Sunday, August 30, 2009

محمدحسن پسر 6 ساله‌ی خدمات اینجاست. گاه گداری همراه پدرش می‌آید. خانم مدیر گفته بود اگر دوست دارد می‌تواند زودتر بیاید و سر کلاس بنشیند ولی همیشه وسطهای کلاس می‌آمد. پدرش کاغذ و پاستل می‌دهد دستش. گاهی برایش توضیح می‌دهم چه بکشد و گاهی هم خودش زودتر شروع می کند به نقاشی کشیدن.
این‌بار که رسید، ارشیا نقاشی‌اش را تمام کرده بود و اطراف میز راه می‌رفت. حواسم بهشان بود. رو به محمدحسن گفت: بذار من بهت یاد بدم چی بکشی.
محمدحسن از اینکه کاغذش را در اختیار ارشیا بگذارد خودداری کرد ولی ارشیا همانجا تکیه داد به میز و بالای سرش ایستاد. حواسش به نقاشی بود. با دستش اشاره می‌کرد و سعی‌ می‌کرد محمدحسن را راهنمایی کند.
ارشیا: حالا اینجا باید پاش را بکشی
محمدحسن تنه‌ی آدم را زیادی بلند کشیده بود و جای پا در کاغذ نذاشته بود. ارشیا انگار که ناامید شده باشد، ادامه داد: حالا اشکال نداره.. و با دستش نقطه‌ای را نشان داد و گفت: حالا اینجا دستهاش را بکش
محمدحسن خطوطی روی کاغذش کشید.
ارشیا خوشحال و ذوق زده: آفرین! درسته.. خوب کشیدی. حالا رنگش کن
امیرحسین کمی آن طرف‌تر با عجله نقاشی‌اش را رنگ می‌کرد و گاه گداری سرش را بالا می‌آورد و حواسش به ارشیا و محمدحسن بود. رو به محمدحسن گفت: صبر کن. من الان نقاشیم تمام می‌شه. بهت یاد میدم
پسرک کلافه شده بود از اینهمه نگاه که متوجه‌ی نقاشی اش بود و همه می خواستن یاری‌اش دهند. خنده‌ام گرفته بود. از ارشیا تشکر کردم بابت اینکه به دوستش کمک کرده و خواهش کردم سر جایش بنشیند تا محمدحسن نقاشی‌اش را به تنهایی تمام کند. امیرحسین هم همچنان با عجله رنگ روی رنگ می‌گذاشت و مقوایش را رنگی می‌کرد.

مثل همیشه یک کتاب گرفتم دستم و با خودم بردم آخر هفته‌ای کتاب بخوانم وسط طبیعت. هوا سرد و مه آلود و ابری بود و چمن‌ها خیس از باران‌های گاه و بیگاه. نمی‌شد روی علف‌ها دراز کشید و نمایشنامه خواند. حداقل منه تازه از مریضی جسته، حوصله‌ی دوباره مریض شدگی نداشتم
انقدر هم این دو روز مهمان بازی بود که یک خانه‌ی شلوغ داشتیم با تغییر مهمان‌ها
شب اول، همه هی گفتن فوتبال دارد. فوتبال باید ببینیم. بعد زن عموهه میگفت سریال دارد و سریال باید ببینیم، با تأخیر بازی که نفهمیدم چی‌شد آن وسطها وقتی که باید بازی تمام می‌شد و زن‌عموهه سریال دیدنش تمام شده بود تازه نیمه‌ی دوم بود.
بابا و پسردایی‌اش که شطرنج بازی می‌کردند. آن طرف تر دخترخاله‌ی بابا و خاله‌ی من تخته نرد بازی می‌کردند. دخترها هم نشسته بودند پای حکم
بعد از آنجایی که هیچ وقت روی من برای بازی حساب نمی‌کنند و می‌دانند جوابم منفی‌ست و حوصله‌ام هم نمی‌‌امد کتاب بخوانم. نشستم کنار پسرخاله فوتبال ببینیم
منی که نه فوتیال می‌بینم و نه آبی و قرمز تعلق خاطری برایم دارد. حس وطن‌پرستانه‌ام بالا زده بود، انگار وسط استادیوم نشسته ایم. به اندازه‌ی کل آدمهای حاضر در خانه سر و صدا ایجاد می کردم از لحاظ تشویق تیم ملوان
پسرخاله‌ی خرمشهری‌مان هم شد طرفدار ملوان.. آن وسط‌ها باباهه را هم تشویق می‌کردم و پسردایی‌اش هی کیش و مات می‌شد. می‌گفت: ایشالا ملوان ببازه
عموهه و شوهرخاله هم طی یک دوره‌ی فشرده‌ ریتم دست زدنشان را با ما هماهنگ کردند. فقط حیف ملوان یک گل هم نزد بعد از اینهمه تشویق ولی همه آخر بازی نظرشان این بود چون من اینهمه تشویقشان کرده ام از استقلال گل نخورده اند.

