برم سوم راهنمایی!! تصمیم گرفتم برم عکس جدید بگیرم. سوم دبیرستان رفته بودم عکاسی ولی عکس را دوست نداشتم و هر 6 تا را دادم مدرسه. پیش دانشگاهی هم همینطور. حتی شماره ی عکس را ننوشتم که یه وقت اگه مجبور هم شدم، دوباره چاپ نکنم. برعکس هی می رفتم عکس ِ قدیمی ام را تجدید چاپ می کردم.
داشتم می گفتم. من اصلن قصد خرید نداشتم. دینا زنگ زد که برای منا نوک ِ مداد بخر..
نوک ِ 300 تومنی را گرفتم و آقای فروشنده گفت کتابهای جدید اومده، نمی خوای نگاه کنی؟!
من اصلن قرار نبود کتاب بخرم.. ولی باز...
نزدیکای خونه که رسیدیم، مهسا اشاره کرد به مغازه ی لوازم آرایشی که تازه باز شده. گفت هر بار از جلوش رد می شم کلی ناراحتم براشون. انگار هیچ کس خرید نمی کنه ازشون. همیشه خلوت و خالیه..
ما هم محض دلسوزی !!! رفتیم کیف هایمان را تقریبن خالی کردیم و اومدیم بیرون.
گفته بودم که.. من اصلن قصد خرید نداشتم.

می گه من اصلن یادم نمیاد چی گفتم که اینجوری شد؟!
با تعجب می گم بهش اثبات کردی خدای سوتی هستی؟ باز چی گفتی؟
می گه چقدر جو زده ست.. گفت الان دیگه کاملن مطمئنم.. اگه تا حال قرار بود منتظر مامانم شم ولی...
می گم پشیمون شد؟
می گه نه! گفت اگه می شه تلفن را قطع کنیم زنگ بزنم به مامانم که با اولین پرواز برگرده و فردا شب بیایم.
منم گفتم فردا شب مامان اینا نیستن ولی گفت بعدازظهر که هستن؟ ما بعدازظهر می یایم..
می گه من اصلن نمی دونم چی گفتم که اینجوری شد؟! قبلش که قرار بود مامانش چند هفته ی دیگه برگرده.

می گم عزیزم می شه روش ها و راهکارهات را بگی تا مکتوبش کنم برای دختران دم بخت و کم کنم از دختر ترشیده های دور و برم؟ :دی

بی خیال من شو
باشه؟

Monday, November 19, 2007

مغزم احساس تعطیلی می کنه! هیچ ربطی هم به این نداره که من از دیروز شروع کردم به درس خوندن! اتفاقن دارم لذت می برم از تاریخ هنر خوندن..

می گه فحش بده اگه راحت می شی.. با سگت هم این رفتارو نکن دنیا!
من نه سگ دارم و نه فحش بلدم بدم! چه کار کنم؟ سگ بخرم یا چند تا فحش یاد بگیرم؟

Sunday, November 18, 2007

حالا که پرچم سفید افراشته ام

امشب دوستی می گفت حق را باید گرفت.
و یه مرور کوتاه یادم انداخت که من در تمام این سالها در حال گرفتن همین حق بودم. برای کوچکترین و بی اهمیت ترین چیزها حتی..
و حالا که فکر می کنم فقط برای درسم بوده که هیچ وقت نجنگیدم و خیلی راحت طی شده و انرژی زیادی صرفش نکردم.
به دوستم گفتم همیشه نمی شه جنگید. آدم یه جایی کم میاره و من خسته ام.. حوصله ی بحث کردن ندارم. و تا اطلاع ثانوی تا مجبور نشم بحث نمی کنم. خسته تر از اینم...
و شاید بد نباشه اینبار به درس برسم و انرژی بیشتری صرفش کنم.

مهمونمون آخر دیروز طاقتش تمام شد فکر کنم و پرسید: سردت نیست؟
گفتم نه..
گفت آخه شلوارک پاته همش ولی یا سوئیشرت پوشیدی یا بلوز آستین بلند!

من دلم نمی خواد اینجا بشه "هذیان های یک ذهن بیمار" .. " هذیان های یک خواب زده" شاید بهتر باشه!

