Sunday, November 4, 2012

مادربزرگ داره می‌میره.‏
تمام روز شبکه‌ی تلفن و موبایل روستایی که فیلم‌برداری داریم و ساکن هستیم قطع بود. گفتند یکی با تفنگ ساچمه‌ای هدف گرفته و قبلن هم سابقه داشته. گفتند امیدی به وصل شدن‌ش نداشته باشید.. و ما شاید یک هفته‌ای ساکن این‌جا خواهیم بود.، بدون رفت‌وآمد هر روزه.‏
از بعدازظهر شروع کردم چانه زدن و هماهنگی تا بالاخره تا کرج راهی‌ام کنند و از این جزیره‌ی دورافتاده و بی‌خبر جدا شم.‏
اولین جایی که آنتن برگشت زنگ زدم خانه. خواهر کوچیکه گفت سر شام عمو زنگ زد، بابا و مامان رفتند بیمارستان. مادربزرگ در سی‌سی‌یو بستری ست. به مامان گفتم نگران نباش! قبل از عید هم گفتن امیدی دیگه نیست ولی سالم‌تر از من برگشت خونه.‏
مامان گفت: نمی‌تونه نفس بکشه، تو ریه‌ش آب جمع شده. می‌گن امیدی نیست.‏
تلفن را قطع کردم و با صدای نه چندان آرام گفتم: مادربزرگ داره می‌میره!‏
مرد گفت: همیشه همین‌طوره. آدم در شرایط سخت دست‌ش به جایی بند نیست. همیشه دوره..‏
هیچ حسی نداشتم. مرگ را نمی‌فهمم. یادم نبود آخرین بار کی دیدم‌ش. امسال حتا به رسم همیشگی نوروز هم ندیده بودم‌ش. لاهیجان نبودم.‏
آخرین بار که رفتم می‌خواستم بروم دیدن‌ش، وقت نشد. توی سرم دنبال آخرین بار می‌گشتم.. یادم افتاد همه‌ی این یکی دو سال گذشته هربار من‌ را بعد از مدت‌ها دید بغل‌م کرد، بوسید و فقط یک جمله گفت: ترسیدم بمیرم و دیگه نبینم‌ت.‏
بغض آمد و نشست توی گلو تا پشت پلک.‏