دنیا هستم. آدمی که بعد از سالها 45+2دقیقه فوتبال دیده ست :دی

Saturday, August 29, 2009

پمب آب را خاموش کرده بودند تا منبع پر از آب شود. بعد من ماندم و دستهای صابونی. عمو صدایم زد که حوصله داری برویم تا شهر، خرید کنم و برگردیم؟
مامان گفت برو پایین و شیر منبع را باز کن و همانجا دستت را بشور.
در پارکینگ دو تا منبع بود. یعنی بعدن که حواسم آمد سر جایش یادم افتاد باید دو تا منبع باشد.
دستم را گرفتم زیر شیر و بازش کردم. دستها را به سرعت مالیدم بهم و خب.. بجای اینکه تمیز شوند، چرب شدند با بوی گند!
شیر منبع را بستم. بلند شدم. کافی بود به اطرافم نگاه کنم تا یادم بیاید اینجا باید دو تا منبع باشد. یکی برای " گازوئیل " و دیگری برای آب!

Tuesday, August 25, 2009

جلوی آینه با مقنعه‌ام کلنجار می‌روم که این گوشه‌ی این ورش چین نخورد. بالای سرش لوله نشود. درزش درست پایین چونه‌ام باشد با اینکه می‌دانم در کمتر از چند دقیقه ی دیگر فقط از بالای سرم سر در نمی‌آورد! آخرش هم مثل همیشه بی‌خیال می‌شوم و می‌گویم: هیچ وقت یاد نگرفتم مقنعه درست سر کنم!
خواهره می‌گوید چند سالته؟ از کلاس اول.. بعد کمی مکث می‌کند و می‌پرسد پیش‌دبستانی مقنعه می‌ذاشتین؟
می‌گویم آره! پیش‌دبستانی هم تو همون مدرسمون بود. باید مقنعه و مانتو می‌پوشیدم
و ادامه می‌دهد خب.. از 6 سالگی داری مقنعه سرت می‌ذاری و هنوز یاد نگرفتی! همیشه هم کج و کوله ست

می‌شود 19 سال! 19 سال کلنجار بی‌نتیجه با مقنعه‌ که همیشه یک مشت موی گره خورده و گوله شده فقط داشته..

دوشنبه دو تا از کلاسهام تمام شد
سه شنبه سه تای دیگه تمام میشه
چهارشنبه دو تای دیگه تمام میشه
و تمام
بعد کلی حرف مونده از این جینگیلی‌ها که تعریف نکردم و ننوشتم هنوز

Wednesday, August 19, 2009

کلاسهای امروزم تعطیل شد. از دیشب یه خستگی تمام نشدنی ندارم. خواب هم کمکی نمیکنه. انگار به بدنم وزنه‌ وصل کردن و به شدت سنگینه.. یه نقطه‌ی بدون درد توی بدنم وجود نداره. همراه با سرگیجه..
هیچ وقت مناسبی برای مریض شدن نیست. حوصلشو ندارم