هوس چای کردم. یه لیوان ِ بزرگ چای ِ داغ با دو قاشق شکر..
دلم نمی خواد بخوابم. تا صبح بیداری..

خب من دلم می خواد ................
نه!
دلم هیچی نمی خواد.
آره!
هیچی نمی خواد.

Saturday, November 17, 2007

این روزها عادت کردم به پیاده روی های تقریبن هر روزه.. بالاخره هر روز یه بهانه ای برای بیرون رفتن هست. موقع برگشت تو صف طولانی تاکسی منتظر نمی مونم و در کمال آرامش قدم می زنم تا خونه و گاهی خرید هم می کنم..
پنج شنبه رفتم کتاب فروشی و کمی با پیرمرد صاحب مغازه در مرود کتاب و نویسنده ها گپ زدیم ولی خب کتابی که می خواستم را نداشت و دست خالی اومدم بیرون ولی صحبت کردن درمورد کتابهای جدید و پیشنهادات پیرمرد برای کتابهایی که باید از دست ندم خوب بودم.. فقط انقدر کتابها قطور بود که در خودم نمی دیدم فعلن بخونمشون و ترجیح دادم اضافشون نکنم به کتابهای نخونده! فقط اسمشون را به خاطر سپردم برای بعد..

Friday, November 16, 2007

تجربه های مشترک

گاهی خیلی خوبه صحبت کردن از تجربه های مشترک.. به قولی پرگلکی اینطوری آدم می بینه تنها نیست.
و به قول خودم: و می بینه یکی هست که خیلی خوب حرفهات را می فهمه بدون اینکه نیاز به توضیح اضافه داشته باشه.
هر بار که می گه "می فهمم" باور داری که از روی تعارف نگفته و واقعن می فهمه..

Thursday, November 15, 2007

همیشه پیش از شروع کلاس شهریه باید پرداخت بشه تا شما اجازه ی حضور در کلاس را پیدا کنید.
کلاسها از دوم تیر شروع شد و 13 شهریور آخرین جلسه اش بود. امروز تماس گرفتن که بیا چک حقوقت را بگیر!!
چک به تاریخ 12 آبان صادر شده ولی 12 روز طول کشیده تا این 42 کیلومتر را طی کنه..

حقوق ِ 5 تا کلاس ِ 20 جلسه ای، هر جلسه یک ساعت و نیم با کسر 5درصد مالیات تقریبن برابر با یک کلاس سفالگری ِ 16 جلسه ای - هفته ای 2 جلسه - در مهدکودک بوده برای من.
ولی باز من کانون را بیشتر دوست می دارم.

وقتی اعصاب ندارید و حالتون خوش نیست.. شعرهای کودکی را مرور کنید. حواستون را جمع ِ یادآوری شعر ها کنید و با مرورشون لبخند و شادی و هیجان را به خودتون هدیه بدید..
آرامش قشنگی در انتهاش داره - حتی برای چند لحظه - .. امتحان کنید.

تجربه 2

کمترین شماره های ممکن را در دسترس دوستتون قرار دهید.

وقتی به ذهنتون می رسه شماره موبایلتون را عوض کنید یادتون می یاد شبیه یه کار عبث و بی فایده ست. گیرم که به تازگی خونتون را تغییر دادید و شماره ی جدید را نداره ولی شماره خواهر، پدر، مادر و دوستان عزیزتر از جان را که نمی تونید عوض کنید!

تجربه 1

Wednesday, November 14, 2007

می پرسه: دلتنگ نمی شی؟

می گم: عشقی که به نفرت برسه.. دلتنگی هاش زیاد نیست.

شعر کودکی

کوچولو ام، کوچولو
صورتم مثل هلو
قد و بالام کوتاهه
چشم و ابروم سیاهه
مامان خوبی دارم
می شینه توی خونه
می بافه دونه دونه
می پوشم، خوشگل می شم
مثل یه دسته گل می شم

شعر محبوب ِ کودکی ِ من همیشه تضاد آشکاری با من داشت. هر چقدر هم سعی می کردم هم خوانی پیدا نمی کرد!! کسی این شعر را برای من نگفته بود. هیچ وقت چشم و ابروم سیاه نمی شد..

