Friday, August 31, 2007

با سپاس

1. بابایمان گفت که جاده شلوغ ست امروز و گیر می کنی تو ترافیک. و قرار شد فردا 6صبح حرکت کنم و مستقیم برم دانشگاه که دینا کاراش را به استاد راهنما نشون بده که کشته ما را!! انقدر که از فونت ها ایراد می گیره..

2. بالاخره مشق های من تمام شد و دیشب با خیال راحت خوابیدم!

3. بابک زنگ زده می گه کارات چی شد؟ اون 20 صفحه را نوشتی؟! می گم آره، یکی از دوستان لطف کرد و 27 صفحه نوشت..
می گه اون 2 تا عکسی که کم بود را چه کردی؟ می گم دیشب زنگ زدم به صالح، امروز چندین تا عکس فرستاده بود.
می گه خسته نباشی.. می گم دست دوستان درد نکنه، شرمنده کردن. ولی قبول کن کار سختش مال منه! باید برم به جای شما ها جوابگو باشم! جواب پس بدم و دفاع کنم..

4. دفتر دینا را گذاشتم جلوم که بر طبق همون اصولی که استاد گرامی ترم قبل تدریس نمودن صفحه ها را چینش کنم! به صفحه ی تقدیم و تشکر که می رسه.. شروع می کنم به نوشتن اسامی! می گه چه خبره؟! چندتا تشکر؟!
می گم تازه بیشترش را ننوشتم.. :دی

Wednesday, August 29, 2007

مادر شجاع

1. بزنم به تخته مادرمان شجاع شده و ریلکس.. بهش گفتم یکشنبه صبح دفاعیه ست، جمعه می رم آمل. گفت خب می ری بیرون بلیط بخر.. گفتم من یکشنبه ظهر باید برگردم که به کلاس بعدازظهر برسم، آخرین جلسه ست.. مثل هفته ی قبل کلی بدبختی باید بکشیم تا یه ماشین پیدا بشه و بتونیم برگردیم.
بنابراین ماشین را می برم! مادر هم کمی بهانه آورد ولی راضی شد راحت تر از آنچه تصور می کردم.
شما هم بزنید به تخته، چشمش نکنید که مامانم پشیمون بشه یهو.. 3 ساله این جاده را می رم و میام مامان جانمان فقط یه بار تونست خودش را راضی کنه همراهمان نیاید!

2. این بنزین هم شده معضل! تاکسی پیدا نمی شه! هفته ی قبل که من و دینا مجبور شدیم برای کارای دانشگاه بریم آمل.. برای اولین بار فقط یک ماشین تو محمودآباد بود به مقصد چالوس، برعکس همیشه که ماشین به میزان کافی بود.. از چالوس هم که دیگه بدتر.. هیچ ماشینی حرکت نمی کرد. می گفتن بنزین نداریم! یک ساعت معطل شدیم تا یه ماشین گازسوز آمد و سوار شدیم..

3. نقل ست که در روزهای گذشته استادان گرامی حال اساسی به دانشجویان گرامی دادن و استاد مهمان آنچنان دانشجوی گرامی را کوبانید که استاد راهنما (مدیرگروه) جمعش کرد و شروع کرده به دفاع!
وقتی هم که استاد مهمان جلسه ی قبل استاد راهنما بوده، استاد راهنمای قبلی (مدیرگروه) انتقام گرفته و حال دانشجوی اونو گرفته و باز جلسه ی پرس و پاسخ اساتید گشته..
از آنجایی که استاد راهنمای ما فقط دو روز شنبه و یکشنبه تشریف می آورن و کسی هنوز خبر نداره چه اتفاقی خواهد افتاد و نه مدیرگروه اهل خوب نمره دادن است و نه استاد راهنما.. و مدیرگروه هم مسلمن سین جیم اساسی خواهد نمود و از استاد راهنمای گرامی ما هم بعید که دفاعی ازمون کنه..
خدا آخر و عاقبتمان را بهبود بخشد و فارغ التحصیلمان گرداند!

4. من از هفته ی بعدتر (حدودای 14 شهریور) تعطیلاتم شروع می شه! هنوز برنامه ای ندارم..

