Tuesday, January 25, 2011

دیشب پایم خورد به میز، لیوان چای داغ و شیرین خالی شد روی میز و لپ‌تاپم غرق شد میان چای!
لپ‌تاپم را یه وری کرده بودم و چای ازش می‌ریخت بیرون..
از دیشب خاموش ست و گذاشتمش توی کوله که ببرم شهسوار و شاید فردا یا پس‌فردا جرأت کنم روشنش کنم..

فردا صبح دو تا امتحان هم‌زمان دارم و غرم می‌آید از جزوه‌ی قطورش.. شب هم که مهمان داریم و کم‌کم اشکم می‌آید از درس‌های خوانده نشده..

Monday, January 24, 2011

من همانم که سه تا نوشته در باب " اهمیت امانت ندادن " نوشتم. (1 - 2 - 3) و سعی کردم پشت دستم را داغ کنم و دیگر تکرار نشود..
حالا ترم رو به پایان هست و باز دوره افتاده‌ام کتاب‌هایم را پس بگیرم!
دلم خوش بود فقط به آدم‌های خیلی نزدیک کتاب دادم و اینا دیگه برمی‌گردونن خودشون..
باز اشتباه کردم!

از دیشب آمده‌ام خانه، قصد ِ درس خواندن هم داشته‌ام!
جزوه‌ام جا ماند در ماشین. یادم رفت بردارم و بابا رفت.. فردا صبح باید برگردم. شب هم مهمان‌بازی داریم با یک خروار درس ِ نخوانده..

بعد از مدت‌ها دیدمش. تلفنش زنگ زد. جلوی آینه ایستادم و سیاهی دور چشمم را پاک می‌کردم. می‌خندید و حرف می‌زد و گفت: دنیا تو رو نمی‌شناسه!
گوشی را گرفت نزدیک من، صدای پشت خط گفت: بهش بگو دوست پسرمه!
دختر خندید.. مرد ادامه داد: بگو کسی که همه‌ی زندگیش را فدای یه لحظه‌ت می‌کنه.. بگو...
سرم را کشیدم عقب و گفتم: بعدن تعریف کن ایشون کی هستن!
می‌گفت: دوست قدیمی خانوادگی‌شان را بعد از 10-15 سال از طریق فیس‌بوک پیدا کرده.. آن وقت‌هایی که 10 سالش بود و پسر 18-19 سال عاشقش بوده و از خاطرات محو کودکی که در ذهنش مانده بود را تعریف می‌کرد..
حالا که بعد از این‌همه مدت همدیگر را پیدا کردند و دوباره همان اشتیاق قدیم را دارد و عشق قدیم زنده شده، متوجه شده مرد ازدواج کرده و فرزند 8ساله‌ای دارد..
نگاهم می‌کند و می‌خندد به چشم‌های متعجبم!
می‌گویم: من چی بگم بهت؟
می‌گوید: وقتی فهمیدم ازدواج کرده خودم را کشیدم کنار ولی گفت زنش فقط 7-8 ماه دیگه زنده‌ست و مدارک پزشکیش را می‌دم پیش هر دکتری که خواستی ببر تا مطمئن شی واقعیت را گفتم..
می‌گویم: دیگه بدتر! هنوز زنش نمرده داره جایگزین پیدا می‌کنه؟ وفاداری‌ام ازش..
می‌گوید: نه! می‌گفت هیچ وقت زنش را دوست نداشته..
می‌گویم: هرچی باشه زنش یه آدم هست یا نه؟ آدم از مرگ ِ غریبه‌ها ناراحت می‌شه! چه برسه به آدمی که 10 سال باهاش زندگی کردی و مادر بچه‌ت هست.. انتظار زیادیه براش اندکی احترام قائل باشه؟
کمی اما و اگر می‌آورد.. بعد هم بحث را عوض می‌کند و دیگر حرفی نمی‌زنیم در این مورد.
می‌دانم وقتی کاری را بخواهد انجام دهد - هرچند اشتباه - حرف زدن بی‌نتیجه ست. انقدر می‌رود تا سرش را به سنگ بکوبد..