Sunday, August 16, 2009

امروز یکی از بلاگرهای فرندفیدی خیلی اتفاقی مهمون کلاسم شد. یکی از شلوغ‌ترین و پر سر و صداترین کلاسها که همه حضور فعالی از لحاظ حرف زدن و شیطنت کردن دارن.
برام جالب بود آروین و دانیال و چند تا از بچه‌های دیگه را قبل از اینکه معرفیشون کنم شناخت و موقع دیدن نقاشی‌ها، به نقاشی پارسا که رسید، پرسید این همون نقاشی که نوشتی یه عالمه علف کشیده؟

Saturday, August 15, 2009

عجله دارد زودتر از کلاس سفالگری برود. با نگرانی می‌گوید: خانوم می‌شه من زودتر برم؟ کلاس دارم
من - الان؟
ماهنوش: ساعت 4 و نیم
من- خب هنوز مونده تا 4 و نیم. عجله نکن
کمی بعد دوباره می‌گوید: خانوم کار من تمام شد. می تونم برم؟ کلاسم الان شروع می‌شه
من- کلاس چی داری؟
ماهنوش: نقاشی
من- ماهنوش جان با کی کلاس داری ؟
ماهنوش: با شما
من- به نظرت وقتی من هنوز اینجام، میتونم کلاس نقاشی رو شروع کنم؟

هر جلسه ماهنوش استرس دیررسیدن به کلاس نقاشی را دارد. چند باری خودم باورم شده بود الان کلاسش دیر می‌شود. بعد یادم افتاد خب وقتی این با من کلاس دارد، چطوری امکان دارد دیرش شود؟
یادآوری هرباره‌ی منم هیچ کمکی نکرد تا جلسه‌ی بعد ماهنوش نگران دیر شدن کلاس نقاشی‌اش نباشد. میگذارم زودتر برود و سر کلاس نقاشی منتظر بنشیند.

خوابم میاد و خسته ام
بدنم داره کم میاره و سیر فرسایشی دارد..

این اصلن غر نیست. من از الان برای دو هفته‌ی بعد - هم ماه رمضان ست و هم کلاسها تمام شده، نه می‌شود جایی رفت و نه کلاسی دارم و خانه نشین خواهم بود - دلم تنگ می‌شود.

Thursday, August 13, 2009

صدایم که به سختی از گلو در می‌آمد. تصمیم گرفتم فرصت بدهم بهشان اگر تا حالا سفالهایشان شکسته، گِل بدهم تا همان را دوباره درست کنند.
از پیشنهادم استقبال کردند. یکی گفت لاک‌پشتش را گم کرده. آن یکی گفت گوش خرگوشش شکسته، یکی گفت چشم آدمش در آمده و ...
به همه‌شان گل دادم و گفتم اگر کم آمد بگویید تا دوباره گل بدهم. مدام هم خانم خانم نکنید. جلسه‌ی دوازدهم کلاس ست و درست کردن یکی از 11 تا حجمی که تا الان یاد گرفته‌اید نباید کار سختی باشد. گفتم همه‌تان مدرسه رفته‌اید. معلم بعد از هر درسی برای اینکه بفهمد شماها خوب یادگرفته‌اید یا نه؟ سؤال می‌پرسد. گفتن آره و تأیید کردند.
گفتم حالا هم فرصت دارید یکی از شکل‌هایی که درست کرده‌اید و خراب شده را درست کنید و هم من می‌فهمم چقدر یاد گرفته‌اید این مدت..

منم تقریبن کاری به کارشان نداشتم تا مستقل کار کنند. فقط گه گاه تذکر می‌دادم اینجایش ترک خورده یا آب اضافی به گل زدی یا اینجا را خوب وصل نکردی، خشک بشود جدا می‌شود و ...

انتهای کلاس حجم‌هایی که درست کرده بودند را می‌دادند در قفسه‌ها بگذارم تا خشک شود، دخترک یک تکه گل صاف اندازه‌ی کف دست گرفت جلویم که رویش جای انگشتهایش را گذاشته بود!
می پرسم این چیه؟
با خنده و خوشحالی می‌گوید: نون درست کردم!