Monday, August 27, 2007

مریم واره

زهرا می پرسه خانوم شما ازدواج کردین؟! می گم نه..
می گه من فکر می کردم شما یه بچه قنداقه هم داشته باشید!!!
درسا می پرسه بچه هم ندارید؟!
قبل از اینکه جواب بدم زهرا می گه: خانوم می گه ازدواج نکردم، چطور بچه داشته باشه؟ مگه مریم مقدسه؟!

Sunday, August 26, 2007

*

از سالار می پرسم کدوم مدرسه قراره بری؟ می گه شاهد ! همون که مال جنگی هاست !!


به آی تک می گم چه بلوز خوشگلی.. از کجا خریدی؟! می گه از شورتی ِ!
دوباره می پرسم از کجا؟ می گه از شورتی!
مامانش می گه آی تک چی می گی؟ لباست را از کجا خریدیم؟! می گه مامان از شورتی دیگه! از شورتی خریدیم.
مامانش می خنده و می گه آها! آخه قبلش از اونجا براش شورت خریده بودم..

Thursday, August 23, 2007

دانشجوی ساعی

1. من گرممه..

2. چند روز قبل یکی پیدا شد که یادمون بندازه دانشجوی عزیز پروژه ات را تا 29 مرداد باید تمام کرده باشی!! حالا چند روز مونده بود؟ کمتر از یک هفته.. خیلی کمتر از یک هفته..
بعد فهمیدیم زیادم بد نشده که پروژه را با مدیر گروه برنداشتیم. چون هم گیر بسیار می دهد و هم سختگیری دو چندان می کند و کار هم باید 100درصد آماده شده باشه تا زیر یک برگه را امضا کنه و معرفیت کنه برای دفاعیه!
بعد فهمیدیم که یکی باید بره آمل اون برگه را بگیره و با پروژه به استاد راهنما تحویل بده و بیست و نهم برسونه به مدیر گروه تا اونم زیر اون برگه را امضا کنه!
شوهر عمه جان را فرستادیم دانشگاه که اون برگه را بگیره و فکس کنه برامون.
استاد راهنما گفت من تا دوشنبه (29مرداد) در سفرم! .. مدیر گروه فرمود من فقط دوشنبه دانشگاه هستم!
آخرش قرار شد دوشنبه ساعت 10 صبح تهران باشیم و چهارشنبه صبح هم دانشگاه، برای دیدار با مدیرگروه..

3. کلاسهای یکشنبه و سه شنبه را تعطیل کردم. دوشنبه صبح هم که آخرین جلسه بود تعطیل شد تا وقتی من برگردم.. دوشنبه بعدازظهر هم خواهر گرامی به جای من رفت.

4. یکشنبه ساعت 9 صبح حرکت.. فقط همین بس که راه نیم ساعته تا رشت، 2 ساعت طول کشید.. دو بار پلیس راه جلوی اتوبوس را گرفت. یک بار هم پنچر شد!!

5. من و دینا رسیدیم بالاخره!! دینا رفت کتاب بخره.. منم رفتم کارام را به دوست گرامی نشان بدهم.. وقتی هم رسیدم خونه ی عمه جان باید 20 صفحه ای می نوشتم که آخرش بیخیالش شدم..

6. استاد تأکید کرده بود تأخیر داشته باشید من منتظر نمی مونم! ما هم از هول نیم ساعت زودتر رسیدیم.
استاد جان از چند تا کار ایراد گرفت که تا روز دفاعیه اصلاحش کنم ولی زیر برگه را امضا کرد که اگر خدا بخواهد تا آخر شهریور فارغ التحصیل شویم..

7. بعد هم پیش به سوی ترمینال شرق و حرکت به سوی آمل..

8. دانشگاهمان پولدار شده بود ظاهرن! برای کلاسها کولر گذاشته بودن و برای اساتید میز..
چند تا از همکاسیها را هم دیدیم.. فقط دلم برای این خل و چل های دانشگاه تنگ شده بود. شکر خدا یه آدم حسابی سالم نداشتیم :دی

9. شنبه معلوم می شه چقدر وقت داریم و پوسترها تا کی باید حاضر باشه و چقدر فرصت دارم برای نوشتن این 30-20 صفحه ی کذایی!