تمام وقت‌هایی که ناراحتم و کلافه‌ام می‌کند، سکوت می‌شوم و حرفم نمی آید. خیلی که دیگر بهم فشار می‌آمد جمع می‌کردم و برمی‌گشتم خانه‌ی پدری و با فراموشی برمی گشتم و دلخوری‌ها را جا می‌گذاشتم..
این‌بار 24ساعت سفر بودم فقط. وقتی برگشتم همه چیز عجیب بود و من ساکت‌تر و بی‌حوصله‌تر می‌شدم.. شین اصرار داشت برو حرف بزن باهاش و همش سوء‌تفاهم هست. حرفی نذاشتم، حداقل انتظارم این بود که بیاید توضیح دهد و تعریف کند مثل همیشه. 24ساعت در این خانه نبودم و انگار که قرن‌ها دور افتادم..
گفتم بعد از امتحان باید برم خونمون! شین گفت: باز داری فرار می‌کنی؟
بهانه آوردم که نه.. مجبورم و باید ماشین را ببرم و وسیله‌هایی که دایی فرستاده را تحویل مامان بدهم.. ولی ته دلم می‌دانستم تاب ِ این فضا را ندارم.
وسیله‌هایم را تند تند جمع کردم. مانتو پوشیدم و روسری دستم بود و خواستم بگویم: من دارم می‌رم.. از آشپزخانه بیرون آمد، بغلم کرد و گفت: دنیا من نمی‌خواستم ناراحتت کنم! منظورم اصلن چیزی نبود که تو برداشت کردی..
حرف زد و حرف زدم و خانه‌مان دوباره رنگ ِ همیشگی‌اش را گرفت..

Sunday, January 23, 2011

بعد از امتحان ضعف کرده بودم از گرسنگی. بعد از24 ساعت یک نصفه کلوچه و چای خورده بودم قبل از امتحان..
ج گفت بریم املت بزنیم؟ موافقت کردم.. گشتم دنبال هم‌خانه، الف و شین و میم.. موقع بیرون رفتن از دانشگاه ار هم اضافه شد بهمان.. ج و بقیه هم زودتر رفته بودند. نصف قهوه‌خانه‌ی را پر کرده بودیم.
آن وسط از مهمانی فارغ‌التحصیلی الف و هم‌خانه یکباره نون رسید به خانه‌ی ما! گفت خب پنجم همه دعوتیم خونه‌ی دنیا اینا!
گفتم: چرا پنجم حالا؟ من ششم 2تا امتحان هم‌زمان دارم. هفتم بیاین که امتحانم تمام شده دیگه!
همه در شرف بازگشت بودند و مخالفت شد. گفتم جهنم و ضرر! ششم بیاین..
باز سه نفر بعد از امتحان به سوی تهران می‌شتافتند..
رسیدیم سر جای اول! همان پنجم تصویب شد و به این نتیجه رسیدند من که شب امتحان درس نمی‌خوانم! پس دور هم باشیم..

Thursday, January 20, 2011

چقدر امتحانام زیاده
هرچی هم ازش کم می‌شه باز خیلی ازش مونده
ولی دوران بسیار فان و خوشحالی را سعی می‌کنیم بگذرونیم
از سفر فشرده‌ی یکی، دو روزه تا هی مهمون بازی و معاشرت و هول هولکی درس خوندن
رسیدیم به آخر ترم و شمارش معکوس برای رفتن هم‌خانه، الف و شین
ترم بعد فقط من می‌مونم و حوضم

Wednesday, January 19, 2011

دیروز بعدازظهر بلاخره 4تایی راه افتادیم.. وقتی رسیدم به خانه‌ی پدربزرگ الف به مامان زنگ زدم و گفتم دو تا خیابان آن‌ور تر هستم. شب رفتیم بیرون و هی از سر کوچه‌مان گذشتیم و گفتم: خونمون!
ولی کسی منو نبرد خونمون.. گفتن: قراره فردا ظهر بریم خونتون!

Tuesday, January 18, 2011

ده روز پیش که از پلاتوی 1 به پلاتوی 2 هر نیم ساعت یه کار اجرا می‌شد و کار بقیه و ماحصل تمرینشون را دیدیم، لبخند رضایت نشست روی لب گروه که طرح کارگردانی و ایده‌های کار ما که 20دقیقه ازش اجرا شد از هر 10 تا اجرا بهتر بود و تماشاگرها هم راضی بودن.. گفتیم حالا اول هم که نه! قطعن جزء 3تا کار برگزیده‌ای که می‌رن مرحله‌ی بعدی خواهیم بود و با کلی روحیه و امید برگشتیم خونه.

