Sunday, November 30, 2008

امروز

صبح
یک آشنای دور بعد از سلام و احوالپرسی و پرسیدن حال مامان و بابا و خواهرا و کی چی کار می کنه و غیره : چه رشته ای می خونی؟
من- نمایش. طراحی صحنه
باز همان آشنای دور بعد از کمی صحبت در باب شهر و دانشگاه و غیره : این رشته ی هنر که شما می خونی.. آخرش یعنی بازیگر سینما می شی؟
من- نه! طراح صحنه

ظهر
مامان: خب تو چرا می گی نمایش؟ هر کی پرسید بگو طراحی صحنه و دکور می خونی که فکر نکنن قراره بازیگر شی!
من- مگه بازیگری بده؟
مامان: بازیگری بد نیست. ولی فکر می کنن نمایش یعنی فقط بازیگری!

بعدازظهر
خانم معلم تاریخ و جغرافیای دوران راهنمایی که بعد از هزار سال همدیگر را در خیابان دیده ایم: دنیا جان چی می خونی الان؟
من- طراحی صحنه
خانم معلم: طراحی صنعتی.. خیلی خوبه!!

هی مرد! می دانستی عاشقت هستم؟

درب ماشین را باز می کند و می نشینم. می گوید صندلی را درست کن!
با تعجب نگاهش می کنم.. این 5 سال و اندی حتی وقتی چند متر را خواسته ام بروم طبق عادت اول از همه صندلی را درست کرده ام انقدر که ماشین دست من و او پاس کاری می شود و جزء رومزه ها و عادت های غیر قابل ترک شده.
سر تکان می دهم و صندلی را می کشم جلوتر.. دست می گذارم روی ترمز دستی و قبل از اینکه فشارش دهم.. دست چپم را تکان می دهم برایش به منزله ی خداحافظی.
در حال دور شدن از ماشین می گوید ترمز دستی را بخوابون!
دهانم باز می شود به اعتراض که یعنی چه؟ تازه یادت افتاده آموزش رانندگی بدی؟ لبهایم بی آنکه صدایی از میانش خارج شود، دوباره می آید روی هم.. نگاه می کنم که آهسته دور می شود..
لبخند می نشیند.. پایم را فشار می دهم روی کلاج و دنده را حرکت می دهم. از آینه به دور شدنش نگاه می کنم..
و بی صدا می گویم هی مرد! می دانستی عاشقت هستم؟


پ.ن: توجه کردید این نوشته مخاطبش پدرم بود؟! چرا انقدر شلوغ کردید؟ عروسی کجا بود؟

..

این روزها را دوست دارم.. فکر می کنم بیشتر مهربانیم با هم شاید و شاید هم بیشتر ....
می دانم گفتن اینکه کاش این لحظه ها کش بیایند تفاوتی در حقیقت ایجاد نمی کند که هیچ چیز به صرف خواست من پیش نمی رود..

سعی می کنم "حال" را زندگی کنم و خوشحال باشم از "لحظه" بی هیچ فکر بعدی و آینده ای..

Friday, November 28, 2008

تمام باید

احمقانه باشد شاید ولی هر روز و شاید در اکثر لحظات با خودم عهد می بندم که تمام باید باشد. تمام..
این روزها که بگذرد. این دیدار آخر که بیاید و دیگر...
باورش سخت ست ولی هر روز می گویم به خودم تا به باور برسد.

درد دارد، بد درد می کند..

Sunday, November 23, 2008

سرم می چرخد و سنگین و سنگین تر می شود.. درد می پیچد.. از پیشانی می گذرد و می رود تا پشت و می چرخد کنار گوشهایم و بر می گردد به پیشانی و هجوم می آورد به عضله های صورتم..

از درد ست شاید اشک ها که گوله می شود و سر می خورد روی گونه ها.. دندانها فشرده می شود روی هم و فکی که انگار در حال انفجار ست از فشار دندانهایی که قفل شده اند روی هم و قدرت جدا کردنشان نیست..

گلویم می سوزد و چای هم از مجزای باریکش نمی گذرد و گیر می کند. مجبور می شوم یکباره همه را بیرون دهم تا از خفگی برهانم خود را..

سرماخوردگی هم بد دردی ست. به قلب هم هجوم می آورد حتی..

