Saturday, December 27, 2008

عمیقن این روزها مزخرف می گم. می دونم! بازی با کلمات و سفسطه های بی پایان و تئوری های مزخرف و بالا و پایین کردن های بی مورد شاید..
اینهمه حرف و کلمه که چه؟

دلم یه تنوع میخواد و رها شدن از هر فکری!

سپردن این موها به آرایشگر و از ته ته ته بی خیالشان شدن هم کمکی نمی کند. می دانم..

Wednesday, December 24, 2008

روزهای دلگیری ست

دور بودن از اینترنت مزایای خوبی دارد و این کنار بودن از هیاهویی که تو تیتر اولش هستی و گاه گداری فقط با زنگ تلفنی و یا اس ام اسی یادآوری می شود و مهم ترین خبرها!! را برایت عنوان می کنند.. بد هم نیست. دارم فکر می کنم حتی انقدر هم نباید بدانم که در نبودم چه اتفاقاتی می افتد.

این چند روز انقدر خندیده ام که از خندیدن هم خسته شدم! هم اتاقی ام مدام می زند به تخته و می گوید امیدوارم بعد از خنده هایت گریه نباشد و من باز می خندم..

خیلی اتفاقات را هم نمی فهمم. نمی فهمم چرا باید کسی که می داند من نمی شناسمش و می داند مرا نمی شناسد مستقیمن برای یک جمله ی من که هیچ ربطی بهش ندارد جوابیه بنویسد و خودش را ملزم می داند که یقه ی مرا بگیرد و جوابگو باشد! و لابد انتظار دارد اگر من شکوه ای دارم بروم برایش بنویسم چرا وسط وبلاگت مستقیمن در مورد من نوشتی؟
اگر من می خواستم پشت سر کسی حرف بزنم مسلمن همان یک خط را رونوشت نمی دادم به دوست نازنینم که بداند من چه گفته ام..

دلگیرم از آدمی که با تمام وجودم دوستش داشته ام و به اندازه ی یک هیچ هم ارزش نداشتم برایش..

دلگیرم از آدمهایی که یکباره می پرند وسط و یقه گیری را وظیفه ی خود می دانند..

نه! از این آدم بیشعوری که این چند روز فحش ها را نثار من کرده حتی دلگیر هم نیستم. ارزش دلگیری هم ندارد..

خسته ام از دنیای آدمها و این دنیای مجازی.. گاهی هوس می کنم خودم را گم و گور کنم، خودم باشم و خودم.. زندگی بدون وجود آدمها هم می گذرد و بدون بودن من هم حتی.. پس چه اصراری ست بودن وسط دنیای سوءتفاهم ها؟

Sunday, December 21, 2008

می گفت مادربزرگش تعجب کرده از این جمع های خانوادگی ما ! از اینکه همه با هم حرف می زنند ولی با وجود اینهمه شلوغی حرف همدیگر را می فهمند و جواب می دهند..
خانه ی مادربزرگ شلوغ و پر سر و صداست. عموها و عمه ها و دخترخاله های بابا و خانواده هایشان.. هر چند نفر که با هم حرف می زنند. کسی از این گوشه ی سالن با آن گوشه ی دیگر حرف می زند. حواسشان به همدیگر هست. اظهار نظر می کنند، با هم می خندند و فقط مریم و زهرا - عروس عمو و عمه - گاه گداری می پرسن فلانی چی گفت؟ و حرفهایی که گیلکی تند و سریع گفته می شوند را نمی فهمند و کسی آن وسط ها برایشان تکرار می کند که عمو مثلن چه گفته یا بقیه چرا می خندند..

Saturday, December 20, 2008

یکشنبه - روز فرندفیدی

نهار با احسان که اون خانومه قبلش می گفت گوشیش خاموشه و کم کم دود داشت از سر من بلند می شد و امیدوار بودم خودش شهید شده باشه که مجبور نشم دستم رو به خونش آلوده کنم ولی خب.. بالاخره سر و کله اش پیدا شد و چند ساعت خوب در کنار این دوست خوب گذشت.

دیدن محمد و همراهی اش تا دیدن جلال و عماد و مینا و رسیدن به محل قرار..
دیدن سارا ، پوریا ، مهتاب، آق فری، نوید، مهرداد، مهران، مقامر، مسیح، مرمر، مسعود، آیدا، اسپایدر، علی، آقای آلوچه، احسان، امین، بیبی مریم، روح الله، پارسا، اتل، فربد، فرزاد 3، فرزاد، گیلاسی، کوچه، مریم، مجتبی، محمد، امید، ویدا، نیکو، امید، ماهده، سجاد، وحید، صالح و ... دیگه حافظه ام یاری نمی کنه

و انقدر زیاد بودیم که آقای بداخلاق اون رستورانه هممون رو بیرون کرد و بعد کم کم به چند دسته تقسیم شدیم و نشد بیشتر از سلام و علیک اکثر دوستان را ببینم.

و آخرش 18 نفر بودیم که رفتم یه کافه همون حوالی..

و یه بعدازظهر خوب و پر از خاطره که در کنار دوستان دوست داشتنی گذشت..

شنبه - روز حرفهای قدیمی

جمعه شب تا رسیدیم خانه ی مامانی و دوش گرفتم راهی خانه ی شیمن شدم و دیدن خاله شیرین نازنین

دایی حسین می گوید می رسانمتان! به دایی هادی می گویم این آدرسیه که من همیشه با آژانس می رم و مسیر تاکسی اش اینجوریه.. حالا به دایی حسین آدرس بده!
می گوید خب تو که بلدی با تاکسی برو دیگه!!
دایی حسین اسم خیابان ها را بلد نیست. تهران و کرج را بدون نام خیابانها بلد ست و باید بهش نشانه داد. مسیرها را با نشانه های مخصوص خودش بلد ست.. خانه ی مامانی صحنه ی مجادله ی دایی ها می شود برای فهماندن آدرس به همدیگر.. به زور جلوی خنده ام را میگیرم و بلند -جوری که صدایم بهشان برسد- می گویم: بی خیال ! من و دینا با آژانس می ریم!
ولی دایی حسین مصمم ست که ما را برساند. زنگ می زند به دوستش و او به راحتی و با دو سه تا نشانه دایی را هدایت می کند تا خانه ی شیمن اینها..

چهارزانو می نشینم روبرویش و زل می زنم بهش تا حرف بزند.. گاهی می پرم وسط تا حرفهایم نماند وسط ِ وسط ِ گلویم! و شاکی می شود! باز سکوت و همه ی نظرات و حرفها را می گذارم برای بعد..

از جمعه شب تا صبح شنبه به حرف می گذرد و حرف..

لنگ ظهر بیدار شدن و سر ظهر صبحانه خوردن و رفتن..

و باز خانه ی مامانی و بودن کنار دایی حسین..

جمعه - روز اقوام قدیمی

دایی حسین دایی همه ست ! همه ی خواهر زاده ها منتظر دیدارش هستند. فامیل را از دور و نزدیک پیدا می کند بعد از سالها حتی.. با اینکه اینجا نیست و همان سالی سه، چهار بار که می آید ایران و با وجود تمام مشغله هایش همراه خانواده ست..

می آید دنبالمان. مهمان یکی از اقوام مادری هستیم که تا حال ندیدمشان و حتی خبر از بودنشان نداشتم. نهار مخلوطی از غذاهای خوزستانی و پاکستانی ست که نمی توان ازشان گذشت.
صاحبخانه زنی ست ایرانی - پاکستانی

خاله و شوهرخاله ی مامان و دختر و پسرش هم هستند که چند سالی ست ندیدمشان..

شوهر خاله اش فکر کنم هم سن و سال نوح باشد یا چیزی همان حدود - عمرش دراز باد - حوادث و اتفاقات و آدمها را قر و قاطی می کند. برای بار چندم می پرسد من دختر کی هستم؟ همانی که شمال هست؟ و خیالش راحت می شود وبرای بار چندم سلام گرم می رساند به مادر و پدر ! و می گوید بهشان بگو "دایی" به یادشان هست و بهش سر بزنند..
لبخند می زنم و نمی گویم تا جایی که یادم هستم شما همیشه "عمو" بوده اید و مادر و من و بقیه عمو صدایتان می زدیم.. می گویم چشم! حتمن..

دایی می گوید چند سال دیگه منم اینجوری می شم همه چیزو قر و قاطی می کنم ولی شماها برای خودتو نذارید! بی خیالی طی کنید.. جدی نگیرید حرفامو..

Friday, December 19, 2008

باید قورتش دهم

قلبم مثل ماهی خیس و لغزنده ست.. توی دهانم بالا و پایین می رود و بال بال می زند! مثل ماهی که یکباره از آب روی خشکی افتاده و مرگ به جست و خیز وادارش کرده باشد ..

لبهایم را محکم روی هم می فشارم تا مبادا با یک جست بیرون بپرد. گونه هایم باد می کند و صورتم مثل بادکنکی می شود که کودک بازیگوشی لازم دارد تا دستهای کوچکش را به گونه هایم فشار دهد تا حجم خون و قلبم بیرون بپرد..

فکر می کنم قلبم باید از دهانم برود بیرون! شاید خلاص شود و خلاص شوم و راحتی ارمغانش باشد.. بعد جای خالی درون سینه ام را با چه پر کنم؟ یک گلوله پنبه جوابگو خواهد بود؟

تجسم اینکه من محکم جلوی دهانم را گرفته باشم مبادا قلبم بپرد بیرون.. مضحک از آب در آمده! سرم را گرم کرده ام با این داستان تازه..

Thursday, December 18, 2008

این لحظه ها گاهی حس می کنم اگر دهانم را باز کنم امکان دارد قلبم بپرد بیرون. انگار دیگر تاب ماندن را ندارد و همین وقتهاست که از دهنم در بیاید!


هیچ وقت یادم نمی آید حسرت گذشته مانده باشد به دلم. با تمام اشتباهاتم همه را به چشم تجربه نگاه کرده ام و نخواستم نیمه ی خالی لیوان مال من باشد.. حالا دلم می خواست انقدر درد نداشت این تجربه!

من دو، سه روز پیش به این نتیجه رسیدم خورشت کرفس یه چیزی در حد فاجعه ست که محض رودروایسی مجبور شدم بخورمش و سعی کردم یادم بمونه که دیگه ی هیچ وقتی خورشت کرفس نخورم! - من گاهی بر اثر مرور زمان یادم می ره طعم یه غذاهایی رو دوست ندارم و بعد از تجربه ی دوباره یادم می یاد من اصلن اینو دوست نداشتم!-

امروز هم باز تو رودروایسی مجبور شدم خورشت کرفس بخورم! ندا اومد دانشگاه دنبالم که حتمن نهار برم خونشون و نمی شد بگم من اینو دوست ندارم و چون دو سه روز قبل قورتش داده بودم و زنده موندم، اتفاقی نمی افتاد که باز قورت بدم تا زودتر بره پایین..

ولی باید اعتراف کنم اصلن غذای بدی نبود و خوشمزه هم بود حتی!


یه اعتراف دیگه هم اینکه خوشحالم امشب خونه ام و فردا کلاس ندارم!

موقع برگشت نه باران عذاب آور بود و نه جاده ای که رو به سیاهی می رفت و آسمان تیره تر می شد.. درد می پیچید در عمق وجودم و تمام توانم را می گرفت. به این فکر کردم چه خوب می شد یکی این ماشین را می رساند خانه و من چشمهایم را می گذاشتم روی هم.. ترسیدم کدئین بخورم مبادا خواب هجوم آورد و درد را به اجبار تحمل کردم.
فقط امیدوار بودم برسم به خانه..

به چند نفر زنگ زدم گفتند که گفته اند حتمن کلاسهای 5شنبه و جمعه تشکیل می شود!
باران نمی آمد اینجا ولی ابر بود و سرما و یخ و لغزندگی و بعدتر باران تند و یکریز..
محمدمهدی از دور اشاره کرد برید! نیاین! می پرسم چه خبر شده؟ استاد نیست؟ .. ولی استاد آمده.. هر دو آمده اند. کلاس کارگردانی صبح تشکیل نشده به علت نبودن دانشجو! استاد میم هم برای اینکه به مدیرگروه ثابت کند وقت همه ی مان را بیخودی گرفته و اصرار الکی کرده و آنها را از تهران کشانده اینجا در حالیکه دانشجوها نیستن و نخواهند آمد به دانشجوهای کلاس بعدی - که ما باشیم - گفت بروید و جلوی مدیرگروه آفتابی نشوید.. گفت وای به حال روزی که دانشجو و استاد همدست باشن! آن وقت چه کسی می تواند کلاس را تشکیل بدهد؟
آخرش پیروزی با استاد میم بود که کلاسهای فردا را هم تعطیل کرد و برگشتن تهران.

استاد تاریخ تیارت!! 100 تایی سوال داده دستمان که مثلن لطف کرده و امتحان پایان ترم فقط از همینهاست.. امروز دو ساعت مغز و وقتمان را گرفت و جواب سوالها را در کتاب مشخص کرد! که نتیجه گیری اش می شود غیر از عکسها و زیر نویس ها و چند صفحه ی مقدمه و موخره و منابع، بقیه اش باید خوانده شود!

Thursday, December 11, 2008

:)

چند روزی می روم سفر.. دیدن اقوام و دوستان خیلی خوبم.. و با وجود این آدمها بد نخواهد گذشت و لحظه های خوبی در انتظار ست.

لاشخورها بوی خون به مشامشان رسیده

می شود از سر در وبلاگ من کمی پایت را بکشی آنور تر؟ اینجا هیچ جسدی برای نوک زدن نیست..

متاسفم که باز اینجا از گوشه ی امنی که باید باشه دور شده و درک نمی کنند اینجا فقط و فقط و فقط برای خودم می نویسم. ثبت لحظه هایم هست.. لحظه ! عمر یک لحظه چقدر ست؟ نمی توانی یک لحظه ی بدون آرامش را تعمیم دهی به کل.. به زور سعی نکن مدام به من بگویی "اشتباه می کنی"


اگر اشتباه هم می کنم زندگی خودم است و بس! می خواهم به خون و آتش بکشمش و هیچ کس حق اعتراض هم ندارد.

سعی می کنم بخندم

روزگار عجیبی ست.. بیراه نگفته اند آدمیزاد موجود عجیبی ست.. آدمی می ماند در مقابلش! نمی داند باید بخندد؟ گریه کند؟ تعجب کند؟ سکوت کند؟
از عجایب روزگار نیست آنکه با اطمینان و بدون شک تو را "هرزه" می خواند، همچنان در پی این ست که حسادت تو را برانگیزد و تلاش بی ثمرش را برای داشتنت مدام از سر می گیرد؟

نکن

آدمی تا زمانی که خودش برای خودش ارزش قائل نباشد نمی تواند انتظار داشته باشد دیگران برایش ارزش و احترام قائل باشند!
نمی دانم چه انتظاری داری؟ وقتی خودت حتی ذره ای حرمت ها را نگه نمی داری.. نمی دانم به چه زبانی باید به یک نفر گفت نمی خواهم با شما حرف بزنم! نمی خواهم حرفی از جانبت بشنوم..
از لیست مسنجر که خیلی وقت ست پاک شدی و جایی در بین دوستان من نداری. وقتی ذره ای برای خواسته ی من ارزش قائل نیستی. باید باور کنم که تو یک "دوستی" و نه عامل مخرب روح و روان من؟
چرا ذره ای ارزش برای خودت قائل نیستی که مجبورم می کنی بلاک و ایگنور کنم؟ یعنی یک آدم نمی تواند انقدر خویشتن دار باشد که وقتی ازش خواهش می شود مجبورم نکن، بلاک کنم! مجبورم نکن گوشی ام را خاموش کنم. مجبورم نکن لفظ بدتری را پیش بگیرم.. باز سماجت به خرج دهد و خودش را در حد یک مزاحم تنزل دهد و همچنان ادعای دوستی کند؟
وقتی یک بار، دوبار، سه بار ریجکت شدی.. باید حتمن انقدر زنگ بزنی که گوشی ام را خاموش کنم؟ بعد اس ام اس بفرستی و منتظر رسیدن گزارش ارسالش شوی که به محض روشن شدن این گوشی باز ادامه دهی.. ادامه دهی..واقعن اسم این رفتارها مزاحمت نیست؟ که باز آه و فغان سر داده ای که حق من این نبود.. بچه ی 14-13 ساله هم نیستی که بگویم بچه ست! عقل ندارد، نمی فهمد.. از سن و سالت خجالت بکش. به قول خودت برای لحظه های خوبی که باهم داشته ایم ارزش قائل باش و آن خاطره ها را هم خط خطی نکن در ذهن من که برای بار هزارم به این فکر کنم خدا را شکر زودتر شناختمت!
اگر ذره ای برای خودت - نه من - ارزش قائل بودی خودت را انقدر خوار و خفیف نمی کردی..