Tuesday, November 13, 2007

من می دونم گیجم کمی! - فقط کمی - ولی گاهی به بقیه هم اثبات می کنم ظاهرن!
می گه این عکست را دوست دارم! می گم لطف داری، چشمات قشنگ می بینه !! دارم فکر می کنم چه ربطی داره اینی که من گفتم؟!

دیروز که کانون بودم به خانوم کاف می گم مامان گفته موقع برگشت نون بخرم.. با خنده می پرسه مطمئنی قراره نون بخری؟ مامانت چیز دیگه ای نگفته؟!
هفته ی قبل مامان زنگ زده بود وسط کلاس نقاشی و سفارش خرید سبزی داد که موقع برگشت بخرم. گوشی را قطع کردم به خانوم کاف گفتم مامانم هزار بار یه جمله اش را تکرار کرد! فهمیدم دیگه.. و رفتم سر کارم.
یک ساعت بعد قیافه ی مادر عزیزم دیدنی بود! می گه من گفتم سبزی که خریدم شنبلیله اش زیاده، گشنیز بخر.. اونوقت شنبلیله خریدی؟!

بقیه ی کارهای قشنگم را هم نمی گم! چشمم می زنید..

زن با غم و حسرت به پسرک نگاه می کرد. فکر می کردی هر لحظه بغضش می ترکه. آرامش پسرک ردی از غم و اندوه مادر را در خودش نداشت.
چشمهاش با نگرانی پسر را دنبال کرد و رفت. دوباره برگشت و انگار اشکهاش می خواست سرازیر بشه از شدت نگرانی. شماره تماس گذاشت که اگه پسر اذیت کرد تماس بگیریم و بیاد دنبالش. خانوم پ بهش اطمینان داد نگران نباشه و با خیال راحت بره.
پرسیدم این مامانه مشکل داره؟ چرا انقدر ناراحته؟ جوری بچه را نگاه می کنه انگار پسره یه بیماری مهلک داره و خودش بی خبره و داره با آسودگی زندگی می کنه.
خانوم ک آروم گفت بچه اش بیش فعاله! چند روز پیش اومد و گفت معلم مدرسه گفته بچه اش را بیاره کانون و یه کلاسی ثبت نام کنه تا سرش گرم بشه. می گفت تو خونه با دو تا برادر بزرگترش همیشه دعواش می شه. اتفاقن منم قیافه اش را دیدم ازش پرسیدم تو خونه مشکلی دارید؟ اختلافی با شوهرت نداری که شاید روی رفتار بچه تأثیر گذاشته باشه؟ ولی گفت نه!

نیم ساعت مونده تا کلاس نقاشی. دختر ها با گِل در گیرن و مهدی نگاهش به اونهاست. خانوم پ بهش گفته بود می تونه از کتاب هایی که تو قفسه ست استفاده کنه ولی کتاب روی میز مونده و تمام حواسش به کلاس سفالگری هست.
گل می دم بهش. توضیحاتم را با دقت گوش می کنه و شروع می کنه.. خیلی بهتر از یه بچه ای که بار اوله که گل دادن بهش کار می کنه. خانم پ ازش می پرسه قبلن گل بازی کردی؟ می گه مهدکودک که می رفتیم فقط خمیر بازی داشتیم، بهمون گل نمی دادن.

دفتر نقاشیش را همراهش آورده. نقاشی های قبلی را بهم نشون می ده و یکی یکی توضیح می ده و حرفهای معلم و نظرش درباره ی موضوع و شیوه ی کار را تعریف می کنه. معلم بر این اعتقاده که اگه از کتاب (مدل) نگاه کنید خیلی بهتره و نمره ی 20 خواهید گرفت.
پاک کردن این نظریه که تو ذهن اکثر بچه مدرسه ای ها حک شده چند جلسه ای وقت می بره ولی گاهی نتایج خیلی خوبی به همراه داره و نقاشی های فوق العاده ای باقی می مونه.