Friday, November 21, 2008

گاو من اسمش "گاو" است

امروز* یک کشف عظیم کردم. می شود سر کلاس مبانی کارگردانی - بخوانید فلسفه!- نشست، در مورد تم و موضوع، درگیری ها و بحث ها را شنید ولی به گاو سفید و سیاه فکر کرد!
حتی می توان سوتی های استاد را هم با چشمهای گرد شده از تعجب دنبال کرد تا آخر سنگینی نگاه و چشمان متعجبت را ببیند و بپرسد "چه شده؟" و تو با همان تعجب که امتداد دارد، گاو سفید و سیاهت را در دستت تکان دهی و بپرسی " شما در مورد اتللوی شکسپیر صحبت می کنید دیگه؟ پس چجوری اتللو می تونه زیبا و معصوم باشه و یک زن نقشش را بازی کنه؟ " بعد استاد بخند و بگوید " من گفتم اتللو؟" و خنده اش بیشتر شود و ادامه دهد " منظورم دزدمونا بود!"
بعد گاو سفید و سیاه دوباره سرش را می اندازد پایین و نگاهش را از استاد می گیرد و با آرامش حرکت می کند. تازه ترین و سبزترین و خوشمزه ترین علف ها را از روی دفتر سبزم می بلعد.. انگار که مهمترین کار جهان را در لحظه انجام می دهد.
گاو سفید و سیاه چشمهای درشت و مژه های بلندی دارد که حتی در خلال نشخوار کردن دل می برد و عشوه گری می کند.
گاو سفید و سیاه من هیچ عکس العملی مقابل مَداد قرمز تو نشان نمی دهد و نمی توانی تحریکش کنی که شاخ بزند! تو مایه های "عزیزم ریز می بینمت !!" و فقط یک لبخند ملیح تحویلت خواهد داد.
گاو من اجازه نمی دهد کسی آرامشش را از بین ببرد. بدون اینکه خشمگین شود در موقع لزوم فقط یک لگد جانانه نصیب خاطی می کند!
استاد می گوید "شاه مرد، آنگاه ملکه مرد" ! به نظر گاو من این چیز مهمی نمی تواند باشد. اینهمه سفسطه چیدن بی معناست! چرا همه چیز را باید پیچیده کرد؟ بازی با کلمات می تواند راحت باشد. می شود راحت ترین کلمات و اتفاقات را هم پیچیده و دست نیافتنی کرد. به نظر گاو من اینها مغز را بخار می کند..
گاوم خمیازه می کشد و بدون اینکه وارد فلسفه ی وجودی "چرا چمن سبز ست" بشود.. دمش را تکان می دهد، پشتش را می کند به استاد و آرام آرام قدم برمیدارد تا از کلاس خارج شود.

* سه شنبه

دور شو ای سرمای بی هنگام

فکر کنم باید بالاخره این واقعیت را قبول کنم که سرما خورده ام و شدتش بیشتر هم می شود و این گلو دیگر گلو نمی شود با اینهمه درد.. و سری که هی سنگین تر می شود!
بعد من در کمال پررویی حتی قرص هم نمی خورم، آب نمک قرقره نمی کنم و منتظرم همانطور که سرما آمده خودش مرا خورده، خودش هم مرا پرت کند بیرون و برود یکی دیگر را بخورد و کاری به من نداشته باشد!

انتظار بیجایی ست که سرماخوردگی خودش خود به خود خوب شود؟ نمی شود آیا؟ چرا آخه؟ یعنی واقعن چرا؟

Thursday, November 20, 2008

تقصیر من نیست

من خواستم دختر خوبی باشم و کلاس فردا را بروم ولی عوامل دست در دست هم می دهند برای اینکه کلاس فردا پیچانده شود! اصلن خودش پیچونده می شه.. حقیقتن!

Wednesday, November 19, 2008

طلسم

باز جادوگر پیر آمده و وردهای ترسناکش را در گوشم خوانده ست.. بدنم گرم و گرم تر می شود و از پشت پلک هایم حرارت بیرون می تراود.. کوره ی داغی می شود تنم و هر تماسی را به خاکستر بدل می کند..

گاز می گیرد

آدم ست دیگر یک روزهایی می لرزد در کلاس و از آن در که بگذرد و به آفتاب سلامی کند، پخته می شود.. بعد کمی اینور تر در سایه باز می لرزد و آفتاب هم غیر قابل تحمل.. روز نامتعادلی ست.. نه حوصله ی کتاب خواندن ست و نه سر بازبینی نمایش ها رفتن و نه از بر کردن چند خطی که باید فردا اجرا شود..
حوصله ی  هیچ آدمیزادی هم نیست.. آقاهه گفت آب جوش نیامده و چای هم نبود برای خوردن.. اینجا هم 3 تا کامپیوتر عوض کردم و از روی این صندلی به روی آن صندلی تا بالاخره یکیشان کار کرد و جی میل بازگشایی شد!
روز بی حوصله ایست. همه چیز سر ناسازگاری دارد انگار.. مثل من! که هاپ هاپ می کنم و آماده ی پاچه گیری!

دختره شانس آورد گازش نگرفتم! بیشعورهای عزیز ! آدم که دفترش - که کل جزوه های دروس در آن هست - را می دهد دستتان شعور داشته باشید و حداقل این یک روزی که قول می دهید دفتر را بیاورید، کلاس را دودره نکنید ! من کف دستم جزوه بنویسم آن وقت؟ وقتی دفترم پیش شما در خواب ناز ست و تازه لطف کرده اید و بعد از کلاس منت بر من و دانشگاه گذاشته اید و قدم رنجه فرمودید.. تا من باشم مثل احمق ها هر کی گفت جزوه، دفترنازنینم را ندهم دستش..

الان من مثل اژدها توانایی این را دارم از دهانم آتش بدهم بیرون و همه جا را شعله ور کنم و بسوزانم حتی..


پ.ن: داشتم این مدت فکر می کردم چرا دستم را می گذارم روی موس حرارت ازش ساطع می شه؟ و چرا انقدر گرمه؟ .. خب الان کشف کردم این میز دقیقن چسبیده به شوفاژ و این حرارت از موس نیست که آتش افشانی می کند :دی

Sunday, November 16, 2008

:(

من هنوز به این رفتن ها عادت نکرده ام..
دیشب با خوشحالی اینکه 24 ساعت دیگر مال من ست و من اینجام و روی تخت خودم و در اتاق خودم می خوابم، خوابم برد و امشب...
کاش گاهی این دقیقه های لعنتی با هم مسابقه ی سرعت نمی گذاشتن.