SĦ∂nBe ..1SĦ∂nBe

تا آنلاین می شوم.. نه سلامی و نه علیکی.. انگار که یهو بپرد جلو ات.. می گوید: برو وبلاگ رو ببین!
می نویسم چششششششششم و یاهو360 را باز می کنم.. سه تا از عکسهای به قول خودش خل خلیمان را گذاشته آن وسط و زیرش نوشته:
" ما 4 تا خل و دیوونه ای که می بینین هر شنبه، یکشنبه گازشو می گیریم میریم خارج! یعنی خارج از شهر.. البته بگم راهنمای عزیزی هست بینمون (الان نام نمی برم) یه بار از یه شهر دیگه سر در آوردیم.. خیلی خوش می گذره. جاتون خالی.. مخصوصن یه جاهایی باشه مثل اینجا که دنج باشه و کسی نباشه.. یهو مأمورا بریزن اونجا :))..
ما چهار تا برای همیشه! بازم چشم حسودا بترکه ! "


چرا آدم خوشبخت و عاشق نباشد با وجود داشتن دوستان خوب و نازنین؟

توضیح: وبلاگش برای عموم باز نیست.
عنوان این نوشته از متن اصلی کپی شده.
شنبه و یکشنبه تنها روزهای تعطیل من هستند که برمیگردم خانه و قرارهایمان در یکی از این دو روز خواهد بود.
غیر از وظیفه ی هماهنگی قرارها، راهنمای امور خارجه از شهر هم بر عهده ی من ست از بس که بین این جاده ها سرک می کشم :دی
آن جای دنج و بالای کوهی که این بار رفتیم، بالا پایین پریدیم و عکس گرفتیم و خندیدیم و رقصیدیم و خوش گذراندیم.. وقتی سوار ماشین شدیم به قصد رفتن.. ماشین پلیس از راه رسید و خوشبختانه ما دیگر داشتیم می رفتیم و کسی کاری با ما نداشت :دی

و همین چند خطی که میهن نوشته.. کلی داستان و خاطره دارد با خودش..

Wednesday, December 10, 2008

آمادگی یا همان پیش از دبستانی! که می رفتم یک پیش دستی سفید داشتم که طرح رویش یادم نیست ولی نقشی آبی در خاطرم مانده.. پشت این پیش دستی مادر با لاک قرمز نوشته بود "دنیا" .. و یک حوله ی کوچک نارنجی هم داشتم و لیوانی که یادم نمی آید چه رنگی بود.. فکر می کنم می توانست یک لیوان پلاستیکی قرمز یا نارنجی باشد ولی آبی یا سبز نبود..

انگار آن وقت ها رنگ آبی دوست داشتم! خاطره ی محوی یادم هست.. سوم یا چهارم دبستان بودم که برای خرید کاپشن رفته بودم و کاپشن آبی رنگی را خریدن برایم. به این فکر کردم کاپشن قبلی هم همین رنگی ست و یک لحظه دلم رنگ دیگری خواست ولی بعد دوباره گفتم نه! همین آبی را می خواهم.. و فکر کردم آبی رنگ دوست داشتنی من هست !


اصلن هیچی هیچی هیچی.. ولی چه کسی دیگر می خواهد انگشتهایش را قرض دهد تا بشماری دوست داشتنش را؟

یکی از خوشبختی های هستی این ست که می توان خندید! در تک تک لحظه های کش آمده ی سخت که فقط غم را به بار می کشد.. می توان لبخند زد! حداقل می توان تظاهر کرد که دل خوش تر و شاد تر از من در جهان نیست و همان دو نقطه دی ابدی بود..

Tuesday, December 9, 2008

انگار اعضای خانواده یک جورایی وظیفه ی خود می دانند من به هر کابینتی که در آشپزخانه نزدیک می شوم توضیح دهند محتویات داخلش چیست و یا بپرسند دنبال چی می گردی؟ و یا وقتی مثلن می گویند یه بشقاب بده، پشت بندش حس می کنند حتمن باید آدرس بدهند و دقیقن بگویند این بشقاب در کدام کابینت قرار گرفته!
و باور هم نمی کنند من در اکثر این موارد یادم هست مثلن بشقاب ها کجاست، پیش دستی را از کجا باید برداشت و ... حالا گاهی قر و قاطی می شود! ولی این دلیل نمی شود من تا به هر کابینی نزدیک می شوم با نگاهتان دنبال کنید ببینید من بدون اینکه چیزی بردارم درش را می بندم و می روم سراغ بعدی یا نه؟

دیشب خواب دیدم مامانی - مادر مادرم- مرده ! چهره ی تکیه و هیکل لاغرش در ذهنم بود وقتهایی که از دست دعواهای پسر و دامادش به ستوه می آمد و اختلافاتی که نباید ربطی به او می داشت ولی پسر حکم داده که با دخترش نباید ارتباط داشته باشد، حرص می خورد، اشک در چشمانش حلقه می زد، دامادش را نفرین می کرد و می گفت زودتر بمیرم تا راحت شم!
بعد من دلم می خواست می توانستم زنگ بزنم به آن سر کره ی زمین و به دایی بگویم اختلافات تو با شوهر خاله نه تنها هیچ ربطی به مامانی ندارد، به ما هم ربطی ندارد که مادر مرا هم طرد کرده ای! و حق نداری آرامش زندگی این پیرزن را بهم بریزی! ولی نمی شد در دعوای بزرگترها دخالت کرد.. به مامانی می گفتم بی خیال! حرص نخور..

خواب دیدم مامانی مرده ! نه اشک بود، نه آهی، نه .. انگار ثابت مانده بودم، انگار همه چیز متوقف شده بود و فقط جزئیات چهره ی مادربزرگ را مرور می کردم..


پ.ن: دیشب شیمن اس ام اس فرستاده بود مادربزرگ آقاهه مرده و مراسم نامزدی فعلن کنسل ست!

Monday, December 8, 2008

امروز 3 تا از کتابهایم را پس گرفتم! حالا مانده کتاب مارکز که دست وحید ست. مرگ یزدگرد و مرغابی وحشی پیش محمدرضا ست. خانم دالاوی و هزاران خورشید تابان هم دست آرزوست!

مشکل من امانت دادن کتابهایم نیست. خیلی راحت امانت می دهم ولی این چند ماهه مدام به من یادآوری شده که اینجا کتاب بدهی پس گرفتنش با خداست و برنمی گردانند.. و این را دوست ندارم!

دو تا از کتابهایی که بیشتر از یک ماه ست از من گرفته و می دانم وقت خواندنش را هم تا اطلاع ثانوی نخواهد داشت و نمی فهمم چرا انقدر اصرار داشت حتمن این چهار تا کتاب را برایش بیاورم در حالیکه لای هیچ کدامشان را هم باز نکرده، خواهش کرده ام برایم بیاورد و امروز آورد.
می گوید معلومه کتابهات برات خیلی مهمه.. می گویم اوهوم و این یکی خیلی مهم تر ست.
می گوید فهمیدم!
می گویم هدیه ی دوست عزیزی ست! کتاب تاریخ دار ست!
می پرسد اسمش چیه؟

من بعد از اینکه حساسیت روی کتابهایم را به دختره فهماندم که انگار خوشبختانه امروز این پروژه با موفقیت به انجام رسیده.. در قدم بعدی باید بهش بفهمانم اینکه اسم آدمهای زندگی من چیست، هیچ جای مهمی وسط حرفهایم نمی تواند داشته باشد! اسم این آدم هر چه که باشد چه فرقی به حال تو می کند حتی؟ این آدم مهم ست برای من یا اهمیتی ندارد. یا این آدم دوست من ست. یا این آدم عمه ی پسرخاله ی شوهرخواهر من ست و یا هر کس دیگری.. یا حتی شاید یک واقعه ی روزمره زندگی را دارم تعریف می کنم باز اهمیتش در آن واقعه ست نه اسم آدمها! وقتی من دارم در مورد یک آدمی حرف می زنم، آن وسط برای اولین سوال نپرس "اسمش چیه؟" که چند بار این تکرار شده و انگار سهونی در کار نیست!
باور کن هیچ بازخورد خوبی ندارد برای من..

Sunday, December 7, 2008

مثل برق گرفته ها می پرم از جایم. اولین روسری که دم دستم می آید را بر می دارم و می دوم سمت ماشین..

می بینمش از دور که دارد سوار تاکسی می شود، قبل از میدان همانجایی که دور زدن ممنوع باید باشد! دور می زنم.. سوار می شود و می گوید فکر کردم نمی یای دنبالم! به مامان گفته بودم نیاین!
می گویم دیدم مامانت راحت و آسوده خوابیده و صدام نکرد.. منو بگو انقدر عجله کردم!
نگاهی می اندازد بهم، می خندد و می گوید کاملن از قیافه ات معلومه! ولی خوب شد اومدی.. تاکسی بوی گند می داد! داشتم خفه می شدم..
می گویم بله! فقط یه روسری گرفتم دستم.. بعد فکر کردم حالا اگه تصادف کنم باید بگم بیخیال! من پیاده نمی شم :دی اینجا رو که نرسیده به میدون دور زدم نکنه تاکسی حرکت کنه.. جلوی خونه هم خیابون را نرفتم پایین تا بریدگی، همون یه قسمت را برعکس رفتم و اومدم این سمت..
می گوید ای خلافکار !!
می گویم حالا نری بذاری کف دست مامانت که یکباره فردا بگه نمی خواد ماشین رو ببری!
می گوید نه! نمی گم.. اگه به موقع نمی رسیدی امکان داشت بالا بیارم یا خفه شم! نجاتم دادی..

باز جمع چهارنفرمان و شادی و خوشحالی در یک شبی که وقتی همه هستیم خوب ست.. خیلی خوب

نمی دانم چرا یکباره دل و روده و پهلوهایم در هم پیچید و انگار یکی یه زور می خواست همه را با هم گره بزند و حتی نمی توانستم راست شوم، درست راه بروم و به زور خودم را رساندم به ماشین و نشستم..
ولی اصلن فکر نکنید اونی که از درد اشک در چشمانش حلقه بسته بود و دست راستش را نمی دانست به پهلویش بگیرد؟ به شکمش؟ یا اصلن چه کار کند با این درد لعنتی؟ همانی بود که دست چپش در هوا تکان می خورد و قر می داد و خنده هایش کل بدنش را از درد منقبض می کرد.. من که نبودم :دی

همانطور که قانونی به ثبت رسیده که انگار کسی غیر از من نباید هماهنگ کننده ی قرارهای چهارنفرمان باشد و بقیه اول به من زنگ می زنن و پیشنهاد مطرح می کنند تا من هماهنگ کنم! طبق قانون بعدی دنیا نمی تواند بی انرژی باشد و خسته و ناراحت و بی حوصله..

Saturday, December 6, 2008

با خودم

خیلی خر باید باشی که زنگ بزنی و یا اس ام اس بفرستی!
و خیلی احمق و بیشعوری که دنبال بهانه های مختلف بگردی و خودت را توجیه کنی که حتی حالش را بپرسی!

فهمیدی؟ خیلی خر و احمق باید باشی..

Friday, December 5, 2008

غرغرانه

غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر غر
غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر

هنوز در رختخواب غلت می زنم و به سر و صداهای بیرون گوش می دهم که زودتر از ساعت بیدارباش می دهند! زنگ می زند و تند تند حرف می زند.
کلاس ندارم الان، سر کلاس نبودم، ظهر باید بروم دانشگاه تا ساعت 4 و نیم و دیگر کلاس ندارم تا صبح جمعه ساعت 8صبح! و در کمتر از چند دقیقه قرار و مدارها گذاشته می شود که بعد از کلاس بروم رامسر..
از آخرین دیدارمان نمی دانم چند هفته گذشته.. می گوید بگو میدان بازار پیاده می شوم و می آیم دنبالت.. قدم می زنیم تا خانه شان و از زیر درختان پرتقال و نارنج می گذرم تا اتاقش..
اولین چیزی که به چشم می خورد میز بزرگ و صندلی اش است.. می گویم انگار صاحب این اتاق فقط این میز و صندلی و کاغذها برایش مهم هستند و بس!
در گفتگوهای متداول همیشه بعد از سلام و احوالپرسی یک " چه خبر؟" هست که بین ما نیست.. هر کدام منتظر پایان جمله و روایت آن یکی ست که کلام بعدی و خبر بعدی و اتفاق بعدی را توضیح دهد. تمام بعدازظهر که به شب می رسد بین کلام و خنده و گفتگو رفت و گذشت..
باز غذا خوردن های طولانی مان که خوردن کلمه ها، خوردن غذا را به تعویق می انداخت.. و حرفهایی که تا رختخواب به دنبالمان می آیند و ساعت که به 2 بامداد نزدیک می شود.
نمی فهمم کی ساعت 6 و نیم صبح را خبر می دهد و وقت بیدار شدن و رفتن..
ساعتهای استثنایی با آناهیتا زود می گذرد و حرفهای ناگفته باز باقی می ماند..

Wednesday, December 3, 2008

از صبح که آمده ام دانشگاه انگار روی پیشانی ام، صورتم، لباسم یا سر تا پایم نوشته اند "نمایشنامه" به خصوص "پرندگان از نوع آریستوفان" و خب هر کدام ار همکلاسی های عزیز را دیدم توضیح دادم به جان خودم من هنوز تمامش نکردم و دیشب فقط 50صفحه اش را خواندم و برای یکی دو نفر هم تا همین 50صفحه را توضیح داده ام!
خنده ام می گیرد که گاهی فکر می کنن من بند بند این نوشته ها را تحلیل می کنم و بدون بالا و پایین رفتن ازشان نمی گذرم.. بعد از تصور خودم با یک ماژیک شب رنگ که زیر جملات را خط می کشد خنده ام می گیرد و حسابی پهن می شوم از وضع مضحکی که در ذهنم نقش می بندد.
امروز آن پسره که اسمش را نمی دانم و سر کلاس هفته ی قبل از استاد اجازه خواسته بود به افتخارم!!! دست بزنند، چنان با آب و تاب جلوی مهمد مهدی و مجید تعریفم را کرد که باز خجالت کشیدم. گفت استاد عین کم آورده بود و گفت در هیچ کلاسی بحث در مورد آنتیگونه به اینجا نرسیده بود..
محمدرضا هم گفت روز قبلش یاد نیست؟ استاد ف دیگه حرفی نداشت! دنیا امروز نمی خوای پرندگان را تحلیل کنی ما هم فردا حرفی داشته باشیم جلوی استاد؟
باز می گویم من هنوز وقت نکردم بخونمش!
محمدمهدی دعوتم می کند سر جلسه های نمایشنامه خوانیشان بروم.. قرار می شود ساعتش را هماهنگ کنم و اگر شد به گروهشان ملحق شوم.
آن پسره خداحافطی می کند برود سر کلاسش.. به جمع دوستانش که می رسد مرا از دور نشان می دهد و می شنوم به سپیده می گوید "این دختره خدای تحلیل ه "
 
ندا از دور می آید و می گوید دنیا وقت داری؟ جواب مثبت می دهم و یک نمایشنامه ی تایپ شده می دهد دستم که تو رو خدا بخونش و نظرتو بده. پسره صاف اومده اینو داده دست من که بخون و نظر بده! آخه من چی بگم؟ و می رود برسد به کلاسش..
بعد هم که طفلکی پسره با اینکه تشکر کرد از اینکه نوشته اش را با دقت !! خوانده ام ولی نقد کردن آدمی که جلوی رویت ایستاده و حتی زحمت ویرایش نوشته اش را هم به خودش نداده و متنش پر ست از غلط های نگارشی و دستوری و حتی املایی! سخت ست.. حوصله ندارم..
 
فکر می کنم مغزم به کمی استراحت نیاز دارد و روزهایی که دیگر به نمایشنامه فکر نکند!

Sunday, November 30, 2008

امروز

صبح
یک آشنای دور بعد از سلام و احوالپرسی و پرسیدن حال مامان و بابا و خواهرا و کی چی کار می کنه و غیره : چه رشته ای می خونی؟
من- نمایش. طراحی صحنه
باز همان آشنای دور بعد از کمی صحبت در باب شهر و دانشگاه و غیره : این رشته ی هنر که شما می خونی.. آخرش یعنی بازیگر سینما می شی؟
من- نه! طراح صحنه

ظهر
مامان: خب تو چرا می گی نمایش؟ هر کی پرسید بگو طراحی صحنه و دکور می خونی که فکر نکنن قراره بازیگر شی!
من- مگه بازیگری بده؟
مامان: بازیگری بد نیست. ولی فکر می کنن نمایش یعنی فقط بازیگری!

بعدازظهر
خانم معلم تاریخ و جغرافیای دوران راهنمایی که بعد از هزار سال همدیگر را در خیابان دیده ایم: دنیا جان چی می خونی الان؟
من- طراحی صحنه
خانم معلم: طراحی صنعتی.. خیلی خوبه!!

هی مرد! می دانستی عاشقت هستم؟

درب ماشین را باز می کند و می نشینم. می گوید صندلی را درست کن!
با تعجب نگاهش می کنم.. این 5 سال و اندی حتی وقتی چند متر را خواسته ام بروم طبق عادت اول از همه صندلی را درست کرده ام انقدر که ماشین دست من و او پاس کاری می شود و جزء رومزه ها و عادت های غیر قابل ترک شده.
سر تکان می دهم و صندلی را می کشم جلوتر.. دست می گذارم روی ترمز دستی و قبل از اینکه فشارش دهم.. دست چپم را تکان می دهم برایش به منزله ی خداحافظی.
در حال دور شدن از ماشین می گوید ترمز دستی را بخوابون!
دهانم باز می شود به اعتراض که یعنی چه؟ تازه یادت افتاده آموزش رانندگی بدی؟ لبهایم بی آنکه صدایی از میانش خارج شود، دوباره می آید روی هم.. نگاه می کنم که آهسته دور می شود..
لبخند می نشیند.. پایم را فشار می دهم روی کلاج و دنده را حرکت می دهم. از آینه به دور شدنش نگاه می کنم..
و بی صدا می گویم هی مرد! می دانستی عاشقت هستم؟


پ.ن: توجه کردید این نوشته مخاطبش پدرم بود؟! چرا انقدر شلوغ کردید؟ عروسی کجا بود؟

..

این روزها را دوست دارم.. فکر می کنم بیشتر مهربانیم با هم شاید و شاید هم بیشتر ....
می دانم گفتن اینکه کاش این لحظه ها کش بیایند تفاوتی در حقیقت ایجاد نمی کند که هیچ چیز به صرف خواست من پیش نمی رود..