10. نگرانم برای دفاعیه.. مدیر گروه عزیز مو را از ماست می کشه بیرون! یه جورایی برای تک تک سلولهای کار سین جیم خواهد نمود!

11. من هنوز دندانپزشکی نرفته ام!

Monday, August 13, 2007

کابوس

بالاخره خودم را راضی کردم در همین هفته برم دندانپزشکی!!
اگه من پام به دندانپزشکی رسید و بالاخره دندونهام (که فاصله اش با نابودی داره کم می شه..) را سپردم دست دکتر، باید در تاریخ ثبت کرد.. فعلن که تصمیمش را گرفتم و این یک قدم رو به جلو ست..
آمپول بی حسی شاید فقط 30 تا 40 درصد از دردم را کم می کنه و پر کردن دندان که حالا باید عصب کشی هم بشن، وحشت آوره.
آخرین باری که رفتم دندانپزشکی.. - غیر از اونباری که دندونم را نشون دادم فقط و قرار شد بعدن برگردم و هیچ وقت برنگشتم! - برای یکی از دندونام 2 تا آمپول کامل را تزریق کرد خانوم دکتر عزیز و کلی هم اسپری بی حسی خالی کرد تا من کمتر درد بکشم! و فقط کمتر درد کشیدم..
می شه چشمهام را ببندم و وقتی باز می کنم همه ی دندونام تعمیر شده باشه بدون اینکه ذره ای درد حس کرده باشم؟! ای خداااااااااا .. می شه؟!

Saturday, August 11, 2007

از اول دبیرستان با همیم.. سال دوم پشت یه نیمکت می نشستیم. تابستون اکثر کلاسهامون را باهم می رفتیم و شریک لحظه لحظه ی زندگی هم بودیم..
روزهای تشویش و شادی و تجربه....
سوم دبیرستان باز کنار هم.. هر روز همدیگه را می دیدیم و باز ساعتها حرف داشتیم برای هم. انگار لحظه ها نباید تعریف نشده باقی می موند. ما شریک تمام لحظه ها بودیم..
حتی دفتر یادداشت های گاه و بیگاهش.. اون دفترهای جلد آبی و تجربه هایی که انگار همیشه باهم طی می کردیم. کافی بود یکی راهی را بره که انگار هر دو رفته بودیم.
پیش دانشگاهی مدرسه ی من عوض شد ولی اینکه فاصله ای نبود..
سال اول و دوم دانشگاه رفتنش.. من همیشه بودم و یکی دو روزه هم که می اومد من بودم و تک تک ثانیه ها برای دیدن و حرف زدن کم می اومد.
بعدتر گاهی من آمل بودم و اون لاهیجان.. من لاهیجان بودم و اون اردبیل!!
و حالا هر دو هستیم. به فاصله ی یک کوچه..
تمام این تابستونها روز تولدش بی دعوت، دعوت بودم! مثل امسال که برعکس سالهای قبل هیچ کس نبود جز من .. شیمن که خیلی وقت بود 18 مرداد ها نبود و پارسال یه استثنا بود بودنش! ولی خواهرا و خواهرزاده ها هم امسال نتونستن بیان و فقط من بودم و مهسا.
در آخرین تولد مجردیش! که حسابی هم مجردی بود..
کلی حرف زدیم، رقصیدیم، خندیدیم.. پیاده روی و خرید (قرار بود عروس خانوم خرید کنن که دست خالی برگشت و من خرید کردم!) و خوردن شام و پیاده روی تا خونه و تمام مدت حرف زدیم..
و نفهمیدیم کی ساعت از 10 گذشت و رسیدیم خونه.