نتایج امشب اومد!

‌بعد از اجرا، همه نگاه پرسش‌گر داشتند که چطور ممکنه؟ یه قسمت از نمایش فیلم افتاد رو پرده و تصویر آقای استاد ظاهر شد.. استادی که جزء هیئت 3نفره‌ی داوران بود! و نفهمیدیم چرا کسی توجه نکرد که نباید یکی از بازیگرها جزء داوران باشه!

دو تا هم‌کلاسی داریم که تصور یکیشون با اون همه ریش و پشم روسری سر کنه، خارج از نمایش هم می‌تونه هممون را ساعت‌ها به خنده وادار کنه.. اون یکی را هم که همین‌طوری می‌بینیم سریعن سوژه جور می‌شه برای خنده.. 20دقیقه از کارشون برابر با 20دقیقه از خنده بود ولی فکر می‌کردیم مهم طرح ِ کارگردانی ست در این مرحله و غیر از وجود این دو تا بازیگر، کارگردانی کم از ایراد نبود..

یک سال هست که این کار به عناوین مختلف اجرا می‌ره. یک‌بار پایان‌نامه‌ی فلانی، یک‌بار در جشنواره‌ی درون شهری، یک‌بار استانی، یک‌بار به بهانه‌ی فلان و تا حالا موفقیتی هم کسب نکرده. کارگردان هم محض ِ این‌که حالا ما هم یه متنی بفرستیم، انگار فرستاد و بعد دید تایید شده و رفت اجرا..

نتایج بازبینی اومد و این 3 تا اثر موردقبول قرار گرفتن.. ناراحتم از بی‌عدالتی آشکار.. هرچقدر منصفانه نگاه می‌کنم و با دید ِ یک بیننده فقط، نه کسی که در کار مشارکت داشته.. انصاف نبود کارمون رد شه.