سعی می کنم "حال" را زندگی کنم و خوشحال باشم از "لحظه" بی هیچ فکر بعدی و آینده ای..

Friday, November 28, 2008

تمام باید

احمقانه باشد شاید ولی هر روز و شاید در اکثر لحظات با خودم عهد می بندم که تمام باید باشد. تمام..
این روزها که بگذرد. این دیدار آخر که بیاید و دیگر...
باورش سخت ست ولی هر روز می گویم به خودم تا به باور برسد.

درد دارد، بد درد می کند..

Sunday, November 23, 2008

سرم می چرخد و سنگین و سنگین تر می شود.. درد می پیچد.. از پیشانی می گذرد و می رود تا پشت و می چرخد کنار گوشهایم و بر می گردد به پیشانی و هجوم می آورد به عضله های صورتم..

از درد ست شاید اشک ها که گوله می شود و سر می خورد روی گونه ها.. دندانها فشرده می شود روی هم و فکی که انگار در حال انفجار ست از فشار دندانهایی که قفل شده اند روی هم و قدرت جدا کردنشان نیست..

گلویم می سوزد و چای هم از مجزای باریکش نمی گذرد و گیر می کند. مجبور می شوم یکباره همه را بیرون دهم تا از خفگی برهانم خود را..

سرماخوردگی هم بد دردی ست. به قلب هم هجوم می آورد حتی..

Friday, November 21, 2008

گاو من اسمش "گاو" است

امروز* یک کشف عظیم کردم. می شود سر کلاس مبانی کارگردانی - بخوانید فلسفه!- نشست، در مورد تم و موضوع، درگیری ها و بحث ها را شنید ولی به گاو سفید و سیاه فکر کرد!
حتی می توان سوتی های استاد را هم با چشمهای گرد شده از تعجب دنبال کرد تا آخر سنگینی نگاه و چشمان متعجبت را ببیند و بپرسد "چه شده؟" و تو با همان تعجب که امتداد دارد، گاو سفید و سیاهت را در دستت تکان دهی و بپرسی " شما در مورد اتللوی شکسپیر صحبت می کنید دیگه؟ پس چجوری اتللو می تونه زیبا و معصوم باشه و یک زن نقشش را بازی کنه؟ " بعد استاد بخند و بگوید " من گفتم اتللو؟" و خنده اش بیشتر شود و ادامه دهد " منظورم دزدمونا بود!"
بعد گاو سفید و سیاه دوباره سرش را می اندازد پایین و نگاهش را از استاد می گیرد و با آرامش حرکت می کند. تازه ترین و سبزترین و خوشمزه ترین علف ها را از روی دفتر سبزم می بلعد.. انگار که مهمترین کار جهان را در لحظه انجام می دهد.
گاو سفید و سیاه چشمهای درشت و مژه های بلندی دارد که حتی در خلال نشخوار کردن دل می برد و عشوه گری می کند.
گاو سفید و سیاه من هیچ عکس العملی مقابل مَداد قرمز تو نشان نمی دهد و نمی توانی تحریکش کنی که شاخ بزند! تو مایه های "عزیزم ریز می بینمت !!" و فقط یک لبخند ملیح تحویلت خواهد داد.
گاو من اجازه نمی دهد کسی آرامشش را از بین ببرد. بدون اینکه خشمگین شود در موقع لزوم فقط یک لگد جانانه نصیب خاطی می کند!
استاد می گوید "شاه مرد، آنگاه ملکه مرد" ! به نظر گاو من این چیز مهمی نمی تواند باشد. اینهمه سفسطه چیدن بی معناست! چرا همه چیز را باید پیچیده کرد؟ بازی با کلمات می تواند راحت باشد. می شود راحت ترین کلمات و اتفاقات را هم پیچیده و دست نیافتنی کرد. به نظر گاو من اینها مغز را بخار می کند..
گاوم خمیازه می کشد و بدون اینکه وارد فلسفه ی وجودی "چرا چمن سبز ست" بشود.. دمش را تکان می دهد، پشتش را می کند به استاد و آرام آرام قدم برمیدارد تا از کلاس خارج شود.

* سه شنبه

دور شو ای سرمای بی هنگام

فکر کنم باید بالاخره این واقعیت را قبول کنم که سرما خورده ام و شدتش بیشتر هم می شود و این گلو دیگر گلو نمی شود با اینهمه درد.. و سری که هی سنگین تر می شود!
بعد من در کمال پررویی حتی قرص هم نمی خورم، آب نمک قرقره نمی کنم و منتظرم همانطور که سرما آمده خودش مرا خورده، خودش هم مرا پرت کند بیرون و برود یکی دیگر را بخورد و کاری به من نداشته باشد!

انتظار بیجایی ست که سرماخوردگی خودش خود به خود خوب شود؟ نمی شود آیا؟ چرا آخه؟ یعنی واقعن چرا؟

Thursday, November 20, 2008

تقصیر من نیست

من خواستم دختر خوبی باشم و کلاس فردا را بروم ولی عوامل دست در دست هم می دهند برای اینکه کلاس فردا پیچانده شود! اصلن خودش پیچونده می شه.. حقیقتن!

Wednesday, November 19, 2008

طلسم

باز جادوگر پیر آمده و وردهای ترسناکش را در گوشم خوانده ست.. بدنم گرم و گرم تر می شود و از پشت پلک هایم حرارت بیرون می تراود.. کوره ی داغی می شود تنم و هر تماسی را به خاکستر بدل می کند..

گاز می گیرد

آدم ست دیگر یک روزهایی می لرزد در کلاس و از آن در که بگذرد و به آفتاب سلامی کند، پخته می شود.. بعد کمی اینور تر در سایه باز می لرزد و آفتاب هم غیر قابل تحمل.. روز نامتعادلی ست.. نه حوصله ی کتاب خواندن ست و نه سر بازبینی نمایش ها رفتن و نه از بر کردن چند خطی که باید فردا اجرا شود..
حوصله ی  هیچ آدمیزادی هم نیست.. آقاهه گفت آب جوش نیامده و چای هم نبود برای خوردن.. اینجا هم 3 تا کامپیوتر عوض کردم و از روی این صندلی به روی آن صندلی تا بالاخره یکیشان کار کرد و جی میل بازگشایی شد!
روز بی حوصله ایست. همه چیز سر ناسازگاری دارد انگار.. مثل من! که هاپ هاپ می کنم و آماده ی پاچه گیری!

دختره شانس آورد گازش نگرفتم! بیشعورهای عزیز ! آدم که دفترش - که کل جزوه های دروس در آن هست - را می دهد دستتان شعور داشته باشید و حداقل این یک روزی که قول می دهید دفتر را بیاورید، کلاس را دودره نکنید ! من کف دستم جزوه بنویسم آن وقت؟ وقتی دفترم پیش شما در خواب ناز ست و تازه لطف کرده اید و بعد از کلاس منت بر من و دانشگاه گذاشته اید و قدم رنجه فرمودید.. تا من باشم مثل احمق ها هر کی گفت جزوه، دفترنازنینم را ندهم دستش..

الان من مثل اژدها توانایی این را دارم از دهانم آتش بدهم بیرون و همه جا را شعله ور کنم و بسوزانم حتی..


پ.ن: داشتم این مدت فکر می کردم چرا دستم را می گذارم روی موس حرارت ازش ساطع می شه؟ و چرا انقدر گرمه؟ .. خب الان کشف کردم این میز دقیقن چسبیده به شوفاژ و این حرارت از موس نیست که آتش افشانی می کند :دی

Sunday, November 16, 2008

:(

من هنوز به این رفتن ها عادت نکرده ام..
دیشب با خوشحالی اینکه 24 ساعت دیگر مال من ست و من اینجام و روی تخت خودم و در اتاق خودم می خوابم، خوابم برد و امشب...
کاش گاهی این دقیقه های لعنتی با هم مسابقه ی سرعت نمی گذاشتن.

بعد میام تو منو بخور

یه تبلیغ - پفک نمکی مینو- بود چندین سال پیش پخش می شد.. یه کوچولویی بود که می خواست بره خونه ی مادربزرگ بعد گرگ و شیر و اینها سر راهش سبز می شدند و می خواستن بخورنش و بهشون می گفت: " میرم خونه ی مادربزرگ، بخورم پفک نمکی.. چاق بشم، چله بشم.. بعد می یام تو منو بخور "
بعد گوبنده می گفت : کوچولو می ره و می ره ...

حالا این دو روزه که من اومدم خونه.. هر بار این یادم میاد و فکر می کنم اومدم خونه .. "چاق بشم، چله بشم.. " انقدر که تا اینجای اینجا - درست تا همینجا!! - غذا می خورم!

باباهه امروز ماشین را برده کارواش و با سلام و صلوات داد دست من و با سفارشات که تو این چاله های پر از گل و آب نرو که یه وقت بپاشه به ماشین و ماشین را تازه دادم سرویس و ...

هوا که ابری بود! احتمالن روز یکشنبه ای هم سیل ببارد از آسمان :دی

Saturday, November 15, 2008

یعنی من مرده ی این همه مطلبی هستم که اینجا در مورد آنتیگونه نوشته..
و بیشتر شیفته ی این نوشته ام که حداقل موقع ترجمه یه نگاهی به متن های دیگه می نداخته بد نمی شد.. و حدس می زنم متن اصلی که این از روش ترجمه شده انگلیسی بوده احتمالن که مترجم توجه نکرده همونقدر که کرئن می تونسته عموی بچه ها باشه، دایی هم می تونسته باشه! آنهم در حالیکه ادیپ تک فرزند ننه باباش بوده و اونها از ترس به حقیقت پیوستن پیشگویی نمی خواستن بچه دار بشن و ادیپ هم فرزند ناخواسته بوده..
و نمی دونم مترجم خیلی خوشحال و صمیمی بوده با این لحن یا نویسنده ؟

تابلوئه دیگه؟ من تازه آنتیگونه خوندم! و دلم خوش بود سرچ کنم یه چهار تا چیز بیشتر بیابم که برای کنفرانس کلاسیم یه چیزی بیشتر از متن بدانم و مطلع باشم. بعد الان بی خیال شاگرد خوب بودن شده ام :دی حوصله ندارم بگردم خب..

روزهایی که هم اتاقی ام مونا غذا درست می کند و خصوصن اگر سیب زمینی سرخ کند باید انتظار یک غذای شور و پرنمک را داشت! اگر رعایت حال من و آتنا را کند و یا غذا دستپخت آتنا باشد یا مامان من - انتظار ندارید که من غذا درست کنم؟ :دی- در اولین قدم نمک دان کنار سفره قرار می گیرد.. هر بار این نمکدان از دسترس مونا برداشته می شود و یک اخم تحویلش می دهم که انقدر نمک نخورد و قول داده این عادت بدش را ترک کند.

آتنا سرسپرده ی شکلات هست. به قول خودش یک روز بدون شکلات نمی تواند طی شود وگرنه فشارش می افته! از آنطرف غر هم می زند چرا با وجود اینهمه ورزش یک گرم هم از شکم مبارکش کم نمی شود. از آنجایی که در طول روز همراه آتنا نیستم فعلن کاری از من و مونا بر نمی آید که شکلات را از دسترسش دور کنیم و یا جیره بندی اش کنیم تا به اندازه بخورد و این عادت روزانه را ترک کند.. ولی شبها خوردن شکلات ممنوع ست! البته فکر کنم به اندازه ی کافی در طول روز می خورد.

مامان می گوید من فقط نگرانم آخرش نه تنها اینها ترک عادت نکنن بلکه عادتهاشون را به تو انتقال بدن!

طبق اوامر خانم آزاده که من ارادت ویِِژه خدمتشان دارم، زین پس کامنتدانتی ماسو باز خواهد بود البته جز موارد خاص! :دی

Friday, November 14, 2008

آدمیزاد بنده ی عادت ست؟ و یا زود تغییرات و شرایط جدید ته نشین می شوند در وجودش؟

استادی که جلسه ی اول مثل سگ ازش می ترسیدم را روز به روز بیشتر دوست می دارم. هفته به هفته می فهمم چه شانس بزرگی ست که درست همین امسال که او هم هست و درست همین امسال که من ترم یک و سه را هم زمان می گذرانم فرصت این را دارم که سر کلاس این آدم بنشینم و یاد بگیرم..

دارد این آشنایی ها ته نشین می شود.. چند هفته گذشته؟ با آرزو هم گام که شدم گفت چقدر دوست پیدا کردی تو!! چقدر سلام علیک می کنی؟
فکر کردم راست می گوید؟ امروز که به سمت آموزش و کلاسهای مطرود این دانشگاه می رفتم که فقط بچه های نمایش سر از این قسمت دانشگاه در می آورند.. یاد حرف آرزو افتادم. آدمهایی که دیگر غریبه نیستن. دوست هایی که سلام می گویند، برایت دست تکان می دهند و آغوش می گشایند.. و حتی آدمهایی که دیگر دوستی های روز اول را ندارند و سر سنگین شده اند.

از این شهر هیچ نمی دانم.. جز پرنده هایی که از آسمان آبی اش در گذرند و من عاشقشان هستم.. ولی دارم دلبسته ی این آدمها می شوم.

جمعه ها

جمعه ها از کلاس ساعت 11 صبح به 8صبح رسید.. یعنی نهاری که می رسیدم خونه با اینکه ظلم بالاتر از کلاس 8صبح جمعه؟ اونم وقتی که اگه دیرتر از استاد برسی تا زمان آنتراک یا باید سرپا بایستی و یا بیرون ول بچرخی و بین دو نیمه اجازه ی ورود داشته باشی؟ - این بلا تا حالا سر من نیامده البته-

این کلاس 8صبح بجای 10 و نیم، 11صبح تمام می شد.. بعد کلاس مشترک تمام گرایش ها که مجالی هست برای امتحان کردن و اتود زدن و درس یادگرفتن که تا 1 و نیم ظهر ادامه پیدا می کند.. و امروز که حضور سر کلاس علیرضا اینها هم واجب شد بر اثر رودروایسی که یه وقت فکر نکنه ازش ناراحتم و ...

و جمعه های من که هر هفته بیشتر کش میاد و طولانی تر می شه و دیرتر به خونه میرسم..

و جمعه هایی که دور تا دور دانشگاه تعطیله و من در امتحان الهی قرار دارم که چگونه می توان از 7 صبح بیدار شد و نیم ساعت بعد بپری بیرون.. و تا 5بعدازظهر هیچ نخورد و گاه گداری آدامس جوید فقط!

Sunday, November 9, 2008

مخمل

زنگ موبایل "آرام" خونه ی مادربزرگه ست.. بعد هر وقت صداش در میاد - در اکثر مواقعی که کیفش کنار من روی نیمکت ست و آرام اینور اونوره- بهش می گم بدو! "مخمل" زنگ زده..

فکر کنم اگر این ملودی زنگ موبایل من بود؛ اسم دوست پسرم هم می شد "مخمل" !! یعنی بی بر و برگرد همین اتفاق می افتاد.

در حاشیه ی برکناری وزیری که دکترا نداشت

چند شب پیش که خوابگاه بودم، مادر زنگ زد، گفت خبر داری کردان استیضاح شد؟ گفتم مادرم من اینجا اینترنت دارم یا تلویزیون؟ روزنامه هم که نخریدم.. شرح مختصری گفت و فرمودند برو فردا روزنامه بخر! گفتم چشم و خداحافظی کردیم.

رو به آتنا - هم اتاقی ام- و لادن که برای درس خواندن آمده بود گفتم: بالاخره کردان هم استیضاح شد! خدا را شکر بالاخره یه تکونی خوردن این نماینده ها و کردان رو برکنار کردن!
لادن و آتنا نگاه کردند به چهره خندان من و آتنا با تعجب پرسید: کردان کیه؟
لادن پرسید: استیضاح؟ خب این یعنی چی؟

هفته ی قبل که با شبنم و شکوفه و میهن رفتیم همان جاده ی دوست داشتنی من که هر دوست نازنینی که مهمان من بوده در اولین فرصت سفری به آنجا داشته :دی

آزاده یادت هست آن جاده هایی که رفتیم تا گم شویم و آن جاده ای که تا امامزاده رسید و وقت نشد بقیه اش را هم برویم؟ به شکوفه گفتم این را تا نصفه رفته ایم، این بار برویم ببینیم واقعن بن بست ست یا نه؟ گفت ما فقط جاده هایی رو می ریم که تو قبلن رفتی و می شناسی!
این بار دیگر نترسیدند.. چون دنیا چند باری این جاده ها به سمت شهر همسایه، را رفته بود ولی هیچ کدام پایه نبودند جاده های جدید کشف کنیم.
من به یادت بودم اما، که با صبوری و همراهی.. تمام آن جاده های خاکی که معلوم نبود به کجا می رسد را همراهم آمدی. و با هم تجربه کردیم بالا و پایین پریدن ها، از درخت بالا رفتن ها، در باد دویدن ها و ... را

می دانی؟ فکر می کنم من و تو فراتر از روز تولد مشترکمان با هم اشتراکات داریم.

دلم برایت تنگ ست.. کاش باز فرصت دیداری تازه باشد.

نگران بودم باران مانع شود. هر سه مان موقع آمدن به این فکر کرده بودیم که مبادا آن دیگری نیاید ولی آمدیم. شیما از رشت و آناهیتا از رامسر و بعد از مدتها دیدمشان. آناهیتا که فقط به خاطر من آمده بود در این باران و هوای سرد با وجود اینکه کلاسی نداشت.
دلم تنگ شده بود. خیلی خیلی زیاد.. دلم برای تک تک این لحظه هایی که سه تایی می نشستیم روی این صندلی های آبی و قرمز و حرف می زدیم و می خندیدیم تنگ شده بود.

