Tuesday, April 28, 2009

جا کلیدی ام تک فشنگ نقره ای رنگ ست که چاقوی جیبی کوچکی بهش وصل ست. نشان سلاح گرم و سرد.. نشانه های جنگ و خشونت را همراه دارد.
آکسوار صحنه یا کاربردی هستند که کاربرد آن در صحنه تعریف شده ست یا تزئینی که برای ایجاد تعادل و پرکردن فضا می توان ازشان استفاده کرد و یا نقش معرف و حضور هویتی دارند. می توانند بازگو کننده ی مکان، زمان و معنی باشند
امروز موقع باز کردن از خودم پرسیدم، چه چیز این جاکلیدی که سالهاست کلیدهایم را متصل بهم نگاه می دارد و امسال این چاقو را هم بهش اضافه کرده ام، برایم دوست داشتنی ست؟

بدی ماجرا و شاید هم قسمت خنده دارش وقتی ست که خانم دکتر دستش را با تمام قوا چپانده باشد توی دهنت و تو هی حس کنی الان ست که منفجر شوی از عطسه! بعد چند بار دستت را بالا ببری و اشاره کنی امان بدهد و او هم دست از کار بکشد.. آن وقت عطسه نیاید که نیاید و این ماجرا تا انتها ادامه پیدا کند..

Monday, April 27, 2009

دندان عصب کشی شده و دوباره دندان پزشکی رفتن من یک طرف.. که باز شجاعت به خرج دادم و واقعن من الان یه دونه آدم شجاعم که پایم به دندانپزشکی رسید دوباره و حتی تصمیم دارم 2 تا دندان دیگر را هم بدهم تعمیر کنن تا خوشحالتر شوم.. اصلن باز همه ی اینها یک طرف..
من چرا کیف پولم را جا گذاشتم آنجا و خودم هم نفهمیدم؟ خوشحالانه و شاید هم فاتحانه و شاید هم شجاعانه از مطب آمدم بیرون، زنگ زدم به فیروزه که من نزدیک خانه تان هستم و رفتم پریدم در آغوش دختره و کلی حرف و خنده و خوشحالی و چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
بعد خانم منشی زنگ زد و گفت کیفم جا مانده!
آن وقت من شنبه هم موقع آمدن به خانه تخته شستی و همه ی کاغذها و کارها و نمایشنامه ای که همراهش بود را هم جا گذاشته بودم. دیروز همکلاسی ام رفت پسش گرفت..
و حتی نزدیک خانه بودم و یادم نیامد یه تخته شستی آ3 دستم بوده با کلی کاغذ.. بهم زنگ زدن و یادم آمد یه چیزی در دستم خالی ست و دیگر نیست..

Sunday, April 26, 2009

کسی می تواند پنهان کار تر از من باشد که از هر جایی بشود ردش را گرفت؟
که در همان ساعت اول وقتی پایش به خانه رسید جیتاکش باز باشد، وبلاگش آپدیت شود، در گودر شر کند، در فرندفید و فیس بوک خودش را نشان دهد..
بهانه ست لابد اینها هم.. محض پنهانکاری ام!!

من دلم رنگ جدید می خواهد و کوتاهی موها و یک تنوع درست حسابی و کلی جینگیلی های هیجان انگیز رنگی رنگی.. یکی بیاید دست مرا بگیرد و از خانه ببرد بیرون.
ساعت از 5 گذشته و اصلن تکان خوردن سخت ست انگار. یک ور ذهنم و وجودم یکجا نشینی می خواهد و در خانه ماندن و اصلن از این چهاردیواری اتاق تکان نخوردن و حبس کردن فضایش تا ابد.. به واسطه ی تمام روزهایی که نبوده ام و نیستم و نخواهم بود.. که من دلم تنگ میشود برای این چهاردیواری حتی. برای این لیوانهایی که دورم جمع می کنم. برای این اتاق شلوغم که همیشه پر از کتاب و لباس ست و در جمع و جور ترین حالت باز شلوغ ست و انگار شلوغ بودنش در تار و پودش خانه کرده و جدا شدنی نیست..
من دلم خانه می خواهد..

من باید اعتراف کنم باباهه دو هفته ست منو به راحتی به این جومونگ خیرندیده می فروشه!
هفته ی قبل که منو ول کرد تو مطب چشم پزشکی و برگشت خونه تا به سریال عزیزش برسه. من یک ساعت نشستم اونجا و خانم منشی آخرین نفر راهم داد و هیچی هم نمیشد بهش بگم.
این هفته هم مامان زنگ زد گفت هر وقت رسیدی، با آژانس بیا خونه ولی آژانس ماشین نداشت. زنگ زدم خونه باباهه آدرس هرچی آژانس که من ازشون گذشتم و رسیدم به آخری را میداد و توجه نمیکرد که اگه من بخوام مسیر را برگردم تا برسم به اونها.. خب برعکسشون حرکت کنم میرسم خونه. ولی نیومد دنبال منکه! گفت خودت ماشین بگیر بیا.. چرا؟ چون داشت جومونگ میداد..
منم نیم ساعت پیاده روی کردم و خوشحالانه در شهر قدم زدم. و خوب بود که بعد از یک هفته شهرمون را می دیدم با آدمهاش و مغازه ها و نورها و رنگها و حس زندگی که بعد از ساعت 9 شب هم اینجا جریان داره و میشه بدون نگرانی قدم زد و به خونه رسید..
البته در جریان این قدم زدن پی بردم، یعنی بهم یادآوری شد که دستم خیلی خالیه و تخته شستی و کارام که روش بود را شهسوار جا گذاشتم..

