Saturday, April 28, 2012

سوپ سبز

طرز تهیه:‏ 
قصد کنید کمی نعناع در سوپ خود بریزید ولی یک‏باره کمی بیشتر از کمی خالی شود در قابلمه! حالا شما یک سوپ سبز دارید که بوی نعناع کل زندگی‌تان را برداشته و بی‌خیال نمی‌شود!‏

گفتم: خوبم!‏
گفت: رنگت مثل گچ شده.. گفتم: خوبم! گفت: خوب نیستی. بیا برویم.. شده روی دست بلندت کنم باید بیایی..‏
گفتم: باید بروم دستشویی! توی آینه مجسمه‌ای با صورت گچی و چشم‌های خالی نگاهم می‌کرد. حق دادم وحشت کند از دیدنم. حق دادم دلم نخواهد حرف هیچ کسی را گوش کنم.‏
دکتر منتظر نشسته بود دردم را بگویم.. نگاه کردم به او که بالای سرم ایستاده بود و می‌گفت: این دختر لج‌باز...‏
گفتم: خوبم! هیچ مشکلی ندارم..‏
گفت: دکتر می‌شه فشارش را بگیرید؟ یه سرم براش بنویسید..‏
گفتم: خوبم! دکتری مگه تو؟
فشار زیر ۹! پرسید فشارت همیشه چه‌قدر بوده؟ بلد نبودم.. حتا معنی فشار زیر ۹ را نمی‌دانستم.‏
روسری آبی بزرگ ترکمن پیچیده بود دور گردنم.  پرسید: شاغلی؟ جواب مثبت دادم. بعد یادم افتاد همین روزها یک ماه می‌شود بی‌کارم! گفتم: الان نه.. بی‌کارم
بچه داری؟ .. توی دلم گفتم: انقدر بزرگ شدم که مادر بچه‌ای باشم؟ بعد همراهم یادآوری کرد کم سن و سال هم نیستم..‏
دراز کشیدم روی تخت شماره‌ی ۱ اورژانس.. پرستار با سلام و صلوات و بسم الله سوزن را فرو کرد توی دستم..‏
گفت: بخواب. خوابم نمی‌برد. نور سفید می‌زد توی چشمم. می‌دانستم خسته ست. ساعت‌هاست نخوابیده. نشسته روی صندلی چرت می‌زد. گفتم: برو خونه و بخواب! بلدم از خودم مواظبت کنم. ‏
گفت: بدون تو بر نمی‌گردم خانه! با هم می‌رویم..‏
پیرزنی ناله می‌کرد. فحش می‌داد. بد و بیراه می‌گفت.. می‌گفت قصد کشتنش را دارند. انگار لگنش شکسته بود.. از درد بی‌تابی می‌کرد. صدا.. صدای درد توی سرم می‌پیچید. نمی‌خواستم این‌جا بمانم. پرستار اجازه نمی‌داد بروم. ‏
او دستش را گذاشته بود روی گوشم از حجم صداها کم شود که کمی آرام بگیرم، که کمی بخوابم..‏
از یک جایی سکوت شد. سرم تمام شد. کسی از دستم بازش نمی‌کرد. می‌گفتند: دکتر باید بیاید. کسی به حرفم اعتماد نمی‌کرد که خوبم.. که حالا گرسنه‌م هست. که ولم کنید می‌روم خانه غذا می‌خورم! غلط کردم..‏
پرستار گفت: حالا که پیرزن را از اورژانس منتقل کرده‌اند می‌روی؟ حالا که دیگر صدایی نیست..‏
صدای پیرزن هنوز توی گوشم بود. نور سفید سقف چشم‌هایم را می‌زد..‏

Thursday, April 26, 2012

یک وقت‌هایی درست یا غلط ترجیح می‌دی تصوراتت از آدم‌ها، از زندگی بهم نریزه.. تصویر اون آدمی که تو ذهنت هست را کسی خدشه‌دار نکنه.‏
از بیرون که نگاه کنی حماقت باشه شاید. یه جورایی هم بهت یادآوری می‌کنه هیچ‌وقت از بیرون گود برای زندگی کسی نسخه نپیچ! یه جایی گریبانت را می‌گیره!‏ می‌بینی آدم‌ها لزومن خنگ نیستن. خودخواسته سرشون را فرو می‌کنن تو برف و در خنکاش غرق می‌شن..‏
نمی‌دونم این‌جا را می‌خونی یا نه؟ من هیچ کدوم از ای‌میل‌ها را باز نکردم و دیلیت شد. ترجیح دادم ندانسته بمیرم تا این‌که چیزهایی که دوست ندارم را بخونم.‏