بعد میام تو منو بخور

یه تبلیغ - پفک نمکی مینو- بود چندین سال پیش پخش می شد.. یه کوچولویی بود که می خواست بره خونه ی مادربزرگ بعد گرگ و شیر و اینها سر راهش سبز می شدند و می خواستن بخورنش و بهشون می گفت: " میرم خونه ی مادربزرگ، بخورم پفک نمکی.. چاق بشم، چله بشم.. بعد می یام تو منو بخور "
بعد گوبنده می گفت : کوچولو می ره و می ره ...

حالا این دو روزه که من اومدم خونه.. هر بار این یادم میاد و فکر می کنم اومدم خونه .. "چاق بشم، چله بشم.. " انقدر که تا اینجای اینجا - درست تا همینجا!! - غذا می خورم!

باباهه امروز ماشین را برده کارواش و با سلام و صلوات داد دست من و با سفارشات که تو این چاله های پر از گل و آب نرو که یه وقت بپاشه به ماشین و ماشین را تازه دادم سرویس و ...

هوا که ابری بود! احتمالن روز یکشنبه ای هم سیل ببارد از آسمان :دی

Saturday, November 15, 2008

یعنی من مرده ی این همه مطلبی هستم که اینجا در مورد آنتیگونه نوشته..
و بیشتر شیفته ی این نوشته ام که حداقل موقع ترجمه یه نگاهی به متن های دیگه می نداخته بد نمی شد.. و حدس می زنم متن اصلی که این از روش ترجمه شده انگلیسی بوده احتمالن که مترجم توجه نکرده همونقدر که کرئن می تونسته عموی بچه ها باشه، دایی هم می تونسته باشه! آنهم در حالیکه ادیپ تک فرزند ننه باباش بوده و اونها از ترس به حقیقت پیوستن پیشگویی نمی خواستن بچه دار بشن و ادیپ هم فرزند ناخواسته بوده..
و نمی دونم مترجم خیلی خوشحال و صمیمی بوده با این لحن یا نویسنده ؟

تابلوئه دیگه؟ من تازه آنتیگونه خوندم! و دلم خوش بود سرچ کنم یه چهار تا چیز بیشتر بیابم که برای کنفرانس کلاسیم یه چیزی بیشتر از متن بدانم و مطلع باشم. بعد الان بی خیال شاگرد خوب بودن شده ام :دی حوصله ندارم بگردم خب..

روزهایی که هم اتاقی ام مونا غذا درست می کند و خصوصن اگر سیب زمینی سرخ کند باید انتظار یک غذای شور و پرنمک را داشت! اگر رعایت حال من و آتنا را کند و یا غذا دستپخت آتنا باشد یا مامان من - انتظار ندارید که من غذا درست کنم؟ :دی- در اولین قدم نمک دان کنار سفره قرار می گیرد.. هر بار این نمکدان از دسترس مونا برداشته می شود و یک اخم تحویلش می دهم که انقدر نمک نخورد و قول داده این عادت بدش را ترک کند.

آتنا سرسپرده ی شکلات هست. به قول خودش یک روز بدون شکلات نمی تواند طی شود وگرنه فشارش می افته! از آنطرف غر هم می زند چرا با وجود اینهمه ورزش یک گرم هم از شکم مبارکش کم نمی شود. از آنجایی که در طول روز همراه آتنا نیستم فعلن کاری از من و مونا بر نمی آید که شکلات را از دسترسش دور کنیم و یا جیره بندی اش کنیم تا به اندازه بخورد و این عادت روزانه را ترک کند.. ولی شبها خوردن شکلات ممنوع ست! البته فکر کنم به اندازه ی کافی در طول روز می خورد.

مامان می گوید من فقط نگرانم آخرش نه تنها اینها ترک عادت نکنن بلکه عادتهاشون را به تو انتقال بدن!

طبق اوامر خانم آزاده که من ارادت ویِِژه خدمتشان دارم، زین پس کامنتدانتی ماسو باز خواهد بود البته جز موارد خاص! :دی

Friday, November 14, 2008

آدمیزاد بنده ی عادت ست؟ و یا زود تغییرات و شرایط جدید ته نشین می شوند در وجودش؟

استادی که جلسه ی اول مثل سگ ازش می ترسیدم را روز به روز بیشتر دوست می دارم. هفته به هفته می فهمم چه شانس بزرگی ست که درست همین امسال که او هم هست و درست همین امسال که من ترم یک و سه را هم زمان می گذرانم فرصت این را دارم که سر کلاس این آدم بنشینم و یاد بگیرم..

دارد این آشنایی ها ته نشین می شود.. چند هفته گذشته؟ با آرزو هم گام که شدم گفت چقدر دوست پیدا کردی تو!! چقدر سلام علیک می کنی؟
فکر کردم راست می گوید؟ امروز که به سمت آموزش و کلاسهای مطرود این دانشگاه می رفتم که فقط بچه های نمایش سر از این قسمت دانشگاه در می آورند.. یاد حرف آرزو افتادم. آدمهایی که دیگر غریبه نیستن. دوست هایی که سلام می گویند، برایت دست تکان می دهند و آغوش می گشایند.. و حتی آدمهایی که دیگر دوستی های روز اول را ندارند و سر سنگین شده اند.