به لطف باران یک کلاس ایده‌آل کم جمعیت داشتم با 6 تا شاگرد 5-6 ساله. پارسا از لحظه‌ای که آمد و نشست روی صندلی گفت من اصلن حوصله‌ی نقاشی ندارم
گفتم ولی ما امروز یه چیز هیجان انگیز می‌خوایم بکشیم و مشتاق شد ببیند امروز چه خبر ست
با اینکه دانیال - عضو پر حرف کلاس - نبود، انگار پارسا و آریان سعی می‌کردند جای خالی‌اش را پر کنند مبادا من فکر کنم کلاس آرامی خواهیم داشت. پارسا یک عالمه علف کشید پایین نقاشی‌اش. گفتم: اگه همینجوری بخوای وقت تلف کنی و فقط کاغذت رو سبز کنی، من از پشت این علفها یواش یواش میام و می‌خورمت..
می گوید: هه.. نمی‌تونی
می‌گویم: من همون شیر قوی هستم و پشت علفها کمین کردم. خیلی راحت یه لقمه‌ات می کنم
آریان می‌گوید: من خیلی راحت فرار می‌کنم و دستت بهم نمی‌رسه
پارسا می گوید من می خورمت و تو دیگه هیچ کاری نمی‌تونی کنی..
فریناز و ساناز آن سر میز با فاصله نشسته اند و پانته‌آ روی صندلی کناری من. مابین حرفها گاه‌گداری سرش را بالا می‌آورد و همراهمان می‌خندد.
می‌گویم: خب حالا نقاشی هاتون را تمام کنید، بعدن بازی می‌کنیم
پارسا می‌گوید: یعنی می تونیم بدو بدو کنیم؟
می‌گویم: بدو بدو که نه.. ولی بعدن می‌تونم در موردش حرف بزنیم به شرطی که با حوصله و دقت نه همینجوری الکی، نقاشی‌تون را تمام کنید
فریناز یکباره می‌گوید: خانم معلم تورمون* کردی. چقدر حرف می‌زنی!

حس این بچه مدرسه‌ای ها را پیدا کردم که یکی شیطنت می‌کند و تمام مدت حرف می‌زند بعد تا تو دهنت را باز می‌کنی بهت می‌گویند ساکت باش و تقصیر توست!

* تور به معنی خل و چل و دیوانه ست. شاگرد عزیزم فرمود خانم معلم دیوونمون - خل‌مون- کردی

Wednesday, August 12, 2009

کلاس در باب ترکیب رنگ و رنگهای اصلی بود
نارنجی و سبز و بنفش را درست کردیم. بعد پرسیدم به نظرتون چه رنگهایی را با هم قاطی کنیم می‌شه زرد؟
هر کس دو، سه تا رنگ را پیشنهاد داد. چند تا را تست کردیم به رنگ زرد نرسید. گفتم می‌تونیم زرد پررنگ یا کم‌رنگ درست کنیم اما خود رنگ زرد را نمی‌شه از ترکیب کردن رنگها درست کرد. برای همین بهش می‌گن رنگ اصلی. بعد خواستم رنگهای اصلی را بهشان نشان دهم..
آبرنگ را گرفتم دستم و رنگها را نشان دادم و گفتم: زرد ، قرمز ، آبی
یکی با ناله - دقیقن ناله - پرید وسط حرفم و نگذاشت جمله ام را تمام کنم، گفت خانوووووووووم یعنی سه تا رنگ را با هم قاطی کنیم؟

خب آدم اینجوری وقتها هنگ می‌کند. آبرنگ را گذاشتم روی میز و چند لحظه‌ای سکوت کردم. حرفم نمی‌‌آمد. دخترک امسال کلاس پنجم ابتدایی می رود. من هر جلسه بهشان تذکر می‌دهم وسط حرف هم نپرید. وقتی دارم توضیح می‌دهم خوب گوش کنید و حرفم تمام شد، اگر سؤالی داشتید بپرسید.