گرم صحبت آقای مسئول گفت باز قراره امشب اینجا بمونید؟ دفعه ی قبلی انقدر حرف زده بودیم که زمان را فراموشان شد بعد آقاهه یادآوری کرد ساعت کاری تمام شده و باید تعطیل کند و برود خانه !!

بیخود نبود گفتم باید با آناهیتا صحبت کنم. امروز در مورد طرح نمایشنامه ام با هم حرف زدیم، فکر کردیم، ذره ذره بهش جان دادیم و الان خوشحالم که فردا با دست پر می روم سر کلاس! یعنی اصلن من حداقل هر چند هفته یکباره هم که شده، آناهیتا را ببینم و حرف بزنم به شکوفایی خواهم رسید. حالا قرارمان شده برای دو هفته ی دیگر که نتایج را بهش اعلام دارم و حرف بزنیم تا به نتایج بهتری برسم.

هم اکنون در دوره ی تنبلی به سر می برم! هر کاری جز مشق نوشتن و کتاب خواندن! این دوشنبه ها همیشه مظلوم واقع می شوند. صبح که حرکت می کنم، شاید یک ساعتی قبل از کلاس فرصت نوشتن داشته باشم. تازه اگر مغزم هنوز خواب نباشد..
این دوشنبه های طفلکی که استاد در کمین نشسته و اعلان جنگ داده ست به من! تقصیر من چه بود که آن دختره طرح نمایشنامه اش را یه چیزی تو مایه های فهیمه رحیمی و نسرین ثامنی و میم مودب پور و امثالهم نوشته بود.. قصه ی پسری بود که رفته دانشگاه و دختره از چشمش افتاده بود و دختره غمباد گرفته بود و افسرده، نالان و غمین بود..
تقصیر من چه بود که من آرام به آرزو گفتم "ژانر فهیمه رحیمی" و از شانس بنده که درست ردیف اول و در تیررس استاد نشسته بودم! استاد هم شنید و فرمود "دنیا تیکه ننداز !! بعدن بد حالتو می گیرم! حواست باشه.. "

روزهایی که می توان حال بهم زن بود

چهارشنبه دور و برم دوستان متولد 68 و 69 ای هستند. از 8 صبح که دانشگاهم..
"آرام" همراهم هست و بعد که مانا و جیران و گاهی آرزو و آن دختره که هیچ وقت سیر نمی شد.. آها! شقایق!!
اگر" آرام" کلاس صبح را نپیچاند نهار را با هم هستیم و گاهی چای بعدازظهر تا کلاس ساعت 4 ..
انگار دنیای چند سال من ست "آرام". شاد و پر از شیطنت و بی خیال درس و مشق حتی..

فکر کن منی که همان هفته های اول تمام 3 غیبت مجازم به ته می رسید. محسن می رفت و می آمد ساعتها نصیحتم می کرد که درس بخوان! درس بخوان! بیشتر بخوان.. بعد منکه با بی خیالی طی می کردم ولی تقریبن نمره هایم با دینا برابر بود - این حرص در آور بود. چون من نصف او به خودم زحمت می دادم-.. صبح ها که به زور و ضرب بیدار می شدم و کلاس پیچاندن ها برای خوابیدن و حوصله نداشتن و ...

حالا گاهی فکر می کنم به موجود غیرقابل تحملی تبدیل شده ام که هی می زند توی سرش تا زودتر این کتاب را تمام کند و کتاب بعدی را شروع و بعدی و بعدی ها.. هی این در و آن در می زند برای پیدا کردن این نمایشنامه ها و مدام حس می کند عقب ست و وقت کم ست و باید تندتر بخواند و بدود..

سارا روبرویم می نشیند و با لیوان چای بازی می کند. می گوید: فکر می کنم تو باید تو یه خانواده ی خلوت و آروم و فرهنگی بزرگ شده باشی. خیلی آرومی..

خنده ام می گیرد. می گویم شاید اینجا پایه ی شیطنت ندارم و یا حوصله اش نیست. وگرنه آنقدر هم آرام نیستم.

با تعجب نگاهم می کند! می گوید واقعن؟ باورم نمی شه..

ابروهایم باز به دوره ی خود ریزشی رسیده اند... دانه دانه غیب می شوند

ذهنم زیادی مشغول و مغشوش ست.. حتی حالا که دوره ی آرامی ست و آرامش ظاهری!

Saturday, November 8, 2008

فکر کنم واقعن یه چیزیم هست! یه بیماری مهلک شاید.. چرا اینجوری شدم من؟ اسمش می شود چی؟ حساسیت بی جا؟ دیوانگی؟ خل وضع بودگی؟
تمام وجودم را تحت الشعاع قراره داده.. درمان؟ نمی دانم.. منکه سعیم را کردم. این لحظه ها که غافلگیرم می کنند را کجای دلم بگذارم؟
حالم از خودم بد ست..

هجده آبان بود امروز.. هجدهم.. بعد هجده آذر ست و بعد هم هجدهم دی ماه
و تمام! 24 سالگی هم تمام..
دیگر دویدن و انتظار به زمان رسیدن و یا توقفی حتی یک ثانیه ای بی فایده ست.. می رود و می رود..
و تمام !

باباهه می گوید تو فقط روز اول که از راه می رسی مثل نخورده ها می پری سر غذا و راه می ری می گی گشنمه؟ روزهای بعدی دیگه به غذا نیاز نداری؟

مامان هم آمده می گوید: بذار یه شب بگذره بعد 3 تا لیوان در سایزهای مختلف ردیف کن دور و برت

Friday, November 7, 2008

دنیا .. دنیا .. دنیا
سر بر می گردانم..
می گوید: قبلن ها زودتر می گرفتی! الان باید سه دفعه بگم.. یه بار هم ترجمه کنم تا متوجه شی

خدایا شفای عاجل لطفن ایضن

استاد با شور و جدیت تمام در مورد اخلاق مداری در تئاتر و مقدس بودن، احترام، وظیفه و تعهد هنرمند، نظم و انظباط و شخصیت کسی که تئاتر کار می کند و اهمیت تئاتر و ... سخن می راند..
صدایی از انتهای کلاس آمد " بسه دیگه!"
استاد هنگ کرد و شاید هم قلبش برای لحظه ای ایست کرد برای اینهمه سرعت در بازخورد و به نتیجه رسیدن سخنانش!

خدایا شفای عاجل لطفن

دختره پرسیده بود سیگار می کشی؟ .. نمی کشی؟ .. مگه می شه بچه هنری سیگار نکشه؟

این آدمهایی که تک زنگ می زنند و یا اس ام اس های بی نام و نشان می فرستند و بعد از اینکه می پرسی "شما؟" حس خوشمزگی شان گل می کند روی اعصاب هستند!
ببین جناب! اینکه من بی تفاوت از کنار تک زنگ ها و اس ام اس هایت گذشتم دلیل بر ترسو بودن و جرأت نداشتنم نیست! حال و حوصله ی این مسخره بازی ها را ندارم.. اگر کار داشته باشی که مثل بچه ی آدم خودت را معرفی می کنی وگرنه در حد یک مزاحمی و بس!
اینجا اصلن کلاس مبانی بازیگری نیست که من جرأت نداشته باشم جلوی چشم بقیه بپرم وسط و کش و قوس بیایم.. دلیل ندارد چون آنجا ترسیده ام، در کل زندگی ام هم ترسو باشم و نیاز باشد به من بگویی" آفرین! شجاع باش.. چرا نمی پرسی کی ام؟"
نمی پرسم چون اهمیتی ندارد.. هر کسی کار داشته باشد این خوشمزگی ها - که شدیدن توی ذوق می زند- را می گذارد کنار و خودش را معرفی می کند.
به جای اینکه محض بیکاری، وقتی لب ساحل نشستی و خوش می گذرانی بروی روی اعصاب من، نگاهی به آن کتاب هایی که از من گرفته ای بنداز که زودتر امانتی که دستت مانده را پس بدهی..
یا یک نگاهی به جزوه هایت بنداز که وقتی استاد می پرسد ساختار ارسطویی مال کدام دوره است سوفکل و اورپید را به رنسانس و مدرن نچسبانی.. آخ! یادم نبود.. بله! شما جزوه نداشتید. وگرنه تقصیر شما نیست که سر کلاس هم گوش نمی دهی که دیگر دوره ی کلاسیک را هر بچه ای شنیده است.
این شماره هم به شما داده شد وقتی دوشنبه محض آوردن کتابم آمدی، بهانه نیاوری "آمدم! نبودی" و یا "پیدایت نکردم"
در ضمن دور و بر من پیدایت می شود، مواظب خودت باش! من همیشه به خوش اخلاقی و آرامی آنچه ظاهرن می بینی نیستم.. بد پاچه می گیرم. مواظب باش کتک نخوری!

Thursday, November 6, 2008

دلداری می دهم به خودم

من یه آدم ترسو ی بزدل بیخود بی مصرفم! بله
من که امروز کلی ایده دادم به الناز و هی منولوگش را طولانی تر کردم و حرکتش را بیشتر که اینجا اینو بگو و اینجا این کارو بکن.. غلط می کنم اصلن!! که فقط بلدم حرف بزنم و الان یک ساعت مونده به کلاسم.. خودم مثل خر موندم در گل و تو دلم دارن رخت می شورن..
 
اصلن می رم حذف می کنم! انصراف می دم..-  دروغ گفتم بدتر از کلاغ سیاه خونه ی مادربزرگه.. دماغم هم بزرگتر از پینوکیو شده -
 
می خوام برم خونمون. این کلاس امروز بگذره من نفس راحت بکشم.. هی می خوام "کردان" را الگوی خودم قرار بدم در اعتماد به نفس و اینها ولی باز کم میارم.. پیشنهاد می کنم حالا که سرش خلوت تر شده یه کتاب در مورد "چگونه می توان اعتماد به نفس در حد خدا داشت؟" بنویسه تا این وقتها بشه از راهکارهاش پیروی کرد..

Monday, November 3, 2008

استاد نمایشنامه نویسی را دوست ندارم.حوصله ندارد. گوش نمی دهد. حواسش پرت هست و زود خسته می شود
روز اول فکر می کردم این کلاس را دوست خواهم داشت ولی یا من خنگم و یا این بی حوصلی استاد تأثیرش را گذاشته و حالا من هم حوصله ی این کلاس را ندارم..
ندا می گفت بیا سرکلاس ما هم بشین با استاد میم. خیلی عالیه..
از شانس من درست همان روز و همان ساعت و درست در پلاتوی کناری استاد میم کلاس دارد !!

خسته ام و خواب آلود. باز آمدم خانه و مشق هایم همینجوری ماند. منم که خوشحال تمامن
شب بخیر تا ظهر جمعه

Sunday, November 2, 2008

شبنم می گوید چرا هیچ کدامتان عروسی نمی کنید؟ زود باشید یه مهمونی، عروسی راه بندازید.
می گویم نه! اینجوری فایده نداره.. یکی از ما 4 نفر که عروسی کند آنوقت یک جای خالی می ماند این وسط که دیگر پر نمی شود. دیگر این خوشگذرانی ها و الواتی های 4نفره مان را نخواهیم داشت. باید یه دوست مشترک پیدا کنیم که در شرف ازدواج باشد و یا شوهرش بدهیم :دی
میهن می گوید: شادی !!
همه می خندیم. می گویم به نظرت خوشبینانه نیست اگه فکر کنی دعوتمون می کنه؟
شکوفه- ما زنگ می زدیم دعوتش می کردیم بیا بهت شام بدیم، نمی اومد.. حالا انتظار داری زنگ بزنه بهت و بگه حتمن باید بیای عروسیم؟
می گویم فیروزه !! میهن و شکوفه تا عید فرصت دارید باهاش دوست شید :دی
شبنم: به نظرت من دعوتم اونوقت؟ چاره اش اینه که تو داری میری ماها را هم ببری همراهت.
می گویم اوهوم! اینم فکر خوبیه.. دعوتتون می کنم عروسی فیروزه :دی
شکوفه- بچه ها بیاین همگی یه دوست جدید در شرف ازدواج پیدا کنیم..
نگاهش را می گرداند و یه دختر و پسر جوان را نشان می دهد و می گوید به نظرت اینها چطورن؟ بریم بگیم: شما انتخاب شدید. برنده ی خوش شانس ما هستید! ما می خوایم باهاتون دوست بشیم..
می گویم ولی فکر کنم بعد بهمون میگن دیر رسیدید خانم ها! ما خیلی وقته ازدواج کردیم و منتظر به دنیا اومدن بچمون هستیم
:)))))))))))

بعد از 6-5 ساعت که برگشتم خانه.. اس ام اس سارا رسید که کلاس تشکیل نشده! .. آی خوب بود.. یعنی اگر امروز با شکوفه و شبنم و میهن نمی رفتم بیرون و بجایش شال و کلاه کرده بودم سمت تنکابن - شهسوار سابق- و کلاس تشکیل نمی شد، توانایی خفه کردن استاد را داشتم به گمانم!
استاد محترم می تواند خوشحال باشد که من به خیال خودم کلاس را پیچاندم، رفتم خوشگذرانی و جانش در امان ماند" نقطه"

و خدا کلاج را آفرید

.. من امروز فهمیدم کلاج! چه نقش مؤثری می دارد و چقدر این پای چپ من بهش عادت کرده.. که وقتی به اندازه ی یک دقیقه پشت فرمون یه ماشین دنده اتوماتیک نشستم، در یک خیابان شلوغ و پر تردد شهر که همه ی ملت هی بالا و پایین می رفتن تو اون خیابون و ما هم اصلن بیکار نبودیم!! .. چنان گندی به یادگار گذاشتم که شکوفه خودش را می زد و نفرین می کرد که باعث شده آبروی یه عمر رانندگی من بر باد بره..
اونوقت منم بی خیال و در حال انفجار از خنده هی بهش دلداری می دادم عزیزم هیچ اتفاق مهمی نیفتاده! تو رو خدا به منم رانندگی یاد بده و یه وقتی برای تعلیم بذار..
:دی :دی

یه قانون کلی در جهان وجود داره! وقتی باید یه داستان تقریبن کوتاه و یه نمایشنامه را تا قبل از 7صبح فردا بخونی حتمن.. وقتی باید دو تا متن بنویسی اونم ایضن تا قبل از 7صبح فردا.. وقتی استاد گرام کلاس 5شنبه را پیچونده و بجاش یکشنبه بعدازظهر کلاس گذاشته و..

تا ساعت 10 صبح تو رختخواب کش و قوس می یای و راحت هم نمی تونی بخوابی به خاطر اون عذاب وجدانه که گوشه ی ته دلت هست و هی می گه پاشو حداقل کتاب بخون! و هی دو دو تا چهار تا می کنی که برم امروز؟ نرم؟ برم؟ نرم؟
تا شکوفه زنگ می زنه و می گه هوا آفتابی و خوبه.. بریم بیرون؟ استقبال می کنی و می گی چرا که نه؟ :دی
انگار منتظر بودی یه دلیل قانع کننده!!! پیدا کنی که کلاس امروز را نری..

بعد که کتاب به دست می ری می شینی تو آشپزخونه که هم چای بخوری و هم بفهمی این ساموئل - نکه رفیق شدیم با هم! تازه گاهی سامی هم صداش می کنم :دی- چی نوشته.. مامانه سر می رسه و تو که هیچ وقت ِ هیچ وقت در سبزی پاک کردن مشارکت نمی کنی، کتاب را می بندی و در خلال حرف زدن چند تا سبزی هم پاک می کنی به اصطلاح! تازه بعد موقع شستن دستت، تمام ظرف و ظروف رویت شده در سینک ظرفشویی را هم می شوری..
بعدش هم میای پای ریدر و حس می کنی اصلن نمی شه از جهان بی خبر ماند!! گاهی محض خاموش کردن عذاب وجدان و اینها یه نگاهی هم به این کتاب که باز مونده این گوشه هم می ندازی احیانن..

فراموش نمی شوید

من یاد همه تان هستم.. همه ی شما دوستانم.. گاهی خیلی کم پیدایم می شود و کمترین ردی از خودم به جا می گذارم و حتی حالی نمی پرسم ازتان و یا بی سر و صدا رد می شود.. ولی من یادتان هستم.

امشب یه رویا هدیه گرفتم

Saturday, November 1, 2008

باید یک روز یک نوشته در ستایش تنبلی بنویسم

وقتی مجبور باشی کتاب بخوانی، خیلی خیلی خوب هست و بد هم هست.. وقتی عادت داشته باشی جویده جویده، نم نمک و خوش خوشان صفحات را ورق بزنی و کلمه ها را بگذرانی و برای تمام شدنش عجله نداشته باشی، سخت می شود وقتی زمان محدود می شود و تو باید و باید کتاب را تمام کنی. سخت تر می شود وقتی که حق انتخاب هم نداری و باید همان را بخوانی! در همان زمان محدود.. گاهی تنبلی هم می آید و اضافه می شود به همه شان..

پ.ن: بالاخره من یکی از کتابهایی که می خواستم را همینجا پیدا کردم بدون دست به دامان شدن این و آن.. در انتظار گودو را امروز خریدم و تا دوشنبه باید خوانده شود.

من باید یه حقیقتی را اعتراف کنم که اصلن یادم رفته بود همین امروز ظهر چی نوشتم و حقیقتن امروز و دیروز مغزم در تعطیلی مفرط بوده.. شدیدن هم خوابم میاد. کم و بد می خوابم این روزها

انگشت را می فشارم روی زنگ. در باز می شود. دوباره و دوباره زنگ می زنم تا آیفون را بردارند. می گویم زود باشید بیاین! می گوید حالا تو بیا بالا..
از پایین پله ها داد می زنم: من گشنمه.. من گشنمه.. زود باشید! من می خوام برم خونمون..
شوهرش ایستاده جلوی در خونسرد لبخند می زند و می گوید بیا یه لیوان چای بخور.. صدای مینا می آید و می گوید من تازه دارم دکمه ی مانتوم را می دوزم..
دستش بالا و پایین می رود، نخ را می کشد و سوزن را دوباره فرو می کند در پارچه..