از این شهر هیچ نمی دانم.. جز پرنده هایی که از آسمان آبی اش در گذرند و من عاشقشان هستم.. ولی دارم دلبسته ی این آدمها می شوم.

جمعه ها

جمعه ها از کلاس ساعت 11 صبح به 8صبح رسید.. یعنی نهاری که می رسیدم خونه با اینکه ظلم بالاتر از کلاس 8صبح جمعه؟ اونم وقتی که اگه دیرتر از استاد برسی تا زمان آنتراک یا باید سرپا بایستی و یا بیرون ول بچرخی و بین دو نیمه اجازه ی ورود داشته باشی؟ - این بلا تا حالا سر من نیامده البته-

این کلاس 8صبح بجای 10 و نیم، 11صبح تمام می شد.. بعد کلاس مشترک تمام گرایش ها که مجالی هست برای امتحان کردن و اتود زدن و درس یادگرفتن که تا 1 و نیم ظهر ادامه پیدا می کند.. و امروز که حضور سر کلاس علیرضا اینها هم واجب شد بر اثر رودروایسی که یه وقت فکر نکنه ازش ناراحتم و ...

و جمعه های من که هر هفته بیشتر کش میاد و طولانی تر می شه و دیرتر به خونه میرسم..

و جمعه هایی که دور تا دور دانشگاه تعطیله و من در امتحان الهی قرار دارم که چگونه می توان از 7 صبح بیدار شد و نیم ساعت بعد بپری بیرون.. و تا 5بعدازظهر هیچ نخورد و گاه گداری آدامس جوید فقط!

Sunday, November 9, 2008

مخمل

زنگ موبایل "آرام" خونه ی مادربزرگه ست.. بعد هر وقت صداش در میاد - در اکثر مواقعی که کیفش کنار من روی نیمکت ست و آرام اینور اونوره- بهش می گم بدو! "مخمل" زنگ زده..

فکر کنم اگر این ملودی زنگ موبایل من بود؛ اسم دوست پسرم هم می شد "مخمل" !! یعنی بی بر و برگرد همین اتفاق می افتاد.

در حاشیه ی برکناری وزیری که دکترا نداشت

چند شب پیش که خوابگاه بودم، مادر زنگ زد، گفت خبر داری کردان استیضاح شد؟ گفتم مادرم من اینجا اینترنت دارم یا تلویزیون؟ روزنامه هم که نخریدم.. شرح مختصری گفت و فرمودند برو فردا روزنامه بخر! گفتم چشم و خداحافظی کردیم.

رو به آتنا - هم اتاقی ام- و لادن که برای درس خواندن آمده بود گفتم: بالاخره کردان هم استیضاح شد! خدا را شکر بالاخره یه تکونی خوردن این نماینده ها و کردان رو برکنار کردن!
لادن و آتنا نگاه کردند به چهره خندان من و آتنا با تعجب پرسید: کردان کیه؟
لادن پرسید: استیضاح؟ خب این یعنی چی؟

هفته ی قبل که با شبنم و شکوفه و میهن رفتیم همان جاده ی دوست داشتنی من که هر دوست نازنینی که مهمان من بوده در اولین فرصت سفری به آنجا داشته :دی

آزاده یادت هست آن جاده هایی که رفتیم تا گم شویم و آن جاده ای که تا امامزاده رسید و وقت نشد بقیه اش را هم برویم؟ به شکوفه گفتم این را تا نصفه رفته ایم، این بار برویم ببینیم واقعن بن بست ست یا نه؟ گفت ما فقط جاده هایی رو می ریم که تو قبلن رفتی و می شناسی!
این بار دیگر نترسیدند.. چون دنیا چند باری این جاده ها به سمت شهر همسایه، را رفته بود ولی هیچ کدام پایه نبودند جاده های جدید کشف کنیم.
من به یادت بودم اما، که با صبوری و همراهی.. تمام آن جاده های خاکی که معلوم نبود به کجا می رسد را همراهم آمدی. و با هم تجربه کردیم بالا و پایین پریدن ها، از درخت بالا رفتن ها، در باد دویدن ها و ... را

می دانی؟ فکر می کنم من و تو فراتر از روز تولد مشترکمان با هم اشتراکات داریم.

دلم برایت تنگ ست.. کاش باز فرصت دیداری تازه باشد.

نگران بودم باران مانع شود. هر سه مان موقع آمدن به این فکر کرده بودیم که مبادا آن دیگری نیاید ولی آمدیم. شیما از رشت و آناهیتا از رامسر و بعد از مدتها دیدمشان. آناهیتا که فقط به خاطر من آمده بود در این باران و هوای سرد با وجود اینکه کلاسی نداشت.
دلم تنگ شده بود. خیلی خیلی زیاد.. دلم برای تک تک این لحظه هایی که سه تایی می نشستیم روی این صندلی های آبی و قرمز و حرف می زدیم و می خندیدیم تنگ شده بود.

گرم صحبت آقای مسئول گفت باز قراره امشب اینجا بمونید؟ دفعه ی قبلی انقدر حرف زده بودیم که زمان را فراموشان شد بعد آقاهه یادآوری کرد ساعت کاری تمام شده و باید تعطیل کند و برود خانه !!