Thursday, August 9, 2007

قرار می شه بعد از کلاس همراه با خانوم سین بریم و محل کار را ببینیم و دربارش صحبت کنیم. به پیشنهاد خانوم سین این مسیر تقریباً کوتاه را پیاده طی می کنیم. من و شیما با فاصله از خانوم سین در حرکت هستیم و خانوم سین بیشتر حواسش به دخترش هست که کمتر راه می ره و بیشتر می دود..
من و شیما از هر دری حرف می زنیم. از عروسی مینا تا مهد کودکی که درس می دم و کارای بچه ها و مربی نقاشی که امسال به تازگی اومده و از همه ی ما کوچیکتره..
شیما می گه جلسه ی قبل متین هی درباره ی درسش و استاداش حرف می زد که من معدلم 19 بوده و استادام خیلی ازم راضی بودن و من اینجوری بودم و اونجوری و ... چقدر درس می خوندم و ...
گفتم می دونم. همکلاسی ه مینا بود. یه موجود سازمخالف و شیرین عسل که اگه همه می گفتن امتحان ندیم، می گفت حتماً باید امتحان بدیم! و خودش هم اینا رو با افتخار تعریف می کنه!
شیما ادامه داد آره، هی از خودش تعریف کرد و تعریف کرد.. ازش پرسیدم همینجا رشت درس می خوندی؟ گفت آره! منم گفتم من تهران درس خوندم!! متین هم قیافه اش عوض شد و کلی تحویلم گرفت که چه افتخاریه آشنایی با شما و این حرفا...
دوتایی خندیدیم و گفتم زیادی خودش را تحویل می گیره..
.
من و شیما مشغول نگاه کردن محیط کار هستیم. شیما آروم می گه نمی خوام به اینا بگم علوم آزمایشگاه خوندم! می گم مهم کارته که چیزی کم نداره. هر جا هم بری کسی نمی پرسه چی خوندی؟ می گن نمونه کارت را ببینیم که کار خوب، کم نداری.
.
خانوم سین همسرش را به ما معرفی می کنه و ما را به همسرش.. می گه دنیا جون، مربی نقاشی و سفالگری که به ساینا درس می دن. و بعد رو کرد به شیما و گفت خانوم میم مربی ثابت نقاشی و سفالگری کانون، فارغ التحصیل هنرهای زیبای تهران هستن !!!!!
.
از در سالن می یایم بیرون. شیما می گه هنرهای زیبا را از کجا آورد این؟! منکه آروم داشتم حرف می زدم.. اینکه متین را نمی شناسه..
می گم امکان داشت دانشگاه آزاد تهران درس خونده باشی! مگه فقط هنرهای زیبا موجوده؟!
دیگه حواست باشه داری خاطره و سرکاری هم تعریف می کنی دور و برت را چک کنی تا کسی با گوشهای تیزش نایستاده باشه.

Friday, August 3, 2007

دستپخت عالی

مامانی (مامان مامانم) می گه: دخترای این دوره و زمونه هیچی بلد نیستن. یه غذا نمی تونن درست کنن..
بابا می گه کی گفته بلد نیستن؟! مگه دنیا بد آشپزی می کنه؟ یا دینا و مینا؟ وقتی مامانشون نیست کی از من پذیرایی می کنه؟ همه چی هم بلدن به چه خوبی..
حالا غذا درست نمی کنن دلیل نمی شه که بلد نیستن. حتی منا آشپزی بلده..

با قیافه ی حق به جانبی که بابا جان به خودش گرفته بود داشت باورم می شد که چه آشپز قهاری هستم! ولی یه ذره که فکر کردم یادم افتاد این چند روزی که مامان نبود و بابا بهش استناد می کرد.. روز اول که مامان غذا درست کرده بود. روز دوم بابا رفت دیلمان و ما هم رفتیم خونه ی عمو، نهار و شام اونجا بودیم.
روز سوم هم طبق قراری که از قبل با مامان گذاشته بودیم که یه فکری به حال غذا کن و بعد برو! بابا برای دو روز غذا گرفت ولی انقدر زیاد بود که سه روز خوردیم.
شانس آوردیم تمام شد و روز چهارم دعوت زن عمو که هر روز زنگ می زد نهار بیاین اینجا را لبیک گفتیم و به کباب ترش تبدیل نشدیم!

تمام این شبها هم بابا بیرون شام می خورد و می اومد خونه. یه شب هم که منا گفت من شام درست می کنم و به اطلاع بابا رسوند که می تونی شام بیای خونه، بابا شام خورده بود و بعد اومد خونه!
حالا شام چی بود؟ منا جان امر فرمودند همبرگر آماده، نان، سس و گوجه فرنگی بخرم و تحویل بدم تا منا جان زحمت سرخ کردنش را بکشه!