ره‌آورد مهم حجاب یا اولین باری که تقلب کردم

کتاب 300صفحه‌ای تفسیر موضوعی قرآن را گذاشته بودم جلویم و کم‌کم پلک‌هایم بسته می‌شد. بعدازظهر به بهانه‌ی گرفتن یک دفتر سر از خانه‌ی الف و شین درآوردیم و ساعت 10 شب برگشته بودیم خانه‌. یک ساعت بعد میان خواب و بیداری الف و شین آمدند تا شام بخوریم. امتحان 8صبح بود و حتا نمی‌دانستم کدام قسمت‌هایش حذف ست. فقط دروس عمومی می‌توانست مرا نگران ِ قبول نشدن کند و هرچه حساب کتاب می‌کردم قادر به خواندنش نبودم و به خودم دلداری می‌دادم که حالا فوقش برای یکبار در طول تحصیل درسی هم پاس نشود! ولی دوباره غمم می‌گرفت نه از امتحان ِ دوباره که از تکرار ِ سر کلاس نشستن و رفتن برای این درس.
الف گفت: ساختمان جدید نویز نداره هنوز و به راحتی موبایل آنتن می‌ده. من زنگ می‌زنم بهت سوال‌ها را بخون. جواب‌ها را پیدا می‌کنم! ..
بلاخره خودم را راضی کردم و خیالم که راحت شد کتاب را گذاشتم کنار و تا صبح به گپ و گفتگو گذشت. ساعت4صبح الف برگشت خانه و قرار شد 8:15 زنگ بزند..
شماره‌ی صندلی‌ام وسط کلاس و ردیف اول بود و کنارش محل تردد مراقب. 5تا سوال تشریحی بود برابر با 10نمره و 5نمره هم سوال تستی که در همان 10دقیقه‌ی اول خدایا به امید تو و با رد گزینه و استدلال‌ پاسخ دادم..
ساعت 8:15 مراقب ایستاده بود جلویم. جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم. صدایم به الف نمی‌رسید. قطع کرد و دوباره زنگ زد. باز نمی‌شنید. صدایش را می‌شنیدم که شین را از خواب بیدار می‌کرد و می‌گفت: من نمی‌فهمم این چی می‌گه! تو گوش بده..
گفتم: الحمدالله الرب العالمین گفت: آها! تفسیر سوره‌ی حمد.. اوکی! سوال بعدی را بگو!
گفتم: حجاب .. و بعد صدا دیگر نمی‌رسید. وقت امتحان 45دقیقه بود که 25دقیقه‌اش گذشت. به سختی و با سرفه‌ها راضی‌شان کردم که بی‌خیال! جواب همین‌ها را بگویید.
سرفه یعنی آره! سکوت یعنی جواب منفی.. این شد رمز برای منی که صدایم به پشت خط نمی‌رسید و نمی‌توانستم بلنترحرف بزنم.. سوال 3ره‌آورد مهم حجاب را می‌خواست و آن‌ها سرتیتر بخش حجاب را هی در گوشم می‌خواندند تا رسیدند به ره‌آوردش..
الف شروع کرد شمرده شمرده خواندن و کم کم به چرت بودنش ایمان می‌آورد. بعد از دو خط افتاده بود به خنده که این مزخرفات چیه آخه؟ .. دستم را گذاشته بودم روی گوشم و انقدر صدای خنده‌های دختر بلند بود که نگران بودم مراقبی که در چند قدمی‌ام ایستاده هم بشنود..احساس کردم الف غش کرد از خنده و شین جایش را گرفت. دو خط خواند و رسید به بی‌معنی بودن جمله و این یعنی چی؟ و دوباره به شدت خنده..
مراقب آمد بالای سرم و گفت وقتی نداری! چرا برگه‌ت هنوز سفیده؟ با صدای بلند پرسیدم: چقدر دیگه وقت دارم؟
گفت: 5دقیقه
الف و شین انگار به خودشان آمدند و مبحث حجاب را به پایان بردند. 5دقیقه وقت اضافه هم گرفتم و گفتم اجازه بدید من آیات محکم و متشابه را هم بنویسم. شین و الف به تکاپوی پیدا کردن جواب و بلاخره از 5 تا سؤال 4تایش به جواب رسید.
سر راه نان خریدم و رفتم همراه الف و شین صبحانه بخوریم.. و فکر می‌کردم مهم‌ترین ره‌آورد حجاب و مقنعه برایم این بود که برای اولین بار جرأت پیدا کردم تقلب کنم..

Sunday, January 16, 2011

ظهر که دوستان رفتند غم ِ امتحان بعدی مانده بود و 300صفحه کتاب تفسیر موضوعی قرآن و خواب‌آلودگی!
اولویت با خواب بود.. چشم‌ها را بستم و انگار که هیچ وقت نخوابیده‌ام. صداهای اطراف توی سرم بود و هوشیار بودم. فکر کردم کسی زنگ در را زد و با صدایش پریدم. چشم‌ها را باز کردم و منتظر بودم هم‌خانه در را باز کند. خبری نبود. زنگی به صدا در نیامده بود. فکر کردم هنوز خوابم نبرده اما زمان 2ساعت پریده بود!
هم‌خانه فیلم می‌دید و من همه‌ی لباس‌هایم را از کمد ریختم بیرون و شروع کردم به مرتب کردن و جدا کردن لباس‌های اضافه که بی‌استفاده مانده این‌جا تا بار بعد ببرمشان خانه. لباس‌ها که مرتب شد افتادم به جان ِ اتاقم. کتاب‌ها و خرده ریزها و بعدتر جابجایی و تغییر دکوراسیون و در انتها تخت‌خواب که منتقل شد به سمت دیگر.
در تمام عمرم سابقه نداشت اتاقم رنگ ِ این‌همه نظم و مرتب بودن به خود بگیرد!
کار که تمام شد، نوبت رسید به ظرف‌های نشسته..
بعد هم خواندن نمایشنامه و تحلیل و خلاصه‌نویسی برای امتحان ِ فردای دوستم و درس تخصصی که هیچ وقت نخواهم داشت.