بیخود نبود گفتم باید با آناهیتا صحبت کنم. امروز در مورد طرح نمایشنامه ام با هم حرف زدیم، فکر کردیم، ذره ذره بهش جان دادیم و الان خوشحالم که فردا با دست پر می روم سر کلاس! یعنی اصلن من حداقل هر چند هفته یکباره هم که شده، آناهیتا را ببینم و حرف بزنم به شکوفایی خواهم رسید. حالا قرارمان شده برای دو هفته ی دیگر که نتایج را بهش اعلام دارم و حرف بزنیم تا به نتایج بهتری برسم.

هم اکنون در دوره ی تنبلی به سر می برم! هر کاری جز مشق نوشتن و کتاب خواندن! این دوشنبه ها همیشه مظلوم واقع می شوند. صبح که حرکت می کنم، شاید یک ساعتی قبل از کلاس فرصت نوشتن داشته باشم. تازه اگر مغزم هنوز خواب نباشد..
این دوشنبه های طفلکی که استاد در کمین نشسته و اعلان جنگ داده ست به من! تقصیر من چه بود که آن دختره طرح نمایشنامه اش را یه چیزی تو مایه های فهیمه رحیمی و نسرین ثامنی و میم مودب پور و امثالهم نوشته بود.. قصه ی پسری بود که رفته دانشگاه و دختره از چشمش افتاده بود و دختره غمباد گرفته بود و افسرده، نالان و غمین بود..
تقصیر من چه بود که من آرام به آرزو گفتم "ژانر فهیمه رحیمی" و از شانس بنده که درست ردیف اول و در تیررس استاد نشسته بودم! استاد هم شنید و فرمود "دنیا تیکه ننداز !! بعدن بد حالتو می گیرم! حواست باشه.. "

روزهایی که می توان حال بهم زن بود

چهارشنبه دور و برم دوستان متولد 68 و 69 ای هستند. از 8 صبح که دانشگاهم..
"آرام" همراهم هست و بعد که مانا و جیران و گاهی آرزو و آن دختره که هیچ وقت سیر نمی شد.. آها! شقایق!!
اگر" آرام" کلاس صبح را نپیچاند نهار را با هم هستیم و گاهی چای بعدازظهر تا کلاس ساعت 4 ..
انگار دنیای چند سال من ست "آرام". شاد و پر از شیطنت و بی خیال درس و مشق حتی..

فکر کن منی که همان هفته های اول تمام 3 غیبت مجازم به ته می رسید. محسن می رفت و می آمد ساعتها نصیحتم می کرد که درس بخوان! درس بخوان! بیشتر بخوان.. بعد منکه با بی خیالی طی می کردم ولی تقریبن نمره هایم با دینا برابر بود - این حرص در آور بود. چون من نصف او به خودم زحمت می دادم-.. صبح ها که به زور و ضرب بیدار می شدم و کلاس پیچاندن ها برای خوابیدن و حوصله نداشتن و ...

حالا گاهی فکر می کنم به موجود غیرقابل تحملی تبدیل شده ام که هی می زند توی سرش تا زودتر این کتاب را تمام کند و کتاب بعدی را شروع و بعدی و بعدی ها.. هی این در و آن در می زند برای پیدا کردن این نمایشنامه ها و مدام حس می کند عقب ست و وقت کم ست و باید تندتر بخواند و بدود..

سارا روبرویم می نشیند و با لیوان چای بازی می کند. می گوید: فکر می کنم تو باید تو یه خانواده ی خلوت و آروم و فرهنگی بزرگ شده باشی. خیلی آرومی..

خنده ام می گیرد. می گویم شاید اینجا پایه ی شیطنت ندارم و یا حوصله اش نیست. وگرنه آنقدر هم آرام نیستم.

با تعجب نگاهم می کند! می گوید واقعن؟ باورم نمی شه..

ابروهایم باز به دوره ی خود ریزشی رسیده اند... دانه دانه غیب می شوند

ذهنم زیادی مشغول و مغشوش ست.. حتی حالا که دوره ی آرامی ست و آرامش ظاهری!

Saturday, November 8, 2008

فکر کنم واقعن یه چیزیم هست! یه بیماری مهلک شاید.. چرا اینجوری شدم من؟ اسمش می شود چی؟ حساسیت بی جا؟ دیوانگی؟ خل وضع بودگی؟
تمام وجودم را تحت الشعاع قراره داده.. درمان؟ نمی دانم.. منکه سعیم را کردم. این لحظه ها که غافلگیرم می کنند را کجای دلم بگذارم؟
حالم از خودم بد ست..

هجده آبان بود امروز.. هجدهم.. بعد هجده آذر ست و بعد هم هجدهم دی ماه
و تمام! 24 سالگی هم تمام..
دیگر دویدن و انتظار به زمان رسیدن و یا توقفی حتی یک ثانیه ای بی فایده ست.. می رود و می رود..
و تمام !