این پسرک که ما انتظار داشتیم طبق گفته ی مادرش کانون را بهم بریزه!! فوق العاده مودب و باهوش بود. من شاگردهای نرمال ِ خنگ کم نداشتم ولی این پسر واقعن هوش خوبی داشت و هیچ آزار و اذیتی نداشت. نه کتابخونه را بهم ریخت و نه مشکلی ایجاد کرد. من و خانوم ک و خانوم پ متعجب مونده بودیم با تعریفهایی که مادر مهدی کرده بود و چیزی را که خودمون به چشم می دیدیم.
بچه های بیش فعال یه ثانیه آروم و قرار ندارن چه برسه به یک ساعت و نیم! من شاگردی داشتم که اگه تک و تنها هم بود مشکل ایجاد می کرد و یک جلسه امکان نداشت پیش بچه های دیگه بشینه و دعوا نشه. اگه کلاسش هم زود تمام می شد، کتابخونه به صحنه ی نبرد و اگه می تونی منو بگیر ! تبدیل می شد. و مادرش هم اعتقادی نداشت که بچه اش مشکل داره که کمک کنه برای بهبود رفتار پسرش!
بر عکس مادر مهدی حتی تصمیم داشت اگه اومدن به کلاس نقاشی تأثیری نداشت بچه اش را ببره پیش مشاور و روانشناس. در حالیکه پسرش نه تنها از کلاس نقاشی، از سفالگری هم خیلی خوشش اومد..

قرار شد مهدی چهارشنه هم بیاد. به قول خانم پ در یک جلسه نمی شه بچه ای را شناخت.
البته من بر این اعتقادم اگه قیافه ای مثل اون زن -کوه غصه- را هر روز ببینم و باهاش زندگی کنم، سالم هم باشم افسردگی خواهم گرفت!

پ.ن: با اینکه قبلن هم مطمئن بودم که مهدی بیش فعال نیست ولی سرچ کردم و با خوندن این و این بازم مطمئنم این بچه بیش فعال نیست. یا معلم این بچه نمی دونه بیش فعال چیه یا معلم و مادر مهدی مشکل دارن!

Monday, November 12, 2007

دلم می خواد معلم ِ پسرکوچولویی باشم که امروز اومد کانون.. ولی من هیچ کلاسی ندارم و امروز هم باز بجای شیما رفته بودم.
روش تدریس شیما را نمی پسندم..

Sunday, November 11, 2007

نرسیدی هنوز؟

برام جالبه بدونم از دیروز بعدازظهر که اون هواپیمای لعنتی پرواز کرده تا الان چرا گوشیت خاموشه؟!
متأسفانه هواپیما هم نباید سقوط کرده باشه.. حداقل خبرش تا الان باید می رسید، نمی رسید؟!

دستهام آبی شده..

پ.ن: یکی از بچه ها رنگ آبی گواش را خالی کرد روی میز.. منم مثل معلم های فداکار !! مجبور شدم میز را تمیز کنم قبل از اینکه بیشتر گند بزنه..

دیشب از درد چشم خوابم نمی برد. چشم راستم را نه می توانستم باز نگه دارم و نه ببندم. دستم را گذاشته بودم روی پیشانی و فشار می دادم تا آرامتر شود.
فایده ای نداشت!
نمی دانستم استامینوفن به درد چشم هم می خورد یا نه؟! sms دادم به دوست پزشکی که حدس می زدم بیدار باشد ساعت 2 شب.
استامینوفن را که خوردم، پتو را کشیدم روی سرم، دستم را گذاشتم روی پیشانی و حایل بر چشم راستم.. به خودم می گفتم خوب می شود، خوب.. تا اشکها سرازیر نشود از درد..
نفهمیدم کی خوابم برد. صبح چشم چپم درد می کرد.

....

کتاب خوندنم نمياد..
فيلم ديدنم نمياد..
شعر خوندنم نمياد..
موزيک گوش کردنم نمياد..
نوشتنم...
من همیشه پر از حرفم شاید. مجال نوشتن نیست. مجال حرف زدن نیست. شاید هم زبان گویایی نیست. شاید هم گوش محرمی............................................................................... نیست
نیست
نیست

Friday, November 9, 2007

مژده .. مژده

بالاخره این یه دونه دندان من خالی شد، عصب کشی گشت و دیروز هم پر شد! تا بعد از حدود 3 ساعت کار و سه جلسه دندانپزشکی رفتن یه دونه دندونم درست شه!
بماند که غمم گرفته با همین سرعت بخواد پیش بره من تا آخرای سال باید برم دندانپزشکی، تازه اگر خدا بخواهد و تمام بشه.
ولی خانم و آقای دکتر از یکشنبه به مدت 8 روز می رن آلمان برای گذران یک دوره ی فشرده و تا آخرای آبان از دندونپزشکی و پست های مرتبط خبری نیست شکر خدا :دی

پ.ن بی ربط: تولد این آقاهه مبارک باشه!

