Friday, December 30, 2011

علی آقا رفت سفر..‏ امروز وقت ِ صبحانه فهمیدیم برایش کار فوری پیش آمده و برگشته شهرشان تا گره‌ای از خانواده‌اش باز کند.‏
علی آقا! مرد ِ جوان ِ کوتاه قامت، آبدارچی بود. سبیل سیاهی داشت با موهای سیاه که از جلو در حال خالی شدن بود. تمام این روزها با سوئیشرت سیاه دیده بودمش و شلوار پارچه‌ای سیاه.‏‏
علی آقا لباس‌های لازم به شست و شو را شب به شب تحویل می‌گرفت و صبح شسته شده تحویل می‌داد.. یک وقت‌هایی هم که وسط روز فرصت داشت لباس‌ها را همان موقع به سرعت می‌شست و خیالت را راحت می‌کرد.‏
کم صدا و حرفی ازش می‌شنیدیم.. سرش به کار خودش بود.. دیشب هم مثل همیشه خداحافظی کردیم با علی آقا و رفتیم..‏
دوربین که آخرین پلان را ثبت کرد و نورها خاموش شدند.. آبدارچی جدید با ظرف خرما آمد و گفت: برای روح تازه در گذشته، صلوات!‏‏
علی آقا رفته بود کرمانشاه! مسئول تدارکات با پشت خط کردی حرف می‌زد. گفتند: ماشین واژگون شده..‏‏
و علی آقا برای همیشه رفت..‏‏

Tuesday, December 27, 2011

این‌جا خوبه!‏
چند روز استراحت و کار جدید.. انقدر خوب بوده تا حالا و خوشحال که باورش سخته..‏

Thursday, December 15, 2011

زندگی با ... - ۳

این جا پلک ها نرسیده به هم خواب می بینند..
آقای راننده بارها در حال حرکت در ماشین را باز و بسته می کند. از نقص فنی ماشین باید گذشته باشد و بیشتر شبیه تیک عصبی ست.
خانه نواب بسیار کوچک است. ۷۰ - ‌۸۰ متر برای ۴۰ نفر آدم!
از وقتی به این جا نقل مکان کرده ایم تیزی دندان ها بیشتر به چشم می آید و همه به خون هم تشنه اند. خودمان و ابزار مورد نیاز را باید با چنگ و دندان حفظ کنیم تا خطری تهدیدمان نکند. یکی از بالا فقط داد می زند سریع تر! سریع تر! و آدم ها درحال حرکت به هم برخورد می کنند، توی دست و پای هم می روند، له می شوند، جمع می شوند و مچاله تر می شوند.
آشپزخانه با ملافه و کیسه زباله های مشکی بهم گره خورده، اتاق تعویض لباس می شود. میز گریم مدام در حال جابجایی ست. رک لباس ها سر از بالکن در می آورد و ترس از وزش باد که مبادا لباسی را از طبقه ی هشتم با خودش ببرد آرامش را سلب می کند. آبدارچی درخواست یک پریز برق دارد تا سماورش را در راهرو و روی پله ها روشن کند..
لیوان چای هر گوشه ای می تواند باشد تا مثل برق باعث جهیدنت شود و تاول، درد و سوزش را روی پایت به یادگار بگذارد.
این جا جایی برای نشستن به سختی پیدا می شود..
تولید هم مدام جیب های خالی اش را وسط می گذارد! 

زندگی با ... - ۲

این جا همه خواب آلوده اند..
زنگ بیدار باش ظلم مضاعفی ست در تاریخ بشریت!
آدمیزاد باید انقدر بخوابد تا خودش بیدار شود بدون هیچ تق و توق و اجباری!

Monday, December 12, 2011

زندگی با اعمال شاقه

اینجا نیم فاصله نیست. فاصله به شدت حکم فرمایی می کند..
اولتیماتوم آخر تهیه کننده یک هفته ست و باید دوشنبه ی آینده روز آخر باشد.. هر روز ۶صبح آدم های گروه فرسوده تر از روز قبل هستند با قیافه های عبوس و کلافه.. طبق برنامه ریزی روز اول امروز باید روز آخر می بود که نبود. با اینکه آفیش ۱۲ ساعته از روز اول بی معنی بود و برنامه ریز و کارگردان به اضافه کاری و حداقل ۱۵ ساعت کار عادت کرده اند.. اینجا ساعت کندتر از هرجای دیگری می گذرد و بازده ی کاری آرام تر از لاک پشت پیر صد ساله ای!
در این بیست و چند روز آدم های زیادی از دست داده ایم و فراری شده اند.. هر روز یکی کسر می شود و آدم تازه ای جایگزین. یک هفته ای از رفتن طراح -رئیسم در واقع- می گذرد و مرا به اجبار برای حفظ راکوردها گذاشته و یک تنه و تنها باید در مواضع دشمن بجنگم تا زنده بمانم و قورتم ندهند.. هر از گاهی هم زنگ می زند و روحیه می دهد که به ازای سال ها دارم تجربه کسب می کنم چون با بدترین گروه ممکن کار می کنم و هنوز ایستاده ام!
در واقع اینجا هر روز مدیریت بحران می کنم و با زلزله های مختلفی که از بیخ و بن می تواند تخریب کند مقابله می کنم! یادگرفته ام همیشه سکوت و احترام جواب نمی دهد. آدم ها سکوتت را به حساب خریت و بی عرضگی می توانند بگذارند! باید هوار بزنی و با صدای بلند مواضعت را اعلام کنی تا به حریمت تجاوز نکنند.. وگرنه هر که از راه رسید لگدی نثارت می کند..
هر روز به امید تمام شدنش می گذرد..

Monday, November 28, 2011

وقتی می‌رم سر کار.. ماه هنوز تو آسمونه و آفتاب نزده.. وقتی برمی‌گردم هم ماه برگشته سر جاش و شب شده باز..‏

Monday, November 21, 2011

ساعت رفتن هر روز زودتر از دیروز می‌شه.. تا دیروز پنج و نیم بیدار می‌شدم و ساعت شش سرویس جلوی در بود.. فردا ساعت پنج و نیم میان دنبالم.‏
خستگی مجالی برای هیچ نمی‌ذاره.. شب می‌رسم خونه.. دوش آب گرم، شام و خواب!‏
سه روز از فیلم‌برداری گذشته و انگار سال‌هاست نخوابیدم..

Thursday, October 27, 2011

"چرا من نمی‌خوابم؟"‏
این یکی از جدی‌ترین سؤال‌هام هست در حال حاضر..‏

فردا -پنج‌شنبه- تئاتر تعطیل ست به علت قرن‌گرد مرگ امام چندم.. شنبه هم که روز تعطیلی تئاتر ست. به گمانم فقط جمعه را وقت دارید و دو اجرای ساعت 18:30 و 20:30‏ در تالار سایه- تئاتر شهر
یادم باشد تئاترهای خوب را نگذارم برای روز آخر که فرصت دعوتی هم نباشد.. در هر حال خاموشی دریا متن منسجم و خوبی دارد با کارگردانی و بازیگران خوب..‏
با این‌که الهام کردا سکوت پیشه کرده و دوستم صدای الهام را دوست دارد و با این وعده که الهام دارد این تئاتر، همراه‌مان شد و ناامید برگشت..‏

Monday, October 24, 2011

صدای اذان صبح میاد از دوردست!‏
هر شب با خودم عهد می‌کنم زودتر بخوابم و اگر زودتر نخوابیدم هم صبح زودتر بیدار شم محض ِ جریمه تا این عادت ِ صبح به خواب رفتن و ظهر بیدار شدن را ترک کنم..‏
نمی‌شه یا نشده هنوز..‏
روزها از ظهر شروع می‌شه و زمان کوتاه‌تر و فشرده‌تر..‏

Saturday, October 22, 2011

جمعه با تئاتر

قصه شروع می‌شود.. کات!‏
آقای نویسنده داستان را برای همسرش روایت می‌کند. زن اعتراض می‌کند، نظر می‌دهد، قصه را عوض می‌کند..‏
تا داستان ادامه پیدا می‌کند و دل می‌دهی به آدم‌های بازی و اتفاقی که جلوی چشمت رخ می‌دهد.. کات!‏
صدای آقای نویسنده و همسرش از پشت سر می‌آید..‏
آدم‌های روی صحنه دوباره جان می‌گیرند.. نور می‌رود و کات‏!‏
باز صدای نویسنده و همسرش که قصه را با صدایشان ادامه می‌دهند در سالن تاریک..‏
قصه‌ی زمستان 66 بیشتر از این‌که با تصویر در ذهن مخاطب ماندگار شود، صدای نویسنده‌ای را در ذهن باقی می‌گذارد که در روایت قصه‌اش هم تردید دارد. اما و اگرها و شایدهایی که انگار خود محمد یعقوبی هم اطمینانی بر قطعیت آن ندارد و  تأثیرگذاری نمایش را به حد یک کتاب صوتی می‌رساند.‏