باباهه می گوید تو فقط روز اول که از راه می رسی مثل نخورده ها می پری سر غذا و راه می ری می گی گشنمه؟ روزهای بعدی دیگه به غذا نیاز نداری؟

مامان هم آمده می گوید: بذار یه شب بگذره بعد 3 تا لیوان در سایزهای مختلف ردیف کن دور و برت

Friday, November 7, 2008

دنیا .. دنیا .. دنیا
سر بر می گردانم..
می گوید: قبلن ها زودتر می گرفتی! الان باید سه دفعه بگم.. یه بار هم ترجمه کنم تا متوجه شی

خدایا شفای عاجل لطفن ایضن

استاد با شور و جدیت تمام در مورد اخلاق مداری در تئاتر و مقدس بودن، احترام، وظیفه و تعهد هنرمند، نظم و انظباط و شخصیت کسی که تئاتر کار می کند و اهمیت تئاتر و ... سخن می راند..
صدایی از انتهای کلاس آمد " بسه دیگه!"
استاد هنگ کرد و شاید هم قلبش برای لحظه ای ایست کرد برای اینهمه سرعت در بازخورد و به نتیجه رسیدن سخنانش!

خدایا شفای عاجل لطفن

دختره پرسیده بود سیگار می کشی؟ .. نمی کشی؟ .. مگه می شه بچه هنری سیگار نکشه؟

این آدمهایی که تک زنگ می زنند و یا اس ام اس های بی نام و نشان می فرستند و بعد از اینکه می پرسی "شما؟" حس خوشمزگی شان گل می کند روی اعصاب هستند!
ببین جناب! اینکه من بی تفاوت از کنار تک زنگ ها و اس ام اس هایت گذشتم دلیل بر ترسو بودن و جرأت نداشتنم نیست! حال و حوصله ی این مسخره بازی ها را ندارم.. اگر کار داشته باشی که مثل بچه ی آدم خودت را معرفی می کنی وگرنه در حد یک مزاحمی و بس!
اینجا اصلن کلاس مبانی بازیگری نیست که من جرأت نداشته باشم جلوی چشم بقیه بپرم وسط و کش و قوس بیایم.. دلیل ندارد چون آنجا ترسیده ام، در کل زندگی ام هم ترسو باشم و نیاز باشد به من بگویی" آفرین! شجاع باش.. چرا نمی پرسی کی ام؟"
نمی پرسم چون اهمیتی ندارد.. هر کسی کار داشته باشد این خوشمزگی ها - که شدیدن توی ذوق می زند- را می گذارد کنار و خودش را معرفی می کند.
به جای اینکه محض بیکاری، وقتی لب ساحل نشستی و خوش می گذرانی بروی روی اعصاب من، نگاهی به آن کتاب هایی که از من گرفته ای بنداز که زودتر امانتی که دستت مانده را پس بدهی..
یا یک نگاهی به جزوه هایت بنداز که وقتی استاد می پرسد ساختار ارسطویی مال کدام دوره است سوفکل و اورپید را به رنسانس و مدرن نچسبانی.. آخ! یادم نبود.. بله! شما جزوه نداشتید. وگرنه تقصیر شما نیست که سر کلاس هم گوش نمی دهی که دیگر دوره ی کلاسیک را هر بچه ای شنیده است.
این شماره هم به شما داده شد وقتی دوشنبه محض آوردن کتابم آمدی، بهانه نیاوری "آمدم! نبودی" و یا "پیدایت نکردم"
در ضمن دور و بر من پیدایت می شود، مواظب خودت باش! من همیشه به خوش اخلاقی و آرامی آنچه ظاهرن می بینی نیستم.. بد پاچه می گیرم. مواظب باش کتک نخوری!

Thursday, November 6, 2008

دلداری می دهم به خودم

من یه آدم ترسو ی بزدل بیخود بی مصرفم! بله
من که امروز کلی ایده دادم به الناز و هی منولوگش را طولانی تر کردم و حرکتش را بیشتر که اینجا اینو بگو و اینجا این کارو بکن.. غلط می کنم اصلن!! که فقط بلدم حرف بزنم و الان یک ساعت مونده به کلاسم.. خودم مثل خر موندم در گل و تو دلم دارن رخت می شورن..
 
اصلن می رم حذف می کنم! انصراف می دم..-  دروغ گفتم بدتر از کلاغ سیاه خونه ی مادربزرگه.. دماغم هم بزرگتر از پینوکیو شده -
 
می خوام برم خونمون. این کلاس امروز بگذره من نفس راحت بکشم.. هی می خوام "کردان" را الگوی خودم قرار بدم در اعتماد به نفس و اینها ولی باز کم میارم.. پیشنهاد می کنم حالا که سرش خلوت تر شده یه کتاب در مورد "چگونه می توان اعتماد به نفس در حد خدا داشت؟" بنویسه تا این وقتها بشه از راهکارهاش پیروی کرد..

Monday, November 3, 2008

استاد نمایشنامه نویسی را دوست ندارم.حوصله ندارد. گوش نمی دهد. حواسش پرت هست و زود خسته می شود
روز اول فکر می کردم این کلاس را دوست خواهم داشت ولی یا من خنگم و یا این بی حوصلی استاد تأثیرش را گذاشته و حالا من هم حوصله ی این کلاس را ندارم..
ندا می گفت بیا سرکلاس ما هم بشین با استاد میم. خیلی عالیه..
از شانس من درست همان روز و همان ساعت و درست در پلاتوی کناری استاد میم کلاس دارد !!