Friday, April 17, 2009

خب که چی؟

من الان به سندروم " خب که چی؟ " دچار شدم
مینویسم و می نویسم، آخرش و یا وسطش و یا در امتداد نوشتنش می پرسم " خب که چی؟ " و پاک می کنم..
بعد حس می کنم با اینهمه " خب که چی؟" فکر کردن ها دستم دیگر به نوشتن نمی رود و قصد می کنم دوباره شروع کنم به نوشتن تا نشود عادت به ننوشتن. که الان به سختی نوشتنم می آید. ولی نمیشود..

از مصایب کلاس 8 صبح

هفته ی قبل خواب ماندم و با نیم ساعت تأخیر به کلاس 8 صبح رسیدم. به عبارتی اگر تماس نمی گرفتند و نمی پرسیدند کجایی؟ بیهوش و مدهوش و خواب آلوده از کلاس جا می ماندم. و در غیاب من دوستان لطف کردند و مانع غیبت خوردنم شدند ولی استاد باور نکرد ساعت 8 صبح در ترافیک مانده باشم.. آخرش سهیل اعتراف کرده ساعت 8 صبح زنگ زده و دنیا در خواب بوده ست..
و تا رسیدم استاد پرسید ایشون همانی ست که وصفشان بود؟

امروز از ورودی خواهران که گذر کردم.. صدایی از پشت سر پرسید: خواب نموندی امروز؟
با تعجب پرسیدم چی؟ و دوباره پرسید خواب نموندی.. می گویم نه ! خواب نموندم. سر وقت رسیدم.. و در ذهنم دنبال چهره ی دختر می گردم که هیچ یادم نمی آید دیده باشمش حتی برای یکبار. با من هم گام می شود و با لبخند می پرسد زنگ زدن بیدارت کردن؟
شک می کنم نکنه همکلاسیم باشد؟ می گویم نه! کسی زنگ نزد. خودم بیدار شدم..
و همراهیم می کند تا کلاس و مطمئن می شوم همکلاسی ام هست، فقط من نمی شناختمش.

حال این روزها شاید

این روزها من یا خوابم میاد همش و همیشه! یا تا لحظه ی آخر در حال مشق نوشتنم و نصفشون جا می مونه؛ یا خسته ام و در هر حال کلن وقت کم میارم.
جز پنجشنبه شب و جمعه ها نمی تونم خونه باشم و خونه نبودن یعنی اینترنت نداشتن. یعنی ای میل دیر به دیر جواب دادن. یعنی وبلاگ نخواندن. یعنی وبلاگ ننوشتن. یعنی سخت شدن نوشتن. یعنی گوگل ریدر ِ ترسناک که فقط شر آیتم های دوستان به بالای 1000 رسیده. یعنی کلن بی خبر بودن و بی اطلاعی..

Friday, April 10, 2009

مهمان: اه ! من متنفرم از این نوید و امید. همش میخوان ادای کامران و هومن را در بیارن

کانال را عوض می کنم

مهمان: چقدر این بد میخونه.

دوباره کانال را عوض می کنم..

مهمان: این سعید محمدی حالم را بهم می زنه.. بدم میاد ازش

دوباره کانال را عوض می کنم و دوباره و دوباره..

می گذارم مستند بی بی سی

(بعد از 10 ثانیه و شاید هم کمتر) – مهمان: دنیا بذار یکی از همون کانالهای موزیک

- ما فقط 4 تا کانال موزیک داریم که تو از همشون متنفر بودی و دوست نداشتی. برای همین کانال رو عوض کردم..

دوباره کانال را عوض می کنم و میگذارم pmc و سعید محمدی همچنان می خواند. می گویم هر کدوم رو میخوای گوش بدی بگو همونجا بذارم..

مهمان: همین سعید محمدی خوبه. بذار همینجا

Monday, April 6, 2009

می گوید: "من مطمئنم پدر و مادر واقعی ات شیرازی بوده اند و تو را انداخته اند در یک سطل ماست! پدر مادر فعلی ات هم ماست شیرازی خریده اند و به محض اینکه قاشق زده اند در سطل، تو را پیدا کردند.. تو یک شیرازی اصیل هستی. شک نکن ! "