پ.ن: مامان می‌گوید انقدر که حرص می‌خوری و با این بچه‌ها سر و کله می‌زنی، دیگر صدایت در نمی‌آید

ممنوع الحرف می‌باشم
البته دیگر صدایی هم در نمی‌آمد از این گلو. امروز موقع برگشت از مطب دکتر که مامان زنگ زد، فهمیدم دیگر صدایی از این گلو در نمی‌آید! پشت تلفن نمی شنید چه می گویم
قرار بود بروم پیش دکتر محبوبم. همان متخصص اطفالی که از بدو تولد و در تمام این سالها پیشش می‌رفتم. روی در مطب یه یادداشت بود که تا آخر شهریور تعطیل ست. من ماندم و یک کوچه پر از تابلوی دکترهای مختلف که یا به دردم نمی‌خوردند یا نمی‌شناختمشان..
همینجوری سرم را انداختم پایین و رفتم. دکتر بعد از معاینه، موقع نسخه نوشتن و ورانداز کردن دفترچه‌ی بیمه،‌ دعوایم کرد چرا آمدی خودت را معرفی نکردی؟ که چقدر بد می‌شد اگر همینجوری می‌رفتی و من نمی‌فهمیدم دختر فلانی هستی و من و بابایت همین دو هفته پیش باهم عروسی دخترفلانی بودیم و از این حرفها. آخرش هم حق ویزیتش را نگرفت و باز تأکید کرد همان اول که آمدی باید خودت را معرفی می کردی..
دکتر یک آمپول تجویز کرد و چهار تا شیشه شربت. گفت تارهای صورتی ام شدیدن ملتهب شده ونباید اصلن حرف بزنم

حالا از وقتی آمده ام خانه، فقط کم مانده یک دفترچه و خودکار بدهند دستم. مدام می‌گویند حرف نزن، حرف نزن.. خواهره هم هی می‌خندد به این وضعیت مضحک! که اگر نگاهم نکنند نمی‌فهمند چه می‌گویم..
فکر کن چه روزگاری ست.. دنیا حرف نزند !

صدا قطع می‌باشد
الان در دوره‌ی تصویری به سر می‌برم که گاه‌گداری از ته حلقم اصواتی به گوش می‌رسه ولی لابلاش قطع و وصل می‌شه