خسته ام و خواب آلود. باز آمدم خانه و مشق هایم همینجوری ماند. منم که خوشحال تمامن
شب بخیر تا ظهر جمعه

Sunday, November 2, 2008

شبنم می گوید چرا هیچ کدامتان عروسی نمی کنید؟ زود باشید یه مهمونی، عروسی راه بندازید.
می گویم نه! اینجوری فایده نداره.. یکی از ما 4 نفر که عروسی کند آنوقت یک جای خالی می ماند این وسط که دیگر پر نمی شود. دیگر این خوشگذرانی ها و الواتی های 4نفره مان را نخواهیم داشت. باید یه دوست مشترک پیدا کنیم که در شرف ازدواج باشد و یا شوهرش بدهیم :دی
میهن می گوید: شادی !!
همه می خندیم. می گویم به نظرت خوشبینانه نیست اگه فکر کنی دعوتمون می کنه؟
شکوفه- ما زنگ می زدیم دعوتش می کردیم بیا بهت شام بدیم، نمی اومد.. حالا انتظار داری زنگ بزنه بهت و بگه حتمن باید بیای عروسیم؟
می گویم فیروزه !! میهن و شکوفه تا عید فرصت دارید باهاش دوست شید :دی
شبنم: به نظرت من دعوتم اونوقت؟ چاره اش اینه که تو داری میری ماها را هم ببری همراهت.
می گویم اوهوم! اینم فکر خوبیه.. دعوتتون می کنم عروسی فیروزه :دی
شکوفه- بچه ها بیاین همگی یه دوست جدید در شرف ازدواج پیدا کنیم..
نگاهش را می گرداند و یه دختر و پسر جوان را نشان می دهد و می گوید به نظرت اینها چطورن؟ بریم بگیم: شما انتخاب شدید. برنده ی خوش شانس ما هستید! ما می خوایم باهاتون دوست بشیم..
می گویم ولی فکر کنم بعد بهمون میگن دیر رسیدید خانم ها! ما خیلی وقته ازدواج کردیم و منتظر به دنیا اومدن بچمون هستیم
:)))))))))))

بعد از 6-5 ساعت که برگشتم خانه.. اس ام اس سارا رسید که کلاس تشکیل نشده! .. آی خوب بود.. یعنی اگر امروز با شکوفه و شبنم و میهن نمی رفتم بیرون و بجایش شال و کلاه کرده بودم سمت تنکابن - شهسوار سابق- و کلاس تشکیل نمی شد، توانایی خفه کردن استاد را داشتم به گمانم!
استاد محترم می تواند خوشحال باشد که من به خیال خودم کلاس را پیچاندم، رفتم خوشگذرانی و جانش در امان ماند" نقطه"

و خدا کلاج را آفرید

.. من امروز فهمیدم کلاج! چه نقش مؤثری می دارد و چقدر این پای چپ من بهش عادت کرده.. که وقتی به اندازه ی یک دقیقه پشت فرمون یه ماشین دنده اتوماتیک نشستم، در یک خیابان شلوغ و پر تردد شهر که همه ی ملت هی بالا و پایین می رفتن تو اون خیابون و ما هم اصلن بیکار نبودیم!! .. چنان گندی به یادگار گذاشتم که شکوفه خودش را می زد و نفرین می کرد که باعث شده آبروی یه عمر رانندگی من بر باد بره..
اونوقت منم بی خیال و در حال انفجار از خنده هی بهش دلداری می دادم عزیزم هیچ اتفاق مهمی نیفتاده! تو رو خدا به منم رانندگی یاد بده و یه وقتی برای تعلیم بذار..
:دی :دی

یه قانون کلی در جهان وجود داره! وقتی باید یه داستان تقریبن کوتاه و یه نمایشنامه را تا قبل از 7صبح فردا بخونی حتمن.. وقتی باید دو تا متن بنویسی اونم ایضن تا قبل از 7صبح فردا.. وقتی استاد گرام کلاس 5شنبه را پیچونده و بجاش یکشنبه بعدازظهر کلاس گذاشته و..

تا ساعت 10 صبح تو رختخواب کش و قوس می یای و راحت هم نمی تونی بخوابی به خاطر اون عذاب وجدانه که گوشه ی ته دلت هست و هی می گه پاشو حداقل کتاب بخون! و هی دو دو تا چهار تا می کنی که برم امروز؟ نرم؟ برم؟ نرم؟
تا شکوفه زنگ می زنه و می گه هوا آفتابی و خوبه.. بریم بیرون؟ استقبال می کنی و می گی چرا که نه؟ :دی
انگار منتظر بودی یه دلیل قانع کننده!!! پیدا کنی که کلاس امروز را نری..

بعد که کتاب به دست می ری می شینی تو آشپزخونه که هم چای بخوری و هم بفهمی این ساموئل - نکه رفیق شدیم با هم! تازه گاهی سامی هم صداش می کنم :دی- چی نوشته.. مامانه سر می رسه و تو که هیچ وقت ِ هیچ وقت در سبزی پاک کردن مشارکت نمی کنی، کتاب را می بندی و در خلال حرف زدن چند تا سبزی هم پاک می کنی به اصطلاح! تازه بعد موقع شستن دستت، تمام ظرف و ظروف رویت شده در سینک ظرفشویی را هم می شوری..
بعدش هم میای پای ریدر و حس می کنی اصلن نمی شه از جهان بی خبر ماند!! گاهی محض خاموش کردن عذاب وجدان و اینها یه نگاهی هم به این کتاب که باز مونده این گوشه هم می ندازی احیانن..