امتحان فراموش شده بود دیگر و ایستاده بودیم جلوی گروه. الف پیشنهاد داد برویم املت بخوریم. هم‌خانه در فکر این بود وقت خوبی ست برای سبزی خریدن. دلش کوکوسبزی می‌خواست. من گرسنه‌ام بود و املت برایم واجب‌تر از سبزی ِ کوکو، شماره‌ای ناشناش زنگ زد و خانم تیپاکسی بود که خبر از بسته‌ای می‌داد که باید می‌رفتم تحویل می‌گرفتم!
جمع به املت رضایت داد و 6نفری رفتیم قهوه‌خانه‌ای در همان حوالی. الف به فکر امتحان فردا بود ولی چای بعد از املت واجب‌تر! همه آمدند خانه‌ی ما و من هم پیش به سوی خانم تیپاکسی و هدیه‌ی تولد دریافت شد! – با تشکر از ستاد تمدید تولد -
هم‌خانه اخم‌هایش رفت درهم و گفت: من نمی‌فهمم! چرا همیشه رنگ سبز برات می‌خرن؟ و نگاهش رفت به الف و شین، ادامه داد: با شما هم هستم! مگه غیر از سبز رنگ دیگه‌ای وجود نداره براش دستبند سبز خریدید؟
شین رو به الف گفت: من‌که گفتم آبی بخریم، گفتی سبز بهتره! الف مظلومانه گفت: آخه دنیا سبزه خب! ببین چشماشو..
هم‌خانه گفت: الان چون رنگ چشمات قهوه‌ایه همه‌ی زندگیت باید قهوه‌ای باشه؟ بلوز هدیه گرفته سبز، دستبند سبز، گردنبند سبز، شال‌گردن سبز! هرچی بهش هدیه می‌دن سبز..
من می‌خندیدم و او جدی ادامه می‌داد! گفتم: خودم که همیشه غیره سبز می‌خرم، توازن برقرار می‌شه. اصلن می‌رم به دوستام می‌گم من همه‌ی رنگ‌ها را دوست دارم نه فقط سبز!
هم‌خانه لیوان‌های چای را یک به یک پر می‌کرد، چند ثانیه خیره شد بهم و گفت: آره! همین تو می‌گی حتمن.. خودم باید با دوستات یه صحبتی کنم!
الف در هیبت شاکی گفت: دندون اسب پیشکشی را که نمی‌شمار..
هم‌خانه قبل از تمام شدن جمله‌ش گفت: من می‌شمارم! خوب می‌کنم می‌شمارم!!
باز کل‌کل این دو تا شروع شد و من و شین مثل اکثر موارد تماشاچی بودیم..
گفتم: بفرمایید چای! سرد شد دیگه .. می‌نویسم همه دنیا را سبز می‌بینند! شما چطور؟