Sunday, August 9, 2009

یک پیش فرضی وجود دارد که کوه قهوه‌ای ست. خانه فقط همان چهارگوشی‌ست که بالایش سه گوش هست. درخت فقط یک مستطیل می تواند باشد که بالایش یک دایره‌ی سبز باید کشید و امثالهم..
در این شهر و تا کیلومترها آن طرف‌تر کوه قهوه‌ای رنگ به چشم نمی‌خورد. کوه جزئی از شهر هست که کسی از دیدنش ذوق زده یا متعجب هم نمی‌شود. انگار با آن متولد می‌شویم و عادت کرده ایم هر روز جلوی چشممان باشد و در همه‌ی فصل‌ها سبز ست. بچه‌هایی که خصوصن مدرسه رفته اند عادت کرده اند به الگوی از پیش تعریف شده. با اینکه این کوه جلوی چشمشان همیشه سبز ست، سریعن رنگ قهوه‌ای به ذهنشان می رسد. عادت کرده اند به اینکه یک چیزی بگذاری جلویشان و درست مثل همان با همان رنگها تکرارش کنند بدون ذره‌ای فکر و خلاقیت و تغییر..
در طول کلاس من همیشه سعی کرده ام یاد بگیرند درست ببینند، فکر کنند و با دقت به اطرافشان نگاه کنند. هر چیزی که گفته شد را بدون ذره‌ای فکر نپذیرند.
یکی از کارهایی که قرار شد انجام دهیم این بود که این‌بار خودشان دنبال موضوع و سوژه‌ی نقاشی بگردند. با دقت اطرافشان را نگاه کنند و موضوعات قابل توجهی که به نظرشان آمد را بنویسند. نه اینکه انشا و داستان نوشته شود. یک کلمه مثل یک کد روی کاغذشان بنویسند تا هفته‌ی بعد فراموششان نشود. قرار شد هر شب 10 دقیقه وقت بگذارند و فکر کنند به چیزهایی که در طول روز دیده اند و نظرشان را جلب کرده. مثلن به گلی که همیشه توی خانه‌شان بوده این‌بار با دقت نگاه کنند. به فرم برگها و گلبرگها.. از نزدیک رنگها و فرم‌ها را ببینند واقعن همانجوری بوده که تا حالا فکر می‌کرده اند؟ یا وقتی با دقت نگاه می ‌کنن به چیزهای جدیدتری می‌رسند و ...
برایشان توضیح دادم ننویسید امروز نهار خوردم و شام خوردم و فلانی را دیدم و خانه‌ی فلانی رفتم. انشا و خاطره نویسی نمی‌خواهم. اصلن دلیل اینکه می‌گویم بنویسید فقط به این دلیل ست که فراموشتان نشود. که وقتی کاغذهایتان را آوردید و ازتان پرسیدم مثلن این گربه که اینجا نوشته‌ای و دیده ای.. چه ویژگی‌هایی داشت؟ چه رنگی و چه شکلی بود؟ بعد توضیح دهی چه چیزی در آن نظرت را جلب کرده و ...
گفتم همیشه من بهتان گفتم درباره‌ی چه موضوعی نقاشی بکشید یا فلان چیز این شکلی ست، حالا شما بگردید و با نقاشی به من و دوستانتان نشان دهید چه دیده‌اید و برایتان مهم بوده..
کلی توضیح دادم و مثال زدم و پرسیدم ازشان که فهمیدید؟ گفتم می‌توانید اولش بنویسید مثلن شنبه؛ بعد جلویش سوژه‌ای که پیدا کرده اید را بنویسد این هم از لحاظ اینکه یک هفته بهشان مهلت داده بودم و گفتم اگر روزی یک موضوع پیدا کنید می شود هفت تا و اینجوری حق انتخاب بیشتری داریم موقع نقاشی کشیدن.
فکر کنید مثلن من سه‌شنبه این را گفتم و جلسه‌ی بعدی کلاس یکشنبه بود و قرار بود این نوشته‌ها را دقیقن سه‌شنبه ی بعد که می شد یک هفته همراهشان بیاوردند. یک تعدادی از بچه‌ها روز یکشنبه کاغذ به دست آمدند که خانم ببین درست نوشته‌ام یا نه؟
مینو از یک صبح که از خواب بیدار شده بود و صبحانه چه خورده بود و چند نفر را دیده بود و تا آخر شب نوشته بود.. دوباره برای همه و نه فقط برای مینو، توضیح دادم دلبندانم خاطره نویسی قرار نبوده بنویسید و کلی مثال دیگر
فاطمه از روز سه‌شنبه نوشته بود تا سه‌شنبه ی بعد که میشده یک هفته.. بعد مشکل آنجا بود این را روز یکشنبه آورده بود و هنوز دوشنبه و سه شنبه نیامده بودند. دوباره توضیح دادم عزیزانم مجبور نیستید همه را در یک روز و لزومن برای 7 روز هفته بنویسید. گفتم تعداد موضوعات بیشتر باشد، راحت تر می‌شود بینشان بهترینش را انتخاب کرد
بعد این شاگرد نابغه‌ی من نوشته بود: سه‌شنبه- نماز . چهارشنبه- قرآن . 5شنبه- اسکیتم و ... یکشنبه- امام سجاد . دوشنبه- گل رز . سه شنبه- امام زمان
حالا اینها هر کدام چه ربطی به نقاشی می‌توانست داشته باشد و یا اینکه ایشان امام زمان را به چشم دیده بود و جزئیاتش را به خاطر سپرده بود برای نقاشی همه در ابهام باقی ماند. چون هیچ توضیحی نداشت برای یک کلمه از اینها حتا
خب من دوباره مثال زدم و توضیح دادم و گمان بردم - و چه ساده بودم- که قطعن فهمیده اند و اصلن چه چیز سختی باید باشد فهمیدن این؟ که تو با دقت به اطرافت نگاه کنی و جزئیاتش را به خاطر بسپاری که بتوانی بعدن نقاشی بکشی؟
جلسه‌ی بعدی کلاس باز فاطمه آمد با یک برگ کاغذ که دستخط خودش نبود. بابایش انگار کتاب علوم را باز کرده بود گذاشته بود جلویش و مشق دخترش را نوشته بود. چیزهایی در مایه های اینکه " پروانه اول کرم ست و بعد تبدیل به پروانه می شود" " ابر در آسمان ست و باران از ابرها می بارد" " ماهی در آب زندگی می‌کند" و غیره
انتهای کاغذ در یک پاراگراف خطاب به پدر عزیز بچه نوشتم این تمرین هدفش چه بوده و انشاء و نگارشش مهم نیست و فقط برای این بوده بچه‌ها با دقت به اطرافشان نگاه کنند و ...
فکر می‌کنید امروز این بچه و خانواده‌اش بالاخره فهمیدن این معلم - بدبخت احمقی که من باشم و فکر کرده ام که چه؟ واقعن با این روشهای پرورش خلاقیتم برم سر به کدام بیابان بگذارم - چه می‌گوید؟ این بار فاطمه نوشته بود "خورشید گرما می دهد و اگر باران نبارد انسانها زنده نمی مانند. در پارک بچه‌ها بازی می کنند و .."
معصومه نوشته بود " جغد شبها شکار می کند و غذایش سنجاب و موش ست" و یک صفحه توضیح در باب حیوانات
محمد مهدی نوشته بود " برای اولین بار بچه‌ی خاله اش که تازه به دنیا آمده را دیده"
حمیدرضا نوشته بود: "با دقت به کوهها نگاه کرده و متوجه شده با درخت و علف پوشیده شده اند و به رنگ سفید (!!) ست"