متأسفانه آخرین شب اجرا بود و فرصتی برای دعوت کردن وجود ندارد. گاهی وقت‌ها بهتر ست به دیدن کارهای بی‌ادعایی رفت که وسط اسم‌ها و هیاهوی نام‌ها گم می‌شوند.‏
استفاده‌ی درست و عالی از یک لته برای دکور، بازی‌ها و متن و کارگردانی خوب در سالن بسیار کوچک کارگاه نمایش!‏

Saturday, October 15, 2011

روزها را گم کردم.. هر از چند گاهی می‌پرسم امروز چندمه؟
یا به واسطه‌ای تاریخ را به یاد میارم.. مثلن می‌دونم چهارشنبه 27 ام عروسی دخترعمه‌م هست. 28‌ام تولد شوکا
و تاریخ‌ها منو می‌ترسونه.. یادم میاره مهر هم داره تمام می‌شه و هیچ کاری نکردم.. حتا نمی‌تونم دلم را خوش کنم به این که خونه‌م را تحویل گرفتم و 2روز صرف تمیز کردنش شد..
هنوز نامرتب و بهم ریخته‌ست و باید وقت بذارم برم قفسه بخرم برای کتاب‌هام و کمد برای لباس‌ها.. و این کار را هم هنوز انجام ندادم! با این‌که خاله‌م یک روز در میون زنگ می‌زنه که کی میای؟ کی بریم؟
مهر داره تمام می‌شه و برعکس تصورم از هفته‌ی اول کارم را شروع نکردم.. چون تعطیل شد! توقیف شد..
احساس انگل اجتماع بودن دارم که هیچ کاری نمی‌کنه، منتظره بهش زنگ بزنن و خبر بدن.. بیست و اندی روز را صبح - شاید هم ظهر - بیدار شده و به شب رسونده بدون هیچ کار مفیدی.. بدون این‌که وقتی به عقب و به روزهایی که گذشته نگاه کنه یادش بیاد چه کار کرده؟

Wednesday, October 12, 2011

از جلوی در باید پام را بلند کنم تا روی کتابی فرود نیاد.. تاریکی می‌تونه باعث سقوط بشه وقتی نبینی پات را کجا می‌ذاری.. لباس‌هایی که این چند روز پوشیده شده و نشده یا جزء گزینه‌ها بوده روی مبل و زمین هنوز ولو هستند.. ‏
ظرف‌ها را می‌شورم و بعد از چند روز غذا می‌پزم. به خودم قول می‌دم اگه خونه جمع شد فردا مهمون دعوت می‌کنی و می‌گی این دو تا فسقلی با مامان‌هاشون بیان!‏ .. دلم تنگ شده براشون.
دستمال‌های پارچه‌ای که یک هفته ست خیس خوردن تو آب را بلاخره می‌شورم.. خوابم می‌گیره باز.. بخض عمده‌ای از دیروز و امروز به خواب گذشته.‏
همه‌ی خستگی را می‌ذارم به حساب مریضی و سرماخوردگی که طولانی شده و قرص‌های خواب‌آور..‏
خونه درهم و بهم ریخته باقی می‌مونه.. می‌گم فردا.. باشه برای فردا..‏

Tuesday, October 4, 2011

دلم از سنگ و دلت شیشه!‏

Monday, September 19, 2011

یادم نره قوی باشم

برای رسیدن به رویا و واقعی کردنشون باید هزینه داد

کسی برایم دعوت‌نامه نفرستاده بود. خودم انتخاب کردم. خودم جنگیدم بابت به کرسی نشاندن خواسته‌ام. خودم ماه‌ها ترس از نرسیدن را مهمان خودم کردم.. و در آخر خودم، خودم را آواره کردم تا برسم..‏‏
باز می‌پرسد.. مثل همه‌ی روزهای گذشته.. خونه‌ت چه شد؟ برای بار چندم می‌گویم: اول مهر تحویلم می‌دن!‏
می‌گوید: از اول تا آخر این کار بی‌خانمان بودی!
دیگری می‌گوید: مثل پرین
لبخند می‌زنم!‏
تازه اول سختی ست.. نباید وا داد! نباید ترسید. روزها و کارهای سخت‌تر مانده هنوز. خودم خواستم خانه‌ی پدری با همه‌ی راحتی‌اش را بگذارم و بگذرم و بیایم از زیر صفر زندگی کنم.‏
مشکلات بغض می‌شود توی گلویم و می‌ماند.. می‌ماند و جاخوش می‌کند.‌‏
گریه نمی‌کنم. اشک‌ها هم خسته شده‌اند و سرریز نمی‌شوند.

Thursday, September 15, 2011

از میانه‌ی شلوغی و آدم‌ها و خنده‌ها رفتم میان ِ تاریکی و درخت‌هایی که از دو طرف محصورم کرده بودند.. ‏
روشنایی ِ چراغ ماشین‌ها از دور می‌آمد و به خیابان باریک و تاریک جان می‌داد.. چراغی نبود تا در انتظار سبز شدنش بایستم.. نیمه‌های خط‌کشی ایستاده بودم و موتورسیکلت به سرعت می‌آمد. نور  ِ شدید چراغش از رویم گذشت و رد شد.. انگار که نبودم و ندید منی که ایستاده‌ام.‏
مثل روحی بودم که موتورسیکلت بی‌اعتنا از من گذشت! از نیمه‌ی تنم رد شد و تکان خفیفی به وجودم داد.‏
خیابان بعدی شلوغ‌تر بود.. بی‌محابا با قدم‌های محکم رفتم در دل خیابان تا در میدان دیگری وجود داشتن یا نداشتنم را بیازمایم!‏
اتوبوس از دور نزدیک می‌شد.. اصلن زمان مناسبی برای شوخی با یک اتوبوس که با سرعت به سمتت می‌آید نبود.. پا را پس کشیدم و برگشتم!‏

Wednesday, September 14, 2011

فقط 7 تا از دفاتر خدمات همراه اول در تهران سیم‌کارت 911 -شهرستان!- را تحویل می‌دهند که حوالی قلعه‌مرغی، میدان خراسان، خیابان قزوین، میدان هلال‌احمر و امثالهم هستند.‏
برم شمال و برگردم راحت‌تره.. خانواده‌ام را هم می‌بینم، خوشحال می‌شم!‏

Tuesday, September 13, 2011

گوشی و سیم‌کارت نابود شد! در واقع افتاد در چاه مستراح!
فردا صبح باید بروم ببینم از این‌جا می‌شود سیم‌کارت‌م را بگیرم یا نه؟ پس تا اطلاع ثانوی شماره‌ای هم ندارم..‏
کل دفترچه تلفن عریض و طویل -بدون هیچ نسخه‌ی پشتیبانی- را هم از دست دادم. دوست داشتید شماره‌ی تماستان را ای‌میل بفرستید..‏
خواستید پیدایم کنید هم فعلن ای‌میل بفرستید.‏ تا فردا ببینم چه کار می‌شود کرد در شهر غریب..‏

اتفاق خوبی باید باشد که سی‌ویک شهریور اولین کار ِ حرفه‌ای و غیر دانشجویی‌ تمام می‌شود؛ و هفته‌ی اول مهر شروع ِ کار جدید خواهد بود.‏




برچسب: طرح ِ یادآوری نیمه‌ی پر لیوان

تازه دیپلم گرفته بودم، خانه‌مان دیوار به دیوار خانه‌ی مادربزرگ بود. تابستان بود شاید که گفت بروم یک کلاس درست حسابی! مثلن خیاطی یاد بگیرم و لازم ست و ...‏
خندیده بودم و رفته بودم خانه. شاکی برای مادر تعریف کردم مادرشوهرش چه گفته! و من متنفرم از خیاطی!‏