خبری از منا نیست. در ِ اتاقش را باز می کنم. دراز کشیده روی تخت. می گویم الان وقته خوابه؟ چقدر می خوابی؟
می گوید صبح زود پا شدم. سرم درد می کنه الان..
با همان مانتو و مقنعه می روم کنارش دراز می کشم. بغلش می کنم. مقنعه را در می آورم از سرم. می گویم منم دیشب خوب نخوابیدم.. ولی الان وقت خواب نیست.. قلقلکش می دهم. گازش می گیرم.. فشارش می دهم.. می خندیم
می گوید جوجه هلت بدم که می افتی. فکر کردی من بلد نیستم گازت بگیرم؟
می خندیم

چهار زانو می نشیند و می پرسد چه خبر؟
می نشینم و می گویم چه خبر؟ :دی

یکباره می گویم دوست دارم این ترانه رو..
دینا می گوید می دونم!

مادر سر می کشد در اتاق و می گوید چای آماده ست..

بابا با سر و صدا در اتاق را باز می کند. یکباره از جا می پرم. می خندد و می گوید ترسیدید؟
دینا با مداد طراحی عینکش را هل می دهد عقب تر و می گوید فوتبال تمام شد؟ در را باز بذار پس.. صدای تلویزیون را هم کم کن بی زحمت..

چشمهایم را به زحمت باز می کنم. می پرسد: ساعت چند خوابیدی؟ حواست هست چی دارم می گم؟
سرم را تکان می دهم.. ادامه می دهد: یه ربع دیگه پاشو یه سری به غذا بزن و هم بزن. قاشق گذاشتم همونجا.. نسوزه فقط.
گوشی تلفن را می گذارد نزدیکم که با دراز کردن دستم بهش برسم. و می گوید من باید برم بانک! دنیا! کم خوابیدی؟ حواست هست؟ نسوزه فقط..
بیشتر از نیم ساعت گذشته که زنگ می زند. قید خواب را زده ام. انگار که هیچ توضیحی قبلن نداده! می گوید یه قاشق گذاشتم همونجا نزدیک گاز، برش دار و غذا را هم بزن که یه وقت ته نگرفته باشه.. می گویم تازه بهش سر زدم. هیچیش نشده.

می گوید چای؟ یعنی من برم بریزم؟ اصلن امکان نداره..
می گویم داری می ری این لیوان را هم ببر بی زحمت :دی

می گوید من اینو بهت نگفتم البته! خودت که می دونی.. داشتیم می رفتیم، بابا گفت معلومه خیلی به دختره سخت می گذره. خواهرت فراری شده! آمل که بود راحت زندگی می کرد و آروم بود.. دعا کن زودتر این زمین یا خونه فروش بره یه ماشین بخرم براش.. راحت بره و بیاد. کمتر اذیت بشه..
فکر نمی کردم باباهه متوجه شده باشد..
ادامه می دهد: دختره ی لوووووووووووس !! دیدی تو رو خدا؟

Wednesday, October 29, 2008

دلم می خواد فقط راه برم.. راه برم.. راه برم.. انقدر که از پا بیفتم

Sunday, October 26, 2008

فردا هم می روم.. خسته ام

به بچه مون اینا

فردا شب قسمت آخر دکتر غریب پخش می شه! بالاخره تمام شد..

باران می بارد اینجا.. تند و بی وقفه از صبح می بارد و می بارد.. گاهی تند، گاهی کند..
بعدازظهر با آرش و عماد و متین قرار گذاشته ام. هماهنگی کرده ام از چند روز قبل.. ساعت را مشخص کردم و قرار شد برویم مانع کسب و کار متین شویم و خراب شویم در مغازه اش!
ماشین هم کمکی نمی کند. جای پارک نیست آن حوالی و زحمت اضافه ست و دردسر جای پارک پیدا کردن! پس نبردنش عاقلانه تر ست.
حالا می شود همه را پیچاند و نرفت آیا؟

Saturday, October 25, 2008

یکی از قسمت های هیجان انگیز مشق هام غیر از نوشتن و کتاب خوندن.. تمرین های صداست. هر هفته من باید یه ترانه حفظ کنم و با ریتم درست بخونم. و انتخاب های آقای استاد عالی ست..

یه قسمتهایی از شعره این بود:

یکی درد و یکی درمان پسندد .. یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران .. پسندم آنچه را جانان پسندد

× ×

الهی ای الهی ای الهی .. سر راهم در آد مار سیاهی
اول بر مو زنه دل بر تو بستم .. دوم بر تو زنه که بی وفایی

× ×

گل زردم همه دردم ز جفایت شکوه نکردم .. تو بیا تا دور تو گردم
ای یار جون، دلدار جونی .. دوباره برنمی گردد دیگر جوونی


و می دونم شعر خیلی معروفیه و بارها هم شنیدیم ولی این هفته که من مجبور بودم حفظش کنم انگار ذره ذره این کلمات را حس می کردم؛ و مفهومشون را دوست داشتم.

فلفل های نشسته

امروز در حیاط ویلای خانم و آقای جیم یه عالمه فلفل بود که دایی و مامان جان خوشحالانه داشتن می چیدن برای نهار که همراه غذا بخورن.. بعدش نمی دونستن اینها تنده یا نه؟ فلفل ها را هم دادن دست من.. منم برای برطرف کردن هر گونه ابهام یه دونه سبز و یه دونه قرمز را خوردم که خوشگل تر بودن.. بعدش یادم افتاد اینها گلی و خاکی هم بودن احیانن و شاید بمیرم یه وقت!
بعد حس کردم شکمم شاید درد می کنه بابت خوردن فلفل های نشسته! ولی بعدن ها یادم رفت و هنوز هم زنده ام و هیچیم هم نشد..

ای دل من چرا انقدر زبون نفهمی؟

گاهی می گویم به درک.. بیایم خودم را بتکانم اینجا و هر چه ته ته ته وجودم مانده را بگویم و خلاص!
فقط نمی دانم این چه کمکی می کند جز اینکه آنوقت مثل هزار وقت دیگر شاید باز پشیمان شوم از گفتن حرفهایی که باید ناگفته بماند و این دل من انگار حرف حالی اش نمی شود و زیر بار این حرفها خموده می شود.

شاید دارم خودم را گول می زنم

امروز در تمام راه رفت و برگشت به شهسوار - تنکابن*- برای بار چند هزارم به دایی جان یادآوری کردم که عزیز دلم در ایران این سیستمی که شما می گویی وجود ندارد! ولی باز همچنان دنبال یک خانواده می گردد که مرا قالب کند بهشان! تا خیالش راحت باشد برایم غذا هم درست می کنند!!
بعد کلی مثال که مسلمن از طریق اینترنت می شود دنبال خانواده ای گشت که دلشان بخواهد کسی را به طور موقت پانسیون کنند پیش خودشان و بروی باهاشان زندگی کنی.
حالا هی من بگویم دایی جان در اینجا کسی نمی رود دنبال خانواده بگردد! باید دنبال خانه گشت.. باز حرف خودش را می زند. یک خانواده هم برایمان دست و پا کرده بود که هم ویلایشان تا دانشگاه فاصله زیادی داشت و هم فقط چند ماه در سال آنجا بودند.


* خب من به این نتیجه رسیدم اجبارن هر دو اسم این شهر را بگویم و بنویسم! وقتی می گویم تنکابن! می پرسن کجااااا ؟ می گویم همان شهسوار ست. می گویند آهان! اونجا را می گی؟
بار بعد می گویم شهسوار ! باز می پرسن کجااااا ؟! می گویم همان تنکابن! می گویند آهان! تنکابن..

هفته ی دوم

هفته ی دوم هم گذشت. دوشنبه رفتم و جمعه برگشتم. نه گریه کردم، نه غصه خوردم و نه به در و دیوار زدم که زودتر برگردم. اسمش می شود عادت! و شاید هم همزیستی.. وقتی مجبوری.. وقتی باید تحمل کنی.. کم کم عادت می آید و می شود جزء روزمره ها..

ولی نمی شد حرص نخورم!

هم اتاقی هایم مهربانند. طفلکی ها حواسشان به غذا خوردن من هست که مبادا یادم برود. غذا درست می کنند، گرم می کنند برای منکه عصر ها می رسم و سفارش اکید که غذا یادت نرود!
سه – چهار سالی از من کوچکترند و باید خجالت بکشم اندکی! ولی خب..
شاید تنها نقطه ی مثبت این خوابگاه، بودن مونا و آتنا ست و مهربانیشان.

فعلن مشکل حل نشدنی من حمام و دستشویی ست. با هر چیزی در خوابگاه کنار آمده ام جز این دو تا ! حمام رفتن را که عمرن نمی توانم کنار بیایم. یعنی هیچ وقت من یاد نگرفتم در حمام خودم را خشک کنم، لباس بپوشم و مرتب بیایم بیرون. بدون تردید لباسی که من در حمام بپوشم، خیس خیس خواهد شد و نیاز به تعویض مجدد دارد.
این یک درد ست و درد دیگر همانا خود حمام ست که هیچ جایی به هیچ وجه حمام خانه ی خود آدم نمی شود و من با حمام های غریبه!! نمی توانم همزیستی نشان دهم. حس خوبی ندارد.
اینجا هم که حمام و دستشویی اش مشترک ست تازه اگر آب لطف کند و به طبقه ی سوم برسد وگرنه باید رفت طبقه ی همکف..
این دستشویی که شده بدتر از صد تا فحش! خدا رحم کرده هر روز صبح این کارگرهای بدبخت می آیند و تمیزش می کنند وگرنه مانده ام چگونه می شد تحملش کرد.

دیروز به حدی عصبانی بودم و حالم در شرف بالا آمدن بود که بالاخره تعارف را کنار گذاشتم و سراغ خانم های محترم طبقه رفتم و ازشان خواهش کردم نوار بهداشتی هایشان را همینجوری نندازن در سطل زباله ای که سرپوش ندارد و چشم آدم می افتد بهش.. من حاضرم برایشان روزنامه هم بخرم ولی دل و روده ام نپیچه بهم و از دهنم نزنه بیرون..
لادن می گفت آره ولی پارسال ... و چند تا اتفاق به قول خودش بدتر و کثیف تر را نقل کرد که مثلن دیدن این نوار بهداشتی های خونی حال بهم زن، چیزی نیست در مقابل آنها!
می گویم ولی من نمی تونم به کثیفی عادت کنم.
حالا هی آتنا و مونا چشم و ابرو می آمدند که دنیا بی خیال! بیا بریم.. هیچی نگو.
ولی وقتی قراره یه زندگی دسته جمعی داشته باشیم و متاسفانه به طور مشترک از آشپزخانه و دستشویی استفاده کنیم چرا یه ذره بهداشت و شعور نباید در وجودمان باشد؟ خیر سرمان وقت حرف که می شود خود را از قشر تحصیلکرده ی جامعه می دانیم..

منا - خواهرم- می گوید تصمیم داری همه را ادب کنی و تربیت یادشون بدی؟
قصد تربیت کردن کسی را ندارو ولی واقعن ما تو خونه هامون هم انقدر کثیف و بی مراعات هستیم یا وقتی رسیدیم اینجا خوی زشتمان سر باز کرده؟
با یه ذره تمیزی به هیچ جای جهان بر نمی خوره..

Sunday, October 19, 2008

ماندن جایز نیست

دروغ ست اگر بگویم دلم هیچ وقت تنگ لحظه های بودنت نشده ست.. مثل یک خاطره ی خوب آمده ای و رفته ای. بدون مجال برای مکثی دوباره..

Saturday, October 18, 2008

یعنی اگه من فقط فقط فقط یه دونه از این کتابها را امروز پیدا کرده باشم که حداقل دلم را خوش کنم که یه دونه، یه دونه، فقط یه دونه کتاب را خریدم و یافت شده بالاخره و دلم را خوش کنم به همین یه دونه! یعنی اگه فقط یه دونه از این کتابها یافت شده باشد.. که نشد! و نشد..


زنگ زدم به عماد.. همه ی اساتید گرامی را می شناخت جز همینی که می ترسم ازش و آرامش ندارم سر کلاسش و استرس ساز می باشد. بعدش انقدر که یکی یکی پیغام و سلام و بوس !! فرستاد برای همه ی اهل دانشگاه.. الان یادم نمی یاد چی را باید به کی می گفتم. تازه گفت جلوی یکی هم اسمش را نبرم چون چشم دیدنش را نداره! حالا کدوم بود اونوقت؟

دلم می خواد حرف بزنم.. در حد حال و احوال پرسی حتی.. جرأت نمی کنم

مرغابی وحشی مان آرزوست

یه لحظه مابین شستن صورتم به ذهنم آمد "شبنم" ! شبنم حتمن باید داشته باشدش.. نمایشنامه ای که اینهمه علاقه مند دارد بین اساتید.. ولی نداشت که! شبنم نداشت.. اونوقت انتظار دارید من داشته باشم؟

بلاک

چاره ای نمی ذاری برای آدم

یه برش مضحک از زندگی

فکر می کنم به این دنیا - نه خودم لزومن- عجیب ست.. خیلی عجیب..
امروز من باید حرفهایی که خودم دیروز - گذشته- به دیگران گفته ام را از زبان "او" بشنوم..
امروز که دست و پا می زنم و "او" ناظر ست.. و من ناظر دست و پا زدن دیگری ام بی هیچ واکنش و حسی!
یک برش مضحک از زندگی ست شاید.. که هر عملی عکس العملی ست و یا تاریخ تکرار می شود؟
درد دارد این روزها.. من دیگر تحمل شنیدن التماس ندارم. خسته ام از تو، از خودم، از این سیر دوار لحظه ها..

این روزها سخت می نویسم. از جزوه نویسی ها عقب مانم. شک می کنم یه کلماتی که روی کاغذ نوشته ام. دندانه ها کم می آیند. بد خط شده ام.. جزوه های تر و تمیز همیشگی ام پر از عجله و خط خطی شده..
ولی
ولی
ولی
دوباره آشتی کرده ام با کاغذ و قلم

Friday, October 17, 2008

متنفرم از اشک ریختن
من هیچ مرثیه ای برای از دست دادنت سر نخواهم داد
فقط دوستت دارم - با تمام صداقتم-

برف

نه باران آمده بود و نه فصل سرما بود.. صبح بود شاید.. پرده ها را کنار زدم. پشت پنجره تا چشم کار می کرد سفیدی بود و سفیدی. برف همه جا را پوشانده بود. کمی از سبزی بوته ها و درخت ها پیدا بود. نه باران آمده بود و نه فصل بارش بود.. خواب دیدم همه جا پوشیده از برف بود..

Thursday, October 16, 2008

بخارات متساعد می شود دیگر از این سر.. داغ کرده! فکرها می آیند و می روند.. آزار می دهند، خش می اندازند، قسمتی را له می کنند و چرخ می زنن. بازی تازه ای یاد گرفته اند شاید برای آزارم!
خسته ام. شدیدن خسته.. یک روز دوباره عصیان می کنم. یک روزی - شاید به همین نزدیکی- باز می زنم زیر همه چیز و می روم.. بعد با خودم می گویم کاش نیاید این روز. کاش نباشد این روز. کاش مرا نرساند به این نقطه. آن وقت دیگر...
خسته ام. فقط خسته.. هجوم این فکرها فرسوده ام می کند.

این موها روی سرم سنگینی می کند

Wednesday, October 15, 2008

گاهی مثل امشب فکر می کنم نفرین تو تا ابد سایه اش را روی زندگی ام خواهد انداخت.. اینها تقاص لحظه های تنهایی توست؟

:)

کلاس اولی که تشکیل نشد.. کلاس دومی استاد سر جلسه ی دفاع بود و با نیم ساعت تأخیر آمد. کلاس سومی را هم قرار شد فردا همین ساعت بروم. از دانشگاه زدم بیرون و در صف طویل تاکسی ایستادم.. مرکز شهر پیاده شدم و دوباره سوار تاکسی شدم تا جلوی ایستگاه.. بعد جاده های آشنا و هی نزدیک و نزدیک تر
هیچ کس خانه نبود. یادم آمد از صبح که یک لیوان چای خورده ام و چند قلپ آب تا ساعت 8شب هیچ نخورده ام.. تکه نانی یافتم و پنیر و گردو.. سر و کله ی مامان و بابا و منا پیدا شد. سوال اول "تو اینجا چه کار می کنی؟" و
 
دیگر نمی شد ماند! خسته شدم.. نه غذا می توانستم بخورم و نه می شد در آن شلوغی و حجم صدا خوابید و نه تمرکز و آرامشی وجود داشت
و حالا.. خانه.. خانه.. خانه
 
فردا ظهر باید برگردم. 2 تا کلاس دارم

Tuesday, October 14, 2008

 روزگار خسته و بدی ست.. بالاخره یه کافی نت پیدا کردم و حالا این بغض که از دیروز داره خفه ام می کنه به نقطه ی انفجار رسیده
خوابگاه واقعن جای موندن نیست. از ساعت 4بعدازظهر دیروز که پام را گذاشتم اینجا و با اتاقی که هفته ی پیش مال من بود و حالا اشغال بود.. جابجایی، اعصاب خوردی.. تصور این چهار شبی که باید اینجا به صبح برسه دردناکه
غدا خوردن، دستشویی رفتن، تکون خوردن، راه رفتن، خوابیدن و همه چیز اسفناک ه اینجا.. از دیروز بزرگ ترین عذابم دستشویی رفتن شده! یک بار در 24 ساعت.. با خلاصه شدن وعده های غذایی و گرسنگی که انگار وجود نداره
از دیشب سر درد و بدن درد را دارم با خودم یدک می کشم با دردهایی که هر لحظه بیشتر می شه. صبح تا از این اتاق رفتم بیرون تا حداقل یه آبی به سر و صورتم بزنم و یه چیزی بخورم و برم سر کلاس! برق و آب قطع شد.. با آب معدنی صورتم را شستم.. بعدازظهر که قصد کردم برم یه ساندویج بخورم و به زور هم شده غذایی به بدنم برسونم.. مو وسط ساندویج ه نمایان شد و همون اشتهای نداشته ام هم از دست رفت و فقط بالا نیاوردن رو سر آقاهه
بزرگترین دلخوشی ام رفتن به دانشگاه ست و زمانی که خوابگاه نیستم. امروز زودتر زدم بیرون و هیچ عجله ای هم برای برگشتن ندارم. فقط موندم چرا این اساتید گرامی فکر می کنن فقط دانشجوی بدبخت همین یه درس را در طول ترم داره؟ یه لیست بلند بالا از کتاب هایی که باید خوانده شوند و متن که باید نوشته بشه تا هفته ی آینده مونده رو دستم.. تازه 4تا کلاس گذشته و 5تای دیگه باقیمونده
 
خیلی بده.. خیلی سخته..  سعی می کنم با این تجربه ی جدید کنار بیام و عادت کنم.. ولی یه زندگی سالم و پر انرژی را نخواهم داشت با این شرایط
 

Monday, October 13, 2008

بالاخره می روم سر درس و مشقم.. تا جمعه شب که برمیگردم خانه..
تعطیلی ام شنبه و یکشنبه هاست و جمعه هم حتی کلاس دارم. حالا فردا بروم ببینم چه خبر ست و اوضاع چگونه ست..

