گذشت زمان یادم داد همه تحمل صداقت را ندارند. واقعیت همیشه خوش نیست و کسی استقبالی از آن نمی کند. آدمها دوست دارند چیزی که به فکر و ایدهآل خودشان نزدیکتر ست را ببینند و بشنوند. همیشه نمیتوان جلویشان ایستاد و گفت " همینست که هست! خوش نداری، برو! نمیتوانی چیزی که نیستم را طلب کنی!" این فقط وقتی جواب میدهد که تو نیرویی غالب داشته باشی یا امکان قطع رابطهها. وگرنه به جایی میرسی که خستگی مجبورت کند از اصطکاکهای هر روزه جلوگیری کنی و دنبال راهی بگردی که کمتر جواب پس دهی، دنبال رضایت مقابل باشی و اعصاب آرامتر.
کمحرفتر شوی و گزیده گو ! زمان یادم داد همیشه نباید صادق بود. من زندگی خودم را میخواستم. یا باید دخترک حرفگوش کنی میشدم یا همهی حرفها و شعارها در باب صادق بودن را میریختم دور!
قرار بود شهسوار باشم ولی تهران بودم، رشت باشم ولی انزلی بودم، در خانه باشم ولی چالوس بودم. با ایکس باشم ولی با ایگرگ بودم. خانهی زد باشم ولی چند خیابان آنورنر بودم. همراه ایکس بودم ولی دور از هم به هزار و یک راه شاید میرفتم.
زمان یادم داد کمتر بگویم و زندگی خودم را داشته باشم. و دور شدیم.. به همین راحتی و در طول سالها. کمکم فاصلهها عمیقتر و بیشتر شد و من کمتر از خودم و زندگیام برایشان گفتم. کمتر حرف هم را فهمیدیم و از حال هم باخبر شدیم.
آخرین باری که با تمام صداقتم جلویشان ایستادم، آخرش به اشک رسید و قرص آرامبخش و خواب..