Thursday, January 13, 2011

سال گذشته یکی، دوهفته‌ای از ورودمان به این آپارتمان و ساکن شدن در طبقه‌ی دوم گذشته بود که فهمیدیم ساکن طبقه‌ی اول یکی از هم‌دانشگاهی‌هایمان هست که هم‌خانه با او سلام علیک داشت و من چندباری فقط دیده بودمش. ادبیات نمایشی می‌خواند و هیچ کلاس مشترکی هم نداشتیم. و کم‌کم معاشرت‌هایمان به خاطر همسایه بودن و تنها بودنش بیشتر شد..
دو روز پیش خانم‌همسایه زنگ زد به هم‌خانه که من گیر افتاده‌ام در اتاقم! یکی، دوساعتی خواسته بخوابد و چون تنها زندگی می‌کند طبق عادت در اتاقش را قفل کرده و در آپارتمان هم قفل ست. درخواست کرد از آقای همسایه روبرویی‌مان خواهش کنیم برود نجاتش دهد!
گفتیم: مطمئنی در باز نمی‌شود؟
گفت: آره
گفتم: ممکنه رطوبت باعث شده کمی سفت و سخت بشه در اتاقت، فشارش بده. کمی اعمال زور کن!
گفت: باز نمی‌شه!
هم‌خانه رفت سراغ آقای همسایه! خانم همسایه گفت با دختر و داماد و پسرش رفته خرید و یکی، دو ساعت دیگر برمی‌گردد.
زنگ زدیم بهش، گفت شماره‌ی آقای همسایه را بدهید من خودم بهش زنگ بزنم! .. برایش توضیح دادیم این تویی که با بی‌فکری‌ات محبوس شده‌ای و آدم برای نیم ساعت خوابیدن، اتاقش را در خانه‌ای که همه‌ی درها و پنجره‌هایش حفاظ دارد قفل نمی‌کند. دلیلی ندارد زنگ بزنیم که آقا زودتر بیا خانه!
آقای همسایه آمد و برای بار چندم زنگ زدم بهش و باز پرسیدم: مطمئنی در باز نمی‌شه؟ کلید را محکم چرخانده‌ای؟ در را فشار داده‌ای؟ و ...
گفت: آره! باز نمی‌شه..
آقای همسایه نردبان به دست بین زمین و آسمان بلاخره خودش را رساند به اتاق دخترک و به خاطر حفاظ‌های آهنی اطراف خانه هیچ امکان ورودی هم نبود.
آقای همسایه بین زمین و آسمان روی نردبان مجبور شده توری پنجره را پاره کند که بهش ابزار برسانند تا لولای در را باز کند. قبل از آن به دختر گفت: حالا برو یه بار دیگه این کلید را بچرخان، من ببینم شاید راه دیگری داشت..
کلید را چرخانده و در وسط راه مانده. گفت: همین دیگه! گیر کرده.. باز نمی‌شه!
آقای همسایه گفته: دخترم کلید را تا ته بچرخان. دوباره بچرخان در قفل!
در تقه‌ای کرده و باز شده!!
در تمام این مدت در اتاق به راحتی باز می‌شد و هیچ مشکلی هم نداشت. فقط دو قفله بود و خانم همسایه قفل اول را باز می‌کرد و دومی مانده بود به انتظار باز شدن..

این هفته را هفته‌ی تولد نام‌گذاری می‌کنم و درخواست تمدید هم دارم !
برگشتم خونه با ته‌تغاریمون، خواهره داشت شام درست می‌کرد. مامان هم در حال دویدن و از این سوی به آن سو رفتن بود.
هنوز با حوله و موهای خیس در تردد بودم که زهرا از راه رسید. بعد هم بابا و کمی بعدتر پسرعموهه، زنش و شوهرخواهره.. باز تولدبازی و کادوهای هیجان‌انگیز!
مامان 7 تا شمع گذاشته بود روی کیک، با حذف 20 تا شمع!

Wednesday, January 12, 2011

قرار بود بیان درس بخونیم. گفتم چای گذاشتم دم شه، زودتر خودتون را برسونید..
شقایق گفت: خبر می‌دم!
خبری از شقایق نشد و من‌که فقط چند ساعت شب قبل خوابیده بودم کم کم بیهوش شدم!
نزدیکای ساعت 8 چشمام را باز کردم و کمی بعد زنگ زدن که می‌شه ما رو راه بدین؟
در خونه را باز کردم. با شیرینی خامه‌ای و فشفشه‌های روشن و جیغ و خوشحالی و تولدت مبارک وارد شدن!

Monday, January 10, 2011

تعادلم را از دست دادم !
سمت ِ چپ گلوم درد می‌کنه و سمت ِ چپ گردنم! و دارم کم‌کم خم می‌شم از درد و سعی می‌کنم گردنم را راست نگه دارم.
خوردن و آشامیدن هم به سخت‌ترین کار داره بدل می‌شه..

Sunday, January 9, 2011

هجدهم دی تمام شد با گلودرد، سردرد شدید، تنهایی و بغض..
شام دعوت بودم چند تا کوچه آن‌ور تر که گفته بودن دیر بیا! ساعت از 12 گذشته بود که سفره‌ی شام پهن شد و آخرین مهمان هم رسید.. صاحب‌خونه گفت: دنیا چشمات را ببند! و گفتن: تولدت مبارک!
سیگار برگ و یک شیشه ویسکی اولین هدیه‌ی تولدم بود!
خوردیم و نوشیدیم و رقصیدیم.. و میم با کیک شکلاتی آمد.. شمع‌ها فوت شد و تا کیک بریده شد، گفتن: ما یه رسمی داریم.. کیک فرود آمد تو صورتم!
خنده بود، رقص و خوشحالی و آخرش هم فال حافظ ...
و باید همین‌جا تمام می‌شد.. بقیه‌ش برای این شب ِ خوب نبود..