فراموش نمی شوید

من یاد همه تان هستم.. همه ی شما دوستانم.. گاهی خیلی کم پیدایم می شود و کمترین ردی از خودم به جا می گذارم و حتی حالی نمی پرسم ازتان و یا بی سر و صدا رد می شود.. ولی من یادتان هستم.

امشب یه رویا هدیه گرفتم

Saturday, November 1, 2008

باید یک روز یک نوشته در ستایش تنبلی بنویسم

وقتی مجبور باشی کتاب بخوانی، خیلی خیلی خوب هست و بد هم هست.. وقتی عادت داشته باشی جویده جویده، نم نمک و خوش خوشان صفحات را ورق بزنی و کلمه ها را بگذرانی و برای تمام شدنش عجله نداشته باشی، سخت می شود وقتی زمان محدود می شود و تو باید و باید کتاب را تمام کنی. سخت تر می شود وقتی که حق انتخاب هم نداری و باید همان را بخوانی! در همان زمان محدود.. گاهی تنبلی هم می آید و اضافه می شود به همه شان..

پ.ن: بالاخره من یکی از کتابهایی که می خواستم را همینجا پیدا کردم بدون دست به دامان شدن این و آن.. در انتظار گودو را امروز خریدم و تا دوشنبه باید خوانده شود.

من باید یه حقیقتی را اعتراف کنم که اصلن یادم رفته بود همین امروز ظهر چی نوشتم و حقیقتن امروز و دیروز مغزم در تعطیلی مفرط بوده.. شدیدن هم خوابم میاد. کم و بد می خوابم این روزها

انگشت را می فشارم روی زنگ. در باز می شود. دوباره و دوباره زنگ می زنم تا آیفون را بردارند. می گویم زود باشید بیاین! می گوید حالا تو بیا بالا..
از پایین پله ها داد می زنم: من گشنمه.. من گشنمه.. زود باشید! من می خوام برم خونمون..
شوهرش ایستاده جلوی در خونسرد لبخند می زند و می گوید بیا یه لیوان چای بخور.. صدای مینا می آید و می گوید من تازه دارم دکمه ی مانتوم را می دوزم..
دستش بالا و پایین می رود، نخ را می کشد و سوزن را دوباره فرو می کند در پارچه..

خبری از منا نیست. در ِ اتاقش را باز می کنم. دراز کشیده روی تخت. می گویم الان وقته خوابه؟ چقدر می خوابی؟
می گوید صبح زود پا شدم. سرم درد می کنه الان..
با همان مانتو و مقنعه می روم کنارش دراز می کشم. بغلش می کنم. مقنعه را در می آورم از سرم. می گویم منم دیشب خوب نخوابیدم.. ولی الان وقت خواب نیست.. قلقلکش می دهم. گازش می گیرم.. فشارش می دهم.. می خندیم
می گوید جوجه هلت بدم که می افتی. فکر کردی من بلد نیستم گازت بگیرم؟
می خندیم

چهار زانو می نشیند و می پرسد چه خبر؟
می نشینم و می گویم چه خبر؟ :دی

یکباره می گویم دوست دارم این ترانه رو..
دینا می گوید می دونم!

مادر سر می کشد در اتاق و می گوید چای آماده ست..

بابا با سر و صدا در اتاق را باز می کند. یکباره از جا می پرم. می خندد و می گوید ترسیدید؟
دینا با مداد طراحی عینکش را هل می دهد عقب تر و می گوید فوتبال تمام شد؟ در را باز بذار پس.. صدای تلویزیون را هم کم کن بی زحمت..

چشمهایم را به زحمت باز می کنم. می پرسد: ساعت چند خوابیدی؟ حواست هست چی دارم می گم؟
سرم را تکان می دهم.. ادامه می دهد: یه ربع دیگه پاشو یه سری به غذا بزن و هم بزن. قاشق گذاشتم همونجا.. نسوزه فقط.
گوشی تلفن را می گذارد نزدیکم که با دراز کردن دستم بهش برسم. و می گوید من باید برم بانک! دنیا! کم خوابیدی؟ حواست هست؟ نسوزه فقط..
بیشتر از نیم ساعت گذشته که زنگ می زند. قید خواب را زده ام. انگار که هیچ توضیحی قبلن نداده! می گوید یه قاشق گذاشتم همونجا نزدیک گاز، برش دار و غذا را هم بزن که یه وقت ته نگرفته باشه.. می گویم تازه بهش سر زدم. هیچیش نشده.

می گوید چای؟ یعنی من برم بریزم؟ اصلن امکان نداره..
می گویم داری می ری این لیوان را هم ببر بی زحمت :دی

می گوید من اینو بهت نگفتم البته! خودت که می دونی.. داشتیم می رفتیم، بابا گفت معلومه خیلی به دختره سخت می گذره. خواهرت فراری شده! آمل که بود راحت زندگی می کرد و آروم بود.. دعا کن زودتر این زمین یا خونه فروش بره یه ماشین بخرم براش.. راحت بره و بیاد. کمتر اذیت بشه..
فکر نمی کردم باباهه متوجه شده باشد..
ادامه می دهد: دختره ی لوووووووووووس !! دیدی تو رو خدا؟