Thursday, November 8, 2007

مفنامیک اسید ها هم دیگه اثری نداره.. معلوم نیست چی توش ریختن که به درد هیچی نمی خوره!

Wednesday, November 7, 2007

:D

موهام را کوتاه ِ کوتاه کردم!

Tuesday, November 6, 2007

دنیای حال ندار

حدود ساعت یک و نیم شب رسیدیم خونه. شام را در ساحل دریا و سرمایی که با دور شدن از آتش خودش را بیشتر نشون می داد خوردیم.. شب خوبی بود و خیلی خوش گذشت همراه عموها ولی..
از ساعت 4 و نیم صبح تا نزدیکای ظهر فاصله ی بین رختخواب و دستشویی را در حال پیمودن بودم.. - گلاب به روتون!- یک لیوان آبی که خورده بودم را هم آوردم بالا.. غیر از قرص آموکسی سیلین که من ساعت 1 خوردم و کسی نخورد!! هیچ چیز اضافه تری نخورده بودم.
هر چی دیشب خوش گذشت، چند برابرش حالم گرفته شد و نا نداشتم امروز..

Monday, November 5, 2007

می گم بهتره اول به این موضوع فکر کنی که می خوای ازدواج کنی یا نه؟ وقتی جواب این سؤال را قاطعانه پیدا کردی، اگه مثبت بود به این آدم فکر کن.
ویژگی های مثبت و منفی که تو نظرت اومده را جدا کن، ایده آل ها و انتظارات خودت را دسته بندی کنی تا بتونی بهتر تصمیم بگیری.
من فکر می کنم تو هنوز حتی نمی دونی می خوای ازدواج کنی یا نه؟ به این فکر کن اگه تو این سن ازدواج کنی چی ها را به دست می یاری و چه چیزهایی را از دست می دی. و اگه چند سال بعد ازدواج کنی چی؟! هنوز خیلی فرصت داری.

ولی تقریبن مؤدبانه ازم می خواد نظراتم را نگه دارم برای خودم و حرف نزنم دیگه!!

Sunday, November 4, 2007

امروز به جای شیما رفتم سر کلاس نقاشی. و فردا و چهارشنبه هم سر کلاس نقاشی و سفالگری باید برم.
یادم رفته بود این حس خوب ِ بودن سر کلاس نقاشی و بودن با بچه ها..

خسته شدم!!
بعد از یک ساعت و نیم عصب کشی که تمام بدنم درد گرفت و خشک شد! پر کردن دندونم موکول شد به روزی دیگر. سه جلسه برای یک دندون فقط!!
تازشم امروز که از همین دندون عکس گرفت و عکس 4 تا دندون باهم بود! کشف جدید به عمل آمد که دو تا دندون پر شده ی 7 سال ِ پیش، نیاز به عصب کشی دارند..
دخترعموی دانشجوی دندانپزشکی مان از همان روز اول پیشنهاد داد که همه ی دندونهات را بکش و یه سری دندون جدید سفارش بده! مامانم هم کم کم داره به این نتیجه می رسه که برو همین کارو کن!
اینجوری که داره پیش می ره.. اکثر دندونام حداقل یکبار پر خواهد شد!

پ.ن: افروز جان حالا می تونی بسیار فراوان بیشتر فخر بفروشی. منم اصلن حسودی نمی کنم!

Saturday, November 3, 2007

باورم نشده هنوز

شوخی شوخی داره جدی می شه انگار..
دختره "بله" را گفت!!

حکایت وارونگی

کیبورد لپ تاپ برچسب فارسی نداره.. تایپ انگلیسی برام خیلی سخت تر از فارسیه! حروف ها را گم می کنم..

Friday, November 2, 2007

نرسیده به قزوین

مامانم زنگ زده که شام بخورید. ما هنوز به قزوین نرسیدیم!
می گم ساعت چند حرکت کردید؟
می گه چه فرقی می کنه.. هنوز به قزوین نرسیدیم!
می پرسم: بقیه را جا گذاشتید؟ می گه نه.. هستن. هنوز به قزوین نرسیدیم!
می گم خب یعنی کجایید؟ با بی حوصلگی می گه هنوز به قزوین نرسیدیم.
بعد هم بدون اینکه گوشی را قطع کنه با بابا حرف می زد ..