بسان خر

مسخره ست که با اینهمه ادعا و نسخه پیچیدن برای بقیه و یک مشت حرفهای منطقی و تفکر آمیز شاید.. خودت مانده باشی توی گِل !

لذت کشف کلمه

امروز - دیروز- من و آناهیتا دو ساعت بی وقفه حرف زدیم.. انقدر که زمان از یادمان رفت و نفهمیدیم کی گذشت.. نقد کردیم، نظراتمان را گفتیم و گفتیم و شنیدیم.. کشف کردیم لابلای کلمات و حرفهای تازه..
آنقدر لذت بخش بود این حرفها و فکرها و کشف های تازه که موقع خداحافظی هیجان زده بودیم از لذت این دیدار و گفتگو.. خوب بود. خیلی خوب..

ظاهرن هنوز پشه ها سردشان نشده تا کوچ را آغاز کنند.. هستند و از این هوای بارانی و خنک لذت می برند

بعضی حرفها را باید نگفت! بعضی دردها باید بماند همیشه.. گفتنش نه تنها کمکی نمی کند، مشکل جدیدی هم می افزاید.. وقتی نمی فهمد ..

سکوت را باید یاد گرفت. باید یاد گرفت..

Sunday, October 12, 2008

یادمان نیست آخرین بار کی هر 4 نفرمان بودیم.. حداقل یک سالی گذشته و شاید هم 2 سال.. هر بار یکی این وسط نبوده. هیجان انگیز ست وقتی بالاخره هر 4 نفرمان هستیم. این یک حادثه ی خوب ست که باید ثبت شود!
و افسوس دارد این دوری ها..

سرمست می شوم از عطر چای

تمام تابستان از کوچه که خارج می شدم و بالای این خیابان می ایستادم به انتظار تاکسی، روبروی این کارخانه ی چای.. عطر چای به مشام می رسید..
امروز که در خانه را باز کردم تا بروم بیرون.. عطر چای پیچید و کوچه پر بود از این عطر فوق العاده.. انگار بادها که وزیدن گرفته اند این عطر دل انگیز تا خانه ی ما هم می رسد..

خودت را از دست نده

فکر می کنم فقط به افکار پریشان و تردیدهایش دامن می زنم. سعی کردم بیشتر شنونده باشم ولی گاهی سکوت در مقابل اینهمه حماقت امکان پذیر نیست..
آنهم دوست نازنینی که اینهمه عزیزست..
می گوید: عشق..
می گویم خدا را شکر انسان موجود فراموشکاریست و بهتر از آن آنقدر انعطاف پذیر ست که با بدترین شرایط هم کنار می آید.
می گوید: نمی توانم به کس دیگری فکر کنم
می گویم کسی انتظار ندارد ماه بعد ازدواج کنی با دیگری.. یک سال.. 2 سال.. 5 سال! فکر کردی بیشتر از این زمان نیاز داری؟ الان 24 ساله ای و 5 سال بعد تازه می رسی به 29.. گیرم 30 سال! نه زشتی، نه کوری، نه کچلی، نه چلاقی، نه خانواده ات عیب و ایرادی دارند.. یک نقطه ی منفی در شجره نامه ی خاندانت محض نمونه پیدا کن که حداقل دلم را خوش کنم که هفت نسل پیش یک دیوانه -جز خودت- در خانواده تان وجود داشته!

نشسته پشت میز و با لیوان چای بازی می کند. می گوید: نمی توانستم در حال ظرف شستن تصورت کنم! بهت نمیاد..
می گویم تو خیلی چیزها را در مورد من حتی تصور هم نمی کنی. فکر می کنی یک آدم سنگ و بی احساسی ام که هیچ وقت نمی فهمم گذشتن از خود به خاطر عشق به دیگری یعنی چه؟ و همیشه یک "تو نمی فهمی" انتهای همه ی جمله هایت هست حتی بدون اینکه به زبان بیاوری.
من فقط دردم این ست که چند سال دیگر یک روز وسط روزمرگی های خانه و زندگی مشترک وقتی یکباره از خودت پرسیدی " من کی ام؟ اینجا چه کار می کنم؟" با یک آدم جدید روبرو نشوی که ذره ای از خودت نشانه ای نداشته باشد و دیگر خودت را نشناسی. دیگر خودت نباشی.. درد این از درد هر دوری و گذشتن از عشق و فراقی بدتر ست. عشق ها و آدمها شاید فراموش نشوند ولی کم رنگ می شوند، زیر غبار زمان گم می شوند، دیگر آن پررنگی روز اول را نخواهند داشت. تا چند سال می توانی خودت را دل خوش کنی که به خاطر علاقه ام، به خاطر عشقم به میل او رفتار می کنم؟ آنهم اینهمه تغییر، اینهمه خرده فرمایش.. دیگر از خودت چه می ماند دختر؟ می شوی دیگری.. می شوی کسی که خودت هم به سختی می توانی بشناسی. درد دارد روزی که در آینه بینی دیگر خودت نیستی. تغییر خوب ست. بهتر شدن عالی ست ولی نه اینکه چشمها را بست و سر خم کرد در برابر تغییراتی که خودت به باورشان نرسیدی.

می گوید: منکه قبول نکردم. کلی بحث کردیم تا حالا. به این راحتی ها که زیر بار نمی رم. بهش هم گفتم تا من به یک اعتقاد قلبی نرسم که نمی تونم رفتاری را داشته باشم که قبول ندارم.
بغض می کند.. آخه مگه من چند سالمه؟ چقدر جوونی کردم؟ که اینهمه بکن و نکن و نرو و نیا.. چادر آدم را شلخته می کنه.. هیچ تنوعی هم نداره. یکنواخته.. همش سیاه، سیاه، سیاه...

دلم می گیرد.. با خودم می گویم خودت هم می دانی قانعش نخواهی کرد و بالاخره کوتاه می آیی. الان هم آمدی چون عمو گفته بود چون هنوز عقد نیستید، حق ندارد از تو چنین خواسته ای داشته باشد ولی بعد از عقد حق الناس می ماند بر گردنت. لابد تو هم آن موقع سر خم خواهی کرد تا حق الناس نماند بر گردنت. تا مبادا خدای شوهرت از تو راضی نباشد.

گاهی واقعن کمبود اعصاب می آورم. سعی می کنم یک انسان فوق دموکرات باشم و به حرفهایی که حتی در مخیله ام نمی گنجد احترام بگذارم. خودش باید مخالفت کند. خودش باید بزند زیر همه چیز و جسارت از نو درست کردن را داشته باشد که ندارد. که دارد با وجود همه ی اینهایی که به قول خودش می داند، خودش را می اندازد درست وسط گرداب! بعد می گویم حرص نخور دنیا! حرص نخور.. انشالله خوشبخت می شود و راضی خواهد بود از زندگی اش.

با خنده می گوید: دنیا تا آذر ماه آزادم فعلن.. زودتر بجنب یکی را پیدا کن وگرنه هیچ قولی نمی تونم بدم بعد از عقد، بیام عروسیت..
فقط نگاهش می کنم..
می گوید: اینجوری نگاه نکن خب! نمی تونه بگه عروسی دوستت نرو که! راضی اش می کنم بالاخره ولی فکر کنم باید با چادر بیام.
می گویم روبنده هم یادت نره! یه وقت کسی زن حاج آقا را نبینه خدای نکرده..

Friday, October 10, 2008

فقط خودم با خودم

مرا ببر به دورها
به دورها
به دورها
به دورها
به دورها
به دورها
به دورها
.
.
.



بعد نوشت: مرسی از وحید بابت این

می گوید: این مهسای خودمونه؟
سر تکان می دهم و می گویم: آره! مهسای خودمونه این عروس نازنین و زیبای امروز..
می گوید آه! چقدر گذشته.. اصلن باورم نمی شه.
می گویم: اوهوم.. باورش سخته. آدم از خودش می پرسه ده سال؟ واقعن؟

نگاهش می افتد به ساعت و می گوید دیر شد! هیچی از مراسمم هنوز شروع نشده.. می گویم مهسایی جونم هنوز کلی وقت هست. تو چرا انقدر حرص می خوری؟ امشب در هر حال می گذره، انقدر به خودت سخت نگیر..
اشک جمع می شود در چشمهایش و می ترسم سر ریز شود. دستش را می گیرم و می گویم به هیچی فکر نکن! پاشو برقصیم! امشب وقت برای غصه و حرص خوردن نداریم!


عکس گرفتن ها و خداحافظی ها که تمام می شود بالاخره.. می گوید: دنیا جونم بریم دیگه..
می پرسم: واقعن؟
یک ساعت از تعطیلی موزیک گذشته و بساط عکس گرفتن ها تمام شد بالاخره!
می خندد و می گوید آره.. دیگه واقعنی می ریم.


نیم ساعتی ماشین ها کورس می گذارند در جاده چمخاله و ترمز ها و دور زدن ها و شلوغ بازی های آخر شب.. کمی هم رقص و قر و حرکات موزون در حیاط ویلا و بلاخره خداحافظی.. می گوید چه زود تمام شد!
می گویم خدا را شکر همه چیز به خوبی برگزار شد و گذشت.
می گوید آره! خدا را شکر ولی کاش یه روز دیگه هم بود و به این زودی تمام نمی شد.
شیمن می گوید مهسایی تو نبودی همین 5دقیقه پیش گفتی خسته شدم، پام شکست و بریم دیگه؟

پاهایم گز گز می کند دیگر.. می نشینم روی صندلی تا کمی استراحت کنم
ر.خ می گوید: می بینم که بعضی ها دعوت به رقص می کنن و خوشم میاد تحویلش هم نگرفتی..
شین.الف آرام سمت گوشم می گوید آخه من چی بگم بهت؟ پسر از این جذاب تر و خوش تیپ تر می خواستی؟ چرا محل نذاشتی بهش؟
شین.الف رو به ر.خ می پرسد: پسردایی داماد بود؟ نه؟
ر.خ: نه! پسرعموشه.. دیگه چی خوای بدونی؟ اسمش؟ شغلش؟ محل سکونتش؟ شماره موبایلش؟ آدرس خونشون؟ بپرس تا بهت بگم!
شین.الف مات و متحیر نگاهش می کند و می گوید نه دیگه.. تا این حد اطلاعات نمی خواستم..

اندکی تو هم حس کن

از فرودگاه برگشته ناراحت می گوید: پاسورها را ازم گرفت و پاره اش کرد! یک تعهد هم ازم گرفتن!
می گویم: تعهد چی؟
با عصبانیت می گوید: اعتراض که کردم! مرده می گه همه تو خونشون دارن، منم دارم و بازی می کنیم ولی نباید جابجاش کنی! تعهد بده که دیگه اینکارو نمی کنی.. یه ذره با یارو جر و بحثم شد و به نتیجه نرسیدیم. رام نمی دادن برم اسمم را تو لیست انتظار بنویسم. امضا کردم و رفتم.. بلیط هم که گیرم نیومد. الکی اینهمه راه را رفتم و یه تعهد دادم و برگشتم.... پاسورهام را هم ازم گرفتن. تو که دیدی چه جنس خوبی داشت و چقدر مواظبش بودم..
موقع آمدن هم در فرودگاه مشهد با یکی از افسرها دعوایش شده بود. می گوید بهش گفتم تو این مملکت یه ذره امنیت نداریم.. شما اسلحه بستی به کمرت خیالت راحته! برگشت بهم گفت: می تونی بری یه کشور دیگه!
حرفهایش را گوش می دهم و می گویم حرص نخور! چه بگویم دیگر؟
همین دو روز پیش سر نهار بحثمان شده بود در مورد حکومت و شرایط فعلی و الف. نون که به نظرش فرد خدمتگزاری بود که کمر همت بسته و با وجود اینهمه مشغله استان گردی می کند! و مادر روبروی من هی چشم و ابرو می آمد و لب گاز می گرفت که بس کن!

ناراحتم برای ناراحتی اش ولی در دل می گویم عزیزم یه ذره هم چشمهات را باز کن تا این مملکت امام زمان را ببینی. تو امروز برای گرفتن گاز اشک آوری که برای اطمینان در کیفت نگه می داشتی و پاره کردن ورق های پاسورت غر می زنی و دعوایت شده با مأمورین.. ما این سالها حرص چه چیزهایی را خورده ایم و دردهایی که فرو دادیم..

فال

ورق ها را بُر می زند.. یک سری شان را کنار می گذارد و حساب کتاب می کند انگار.. و می گوید: دوباره عروسی نزدیکان افتاد
می گویم: رو من حساب نکن!

Wednesday, October 8, 2008

استعدادهای جدید و شاید هم توانایی جدید در خودم کشف کردم
اول تمام تربچه ها و پیازچه ها را تمیز کردم و به اصطلاح پاک کردم - بر وزن سبزی پاک کردن- و حتی اشکهایم سرازیر شد موقع تمیز کردن پیازچه ها! بهتر ست بگویم در عمل انجام شده قرار گرفتم. یکهو یک عالمه پیازچه و تربچه گذاشتن جلوم و گفتن نمی دونستیم چجوری باید پاکشون می کردیم و این تخصصی بود و باید خودت می بودی!! - فکررررر کن! مامانم تا حالا نتونسته منو راضی به سبزی پاک کردن کنه! تخصصی اونوقت؟- بجایش 3-4 نفری افتادن به جان جعفری ها و سه سوته پاک کردن. آخه دیگه جعفری پاک کردن کار داشت؟ منم بلد بودم خب..
با چاقو افتادم به جان کلم های سفید و قرمز. اولی را سعی کردم آبرومند درست کنم ولی دومی را بدون اشتباه تبدیل کردم به آنچه باید می شد!
بعد سیب ها که باید برش می خورد و بعد هم تربچه ها.. دو سه تای اول به سختی به گل!! تبدیل شد ولی بعد یک سبد تربچه را تند و بی وقفه برش زدم..
تمام این کارها هم همینجوری افتاد گردنم در راستای چیدمان سفره ی عقد و سبزی آرایی و میوه آرایی موجود در سفره و این قرتی بازیها! منم به صورت خودجوش! شروع کردم به برش دادن.. نتیجه اش هم برای بار اول چیزی در حد خیلی خوب بود.
ساعت 11 و نیم شب هم رسیدم خانه و بالاخره این کارهای اولیه انجام شد. حالا صبح زود باید بیدار شوم و بروم دست هنرم را بچینم در تالار..
آخ.. یادم نرود اسپند رنگی باید بگیرم و شمع ! خوبه براش لیست خرید نوشته بودم و باز یادش رفت.. هاه

دختره دیشب زنگ زده که فردا بعد از ظهر باید بیایی برای چیدن سفره ی عقد! می گویم عزیزم مگه من نگفتم لطف کن زودتر به من خبر بده. من بعدازظهر نوبت آرایشگاه دارم و زودتر خبر بده تا ساعتش را عوض کنم؟
و دیگر نمی گویم من دیروز 2بار زنگ زدم بهت و پرسیدم کاری نداری؟ برنامه ات را زودتر مشخص کن من تکلیفم را بدانم.. بی خیال می شوم! به عروس نباید زیاد غر زد
آسمان ریسمان می بافد که صاحب تالار را پیدا نکردم تازه گوشی اش را روشن کرده و گفته فردا می توانید بیایید برای چیدن سفره و می گوید دنیا تو رو خدا! نیای من چه کار کنم؟
می گویم نگران نباش.. میام
صبح خودم را به زور از رختخواب می کشم بیرون. گوشی تلفن را می گیرم دستم و دفترچه تلفن را می گذارم جلویم
زنگ می زنم آژانس هواپیمایی و می دانم الان جواب خواهم شنید جا نداریم و ... می گویم : می دانم پرواز جمعه پر باید باشه الان ولی لطفن اگه کنسلی داشت می شه برای من یه بلیط رزرو کنید؟ خیلی ضروریه و حتمن این بلیط را می خوام و از این حرفها
گوشی را قطع می کنم و در دفترچه دنبال شماره ی بعدی می گردم. سرم را بلند می کنم و شیمن روبرویم نشسته و با خنده می گوید: دستت درد نکنه! می خوای امروز برم؟ خیلی فوریه جمعه حتمن برم؟
می گویم برای من مسئله ای نیست تا چند هفته ی دیگه هم بمونی. خوشحال هم می شم! نمی خوام مشروط شی! زودتر برو سر درس و مشقت عزیزم
زنگ می زنم آرایشگاه.. قبل از ساعت 5 وقت ندارد. خانم آرایشگاه می خواهد در جلسه ی مدرسه ی پسرش شرکت کند. می گوید ساعت 11 و نیم می تونی بیای؟
یک ساعت وقت دارم برای کارهای باقیمانده..
زنگ می زنم خیاطی. می گوید بعدازظهر زنگ بزن. اگه تا اون موقع بتونم لباست را آماده کنم که غروب بیا و بگیر.. وگرنه فردا صبح باید بهت بدم. می گویم ایرادی نداره.
از خانه می زنم بیرون.. می روم بانک و بیخیال خرید می شوم. شیمن و مامان می روند برای خرید سکه
موها را به قول خودش ماساژ می دهد عصبی ام می کند. آخرش می گویم تار موهام نازکه.. اینجوری فقط گره می خوره. دوباره فرچه ی رنگ را می زند به موها و دوباره به قول خودش ماساژ موها
می پرسد فقط مرتبش کنم یا یه مدل برات بزنم؟ بذار تیکه تیکه اش کنم یه تنوعی هم بشه و موهات از یه دست بودن در بیاد..
باز موها را می سپارم دست آرایشگر. می گویم فقط کوتاه نشه خیلی. پایین موهایم را نشان می دهد و می گوید انقدر از پایینش فقط کوتاه می کنم برای مرتب شدنش.. و حدود یک سانت از پایین موهایم را قیچی می کند
می گوید خوبه به ابروهات دست هم نمی زنی.. باز خالی شده! یه مدت خوب شده بود..

