Sunday, November 27, 2016

کاسه‌ی انارهای دانه‌کرده را با تبحر خاصی روی شکمم و کتاب را با دست چپ روی پاهای از زانو خم شده نگه داشته بودم و آرام با دست راست قاشق محتوی انار را توی دهانم فرود می‌آوردم و کتاب می‌خواندم. لبوها هم در آشپزخانه توی آب قُل می‌خورد و در انتظار پخته شدن بود.
جایی بین مکث‌های رسیدن قاشق انار تا دهان‌م و له‌شدن و خرت‌خرت زیر دندان‌ها یاد او افتادم با سوال الان چه می‌کند؟ به روزهای هفته فکر کردم که وقت ورزش . کلاس هم نیست. 
چرا آدم باید یاد یک آشنای دور بیفتد و نگران تنهایی‌اش؟ نگران که نه.. برایش جالب شود برخورد او با زندگی‌اش. آن‌همه سکوت و معاشرت‌های از پیش تعیین شده‌ی مشخص، زندگی منظم و هفته‌های شبیه هم. 
بعد فکر کردم به همه‌ی آدم‌های تنهای دور و بر. هر یک‌نفر با یک خانه و توی ذهن‌م تهران کم آمد برای آدم‌های تک‌نفره مثل خیابان‌ها که کم آمده برای این‌همه ماشین تک‌سرنشین.
روزی فیلم این آدم‌ها و خودم را باید بسازم. فیلمی از یک شب یا یک پلان از زندگی. 

Sunday, September 11, 2016

مدت‌هاست روز به روز، لحظه به لحظه زندگی می‌کنم. هم خوب ست و هم بد.. رسیدن به اواخر شهریور نگران‌م می‌کند اما تکانی هم به خودم نمی‌دهم.

برای کار حرف زده‌م و هنوز قراردادی بسته نشده، دنبال سرمایه می‌گردند ظاهرن. از کار همیشه پروژه‌های بی‌پول و کم‌پول به من می‌رسد.
باید کارتن‌ها را از انباری بیرون بکشم و ببرم طبقه‌ی چهارم و اندک وسایلی که در طول ۸-۹ ماه باز کردم و چیده و نچیده گوشه کنار خانه‌ست را جمع کنم.
خانه؟ هنوز پیدا نکرده‌م. امیدوارم ۱۰روز زمان مناسبی باشد یا بسان معجزه‌ای خانه‌ی دلخواه یافت شود و خودش تالاپی بیفتد از آسمان.
این وقت‌ها خسته‌م. به زندگی خودم که می‌رسد خسته می‌شود. برای همه وقت و انرژی دارم اما بادکنک سوراخ کم‌باد سهم خودم است.

Saturday, April 2, 2016

صفحه‌ی خالی جلومه و باید برنامه بنویسم، طرح بنویسم برای کارم اما بعد از یک ساعت اینا اولین کلماتیه که می‌نویسم. این‌جا سرده و تنها تصوری که می‌تونم داشته باشم تخت و پتوست که دراز بکشم و کتاب بخونم. حتا شاید پاشم آشپزی کنم یا سریال ببینم.
بعد از دوهفته‌ی شلوغ حالا که این‌جا نشستم سکوت می‌خوام. چای بنوشم و کتاب نیمه تمام رو تمام کنم. شاید هیچ چیزی بیشتر از کار جدید کلافه‌م نمی‌کنه. سه ماه/ یک فصل گذشته و هنوز باهاش غریبه‌م. هستم چون تصمیم گرفتم این‌جا باشم و انتخاب منطقی دیگری ندارم. سعی کردم ادای آدم‌های عاقل رو در بیارم در حالی‌که نیستم. همه‌ی این دو هفته به دیوونگی و جست‌وخیز گذشت و حالا این صندلی و این میز برام تنگ و سخته. هفت ساعتی که به پایان ساعت کاری مونده و در نهایت باید یه چیزی باشه دستم برای ارائه، گلوم رو فشار می‌ده. سرده.. گلوم درد می‌کنه.

Monday, March 14, 2016


مچ خودم را گرفتم که وسط حال بد شدم قوی‌ترین آدم جهان، حال‌م فراموش شد و همه‌ی وجودم را گذاشته‌ام برای بحران زندگی یک دوست. شده‌ام رفیق تمام‌وقت او که دست‌ش را بگیرم، بلندش کنم، بغل‌ش کنم و تنها نماند.
یک دنیایی درون‌م است که این وقت‌ها سر بر می‌آورد. دوره‌ی همراهی و بلند کردن دوست و غریبه را طی می‌کند، خیال‌ش که راحت شد تنها می‌تواند راه برود، دست‌هایش را ول می‌کند و می‌رود. می‌رود یک گوشه گم‌وگور می‌شود.
مثلن از خانم آ سال‌ها خبر نداشتم تا تلفن ناگهانی و جدایی‌اش.. من بودم تا طلاق و مستقل شدن و شروع دوباره‌ی زندگی‌اش. دنیا این‌جا که کارش تمام شد رفت دوباره در شلوغی و همهمه‌ی زندگی خودش.
یا هزارتا آدم این شکلی، کلی مثال دیگر.
این روزها به این دنیا احتیاج دارم. دنیایی که از جایی سر برسد، دستم را بگیرد، بلندم کند. خاک‌ها را از سر زانوام بتکاند. من گریه کنم، بنشینم کنج اتاق ولی دنیا بماند. حالش بهم نخورد از معاشرت با این آدم خسته‌ی افسرده‌ی حال بهم‌زن. دنیا بماند، دستم را بگیرد و بلندم کند تا دوباره بایستم..
این روزها چه‌قدر به دنیا احتیاج دارم که کمی همراهی کند و مجبور نباشم ماسک آدم‌های خوش‌حال خوب  را مدام حمل کنم. خود غم‌گین‌م باشم.