ده سال گذشته.. تابستان 90.. من هنوز خیاطی دوست ندارم. دوخت و دوز نمی‌فهمم.‏ اما به اجبار کارهای عجیب و غریب تجربه می‌کنم!‏
پله‌ها را کمی پایین آمده‌م و فرار کردم از تاریکی پشت صحنه و رسیدم به تنها لامپی که انتهای پله‌ها را روشن می‌کرد. قد 4 انگشت گیپور لباسش پاره شده بود. 10دقیقه شاید وقت داشتم تا تعویض لباس بعدی، فکری به حالش کنم..‏
ریز و ظریف پارگی را وصل کردم لابلای گل‌های پارچه که نخ از وسط همان‌ها رد شود.. کمی بعد به سختی می‌شد رد پارگی را توی دامنش پیدا کرد..‏
راضی بودم!‏

Sunday, September 11, 2011

خواب دیدم چشم‌هام را می‌خواستن ببرن..‏
خواهش کردم یکی‌ش را بذارن برای خودم.. این‌قدر خالی نمونه جاش!‏

Thursday, September 8, 2011

زندگی با چشمان بسته

در طول فیلم داشتم فکر می‌کردم: "چرا آخه؟"‏
"چرا این‌قدر بد؟"

Wednesday, September 7, 2011

دلم می‌خواد برم یه جای دور .. دور.. دور
خیلی دور..‌‏
تنهای تنهای تنها

امروز خاله‌م رفت قرارداد خونه را بست.. من سر کار بودم.‏
از اول مهر می‌رم خونه‌ای که قراره خونه‌ی من باشه!‏
زندگی کولی‌وارم داره تمام می‌شه بلاخره..‏
 باید خوشحال می‌شدم و خوشحال باشم..‏ منتظر همین لحظه بودم.‏
.
.
غم نشست روی دلم و اشک اومد!‏

Monday, September 5, 2011

صبح‌ها با زنگ تلفن مامان از خواب بیدار می‌شم که می‌پرسه: خونه چی شد؟
 وسط صبحانه خوردن خاله کوچیکه زنگ می‌زنه و می‌پرسه: چرا ازت خبری نیست؟ خونه چی شد؟ کی بیایم برات قرارداد ببندیم؟
کمی بعد خواهره زنگ می‌زنه و می‌گه: بابا دیشب می‌گفت چرا هنوز خونه نگرفتی؟
می‌رم سر کار.. گروه به نوبت می‌پرسن: خونه پیدا کردی؟
از تماشاخانه می‌زنم بیرون..رئیسم زنگ می‌زنه و می‌گه: فقط زنگ زدم حالتو بپرسم! راستی خونه‌ت چی شد؟



Saturday, September 3, 2011

خواهرکم ! ‏
دنیا را بدون تو نمی‌شه تصور کرد !‏

Friday, August 26, 2011

یه روزی می‌رم تصدیق پایه یک می‌گیرم.. کامیون می‌خرم و می‌زنم به جاده..‏
‏رها می‌شم تو بیابون..‏

Friday, August 12, 2011

دیروز دستم رفت سمت گوشی که بنویسم باز نگار اومده این‌جا!‏
یادم افتاد نیستی.. 5شنبه که از خواب بیدار شدیم‏ تو کیلومترها دورتر بودی..‏

Thursday, August 11, 2011

از آسمون خونه نمی‌افته پایین؟ یا خودش یهویی پیدا شه؟
خسته شدم از گشتن

Wednesday, August 10, 2011

باید چاه ِ اشک‌هام را بدم پر کنن که مدام سرریز نشه

Monday, August 8, 2011

خط قرمز

یک چیز بسیار واضحی وجود دارد: آدم هر کاری هم بخواهد بکند محتاج شب نیست!
واضح‌ترش هم این‏ست: من هر غلطی با زندگی‌ام کنم به هیچ آدمی مربوط نیست که اصلن یاد نگرفته‌ام جواب پس بدهم و توضیح دهم بابت چیزهایی که به کسی ربطی ندارد. زندگی خودم هست و با چارچوب‌ها و عقاید خودم پیش می‌رود.
مؤدبانه‌اش می‌شود: بچسبید به زندگی خودتان و کلاه‏تان را سفت نگه دارید که باد نبرد به‏جای این‏که ذره‌بین - و چه بسا تلسکوب از لحاظ دوری واقعه با شما - بگیرید دست‏تان و زندگی مردم را رصد کنید.
رک‌تر هم می‌شود: بکشید بیرون!

Sunday, August 7, 2011

غم

Saturday, August 6, 2011

رو هوا زندگی می‌کنم..
با چشم‌هایی که مدام پر و خالی می‌شن از اشک..

Friday, August 5, 2011

چه غلطی دارم می‌کنم؟
..خودم هم نمی‌دونم

Wednesday, August 3, 2011

از اون‌روزهایی هست که هرچیزی می‌تونه اشک در آر باشه

Wednesday, July 27, 2011

من كندتر از هميشه
و ساعت كه مسابقه گذاشته با من

Wednesday, July 20, 2011

نشستن کنار گود، می‌گن لنگش کن..
تازه اول ِ مصیبته!

کلید خونه‌م را امروز ظهر تحویل دادم و برگشتم به خانه‌ی پدری..
اتاقم برای هیچ‌چیزی جا نداره..

Sunday, July 17, 2011

!

رسیدم به قسمت بعدی..
بسته‌بندی و اسباب‌کشی

یک اتفاق

می‌گه: چرا تئاتر خوندی؟
- چون عکاسی قبول نشدم!

واقعیت همین بود..

Wednesday, July 13, 2011

-2

می‌گه: امروز چندمه؟
می‌گم: بیست و سوم؟
می‌گه: نه! بیست و دومم..
می‌گم: آها!
می‌گه- چه ساعتی اجرا داریم؟
ساعت 2
کجا اجرا داریم؟
پلاتو 2
اسمش چیه؟
می‌گم: منهای 2

پ.ن: تمام شد!

دیگه وقتی نمونده.. لالای لای

بالاخره فردا هم به امروز رسید

Monday, July 11, 2011

..

زنگ زدم که چرا نیومدی هنوز؟
می‌گه سرما خوردم و حالم بده.. نمی‌تونم بیام

الان هیچ ایده‌ای ندارم اگه فردا هم نیاد چه باید کنم؟

اتفاق خوب

خواهرم اومده و تا آخرهفته پیشم می‌مونه

-

دو روز دیگه مونده
سعی دارم غر نزنم

Thursday, July 7, 2011

..

باید قبول کنم عجله کردم
خیلی زیاد

Sunday, July 3, 2011

اولین روز کاری
بداخلاقم و خسته و گیج
مغزم تعطیل رسمی! قدرت فکر کردن ندارم..
دلم خواسته برگردم خونه چند روزی بخوابم.