Wednesday, April 25, 2012

هر چه‌قدر فکر می‌کنم توی زندگیم انقدر بد نبودم و بد نکردم به کسی که این نتیجه‌ش باشه!‏
همیشه سعی کردم صادق باشم و دروغ نگم تا دروغ نشنوم! جز مامانم که باید اعتراف کنم کم دروغ نگفتم بهش و زندگیم را مخفی کردم خیلی وقت‌ها ازش یا یه برش کوچکی را فقط تعریف کردم.. هیچ کس جز خودش هم حق نداره تنبیهم کنه!‏
نباید این‌جوری می‌شد.. ‏
تف حقیقتن! که این‌جا هم نمی‌شه راحت نوشت از سر آشناهایی که هنوز جمله به ته نرسیده می‌فهمن مخاطبت کی بوده..‏
بی‌خیال! برم با تنهایی‌هام خلوت کنم.. ‏

فیلترشکن کار نمی‌کنه! کل ارتباط من با جهان همین صفحه‌ی جی‌میل ست که باز شده. خوشبختانه هنوز اینو ازم نگرفتن..‏
یک ماه بی‌کاری که پیش روم بود را به یک اتفاق هیجان‌انگیز برای خودم بدل کردم. بازگشت به تئاتر! دیروز اولین جلسه‌ی تمرین بود و حس ِ خوبی ازش داشتم.‏
و اتفاق عجیب‌تری حتا که کارگردان منو برای کست صحنه و لباس نمی‌خواست! یه متن دادن بهم که نقشم را بخونم و روش فکر کنم. گفتم بلد نیستم ولی برخورد زننده‌ای باهام شد و بی‌خیال ساز مخالف شدم.‏
فرصت بیشتری هم برای معاشرت و بازگشت به زندگی آدمی‌زادانه خواهم داشت که دیشب استارت بدی بود. اولین لیوان را خوردن و معده درد گرفتن همانا! و مهمونی را کوفت خودم و میزبان کردم. فکر کردن الان می‌میرم شاید!‏
پیر شدم.. ‏

بدم میاد - شاید هم تنفر واژه‌ی بهتری باشه - در موقعیتی قرارم بدن که مثل اسکول‌ها به نظر بیام. ناخواسته بدون این‌که روحم هم خبر داشته باشم وسط یه بازی باشم که آدم‌ها از شرایطتش باخبر هستند و من بی‌خبر از همه‌جا افتاده باشم وسطشون و یه خنگ باشم در جمع که فکر کنن من از همه چیز خبر دارم و از رفتارم برداشت دیگه‌ای کنن.‏
خیلی پیچیده شد.. می‌دونم!‏
اعصابم را می‌ریزه به هم
تو یه لحظه به فرار فکر کردم و کوله‌م را جمع کنم و برم..‏
ور منطقی ذهنم می‌گه باید بمونی و حرف بزنی قبل از این‌که بدون هیچ توضیحی بری.‏
ور ناراحت روحم که بهش بر خورده می‌گه اولین بار که نیست! توضیح دادنش چه فایده‌ای داره؟

Friday, April 20, 2012

یک وقت‌هایی به شدت غافل‌گیرم می‌کند..‏
گفتم بهش.. گفتم: یک وقت‌هایی غافل‌گیرم می‌کنی!‏
نگاه پرسش‌گرش ماند روی صورتم.. گفتم: بدون این‌که کلمه‌ای بگم می‌فهمی دردم چیه!‏
یک وقت‌هایی حرفی، کلمه‌ی با ربطی شاید رد و بدل می‌شود و کمک می‌کند به حدس زدنش.. اما یک وقت‌هایی مثل دیروز، غم گذشته‌ای که رویش مدام خاک می‌ریختم باز سر باز کرده بود..‏ 
نگفت چطور اما باز فهمید بهانه‌گیری‌ها از چه بوده..‏

Sunday, April 8, 2012

دلم نوشتن می خواد
نقطه نمی ذارم ته جمله که شوت نشه به اول جمله
تف به فیلترینگ که وقتی می خوای بنویسی باید به موانع و راه های رسیدن فکر کنی
سخت شده آقا! بد زمونه ای شده.. دو خط راحت نمی شه نوشت