یه قول شیمن قیافه ام شبیه آدمیزاد ها می شود. موهای رنگ شده، کوتاه شده، سشوار کشیده با ابروهای مرتب. خودم خوشحال می شوم

می رسم خانه زنگ می زنم بپرسم کی باید بروم؟ عروس خانم منزل نیستند و راحله می گوید از سالن زنگ زدند و گفتند امروز نمی شه سفره را بچینید. باید فردا صبح بری

Monday, October 6, 2008

از سمت راست شروع می کنم به عدد نوشتن: 1 2 3 4 6 5 10 ! بهش 6 را نشون می دم و می گم این باید بعد از 5 باشه. اول 5 را باید بنویسی و بعد 6.. نگاهم می کنه و می گه "همینجوری خوبه خاله! اینم بلدم .." آب می نویسه و بابا
ردیف دوم را هم از سمت راست شروع می کنه.. اول عددها را می نویسه و بعد دو تا کلمه ای که نوشتنشون را بلده.
می گم: آی تک جان عددها را باید از اینور بنویسی و سمت چپ کاغذ را بهش نشون می دم. نگاهم می کنه. خودکار را ازش می گیرم و براش عددها را مرتب از سمت چپ می نویسم و می گم: اینجوری
می گه: ولی خاله من اینو دوست ندارم، پاکش کن. اینجوری خوب نیست.
غلط گیر میارم و عددهایی که نوشتم را می پوشونم. نگاه می کنه و می گه "خوب نیست! اینوری دوست ندارم.. کاغذم خراب شد! من اینو نمی خوام"
یه کاغذ جدید می دم دستش و شروع می کنه باز از سمت راست عددها را نوشتن..

آخرین دوشنبه ی هیجان انگیز

دلم برای همه ی این دوشنبه ها تنگ خواهد شد. برای دوشنبه هایی که همیشه می گفتم" هممون هستیم" .. برای همه ی قرارهای نهارمان. برای خنده ها و حرفها و اینهمه بودنمان.. دور هم بودنمان و چه حس خوبی دارد وقتی همه مان هستیم.

این نهار درست کردن های نوبتی.. این غذا خوردن های طولانی که انقدر حرف می زدیم لابلایش که زمان یادمان می رفت.

من، شیما، آناهیتا، خانم پ، خانم کاف و حتی آی تک فسقلی!

این معرفی کتاب ها و فیلم ها.. این تجربه هایی که به اشتراک گذاشته می شد. این شنیدن نظرات. این مشورت ها.. تمام لحظات دوشنبه
ها معرکه بود، ناب و فوق العاده.. پر از حرفهای تازه و بحث های دوست داشتنی..

دلم برای دوشنبه ها تنگ خواهد شد. برای دوشنبه هایی که از هفته ی دیگر همه خواهند بود جز من..

من دیروز نبودم و با یه روز تأخیر و پوزش تبریک می گم
با کلی جیغ و هیجان و قر و حرکات موزون و بالا و پایین پریدن و شادی و دسسسست و شادباش و اینها.. "تولدت مبارک پانته آ ی عزیز"

شرح مختصری از احوال

دیروز باز مامان جانم 6صبح بیدارباش زدن و نمی دونم چرا با اینکه هیچ کاری جز صبحانه خوردن و لباس پوشیدن نداشتم ولی یک ساعت و یک ربع بعد از شهر زدم بیرون ولی راس ساعت رسیدم دانشگاه و در جلسه ای که برای ورودی های جدید بود شرکت کردم.. و بعد از 5دقیقه هم به مامانم گفتم تو به جای من بمون اینجا و ببین چی می گن.. من برم کارای انتخاب واحدم را درست کنم!
بعد از شونصد بار دور دانشگاه گشتن و از این ساختمان به اون ساختمان در جهت گرفتن یه امضا یا یه کپی یا یه درد دیگه دور زدم و هی راه رفتم و هی راه رفتم و برای روز اول با نصف ساختمان ها و دفاتر حاضر در دانشگاه آشنا شدم و رکورد خوبیه فکر کنم!
آقایی که در دفتر آموزش بود و نفهمیدم سمتش دقیقن چیه اونجا چون مسئول آموزش هنر یه خانمی می باشند و در غیبت به سر می بردند و یه درس - تاریخ نمایش- هم با این آقاهه دارم.. ایشون بسیار مهربانانه و بدون اینکه هیچ ایرادی وارد کنن و با وجودیکه همه می گفتن دانشگاه آزاد از پول این واحدها نمی گذره و حالا شاید لطف کنند و عمومی های هات را قبول کنن. همه ی واحدهای مشترک را به راحتی قبول کرد و حذف کرد برام بدون هیچ چونه زدنی! از 17واحد اولیه 9تاش حذف شد و بجاش 10واحد تخصصی ترم بعد را داد و به عبارتی 18واحد تخصصی دارم این ترم بدون هیچ درس عمومی.
ولی برداشتن یک کلاس روز جمعه به نوعی اجباری شد و برعکس همه که به در و دیوار می زنن و آخر هفته هایشان را خالی می کنند! من مجبور شدم خواهش کنم پس لااقل شنبه و یکشنبه را خالی بگذارید. کلاس وردی های جدید هم از فردا شروع می شوند.
از آنجایی که شیمن فردا بلیط دارد و حوالی ظهر اینجاست اگر پرواز تاخیر نداشته باشد.. و آدم مهمانش را ول نمی کند برود دانشگاه! چهارشنبه هم وقتی نوبت آرایشگاه داشته باشد برای رنگ موها و مجبور باشد برود خیاطی و لباس تحویل بگیرد و ایضن مهمان هم داشته باشد.. پنج شنبه هم عروسی دوست عزیزش باشد.. برای یک روز جمعه که آدم نمی رود سر کلاس آنهم وقتی شنبه و یکشنبه کلاس نداشته باشد.. پس اجبارن - اجبار زمانه ست من بی تقصیرم :دی- دوشنبه ی آینده دیگر می روم.. قول می دم واقعن برم..
از آن پس هم 5روز هفته خونه نیستم و جمعه بعدازظهر برمیگردم خونه و دوشنبه صبح می رم.

Friday, October 3, 2008

من باید یه چند تا.. نه بذار حساب کنم.. یه دونه اش را فرستادم. یکی، دو تا،.. دو تا مونده؟ آره فکر کنم.. باید ای میل بفرستم و حوصله ام نمیاد و چند تا روز گذشته و هنوز جواب ندادم! هاه
یکی را هم باید تا بعدن تر ها بفرستم.. یه دونه دیگه هم هست! الان یادم اومد..
زیادم سخت نیست.. ولی نمی دونم چرا تنبلی ام میاد.

روزهای خیس

نشسته ام وسط این اتاق شلوغ! واقعن شلوغ ست این روزها.. حال و حوصله ی جابجا کردن یک کتاب را هم ندارم.
- حالا باز یکی بیاید و بگوید شروع کردی به غر زدن؟! آره.. غر می زنم اصلن..-

نه کتابی خوانده ام این دو سه روزه و نه از خانه بیرون رفته ام. بیرون ازا ین پنجره باران ست و باران.. با درختها و کوه و خیابان خیس.. خیسی این رنگها را دوست دارم. سبز ِ خیس زیباتر و شاداب تر ست.

ردپای این حشره ی محترم که یک طرف گردن مرا مورد محبت قرار داده بود و چند روزی از شدت خارش و درد، گردنم فلج شده بود تقریبن.. خیلی وقته خوب شده جز یه جای زخم مانند که یادگاری مانده روی گردنم و نمی دانم کی قرار ست محو شود.

موقع عروسی خواهرم و رفتنش ناراحتی را درک نکردم.. موقع عقد غصه ام بود ولی بعدش دیگر فراموش شد..
یادم هست چند نفری ازم پرسیده بودند شب عروسی گریه کردی و یا خیلی ناراحت بودی و امثال این.. منم گفته بودم راستش وقت فکر کردن به این موضوع را هم نداشتم انقدر که درگیر و خسته از تدارکات عروسی بودم. بعدتر هم هیچ وقت غمی حس نکردم. خواهره در این شهر بود و اگر هر روز سر از خانه ی ما در نمی آورد ازش تشکر می کردم حتی! تازه آن روزها هم شونصد باز زنگ می زد و می پرسید "چه خبر؟" انگار ما اینجا بخش اخبار راه انداخته ایم و یا در مرکز خبرسازی! هستیم..
ولی در این یک ساله که از نامزدبازی مهسا می گذرد و پنج شنبه هم جشن عروسی اش هست بارها ته دلم دلتنگ شده و غصه دار. شاید دلیل اصلی اش هم دور شدنش باشد و رفتن به یه شهر دیگه..

مامان تا مرا می بیند می پرسد وسایلت را جمع کردی؟
برم این ساک مشکی را از کمد در بیارم و بذارم این وسط بر شلوغی اتاق بیفزایم!

خیلی خوبه

خوشمان آمد! عنوان ای میل می شود عنوان متن و فقط کامنتها را نمی شود مدیریت کرد که این مشکل چندان بزرگی نیست. کامنتدونی همیشه باز می ماند که بماند.. حداقل هر وقت اراده کنی می شود نوشت حتی اگر بلاگر باز نشود.

test

خب این یک تست می باشد فقط! برای روز مبادایی که فیلترشکن یافت نشد و صفحه ی اول بلاگر مثل تمام این روزها ناز و عشوه کرد و مرا راه نداد! خب اگه این خوب کار کنه و راضی کننده باشه از این به بعد می تونم به وبلاگم ای میل بفرستم :دی

Wednesday, October 1, 2008

حرف ها می آیند و می روند ولی حوصله ی نوشتن هیچ کدامشان نیست

Tuesday, September 30, 2008

چه وضعیه آخه؟

آن وقتی که ما مدرسه می رفتیم اینهمه تعطیلی و تعطیلات بین تعطیلی و این برنامه ها نبود! حالا این جماعت چرا انقدر تعطیلن؟ یه هفته بعد از شروع مدارس و 3 روز تعطیلی؟

Monday, September 29, 2008

در این روزهای بارانی و پاییزی ِ سرد
منم که مست خوابم و مدهوش


پ.ن: کمتر بخواب عزیزم!

جدیدن با سرچ "آشپزی" ملت می رسند به اینجا.. نکه منم خیلی آشپز و اهل آشپزی و اینها.. همین!
گفتم بدانید اینجا یه تغییر کاربری در حوزه آشپزی هم داده اگر خدا قبول کند!


پ.ن برای رفع ابهام: ذکر این نکته برای خنده بود فقط! آنهایی که مرا می شناسند دقیقن می فهمند رابطه ی من و آشپزی یعنی چه؟ :دی

Sunday, September 28, 2008

حسی که عنوان ندارد

در اولین غروب سرد و بارانی پاییز.. هوا که زود به سوی تاریکی رفت و باران شدت گرفت.. تند و یکریز و بی وقفه با صدای باد.. مثل طوفانی در کمین..
یاد شیفت بعدازظهر مدرسه ی راهنمایی افتادم. یه حسی شبیه اون روزها پشت میز و نیمکت، روزهایی که زود تاریک می شد و باران بی وقفه می بارید..

Friday, September 26, 2008

می سپارم به آب

تو فکر کن نوشته های اینجا لحظه های من ست که روی آخرین تکه ی کاغذ - کاغذهایی که تمام نمی شوند- می نویسم و لوله می کنم داخل بطری؛ سرش را با چوب پنبه ای محکم می کنم و می سپارم به آب..

شاید در دوردست.. شاید ته این اقیانوس بی انتها کسی درب این بطری را باز کرد.. شاید هم دفن شد تا ابد. چه فرقی می کند؟

خودم را غرق می کنم در بی خبری مطلق

من سردم ست

هوا پاییز شده !

اون: سلام
من- سلام! خوبی؟
اون: من خوبم! اما تو نه

Thursday, September 25, 2008

من

"از اولین روز حقیقتی برایم آشکار شد: در شهر پنکه ها هر چیزی که باشکوه نبود، زشت بود.
پس می توان گفت: تقریباً همه چیز زشت بود.
نتیجه ی فوری اینکه: زیبایی دنیا من بودم. "

خرابکاری عاشقانه؛ املی نوتومب، ترجمه ی زهرا سدیدی؛ نشر مرکز

برسد به دست خودم

آخر دختر جان تو که طاقت یک اخم و ناراحتی اش را نداری.. و از تصور ناراحتی اش هم از حال می روی.. بیخود می کنی پشت سرش شکوه می کنی!

Wednesday, September 24, 2008

هیچ

گاهی باید این حقیقت را پذیرفت که هیچ کاری از دستت بر نمی آید. تقلا کردن بی فایده ست. اینهمه بالا و پایین پریدن و مثل اسپند روی آتش جیلیز و ویلیز کردن و سوختن.. بی فایده ست!

همیشه نباید کاری انجام داد.. گاهی "هیچ کاری نکردن" بهترین کار ست..

می پذیرم

اصل بزرگ شجاعت "پذیرش واقعیت" ست!

تمام هم نمی شود

چقدر اشک مانده بود روی این دل..

Tuesday, September 23, 2008

لبخند تو زیباست

روز اول که دیدمش فکر کردم غم عالم روی دوش اش سنگینی می کند. از صورتش غصه و ماتم می بارید..
منتظر آمدن بچه های دیگر بودیم و گاه گداری کسی چیزی می گفت و حواس ها پرت موضوعات مختلف.. نزدیکش رفتم و پرسیدم: ناراحتی؟
سر تکان داد و گفت نه..
گفتم اگه چیزی شده و یا مشکلی هست می تونی به من بگی.
باز سرش را به علامت منفی تکان داد!
با خنده گفتم نکنه خوابت می یاد؟ یا اینکه از خواب بیدارت کردن و فرستادنت اینجا؟ آره؟
لبخند زد و گفت نه!
و یک لبخند زیبا - واقعن زیبا- تمام صورتش را پر کرد..

هفته ی بعد خانم پ هم انگار از دور متوجه ی صورت غمگین دخترک شده بود.. رفت سراغش و پرسید ناراحتی؟ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
ایما و اشاره کردن از راه دور فایده ای نداشت! دخترک باز لبخندی صورتش را پر کرد و گفت چیزی نشده و ناراحت نیست..

خانم پ که نزدیکم آمد گفتم: حالت صورتش همینجوریه! منم هر جلسه فکر می کنم ناراحته و یا مشکلی پیش آمده.. ولی وقتی لبخند می زند زیبا می شود. حیف که این لبخند ها دوخته نشده به صورتش و دور افتاده..

من الان یه عنوان دارم که قرار بوده برایش یک متن بنویسم حالا که نمی شود کتابی در رسایش نوشت..
فعلن هم متنم نمی آید

Monday, September 22, 2008

نخور دختر جان! نخور

چند روز دیگر موقع عروسی مهسا آمدم آه و ناله کردم که باز حرف عروسی و مهمانی و سفر شد جوش ها به صورتم حمله کرده اند.. این بار بدانید فقط به خاطر این "حلوای خرما" ست..
نمی دانم چرا هیچ کس انگار نمی خورد ازش و هر کس یکی دو قاشق روز اول چشید .. حالا هر شب من یه پیش دستی پر می کنم و با چای می خورم
تمام هم نمی شود لعنتی..

رویا می بافم

میل های بافتنی را از پستو در می آوردم.. سر می اندازم و رج اول را شروع می کنم..
یکی رو، یکی زیر.. دو تا رو، دو تا زیر، یکی...
رویا می بافم..