Thursday, June 30, 2011

همش از یک سیگار شروع شد! نه.. از باران بود.. از باد خنک و هوای بارانی بود که پیچیده بود توی خانه و سیگار تمام شده بود.
دو ساعت از نیمه‌شب گذشته بود، م با شلوار گرم‌کن و دمپایی راه افتاد و رفت بیرون تا سیگار بخرد..
ع گفت: نرفته!
گفتم: رفته!
گفت: نرفته بابا! پشت در مونده حتمن.. الان جایی باز نیست.
در را باز کردم.. نبود!
صدای باران شدیدتر می‌شد.. با ع ایستادیم جلوی بالکن و باد خنک و بوی باران می‌خورد به صورتمان.. گفتم: خوش به حال م! رفت پیاده‌روی زیر بارون.. سیگار همش بهانه بود.
م برگشت مثل موش آب‌کشیده! گفت: همه جا بسته بود.
دوباره نشستیم به حرف زدن و سرکوفت زدن به م که بچه‌جان پاشو برو درست را بخوان! 8صبح امتحان داشت با جزوه‌ی نخوانده.. بعد از 5دقیقه پاکت سیگار را از جیب شلوارش درآورد و گذاشت وسط..
عکس می‌دیدیم و حرف می‌زدیم و وسوسه‌ی بعدی خزید زیر پوستمان! گفتم: آب‌میوه نداریم..
ع گفت: کدوم مغازه باز بود؟ من می‌رم می‌خرم!
م گفت: منم همراهت میام. بیا بریم.
گفتم: منم میام!
نگاهم کردند و بعد از کمی مکث، م گفت: خب! تو هم بیا..
ساعت 2و نیم شب، باران نمی بارید دیگر و همه جا خیس بود.. زدیم از خانه بیرون. سرکوچه رسیدیم، م گفت: گشت بگیرتمون چی؟
گفتم: گشت کجا بود بابا؟ می‌ریم تا سر خیابون یه آب آلبالو می خریم و برمی‌گردیم.
ع گفت: منو بگیرن، می‌برن دادگاه نظامی!
گفتم: ما را تحویل حراست دانشگاه می‌دن برامون یه پرونده هم اونجا بسازه!
ترسیدیم؟ نه.. بی‌خیال و جست و خیزکنان خندیدیم و رفتیم تا سر خیابان. چراغ‌های قرمز می‌چرخید از دور.. گفتم: گشت!‍
م گفت: جایی می‌تونی خودت را قایم کنی؟ .. انگار تو جیب جا می‌شدم!
ایستادم یک گوشه و گفتم برید خرید کنید و برگردین.. م از نیمه‌ی راه برگشت! نگران بود بترسم از تنهایی!
گفتم: آقا چرا مزاحم می شی؟ الان تحویلت می‌دم..
 ع رسید با آب‌آلبالو! گفت: ما با خودمون چه فکری کردیم 2 تا پسر و یه دختر با آب آلبالو نصف شب تو خیابون؟ اونم تو این شهر..
راه افتادیم به سمت خانه.. ماشین گشت اینبار از روبرو می‌آمد. قدم‌هایم را کند کردم و صبر کردم م و ع دور شوند از من..
م و ع تند می‌رفتند و از دور می‌گفتند: زود باش!
آرام قدم برمی‌داشتم. دزدی نکرده بودم که بترسم.. هوس کرده بودم زیر باران قدم بزنم و آب‌آلبالو فقط بهانه بود..
پیچیدیم توی کوچه.. دویدم تا زودتر کلید بندازم توی قفل و پناه ببریم به خانه.
بطری و لیوان‌ها را آوردیم. ع گفت: دنیا تو چرا باهامون اومدی؟
گفتم: خواستم خاطره براتون بسازم از دختری با مانتوی سفید و روسری قرمز!
م گفت: کلی خندیدیم ولی غم داره بیشتر تا خنده..
لیوان‌ها را زدیم به هم به سلامتی امشب.. به سلامتی سربازهایی که ترس ِ دادگاه نظامی و اضافه خدمت همیشه پشت در منتظرشونه.. به سلامتی دانشجوهای شب امتحانی.. به سلامتی خودمون!

Wednesday, June 29, 2011

اولش همه دست به دعا هستند و رقابت سر این‌که کی بهتره تا باقی بمونه..
چند هفته که می‌گذره و می‌بینه حالا تثبیت شده و نقش مال خودشه، تمرین‌ها را نمیاد.
آخه لامصب‌ها هنوز کار دانشجوییه اینجوری شلنگ تخته میندازید، پس فردا چه غلطی می‌خواین کنید؟
تو نبودی اومدی به من گفتی منم هستم؟ یه نقشی هم برای من بذار، هر کاری ازم بر بیاد برای پایان‌نامه‌ت می‌کنم؟

Tuesday, June 28, 2011

امروز آخرین امتحان دوره‌ی لیسانس هم گذشت و تمام شد
سه سال گذشت به همین زودی!
.
.
.
و سه ساله که نیستی..

Wednesday, June 8, 2011

گریه
گریه
گریه
صبح با صدای گریه شدید و بی‌وقفه‌ی نوزاد همسایه از خواب بیدار می‌شم
شب، لابلای گریه‌هاش به خواب می‌رم

Sunday, May 29, 2011

چرخه

گریه می‌کنم؛ درد می‌پیچد توی سرم، توی چشم‌ها و پلک‌ها متورم می‌شوند و از زور درد نا ندارند باز شوند..
سرم درد می‌گیرد، چشم‌هایم دردناک می‌شود.. باز اشک جمع می‌شود وگریه‌ام می‌گیرد..

Saturday, May 28, 2011

دارم فکر می‌کنم کوله‌ام را جمع کنم و برم
همین الان

کجا می‌شه رفت؟

دلشوره

Thursday, May 26, 2011

دیروز حوالی ظهر گفتند: فردا شب می‌آییم پیشت! گفتم مثل بار پیش که خواب ماندی و ساعت 10 شب آمدی؟ گفت: نه! قول می‌دیم 8شب بیاییم حتمن!
محتویات یخچال را بالا پایین کردم.. لیست خرید نوشتم و کسری ها خریداری شد. مرغ بود و نخودفرنگی‌هایی که چند روز پیش خریده بودم و بادمجان‌هایی که کباب کرده بودم..
سیب‌زمینی‌ها در آب قل می‌خورد. مرغ و پیاز و ادویه‌جات در قابلمه‌ای دیگر و نخودفرنگی‌هایی که آب‌پز می‌شدند. خواستم از زحمت و عجله‌ی فردا کم کنم..
شب خوابم نمی‌برد. ساعت 4صبح مرغ‌ها را ریش کردم و سیب‌زمینی پوست کندم.. ظهر ِ پنج‌شنبه همه چیز محیا بود. سیب‌زمینی‌های له شده و تخم‌مرغی که آب‌پز می‌شد و خیارشورهایی که بسیار ریز خرد شد.. همه با سس مخلوط شدن و کمی برای نهار و بقیه‌ی سالاد اولویه ریخته شد در ظرف و ماند برای شام..
بادمجان کبابی دیگر یخش باز شده بود. گوجه‌ها رنده شد و سیرها کوبیده.. میرزاقاسمی که فقط مانده بود تخم مرغی گوشه‌اش شکسته شود.. آنهم ماند برای وقتی که مهمان‌‌ها رسیدند تا وقت شام گرم و تازه باشد..
خانه‌ی آشفته‌ام تمیز شد. کتاب‌ها و لباس‌ها جمع شدند. ظرف‌ها شسته شد.. پیراهن راحت و تابستانی‌ام جایش را به شلوار و بلوز داد. موهایم را شانه کردم، عطر نشست روی تنم..
تنقلات خریدم و شکلات‌ها را ریختم توی ظرف.. آب ریختم توی کتری تا چای دم کنم..
ساعت از 8گذشت. برنج‌های خیس خورده منتظر بودند. نمی‌خواستم ته‌دیگ نرم یا سوخته‌ای داشته باشم. صبر کردم..
ساعت 9ونیم شب، برنج‌های آب‌کش شده را می‌ریختم توی قابلمه.. فکر کردم تا برنج دم بکشد، می‌رسند لابد!
موبایلم زنگ زد. گفت: یه چیزی بگم ناراحت نمی‌شی؟ .. گیرم که ناراحت هم می‌شدم. چه فرقی می‌کرد؟
بهانه‌ آوردند و گفتند: ببخش! نمی‌آییم!

خسته‌ست

بی‌خوابی

Wednesday, May 25, 2011

تب

Tuesday, May 24, 2011

به سرعت پلک زدن، ساعت‌ها می‌گذره

نشستم اینجا با قرص نیم‌سوخته، منتظرم صدای ویزویز پشه‌ای بلند شه تا قرص
را فروکنم تو حلقش!
چند شبه خواب را ازم گرفتن

Monday, May 23, 2011

علایم افسردگی را سرچ کردم
بی‌شک همشون را دارا هستم!
قدم بعدی؟
خودم را از این وضعیت بکشم بیرون.

Sunday, May 22, 2011

بیا باهم کور شیم

دسته‌ای از آدم‌ها هستند به محض این‌که عینک طبی روی چشمت می‌بینن اولین
توصیشون اینه: " عینک نزن! چشمات عادت می‌کنه!"
و بعد هم خودشون را مثال می‌زنن که چندین ساله دکتر عینک براشون تجویز
کرده اما استفاده نمی‌کنن! یا دور را اصلن نمی‌بینن و حدس می‌زنن نمره
چشمشون خیلی بالا رفته باشه اما هنوز معتقدن بهتره چشم‌های ضعیف‌تری داشت
تا اینکه مبادا چشمشون به عینک عادت کنه!
بعد هم که می‌گی البته من مشکل دور و نزدیک ندارم. همه جارا به خوبی
می‌بینم. چشمام آستیگمات هست فقط! دردناک می‌شه و ترجیح می‌دم بجای تحمل
درد در مواقعی از عینک استفاده کنم..
جواب می‌دن: اتفاقن چشم منم آستیگمات هست! حالاعینکت را بردار.. عادت می‌کنی ها!