Saturday, August 8, 2009

آموزش گام به گام

موضوع کلاس: شناخت رنگهای اصلی و ترکیب رنگ و ساختن رنگهای جدید
بعد از کلی سکوت باشید و حواس جمع کنید و غیره
من: اول قلمو را می زنیم تو آب تا خیس بشه. نه اینکه کلی آب برداریم بریزیم روی رنگ.. فقط در حدی که قلمو خیس باشه.. می زنیم توی رنگ زرد و اینجوری - در حال نشان دادن- می ریزیم این قسمت - پالت رنگ- همتون الان این کار را همراه من انجام بدید
بعد دوباره قلمو را می زنیم توی آب و کاملن تمیزش می کنیم تا از رنگ زرد روش باقی نمونه. به هیچ عنوان قلموی کثیف را توی رنگ دیگه نزنید که رنگهاتون قاطی شه با هم. فقط توی پالت، رنگها را با هم قاطی می کنیم. بعد قلمو را می زنیم تو رنگ قرمز .. و با رنگ زرد قاطی می‌کنیم.. حالا چه رنگی داریم؟
صدای یکی دو تا از بچه‌ها : نارنجی
من: آره.. پس اینجوری با ترکیب دو رنگ، یه رنگ جدید تونستیم درست کنیم. کمی از این رنگ را گوشه‌ی مقوامون می زنیم. حالا اگه به همین رنگ نارنجی که درست کردیم و اضافه‌اش توی پالت هست، قرمز اضافه کنیم یه نارنجی جدید خواهیم داشت که پررنگ تره و اگه زرد اضافه کنیم، کم رنگ تر میشه ونارنجی‌های مختلفی می تونیم درست کنیم
و یکی یکی نشانشان میدهم