Saturday, January 8, 2011

بیست و هفت. تمام

ساعت از 12 گذشت.. لیوان‌هاشون را زدن به‌ هم، به سلامتی دوستی که تولدشه !

Friday, January 7, 2011

" سلام من به تو یار قدیمی "
از صبح افتاده توی دهنم. از وقتی به زور خودم را از رختخواب کندم و تازه فهمیدم کبریت تمام شده و نمی‌شود چای خورد.

ساعت 10 ایستاده بودیم جلوی گروه هنر. دو تا از بازیگرها با نیم ساعت تأخیر رسیدند، دکور حاضر نبود، انبار و آرشیو بسته بود. آقای موسیقی مدام سوتی می‌داد. منشی صحنه دور خودش می‌چرخید. شکوه برای بار هزارم حرکت ِ اشتباه داشت و هر بار برایم توضیح می‌داد درست ست و برای بار هزارم توضیح ِ واضحات می‌دادم تا بفهمد اشتباه می‌کند! کارگردان عصبانی بود و انگار دلش می‌خواست خرخره‌ی همه را بجود.

خانه‌ در دست تعمیر ست! منا آمده این‌جا درس بخواند. مامان می‌گوید بماند فعلن و خودش می‌خواهد برود پیش خواهره که وقت ِ امتحاناتش ست. و هفته‌ی چندم را در شهسوار می‌گذرانم.

یک هفته ست، شاید هم بیشتر که اصرار می‌کند هدیه چی می‌خوای؟ از سری اصرارهایی که نمی‌شود از زیرش در بروی! گفتم باشد بعدن.. آخرش به دعوا و قهر و دلخوری می‌رسید.. امروز رفتیم من انتخاب کردم، خرید و همراهش برد تا فردا هدیه‌ام را بدهد.. همچین دوستانی دارم!

برگشتیم خانه، یادم آمد یک بسته ماکارونی داریم. من بودم و منا.. هم‌خانه و الف و شین که تهران هستند هنوز.. زنگ زدم به نیمه‌ی باقی‌مانده‌ی اکیپ گفتم یک بسته ماکارونی دارم! شام میاین؟

شانزدهم دی
پارسال این‌موقع با مهتاب بودم. کنار ِ دوستام که از 50 تا مهمون به 15 تا رسید و بیشتر از این‌که خیلی‌هاشون خبر ندادن که نمیان دلخور بودم ولی با وجود همه‌ی این‌ها یه بعدازظهر خوب و هیجان انگیز بود در کنار دوستان و تولدبازی..

امروز با زنگ تلفن از خواب پریدم. یک ساعت بعد شال و کلاه کردم و رفتم میدون اصلی شهر دنبال ِ خواهر کوچیکه که اومده چند روزی این‌جا باشه. برگشتیم خونه، چای خوردم و رفتم خرید ِ چند تا وسیله‌ی جا مونده! به قول آقای فروشنده یه دستمال پیرمردی و چند متر کِش!
دانشگاه.. استاد که جلسه بود. تحقیق را گذاشتم تو باکس و بعد تمرین و تمرین..

زمستون رنگ ِ زمستون نداره ولی سرده و کمی بارون میاد! نمی‌دونم بویایی آدم‌ها مشکل داره یا بعضی‌ها این حس را از دست دادن؟ از بیست فرسخی آقای عین نمی‌شه رد شد. نفسم را تو سینه حبس می‌کنم و دلم نمی‌خواد به هیچ چیزی که دست زده نزدیک شم حتا! کاش می‌فهمید که حمام چیز خوبی ست..

این‌که کسی سر جای خودش نیست تعجب نباید داشته باشه! نمی‌دونم چرا هنوز عادت نکردم و یه وقت‌هایی ناراحتم می‌کنه..

روز اول دو نفر سرماخورده بودند.. روز بعد یه نفر دیگه مریض بود.. روز بعد یکی دیگه.. امروز من و یک نفر دیگه گلودرد داشتیم.. کل گروه رو به مریضی داره حرکت می‌کنه..