Saturday, May 21, 2011

شنبه، ساعت 10 صبح
اولین امتحان ِ ترم آخر
ساعت 3:25 بامداد و نیمی از جزوه باقی مانده و نیمه‌ی دیگر در خاطر نمانده
حالا فقط می‌شود زیر تمام برگه‌ها نوشت: ترم آخر ست و در انتظار ِ پایان

Thursday, May 19, 2011

دلم می‌خواست میتونستم بیشتر بنویسم و بلندتر حرف می‌زدم شاید کمی از
مشکلات بریزه بیرون و سبک‌تر شه
اما جی‌میل به حالت بیسیک باز می‌شه و وقتی ای‌میل می‌فرستم یک شکل بدفرم
و بدقیافه‌ای پیدا می‌کنه با خطوط شکسته‌
کیبوردم هم خوب نیست و تایپ کردن باهاش سخته
بلاگر فیلتره و وبلاگ هم همینطور.. تنها راه اینه برای وبلاگ ای‌میل بفرستم.
این روزها سخت‌ترین کار برام بیرون رفتن از خونه ست. بیشتر می‌خوابم و
بیشتر می‌افتم به جون خونه..
امروز تمام بعدازظهر تا شب صرف زدودن یخ از یخچال شد و تمیز کردنش..
همچنین سابیدن توالت و دستشویی و کاشی‌های حمام و در آخر دوش گرفتن
کمی کتاب خوندن و به خواب رفتن.. وقتی اس‌ام‌اس دادی من خواب بودم و حالا
که بیدار شدم خیلی دیره برای جواب دادن.. و می‌ترسم فردا یادم بره
اس‌ام‌اس بفرستم! همونطور که مامان یه هفته ست گفته یه بسته رسیده به
خونه و گذاشته تو اتاقم! و من یادم می‌ره زنگ بزنم به دوستم و بگم مرسی
از هدیه‌ات و هنوز نرفتم خونه‌ی پدری تا بتونم بسته را باز کنم و
ببینمش..
اردی‌بهشت هم داره تمام می‌شه..
استاد راهنما فط تا آخر تیرماه هست و بعد می‌ره فرنگ! یعنی عقب انداختن
پایان‌نامه را غیرممکن کرده..
من؟ فعلن نشستم وسط خونه‌ی خالی

Tuesday, May 17, 2011

از اینجا متنفرم!
از دانشگاه رفتن، کلاس‌ها و دیدن آدم‌هایی که منو به دانشگاه و درس و
مدرسه ربط می‌دن انزجار دارم!
با اجبار و بغض می‌رم و با چشم‌های پر از اشک بر‌می‌گردم..
بدم میاد از این ‌روزها و لحظه‌ها..
چندبار تا دفتر مدیرگروه رفتم تا پایان‌نامه‌ام را بندازم عقب و کلن این
ترم را بی‌خیال شم.. یادم افتاد یه گروه به خاطر من داره تمرین می‌کنه و
وقت می‌ذاره اما من هنوز هیچ کاری براشون نکردم..
دکور و لباس و نقشه‌ها و پلان نوری و هیچی حاضر نیست..
دلم نمی‌خواد حتا از خونه برم بیرون..
کاش می‌شد یه مدت برم یه جای خیلی دور بدون تنفر و هراس از مدرسه..

Monday, May 16, 2011

امشب مهمون داشتم! موقع ِ شام خوردن بشقاب از دستش افتاد و هزار تیکه شد..
بعد از شام، چای آوردم و موقع ِ حرف زدن دستش خورد و لیوان چای ریخت روی زمین..
یکی از دوستان اومد کمک کنه زیراندازی که روی موکت بود را جمع کنیم تا
قبل از اینکه رنگ ِ چای بگیره، بشوریمش..
تنگ ِ پر از تیله‌ها را بلند کرد و گذاشت یه گوشه‌ی دیگه.. تنگ با اولین
برخورد به زمین، چند تکه شد!

Saturday, May 7, 2011

به مشق‌های نوشته نشده.. به کارهای عقب افتاده و تمام شدن تعطیلات و ولگردی فکر می‌کنم حالم بد می‌شود عمیقن

Sunday, May 1, 2011

تمام خواسته‌ام اینه بتونم ازشون حمایت کنم. دستشون را بگیرم و ببرم یه جایی که در آرامش زندگی کنن..
یه جایی که هیچ‌وقت صداشون به بغض نرسه و اشک‌.. و هیچ کاری از من بر نیاد...

بیشتر از غذاهایی که می‌پزم از ته‌دیگشون خرسندم!
راضی‌ام از خودم..

Friday, April 29, 2011

اول درجی‌تاک پیغام فرستاده بود، ایگنورش کردم.. بعد ای‌میل فرستاد احوال‌پرسی و گذاشتم بعدن حواب دهم.. روز بعد دیدم در لیست فالورهای گودر هست.. هیچ راه فراری هم نبود. فقط فک و فامیل کم داشتیم در گودر که این هم اضافه شد..
حالا یهو یه وقتهایی یادم میاد اینم هست.. اکثر وقتها که زندگانی خودمو دارم و یادم هم نیست کی می‌خونه و کی نمی‌خونه..
فقط ته اعماقم یه جاهایی می‌گه ننویس! نگو..
کمی بعد هم می‌گه: بیخیال! اصلن چرا فامیل ِ آدم نباید شعور داشته باشه که این‌جا را با بیرون قاطی نکنه؟

قطره‌های باران به سرعت روی شیشه می‌افتاد و پخش می‌شد..هنوز از پیاده شدن زن نگذشته بود که برگشت و در عقب تاکسی زردرنگ را باز کرد و نشست. با کسی آن سوی خط حرف می‌زدم.. گفتم: بارون نیست دیگه! تگرگ می‌باره! واقعن تگرگه ..
زن گفت: خیلی سرده، نتونستم بیرون بمونم!
- نمی‌دونم کی می‌رسیم با این هوا و جاده.. اولش که مه بود و بارون، حالا هم تگرگ! .. نگران نباش!
نگاهم به یخ‌هایی بود که روی برف پاک‌کن ِ خاموش جمع می‌شد و شیشه را می‌پوشاند..
- کلید را جا نذاری! برو.. خوش بگذره بهت. منم رسیدم خبر می‌دم. خدافظ
مردد بودم برای بیرون رفتن. روی صندلی‌ جابجا شدم و سرم را چرخاندم به سوی عقب.. لبخند تحویل دادم به زن و گفتم: خیلی سرد شده..
زن ِ میانسال هیکل تقریبن درشتی داشت، با صورت جدی، خشن و ابروهای نامرتب.. ژاکت سیاهی روی مانتوی سیاهش به تن کرده و روسری ساده‌ی سیاه رنگی موهای سیاهش را پوشانده بود.. توی ترمینال که دیدمش هیچ ساک و وسیله‌ای جز کیف دستی‌اش همراهش نبود.
زن سری به تأیید تکان داد و گفت: امروز ظهر خواهرم را دفن کردیم!
لبخند روی صورتم می‌ماسد. آرام می‌گویم: تسلیت می‌گم..
زن ادامه می‌دهد: داغ ِ جوون خیلی بده! خیلی بد.. بدبخت پدر و مادرم.. بی‌چاره پیرزن و پیرمرد! چطور می‌خوان تحمل کنن؟ خواهر ِ جوونم.. داغ ِ جوون خیلی بده..
به زبانم می‌آید: صبر.. می‌گویم: خدا صبرتون بده.
می‌گوید: سه روز دنبال این بودیم جسدش را تحویل بدن تا دفنش کنیم. نمی‌دادنش..
از ذهنم می‌گذرد کشته شده؟ می‌پرسم: تصادف کرده بود؟
می‌گوید: نه.. شب خوابید و صبح بیدار نشد! .. نگه داشته بودن علت مرگ را بفهمن.
زن بغض می‌کند و اشک توی چشم‌هایش می‌گردد.. سرم را می‌اندازم پایین و با گوشه‌ی کاپشنم بازی می‌کنم..
- خواهرم خیلی خوب بود ولی شوهرش اذیتش می‌کرد و خیلی درد کشید تو این زندگی.. مطمئنم یه راست رفته بهشت! دو تا دختر داره. 9 ساله و 12 ساله..
غمم می‌گیرد برای عاقبت بچه‌ها..
تلفنش زنگ می‌زند. می‌گوید: هنوز نرسیدم.. نماز وحشت خوندین براش؟ یادت نره! ... الهام اگه زنگ زد چیزی بهش نگینا! نمی‌دونه ... باشه! خداحافظ
رو به من می‌گوید: دخترم نمی‌دونه! هنوز بهش نگفتیم خاله‌ش فوت کرده..
سکوت می‌شود.. دو مسافر دیگر و راننده برمی‌گردند. ماشین حرکت می‌کند و نگاهم به سیاهی جاده ست.. باران با شدت می‌بارد، نوای غمگینی شنیده می‌شود و می‌خواند: دلی ناشاد دارم..
صدای هق هق زن از صندلی پشتی به گوش می‌رسد.. ماشین در دل سیاهی فرو می‌رود و نوای غمگین می‌خواند: پریشانم.. پریشانم.. پریشانم..