فاطمه در حال ناله با قیافه‌ی درهم : خانوم اینکه خیلی کمه
من: چی کمه؟
اشاره می کند به رنگی که تو پالت درست کرده و می‌گوید: این رنگش خیلی کمه
من: فاطمه جان مگه من رنگ ریختم توش؟ خب شما رنگ کم برداشتی. دوباره زرد و قرمز را با هم قاطی کن. این‌بار بیشتر رنگ بردار

من: ساجده، نارنجی درست کردی؟
ساجده: خانوم من اصلن نمی‌فهمم چی می‌گید ! چه کار باید می‌کردم؟

پ.ن: مدیونید فکر کنید من یک توضیح صرفن کلامی داده باشم و تک به تک حتا شستن قلمو را نشانشان نداده باشم و یا کمتر از این توضیح داده باشم. بیشتر توضیح داده‌ام اما کمتر نه!

چهارشنبه رفتم کانون.. ژاسمین به سمتم آمد. مثل همیشه دستهایش را حلقه کرد دورم و گفت: سلام خانوم. امروز کلاس داری؟
من- سلام عزیزم. نه. امروز کلاس ندارم
ژ : پس  چرا اومدی؟
من - با خانوم پ کار داشتم
ژ : خیلی خوشگل شدی امروز. این شال خیلی بهت میاد
من - مرسی
ژ : خانوم چرا همیشه این شکلی نمیای؟
من - چون باید مقنعه سرم باشه
ژ : ولی شال خیلی بهت میاد. اینجوری بهتره
من - اینجوری رام نمی دن خب.. باید سر کار با مقنعه بیام. امروز کلاس نداشتم
ژ : آها

Monday, August 3, 2009

روزهای تلخ و پر غصه

این روزها به اندازه‌ی کافی تلخ و سخت می گذرد. پر از غم که مثل یک بغض کهنه نشسته در وجودمان.. حتا هوس نوشتنش هم به سرم نمی زند. همه‌ی‌ مان به اندازه‌ی کافی درد و غم درون سینه‌هامان رسوخ کرده که نیازی به گفتن و به زبان آوردنش نباشد.
این روزها مثل پرنده‌ای که بی نتیجه به در و دیوار قفس می‌زند، بال بال می‌زنم تا ذره‌ای از غم بقیه کم کنم و دوستانم انقدر غمگین و افسرده نباشند. که پر از بغض نباشیم.. که رها شویم از این روزهای غصه..
نمی‌شود انگار.. یا من نمی‌توانم. شاید انتظار زیادی دارم از خودم و نیستم آن آدم قوی که باید باشم. که نمی‌توانم غم‌های همه را پذیرا باشم، ازشان بگیرم و شادی نثارشان کنم.
این روزها رضایت بیشتری دارم که خانه نیستم و اینترنت خیلی‌ ساعتها در دسترس نیست، زنگ موبایلم هم به گوشم نمی‌رسد و در بی‌خبری و شلوغی و همهمه‌ی کلاس می گذرد لحظه‌ها..
این ساعتهایی که حتا فرصت فکر کردن ندارم. انقدر سرپا ایستاده ام که شب وقتی پاهایم بیرون از کفش می‌خواهد نفس بکشد، تازه درد می آید و یادآوردی می‌کند ساعتها ایستاده ام، مدام راه می رفته ام و از این سو به آن سو می پریدم.
حالا همه‌ی غصه‌ها را نگه میدارم و اینجا از همین لحظه‌هایی که فرصت فکر کردن به غیر بچه‌ها ندارم و مجال دیگری نیست، می نویسم. شاید لحظه‌ای ذهن دیگری را هم پرت کرد و با خودش برد وسط دنیای این بچه‌ها..

Sunday, August 2, 2009

شبنم بالاخره رویت شد..
و ولگردی و خوشگذرانی 4 نفره‌ی دوست داشتنی..
شب خوبی بود.. خیلی خوب