چند ساعت بعد که دوباره زنگ زد که بپرسه منا خوابیده یا نه؟ می پرسم کجایید؟ می گه نزدیکای رشت..
هر چی منتظر شدیم خبری ازشون نشد. به دینا می گم لابد از قزوین گذشته بودن !!

خواهر متأهل نازنینم قبلن چون کم تماس می گرفت و حضور بهم می رساند در اینجا ظاهرن! حالا روزی چند نوبت تماس می گیره.. چند روز پیش مجبور شدیم بهش بگیم مگه کار و زندگی نداری تو؟! از صبح تا شب چند تا اتفاق مگه قراره اینجا بیفته که فکر می کنی عقب بمونی احیانن؟

همون خواهر نازنین متأهلمان دو تا لاک پشت کوچولوی سوئدی (!!) خریده و دیروز مراسم نامگذاری داشتیم برایشان! زنگ زده و می گه زود باش اسم انتخاب کن براش! انگار من اینجا مسئول نامگذاری لاک پشت ها هستم، تازه می گه جنسیتش را هم نمی دونم! یه اسم فرا جنسیتی انتخاب کن.
بهش می گم خب اسمش را بذار "خر" ، جنسیت هم نداره..
پشت تلفن می خواست منو بزنه!! تهدید هم کرد اگه اسم پیشنهاد ندی "دنیا" صداش می زنم..

امروز با دو تا لاک پشت آمده که تازه وارد ها را به منا نشان دهد. می گم تنهایی خیلی بهت فشار آورده عزیزم که مدام با لاک پشت ها حرف می زنی؟!
به لاک پشت ِ می گه بیا "خاله" را ببین!!!!

Thursday, November 1, 2007

فعلن که به خیر گذشت

ده دقیقه زودتر رسیدم.. پشیمون شده بودم از زود رسیدنم. صدای این مته دندون سوراخ کن!!! که از توی اتاق می اومد روی اعصابم بود و هر لحظه پشیمونم می کرد از اومدن..

روی صندلی که نشستم (دراز شدم!) شدیدن پشیمون شدم که چرا اصلن اومدم. من و چه به دندونپزشکی.. بعد به خودم دلداری می دادم که بهش فکر نکن. فکر نکن. فکر نکن..

بوی دندون سوخته ی له شده ی پودر شده که به مشامم رسید نزدیک بود بالا بیارم! درد چندانی نداشت ولی این بو داشت می کشت مرا..

خانوم دکتر دسته ی مسواکش !! را کرد توی دهنم و در مانیتوری که روبروم بود، دندون سابقم ! را نشونم داد. دندون سابق چون فقط سه تا دیواره باقی مونده بود و یه چاله ی عظیم.. می تونستی حدس بزنی اینجا قبلن دندونی وجود داشته و آخرین بازمانده هاش توی مانیتور دیده می شد!

خانوم دکتر بسته ی میخ هاش را گذاشت روی میز و هر کدوم را فرو می کرد توی دهنم و تا ته ِ تهش را فرو می کرد در دندون بیچاره ی من و در می آورد..

کارش که تمام شد و پنبه ها را فرو کرد در سوراخ دندونم.. تازه دوزاریم افتاد که عصب کشی که می گفتن همین بوده احتمالن! عجب غولی درست کرده بودن از این عصب کشی برای من.. ولی من درد وحشتناکی که حدس می زدم را اصلن درک نکردم شکر خدا!

الان یه آدامس (!) روی دندونم هست و عملیات پر کردن و بقیه اش مونده تا یکشنبه!
جای این آمپولِ که زده هم درد می کنه خیلی.. :((

پ.ن: یک ساعت قبل از اینکه برم دکتر زنگ زده و نیم ساعت درباره ی دردها و وحشتناک بودن عصب کشی و بدبختی هایی که سرم قراره نازل شه حرف زده و ته ِ ته ِ دل منو خالی کرده..
از دندونپزشکی که برگشتم، می گه دیدی گفتم درد نداره و نباید بترسی!! :-O