Thursday, April 21, 2011

امروز بهترم
آرام‌ترم

زر زرو شده‌ام و بی‌حوصله.. کلاس دیروزم را نرفتم. ماندم خانه و سعی کردم کتاب بخوانم. خوابم برد.. امروز هم در خانه گذشت و فقط فیلم دیدم.
می‌گویم: خوب نیستم!‌ نمی‌آیم سر تمرین.. با خنده می‌گوید: بی‌خود! باید بیایی!
بعد تند اشک می‌دود توی چشمم و گوله گوله سرازیر می‌شود! می‌گویم: گفتم که خوب نیستم. سرم درد می‌کند.. اما خودم هم می‌دانم درد ِ سرم اشک ندارد.
دستم را کنار می‌زند. می‌گوید: شوخی کردم! باور کن.. باور می‌کنم ولی باز اشک‌ها سرریز شده روی گونه..
می‌پرسد: نزدیک ست؟ می‌گویم: یادم نیست! .. یادم هست. وقتش الان نیست و نبود. دلم می‌خواهد فکر کنم تقصیر طبیعت ست!

Saturday, April 16, 2011

می‌گوید: خب که چی؟
می‌گویم: خاطره تعریف کردم. یک اتفاق، واقعه یا اسمش را هرچیزی که می‌گذاری..  لزومن هرچیزی که آدم تعریف می‌کند که نباید یک "خب که چی؟" تهش داشته باشد.. می‌توانی فقط گوش کنی. به همین سادگی! حتمن نباید یک مطلب عمیق و فلسفه‌ای پشتش باشد..
می‌گوید: چرا تعریف می‌کنی پس؟ چرا با من حرف می‌زنی وقتی نمی‌خواهی بعدش سؤال و نظر و انتقادی بشنوی.. برو با دیوار حرف بزن که در سکوت حرف‌هات را گوش می‌ده!
می‌گویم: باشد! با دیوار حرف می‌زنم زین پس..

خواب دیدم...
ایستاده بودم منتظر تاکسی.. کسی ماهی می‌فروخت و راننده‌ها دورش جمع شده بودند.. چندبار خواستم سوار تاکسی‌های نارنجی شوم، به سرعت پر می‌شد و جا نبود..
خانه‌‌مان هنوز در همان محله‌ی قدیمی پدری بود. 25دی بود و تولدی با تأخیر یک هفته‌ای. بابا سر صحبت را باز کرد و گفت: برایم ساعت خریده و توی داشبورد ماشین ست.
در دلم لبخند زدم که بلاخره آشتی کرد و در فکر این بودم الان بروم یا بعد؟ مامان با کیک دایره‌ای سبزرنگی که مثل ژله تکان می‌خورد و هیچ شمعی رویش نبود سر رسید.. چیدمان مبل‌ها با همیشه فرق می‌کرد، در همه‌ی 15-16 سالی که آنجا زندگی می‌کردیم هیچ‌وقت این شکلی نبود..
صدای فریاد و همهمه از کوچه می‌آمد. همراه ِ مامان رفتم سراغ ِ پنجره‌ی اتاقشان که مشرف به کوچه و خیابان بود. همسایه‌ی روبرویی روی بالکن خانه‌اش ایستاده بود.. خانه‌اش هنوز حیاط داشت و جایش را به آپارتمان تنگ و بدقواره نداده بود.
عده‌ای سیاه‌پوش مردی را در خیابان دوره کرده بودند.. دورش می‌گشتند و ناسزا می‌گفتند.. مرد با قد بلند و هیکل درشتش، گرد خودش می‌چرخید و انگار دنبال روزنی برای فرار می‌گشت!
مردی چاقوی بزرگی را بالا گرفت و فریاد کشید.. زن به سرعت راهش را از بین جمعیت باز کرد و چاقو را از دست مرد سیاه‌پوش گرفت و فریاد زد: بدش به من! من باید بکشمش! .. و به سوی مرد که ایستاده بود و دیگر تقلایی برای فرار نمی‌کرد حمله برد و چند بار با شدت چاقو را تا دسته فرو کرد و بیرون آورد..
مرد که حالا در میانه‌ی کوچه بود، تکانی خورد و روی دست‌های خون‌آلود زن افتاد..
هنوز ایستاده بودم پشت پنجره،  فریاد زدم: قاتل!
زن سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.. بعد سرش را میان دستانش گرفت و به هق هق افتاد..
برگشتم به سمت هال.. با لکنت و بغض. یکی آن بیرون مرده بود..

Friday, April 15, 2011

قلقلکم می‌ده، من اشک‌هام سرازیر می‌شه

Thursday, April 14, 2011

صدای زنگ که می‌آید نگاهم می‌چرخد در خانه.. لامپ‌های هال خاموش ست و روشنی اندکی اطراف را فرا گرفته.. یادم می‌آید که این ‌روزها از نور فراری‌ام. خانه در تاریکی و سکوت فرو رفته، پرهیز می‌کنم از هر معاشرتی و هر زنگی مثل اخطار ست برایم و از جا می‌پراندم.
یک‌وقت‌هایی هم سکوت می‌کنم و وانمود می‌کنم نیستم، نمی‌شنوم..
آن‌هم منی که از هر فرصتی برای مهمان دعوت کردن استفاده می‌کردم و روزهایم پر بود از معاشرت‌های دسته‌جمعی و سکوت برایم معنی نداشت..

Wednesday, April 13, 2011

به نظرم سیگار نکشیدن آدمی را نمی‌کشد! منظورم حتا ترک ِ کامل نیست.. این‌که یک روزها و لحظه‌هایی سیگار نکشی اتفاق ِ عظیمی در زندگی نمی‌افتد.. این وقت‌ها اعتیاد من به نت را هدف قرارمی‌دهند و کسی می‌گوید: تو می‌تونی ترک کنی؟
آره! ساعت‌ها و روزهای زیادی پیش می‌آید که به اجبار یا خودخواسته آنلاین نمی‌شوم.. هیچ اتفاقی هم برای حیات و زندگی‌ام نمی‌افتد.. کره‌ی زمین به گرد خود می‌گردد و از حرکت نمی‌ایستد..
سیگار کشیدن توی خانه‌م ممنوع نیست! مهمان‌ یا مهمان‌هایم مجبور نیستن خانه را ترک کنند.
ولی هر خانه بوی خودش را دارد.. بویی که وقتی از در وارد می‌شوی اولین آشنایی تو با خانه ست و دوست ندارم بوی خانه‌م، سیگار باشد و بچسبد بر تن ِ دیوارها و نفوذ کند در تار و پودش..


Saturday, April 9, 2011

اوضاع سخت‌تر از پیش‌بینی می‌گذره.. یه زمانی به نظرم خیلی راحت بود آخر خرداد پایان‌نامه‌ام را تحویل بدم.. بعد که استاد راهنما موکول کرد به بعد از امتحان‌ها – 7تیر – فکر کردم چقدر وقت اضافه حتا..
ولی حالا ترس از نرسیدن یا نتیجه‌ی نامطلوب یه وقت‌هایی گریبانم را می‌گیره..

Monday, March 28, 2011

این روزها در کاروانسرا زندگی می‌کنم!
آدم‌ها می‌آیند و می‌روند..