درخت پر شاخ و برگ

یادتان هست این روایت کودکی را که هسته ی میوه ای را بخوری توی شکمت یه درخت می شود و رشد می کند و ... ؟

مهسا تعریف می کرد یک روز خواهرش گریان و دوان دوان از مدرسه برگشته بود خانه و دیگر نزدیک بوده از حال برود از شدت ترس و گریه.. چون یکی دو تا هسته ی گیلاس ناقابل خورده بود و یکی از همکلاسی ها بهش گفته بود الان توی شکمش درخت گیلاس رشد می کند و طفلک حسابی ترسیده بود مبادا از دهنش شاخ و برگ بزند بیرون..

ولی من این قصه را دوست داشتم.. چه بسا هسته های آلوچه - حالا شما هی بگویید گوجه سبز! آلوچه خوشگل تر ست- و آلبالو و گیلاس ها را خوردم در انتظار درختی که باید رشد می کرد و حتی آبیاری اش هم کردم..

تصورش هیجان انگیز بود! فکرش را بکن.. ریشه ای که دوانده می شود درونت و از تو رشد می کند، بزرگ می شود و پر بار می شود..

قورباغه ی درونم گاهی قار قار می کند
یک جای کار می لنگد فکر کنم..

Sunday, September 21, 2008

شصت دقیقه پیش از زمان

ساعت این گوشه.. پایین سمت راست صفحه را تغییر نداده ام.. حس خوبی دارد که انگار یک ساعت از زمان جلوتری..
نگاهم که می افتد بهش.. لحظه ای مکث و یک ساعت ازش کم می کنم.. خیالم راحت می شود و لذت می برم از اینکه 60دقیقه ی دیگر مال من ست تا به این عدد برسد در جهان واقعی..

من تا حالا از این قابلیت زمان بندی و اینها استفاده نکرده بودم.. اینکه تاریخ و زمانی که نیامده را برای نوشته ات بگذاری تا در موعد مقرر پابلیش شود! یعنی من می توانم از الان روزی یک پست اضافه تر بنویسم و بذارم برای روزهایی که نیستم و ذخیره شود برای آینده :دی هوم؟

می ترسم بروم و برگردم بعد تمام وبلاگم شود یادداشتهای من در خوابگاه! یه چیزی تو مایه های روزنوشت های این آقاهه که معلوم نیست رفته سربازی یا تفریحات یا به قول خودش هتل؟ اینهمه غم و غصه و آه و ناله کرد قبل از رفتن.. حالا هر هفته خونه ست! یه ذره دیر تر بیا باور کنیم واقعن رفتی سربازی :دی
والا..

بعد از مدتها با آن یکی آی دی یاهو آنلاین شدم.. کار سختی نباید باشه روزی 5دقیقه چک کردنش ولی ماه به ماه خبری ازش نمی گیرم و می دانم دخترعمو در تنهایی اش دلخوش ست به این حال و احوال پرسی های گاهی..

نوشتم سلام و کمی احوالپرسی و دلم برایت تنگ شده.. یهو جواب آمد. درس می خواند مثل خیلی وقتها.. خسته بود و کلافه. می گفت همش امتحان دارم و درس می خوانم.

مثل تمام این وقتها جویای احوال خانواده و کل خاندان و شهر بود و منم این وقتها می شوم یک خبرگزاری که باید به مغزش فشار بیاورد. تیتر خبرها را بگوید و اگر خبرش هنوز به او نرسیده بود به شرح خبر بپردازد..
کمی حرف زدیم که بیشتر من حرف زدم و خبر رساندم..

و دخترعموهه که در اوج خستگی و کلافگی از فشار درس ها باز توصیه کرد درس بخوان!

Saturday, September 20, 2008

امان از فاصله ها

دیشب یادم افتاد از دوشنبه بیرون نرفته ام، هیچ دوستی را ندیده ام.. موبایلم این روزها به ندرت زنگ می خورد و شاید یکی دو تا اس ام اس می آید و می رود..
دوشنبه رفتم دیدن آناهیتا و بقیه اش خانه بودم جز یکی دو باری که راننده ی مادر بودم آنهم در حد تا سر خیابان رفتن و برگشتن.
این عجیب ست و کمی بی سابقه..

صبح زنگ زدم به فیروزه.. تاریخ عروسی اش مشخص شده. همینجوری هم دیگر همدیگر را دیر به دیر می بینیم و فاصله ها بیشتر شده..

بعدازظهر رفتم خیاطی. مدل لباس انتخاب کردم برای عروسی مهسا. فردا هم باید برویم خرید پارچه که در این دو هفته لباسم را حاضر کند. 18مهر جشن عروسی اش ست.

از خیاطی برمیگشتم رفتم کتابفروشی و کمی قدم زدم تنهایی.. مهسا قرار بود امروز بیاید. می ماند تا یکی دو روز بعد از عروسی اش. مهسا هم دور می شود.. خیلی دور..

میهن ای میل فرستاده بود کی شبنم می آید و هماهنگ کن همدیگر را ببینیم. شبنم جواب داد هفته ی دیگر دفاعیه اش هست. میهن مطمئن نبود آن موقع اینجا باشد.. از شکوفه هم خبری نیست. چقدر می گذرد از وقتی که دیگر نشد همه باشیم و همدیگر را ببینیم؟ خیلی گذشته..

بلاگر عزیزم دیگر داری کم کم ناامیدم می کنی! واقعن این انصاف هست؟ منی که اینهمه جلوی این وردپرسی ها ازت حمایت می کنم و هوایت را دارم.. تو چرا اذیتم می کنی؟ هان؟
اینهمه تعریفت را کردم و گفتم فقط تو! با باز شدن و باز نشدن گاه و بی گاهت و قر و غمزه هایت ساخته ام و شکوه نمی کنم.. آن وقت این پیغام جدید و خطای تازه چیست که هی بالای این صفحه رویت می شود و نوشته هایم نه درفت می شوند و نه پابلیش؟ باید کپی کنم و شونصد بار این صفحه را باز و بسته و از نو شروع کنم تا لطف کند و یه چند خط را بفرستد هوا! شاید هم فضا..
نکن اینجوری! یهو دیدی این وردپرسی ها طبق معمول دوره ام کردند و تو رو از چشمم انداختن.. تو دیگر بازی در نیاور لطفن! بچه ی خوبی باش.. آفرین!

پ.ن: حالا شما وردپرسی ها باز نیایید تعریف کنید از وردپرس زشت و بی ریختتان! من و بلاگر مشکلاتمان را در صلح و صفا با هم حل می کنیم!

انگار این تابستان هم رسید به ته تهش.. مهمان داری ها هم تمام شد! خاله ها و فک و فامیل دور و نزدیک آمدند و رفتند و تور هر ساله ی گیلان نوردی شان را به پایان رساندند و خانه آرام شده فعلن..

Friday, September 19, 2008

این النگوها سالهاست با دست راستم عجین شده.. 10 سالم بود که مادر این النگوها را از دستش در آورد مبادا با گذر زمان دیگر از دستش در نیاید .. بعد اینها شد مال من!
مادر گفت برای وقتی که بزرگتر شدم ولی بی توجه به حرفش النگوها را کردم دستم با اینکه از دستهای لاغرم سر می خورد و راحت در می آمد.. حرف مادر هم تأثیری نداشت که "گمشان می کنی .. بذار برای چند سال بعد.." این النگوها مال من بود دیگر..

شاید بیشتر دوستشان داشتم چون مال او بود. چون سن من و النگوها تقریبن یکی بود و شاید هم یک سالی بزرگتر از من بودند. حالا دیگر به سختی در می آیند از دستم.. شاید به زور صابون..

النگوها را از روی ساعدم که قفل می شوند همیشه و ردشان می ماند روی پوستم، آزاد می کنم..

شاید یک روزی این ساعد و این دستها چاق تر شدند.. من هم مثل مادر از ترس اینکه مبادا گیر کنند توی دستم درشان بیاورم برای همیشه و بدهم به دخترکم.. دخترم هم با خوشحالی دستش کند و گوش نسپارد به حرفهای من که "گمشان می کنی.. بذار برایت نگه دارم تا کمی بزرگتر شوی.."
بعد یک روزی هم او بالاخره این النگوها را برای دخترکش از دستش در آورد و ... و دخترش برای دخترش و ...

این یه بازی جدیده
نمی دونم از چه ساعتی تا چه ساعتی اما صبح ها و ظهر و حتی بعدازظهر ها این صفحه ی بلاگر بدون هیچ قر و ناز و ادایی باز می شود بسان آب خوردن و بچه ی خیلی خوبی می باشد اما شبها... به هیچ زور و ضربی رخ نمی نماید مگر اینکه صفحه ی اولش که باید یوزر و پسورد وارد شود را با فیلتر شکن محترم باز کنی و بعد که به صفحه ی داخلی اش رسید دیگر بی خیال فیلتر شکن و هر ناز و غمزه ای.. دوباره بچه ی خوبی می شود.
حالا چند روزه این برنامه ی هر روزه! فقط شبها صفحه ی اولش فیلتره.

Thursday, September 18, 2008

چند برگ فرم خوابگاه را که می خواستم پر کنم.. یک برگه ای هم بود از جانب ولی دانشجو.. خب من هم از جانب مامان که همراهم بود فرم را پر کردم.. بعد دیدم یه جای خالی داره برای نوشتن یه اسم دیگه و نفهمیدم چیه! شماره تماس را هم شماره ی تلفن خونه نوشتم. جلوی نسبت هم نوشتم مادر.. بعد هم بجای مادر امضا کردم و منتظر مامان شدم که رفته بود پول واریز کنه و یه چند باری باز نگاه کردم به این برگه و نفهمیدم منظورش چیه اونوقت! بعد یهو دوزاری کجم افتاد..
از طرف مامانم به مامانم اجازه داده بودم که با من در ارتباط باشه و بدون اجازه ی والدین ببینمش و هر وقت دلم خواست سرم را بندازم پایین و برم دیدنش حتی!

دو سه روز پیش یکی زنگ زد خونمون با دینا کار داشت.. بعد دینا به حافظه اش فشار آورد و بعد تعجب کرد.. بعدترش هیجان زده شد.. بعد کمی جیغ شادی کشید و بعدش خوشحال و خندان خداحافظی کرد..

تو دوران دبستان دینا یه همکلاسی داشته و از دوستان نزدیک و صمیمی کلاس چهارمش بوده ولی یهو دختره بی خبر گم و گور شد و خبر رسید از ایران رفته. مادر دختره از پدرش جدا شده بود و از ترس اینکه مبادا بچه ها را ازش بگیرن.. بی خبر و بی سر و صدا با دختر و پسرش از ایران رفتن و در تمام این سالها دیگه دینا هیچ خبری از این دوستش نداشت..
حالا بعد از 12 سال.. در این بعدازظهر روزهای آخر تابستان تلفن زنگ زد و این آدم پشت خط بود و دلش می خواست دینا را ببینه!
امروز هم اومد خونمون.. از دوستای مدرسه اش فقط دو نفر را یادش بود با اسم و فامیل - که از دوستان صمیمی اون موقع اش بودند- و از وقتی اومده بود گشته بود و پیداشون کرد. بهاره که تهران بود. شماره ی خونه ی عمو را 118 بهش داده بود و از عمو هم شماره ی خونه ی ما را گرفته بود تا در این سه چهار هفته اقامتش در ایران که بعد از 12 سال برگشته این دو نفر را ببینه حتمن.. دو هفته ی دیگه هم برمیگرده امریکا.
من این دوست دینا را اصلن یادم نبود ولی خیلی خوشم اومد ازش و جالب بود برام که بعد از اینهمه سال باز تلاش کرده این یکی دو نفری که اینجا می شناخته را حتمن پیدا کنه و ببینه..

روز جهانی آب ما را با خود خواهد برد

هوا کمی ابری هست اما باران نمی بارد.. ولی اگر امروز در آشپزخانه ی خانه ی ما یکباره باران ببارد جای تعجب ندارد!
صبح که مادر با خریدهایش برگشت نا نداشت. تاکسی را اشتباهی سوار شده بود و یک خیابان سربالایی رو به کوه را با این بطری های نوشابه و خرت و پرت های دیگر پیاده آمده بود.. بعد تند تند دست به کار پخت و پز شد و لباس ها را هم ریخته بود داخل لباس شویی که در این فاصله اینها هم شسته شوند. بعد طبق معمول این صبح ها که کسی در خانه نیست و حتی اگر کسی هم در خانه باشد نوارش روی "دنیا" گیر می کند و موزیک متن و حواشی و تم اصلی همین یک کلمه است.. باز نوای "دنیا" سر داده بود..
منم در رفت و آمد بین آشپزخانه و گردیدن دور خودم.. یکباره آه و داد مادر بلند شد و نوایی غیر از "دنیا" به گوش رسید.. کف آشپزخانه رودخانه ای جریان گرفته بود. اگر ادامه پیدا می کرد می توانستیم با قایق های پارویی مان یه این طرف و آن طرف برویم! منشاء رودخانه از زیر ماشین لباسشویی شروع می شد که یکباره تصمیم گرفته بود از زیر وظیفه اش سر باز زند و اعتصاب پیشه کرده بود.. دستش را زده بود به کمرش و می گفت "نمی شورم خانم! نمی شورم.. حرفیه؟! می تونم! نمی شورم.."

سبزی ها را که می شستم باز داد مادر در آمد که "اینجا چرا آب ریختی؟" از کنار ظرفشویی نمی دانم چرا آب روان شده بود و چکه چکه می کرد روی زمین..

مادر باز می دوید این ور و آن ور و نگاهش روی ساعت که آی دیر شد و وای کارام تمام نشد و ... هی منم دلداری که مادرم کسی ساعت 12 از تو انتظار نهار نداره که.. حالا تا اینها برسند و احتمالن دیر هم از خواب بیدار می شوند. آرامشت را از دست نده، کارا دیر تر انجام می شه. بعد یه قابلمه ی گنده داد دستم که زودتر آب بریز توش و بذار سر گاز تا برنج را بذارم..
منم برای تسهیل در کار و سرعت بخشیدن شیر آب را تا کمی انتها باز کردم ولی آب از گوشه و کنارش یهو ریخت بیرون و منم مات و متحیر.. انگار همه ی این اتفاق ها امروز باید می افتاد و همه ی خرابی ها مال امروز بود..
خدا تا انتهایش را به خیر کند. هنوز که مهمان ها نرسیده اند..

سبزی ها تمیز تمیز شده اند! چند بار با دست چنگ زدمشان و سابیده ام با مواد ضدعفونی کننده! حتی برای محکم کاری انداختمشان داخل ماشین لباسشویی! انقدر که این ماشین رخت چرک ها را خوب و تمیز می شوید.
خیالت راحت باشد.. سبزی ها تمیز تمیز شده اند!

Wednesday, September 17, 2008

من از الان غمم گرفته.. این یک سال و نیم ماندن در خانه بدعادتم کرده..
من از الان غصه ی رفتن به خوابگاه و زندگی با آدمهای جدید را دارم که خیلی هایشان 5-6 سالی کوچکتر از من باید باشند. احساس بزرگی ندارم! ولی حوصله ی خیلی چیزها را ندارم. همان 4-3 سال پیش هم نداشتم. یک ماه بیشتر دوام نیاوردم در خوابگاه! که خوابگاه هم نبود حتی.. متل اجاره کرده بودند برای یک ماه قبل از عید.. که از آن یک ماه من یک هفته زودتر کلاسهایم را تعطیل کردم.. 2 تا آخر هفته را برگشتم خانه.. چند روز اول خانه ی عمه بودم. 2-3 شبی هم رفتم خانه ی دخترعمویم. خودم هم نمی دانم چند شب در خوابگاه بودم.
نه مأموری بود و نه حراستی و نه سرپرست خوابگاهی! یکباره به سرم می زد.. تاکسی می گرفتم و از آنجا فرار می کردم. به هیچ کسی هم قرار نبود جواب پس دهم. حداقل آن یک ماه اول اینگونه بود.. کسی کاری به کار کسی نداشت. بعد که خوابگاه مسئول پیدا کرد. بعد که ساعت خروج و ورود وضع شد. بعد که چهارچوب ها حاکم شدند.. من دیگر در خانه ی اجاره ای ام بودم و هر ساعتی که دلم می خواست از خواب بیدار می شدم. هر ساعتی دوست داشتم می خوابیدم.. هر وقت دلم می خواست با صدای بلند موزیک گوش می کردم و یا تلویزیون را بدون اینکه نگاه کنم روشن می کردم و تصویرها برای خودش می آمدند و می رفتند.. هر وقت حوصله داشتم وسایلم را جمع و جور می کردم و اگر هم نه.. کسی نمی گفت چرا روی تختت بهم ریخته ست.. چرا از کتاب و عروسک و لباس روی تختت ریخته و هر شب باید برای خودت جای خواب باز کنی وسط این خرت و پرت ها..
اینجا هم اتاقم قلمروی من ست. بابا و مامان سرکی هم بکشند کسی از من انتظار ندارد کتابهایم را از دور و برم جمع کنم. لباسهایم روی کاناپه نباشد. تختم مرتب باشد.. لیوان های خالی از چای و آب را دیگر بی سر و صدا برمی دارند و می برند.

به مامان می گم خیالت راحت شد من را می فرستی خوابگاه، دیگه اینترنت تعطیل می شه؟ باید کلی کتاب همرام ببرم..

باید قبل از چهاردهم مهر یک سفر هم بروم آمل و ریز نمراتم را بگیرم. 4 واحد از این 17واحدی که داده اند باید حذف شود. هیچ درس عملی هم که موجود نیست. همه شان شب امتحانی اند! باید این شبهای پاییزی را با کتابهایم پر کنم و دوری از این دنیای مجازی.

از الان غمم گرفته برای دو هفته ی دیگر که باید بروم..