Sunday, January 2, 2011

یه روزهایی روز ِ من نیست
جاده‌ی بی‌مقصد و بارون و شهرام شب‌پره هم نمی‌تونه مانع از سرخوردن اشک روی گونه بشه..

Saturday, January 1, 2011

سه روایت ×

می‌گوید: همه که مثل دنیا لپ‌تاپ ندارن!
جلسه‌ی چندم کلاس نقشه‌کشی‌ ست - دو ترم پیش -. جز جلسه‌ی اول که استاد گفته بود آن‌هایی که لپ‌تاپ دارند همراه بیاورند، لپ‌تاپم مثل اکثر روزها خانه بود. عادت نداشتم بی جهت بار ِ سنگینی به دوش بکشم آن‌هم وقتی باتری خراب ِ لپ‌تاپم همیشه به برق نیازمندش می‌کرد و همه‌ی فیش‌های برق، لبالب از سیم و جایی برای فیش اضافه نبود.
می‌گوید: همه که مثل دنیا لپ‌تاپ ندارن!
ش، ت و ف مثل همیشه پشت لپ‌تاپ‌هایشان نشسته‌اند و من پشت ِ یکی از سیستم‌های کارگاه کامپیوتر. هربار که استاد مشق ِ تازه‌ای می‌دهد و یا نیاز به تمرین ِ بیشتر ست این جمله را با صدای بلند در کارگاه می‌گوید و مثل پتک بر سرم فرود می‌آورد.

رولیف با خطوط کج و بریدگی‌های نامرتب را گذاشته جلویش و از استاد خواهش می‌کند فرصت دوباره‌ای بدهد. می‌گوید: بچه‌های گروه دیگه اومدن بریدن، همش خراب شد.
بار ِ چندم ست که از صبح این را می‌گوید و هیچ نمی‌گویم.
می‌پرسم: گروه دیگه یعنی کیا؟ من و ‌هم‌خانه و س؟ من نزدیک این یونولیت هم اومدم؟
می گوید: نه
می‌پرسم: هم‌خانه یا س چیزی برید از این؟
می‌گوید: نه
می‌گویم: خب.. پس چرا هی می‌گی گروه ِ دیگه اومد کارت را خراب کرد؟ ما که نبودیم..
می‌گوید: نه! منظورم شما نبودید..

می‌پرسم: امروز کلاس ِ دیدن تحلیل چیزی گفت؟ مشق داریم؟ کاری نگفت انجام بدیم؟
دوشنبه ظهر ست و فقط دو، سه ساعت از کلاس گذشته.. مکث می‌کند و می‌گوید: نه.. چیز ِ خاصی نگفت. مثل همیشه!
شنبه ساعت 8صبح با هم‌خانه وارد کارگاه می‌شویم. تا ‌هم‌خانه را می‌بیند بدون هیچ مقدمه‌ای به هم‌خانه می‌گوید: راستی دوشنبه نبودی استاد گفت طرح بزنیم برای نمایشنامه گوریل پشمالو!

در هر حال من همیشه سرم به کار خودم گرم ست بی هیچ تنش و کمترین حرف ِ تحریک کننده‌‌ای اما لحظه‌ای که می‌شوم مثال، می‌شوم مقصر، می‌شوم رقیبی که باید از میدان به‌در شود، قسمت ِ اعجاب انگیز و نقطه‌ی تاریک ِ این فرد برای من ست و پاسخی برای این رفتار پیدا نمی‌کنم.

× مشق ِ پایان ترم ست که دیشب نوشته‌م. استاد گفته بود در مورد یکی از هم‌کلاسی‌ها که خودش هم می‌شناسد بنویسیم و قربان صدقه‌ی هم نرویم! دلایلی که روی مخ ست یا خوشمان نمی‌آید ازش را بنویسیم. سختم بود نوشتن از کسی که استاد هم می‌شناسد و فکر کردم خیلی خاله‌زنک بازی ست که هی بدی‌ها را ردیف کنی و تهش بنویسی در مورد فلانی نوشتم! مثل ِ زیرآب زنی یا صفحه گذاشتن پشت سر کسی می‌شود و بدم آمد.. ولی باید می‌نوشتم و سعی کردم صادقانه روایت کنم بدون قضاوت.