Saturday, March 26, 2011

یکی از سؤال‌هام اینه که چه زمانی قراره وبلاگ‌هامون رفع فیلتر شن؟
یعنی واقعن قصد ندارن بلاخره آزادشون کنن؟

Thursday, March 24, 2011

آدمی هستم که یک ساعت مانده به آمدن مهمان‌ها بلاخره تصمیم گرفتم اتاقم را مرتب کنم!
آن هم نه همینجوری چپاندن لباس‌ها داخل کمد و جمع کردن از زیر دست و پا.. لباس‌های زمستانی و گرم را جدا کردم. لباس‌هایی که دیگر نمی‌پوشیدم، لباس‌هایی که می‌شد دستمال و دستگیره‌ای چیزی شوند و ..
در یک لحظه اتاقم به شلوغ‌ترین وضع رسید با بیرون ریختن همه‌‌ی لباس‌ها.. بعد هم عملیات دسته‌بندی و جمع آوری!

Wednesday, March 23, 2011

دردسرهای مهمان دعوت کردن

مامانم قصد کرد یکباره کل فامیل پدری که از نقاط مختلف ایران آمده‌اند را دعوت به نهار کند و قال قضیه کنده شود.
اول زنگ زد به پسرعمه‌ام که پاشو فردا نهار بیا! بعد پسرعمه گفت که فردا خانه‌ی خاله‌ی زنش دعوت است و مامانم کمی باهاش چونه زد که مگه همین دوساعت پیش اینجا نبودی و گفتم برای فردا برنامه نذار و ...
زنگ زد به بابا که خواهرزاده‌ات فردا نهار مهمان ست و شام دعوتشان کنم؟ بابا هم اوکی را داد.. دوباره مامان زنگ زد به پسرعمه که همان فردا شب تشریف بیاورید..
بعد زنگ زد به عمو بزرگه که عمه بزرگه خانه‌اش بود و چون نمی‌شد آن‌ها را دعوت کند و به این‌ها بگوید نیایید که! همانطور که نمی‌شد عمه وسطی را دعوت کند که خانه‌ی عمه کوچیکه بود و آن‌ها را  دعوت نکرد.. بعد هم فقط عمو کوچیکه می‌ماند که قرار شد آن‌ها هم بیایند دیگر..
زن‌عمو بزرگه گفت دیشب که پسرعمه‌ و عمه بزرگه و دختر و دامادش اینجا مهمان بوده‌اند، دخترعمه‌ام وقتی فهمیده که پسرعمه و زن و بچه‌اش هم هستن اصلن نیامده و راهش را کج کرده و رفته..
مامانم کمی فکرکرد.. می‌خواست زنگ بزند عمه وسطی و عمه کوچیکه را هم دعوت کند! یادمان افتاد عمه وسطی با عمو بزرگه قهر است و نمی‌شود با هم دعوتشان کرد.. از طرف دیگر عمه بزرگه هم جمعه ظهر برمی‌‌گشت تهران و پسرعمه‌ام هم شنبه..
تصمیم گرفته شد مهمان‌ها را دودسته کنیم.. عمو بزرگه و عمو کوچیکه و عمه بزرگه و دخترش فردا ظهر بیایند.. عمه وسطی و عمه کوچیکه و پسرعمه‌ام پس‌فردا !
در همین حین پسرعمه باز زنگ زد که من با عمه‌ها - که می‌شود خاله‌هایش - حوصله ندارم بیایم و دلم می‌خواهد دایی‌هایم - عموهای من - را ببینم اصلن! منم گفتم برو بابا گندش را در آوردی! اصلن تنها بیا..
ولی تنها هم نمی‌خواست بیاید.. دیروز تنها آمده بود عیددیدنی خب، بچه‌اش هم می‌خواست طوطی مامانم را جراحی کند! امروز هم که یه سر باز آمد خانه‌مان چای خورد و رفت..
مامانم تلفن را قطع کرد و موهایش در هوا پروازمی‌کرد و طفلک سرگیجه گرفته بود..نمی‌دانست حالا چه کسی را چه زمانی و با چه گروهی باید دعوت کند..
خواهره هم سریعن رفت با کاغذ و خودکار آمد و به مامان گفت: هیچ نگران نباش.. الان روی کاغذ می‌نویسیم و به دو گروه تقسیم می‌کنیم و دیگر مشکلی پیش نمی‌آید. تو خودت را ناراحت نکن..
اقوام پدری را به دو دسته تقسیم کردیم.. مامان هم نفس راحتی کشید و دوباره شروع کرد به تماس گرفتن..

Tuesday, March 22, 2011

یک قطره در هر چشم  فرو ‌می‌ریزد و تا ته گلو می‌رود! مزه‌ی تلخ مزخرفی دهانم را پر می‌کند. نمی‌فهمم چرا باید سوراخی از چشم به اعماق گلو وجود داشته باشد..

پماد استریل چشمی برای آدم تنها نیست. مهارت زیادی لازم ست که با یک دست پلک پایینت را بکشی و با دست دیگر پماد را بریزی داخلش بدون اینکه مژه‌ها و صورتت را چرب کنی! بعدش هم برای چند ثانیه چشمانت از هم باز نمی‌شود و اگر ایستاده باشی  راه برگشت را گم می‌کنی..

Sunday, March 20, 2011

ساعت لپ‌تاپ بی‌اجازه از دیشب یک ساعت رفته جلو و هی باید این را به خودم یادآوری کنم که هنوز ساعت‌ها جلو نرفته وشصت دقیقه این وسط‌ها گم نشده!
الان باید 11:45 باشد.. منتظرم آب جوش بیاید. چای بخورم.. زودتر از همیشه بخوابم. قطره‌‌ی چشم و دو نوع پماد را فرو کنم در چشمانم و بعد هم که نمی‌شود چشم‌ها را باز نگه داشت..
نه خرید رفتم، نه اتاقم را تکاندم و نه دنبال تغییری رفتم..
به قول سارا : "عیدی که دلت خوش نباشه رو باید گل گرفتش"

Thursday, March 17, 2011

یک روزهایی انگار زشت‌ترین آدم روی زمینی! سعی می‌کنی لباس مناسب و رنگ مناسب را انتخاب کنی تا کمتر به چشم بیاید اما رژ روی لب‌هایت می‌ماسد، خط چشم کمکی به حالت چشم‌ها نمی‌کند.. شال سبز یا سفید یا بنفش و صورتی و قهوه‌ای و آبی هیچ‌کدام فرقی ندارد.. شال مشکی را از توی کمد می‌کشی بیرون با مانتوی خاکستری تا محو شوی بین جمعیت..
روی صندلی تاکسی آرام می‌گیری و تا به مقصد برسی راهی برای فراراز آینه‌ی ماشین نداری.. چشم‌ها را می‌دزدی اما باز نگاهت بهشان می‌افتد که تا به تاست! سعی می‌کنی هردو را باز کنی انقدر که هم‌اندازه شود اما فایده‌ای ندارد.. یکی گردتر و یکی جمع و کشیده‌تر ست..
چرا تا الان نفهمیده بودی؟ سمت راست صورتت انگار بزرگتر و یا پهن‌تر از سمت دیگر ست..لب‌هایت  آویزان ست.. نصفش را جمع می‌کنی توی دهانت.. خط ِ کج ِ غمگینی روی صورتت جا خوش می‌کند..
سر برمی‌گردانی به سمت مسافرها، به خیابان روبرو، به ساختما‌ن‌های کج و معوج.. اما باز می‌رسی به خودت.. به چین‌هایی که تازه کشف می‌کنی.. به سیاهی و گودی زیر چشم‌ها.. انگار یک روزه پیر شده‌ای و زشت‌تر..

Wednesday, March 9, 2011

امروز خواهرم زنگ زد و پرسید فیس‌بوکت چه شده؟  نمی‌شه عکس‌هات را دید..
یک هفته بود -شاید هم بیشتر - که خبر از فیس‌بوک نداشتم.. بعد ازچند روز آنلاین شدم، فیس‌بوک را باز کردم و خیالم راحت شد که منهدم نشده و هنوز پروفایلم دست خودم هست..
نه گودر باز شد و نه جی‌میل! هیچ حوصله‌ی چک کردن هم ندارم. نمی‌دونم این نشانه‌ی خوبیه در ترک عادت‌ یا خوب نیست..

شاید هنوز عادت نکردم به وضع جدید.. فکر می‌کردم وقتی اسباب و وسایلش را ببره دیگه همه چیز تمام می‌شه. چند روزه سعی می‌کنم به خونه نیمه خالی‌ام سر و سامان بدم. تابلوهام را از اتاقم بیرون آوردم و گذاشتم روی میخ‌های خالی دیوار هال!
شاید هم بهانه خوبی برای خونه تکونی باشه الان. دیشب بیشتر از 3 ساعت مرتب کردن اتاق و کتاب‌هام طول کشید.. فردا نوبت آشپزخونه ست..
بیشتر ِ وقتم صرف خرید و تمیز کردن شد این چند روز.. باز ته دلم به  وضع راضی کننده نرسیده..
هم‌خونه‌ام رفت. وقتی داشتم به خرید هدیه‌ی فارغ‌التحصیلیش فکر می‌کردم عجیب‌ترین رفتارها را از خودش نشون داد و آخر به جایی رسیدیم که از کنار هم بی هیچ نشان از آشنایی گذشتیم..

در مورد نوشته‌ی پایینی شاید بهتر باشه یه توضیحی بنویسم برات، عسل! ولی الان نمی‌تونم.. فقط اینکه درست فهمیدی که منظورم " بیشتر نشون دادن طیف متفاوت و وسیع افرادی که به هر شکل سوء مصرف دارن و تعداد رو به افزایششون هست " و هم اینکه "واقعیت" چقدر با تصورات و ذهنیات من متفاوت بوده و ...

Wednesday, March 2, 2011

فکر می‌کردم آدم‌های معتاد مشابه همان‌هایی هستند که در فیلم‌ها دیده‌ایم! شانه‌های افتاده، چشم‌های بی‌فروغ، قیافه‌ای که از 20فرسخی فریاد می‌زند.. که از غم نان یا پدر معتاد یا زیستن در محله‌های پر از دزد و قاتل یا بی‌سوادی و ... راه درستی پیدا نکرده‌اند.
و دور بودند از دنیای من، از چشمانم، از زندگی‌ام..

ترم اول که رسیدم حرف از آقای ح بود که بعدها هیچ‌وقت هم ندیدمش.. بیمارستان بود از مصرف زیاد ترامادول!
ترم بعد که یکی از سال بالایی‌ها جلوی گروه هنر تشنج کرد و روی زمین افتاد، صداهای بی‌تفاوتی به گوشم رسید که گفتند: زیادی زده! بار اولش نیست..

ماه قبل چشمانم گردتر شد وقتی فهمیدم از جمع10نفره‌ی گروه که هرکدام از ترم‌ها و کلاس‌های مختلف جمع شده‌اند با سن و سال متفاوت، 4نفرشان اعتیاد دارند. در نگاه من ظاهرشان مثل من بود. بیشتر از من تحرک داشتند، به سختی راه نمی‌رفتند، نفس‌هایشان به شماره نمی‌افتاد، سین‌شان شین نشده بود، خموده و غیرعادی نبودند.. در ظاهر یکی بودند مثل هزاران آدم دیگر که هر روز ممکن ست ببینی.

دوستی گفت: فلانی به خانه‌مان رفت و آمد دارد.. شب‌هایی که شیشه می‌کشد از ترس در اتاق را قفل می‌کنم و می خوابم که توهمش گریبانم را نگیرد! نمی‌بینی تیک دارد؟ نمی‌بینی دماغش را به شدت و آنرمال بالا می‌کشد؟ و ...
این 4نفر را دیدی؟ یکی‌شان همه چیز می‌کشد ولی بیشتر تریاکی ست! ..آن 2نفر گاه‌ گداری حشیش می‌کشند.. آن یکی هم شیشه‌باز ست!
یعنی نفهمیده بودی آقای نون هم معتاد ست؟ در حد بنز ترامادول مصرف می‌کند، مثل استاد فلانی!

دوستی بعد از مدت‌ها زنگ زد که همین حوالی ست و دعوتش کردم به شام..
دستانش به شدت می‌لرزید. چیزی نپرسیدم و فکر کردم بیمار شده. در دلم غصه خوردم برایش.. دوست همراهم بعدتر گفت: چرا با این آدم عملی معاشرت می‌کنی؟
باور نکردم! فکر نمی‌کردم دوست اهل ادبیات و نویسنده‌ام معتاد باشد.. برایم دلیل شمرد و آدم‌های همراهش را نشانم دادن.
ترسیدم..
ترسیدم از جمع ِ 5نفره‌ای که 3تای آن‌ها معتاد بودند..

از جریانات اخیر می‌گفت و اعتراض و ... دوستم آرام گفت: این می‌خواد مملکت را درست کنه که یه روز بی مواد نمی‌تونه سر کنه؟

با هردویشان تازه آشنا شده بودم. متولد 70 بودند و ترم اولی.. به نظرم بسیار دوست‌داشتنی! دوستی می‌گفت: این دو تا هم حتا...

ایستاده بودم دورتر از همه بالای سکو و به رفت و آمد دانشجوها جلوی گروه نگاه می‌کردم.. ترسیدم از این خوره‌ای که ذره ذره نابود می‌کند.

حمال ِ کلام نباشیم !
حرف بار نزنیم از این سوی، ببریم به آن سو..

Sunday, February 27, 2011

سومین هفته‌ست که ساعت 7:15 زنگ ‌می‌خوره و به خودم وقت‌های 5دقیقه‌ای دوباره می‌دم برای خواب..
امروز بلاخره ساعت 7ونیم از رختخواب جدا شدم و بهانه‌ای برای نرفتن پیدا نکردم و نتونستم خودم را قانع کنم که می‌شه نرفت.
در کمال خوشحالی اولین جلسه‌ی کلاس بود و لبخند رضایت روی لبم بابت خوابی که در هفته‌های گذشته از خودم دریغ نکردم!
بعد از کلاس برگشتم خونه و کلاس تربیت‌بدنی ساعت2 سختم اومدم! بی‌خیالش شدم و خودم را رسوندم به کلاس تخصصی 4بعدازظهر.. فردا سعی می‌کنم برم تربیت‌بدنی حداقل تا قبل از عید استاد رو دیده باشم!

Friday, February 25, 2011

از این‌جا رونده و از اون‌جا مونده - شاید باز هم رانده شده -
الان ِ حکایت منه!
نه می‌تونم بمونم و نه دلم می‌خواد برگردم.. از اون‌جا فرار کردم به این‌جا.. از این‌جا هم باید برم

Tuesday, February 8, 2011

اگه قصد دانشگاه رفتن نباشه، نزدیکای ظهر بیدار می‌شم. هم‌زمان‌ با چای
دم‌کردن برنج می‌شورم و حواسم به درست کردن نهار هست..
نهار تمام می‌شه و می‌گذره، به شام فکر می‌کنم و ساعت از 8 و 9 می‌گذره،
وقتِ آشپزی می‌شه!
بعد از شام هم یه ور ذهنم به نهار فرداست که چی بپزم؟
به این شیوه‌ی جدید عادت ندارم و امشب که باز تصمیم نهایی برای نهار فردا
را گرفتم، تعجب کردم از خودم.. اونم منه همیشه فراری از آشپزی..

Monday, February 7, 2011

امروز عصبانی‌تر از دیروز
نمره‌هام‌ داره صعود می‌کنه به طور معکوس
مردک! 12ونیم آخه؟ برگه را نگاه کردی واقعن؟ دیگه چی باید می‌نوشتم که ننوشتم؟

Sunday, February 6, 2011

دونقطه خشم

عصبانیم
بلاگر هم باز نمیشه از دیشب و فقط با فیلرشکن باز میشه
دارم حرص میخورم از نمره یه درس 4واحدی
کارت را یه هفته‌ای تمام کنی تا بفرستن جشنواره کوفت! مقام سوم را نصیب
دانشگاه کنه در حالی‌که مقام اول هم نداشتن!
یه نقص هم نذاره رو کارت که بگی جوشکاری یا برشش بد بود
نمره‌ی من باشه 16! نمره‌‌ی اونی که از زیر کار در رفته و همش ولش کن و
سرهمش کنیم بره، بشه 15
حداقل نمره‌ی کم می‌خوای بدی منصفانه نمره بده!

وسط یه بحث جدی نمی‌دونم چرا خنده‌ام می‌گیره! خنده نداره، ناراحت هم هستم ولی هرهر می‌خندم!
واضحه طرف مقابل هم جدی نمی‌گیره حرفامو!

پ‌ن: با شیفت+یه سری ازحروف، اسپیس تولید می‌شه!

Wednesday, February 2, 2011

سردرد-به-خودی‌خود-خوب-نمی‌شود
فقط-از-وضعیتِ‌قابل‌تحمل-به-غیرقابل‌تحمل-تبدیل-می‌شود

به‌لطف‌چای!‌کیبوردم‌خراب‌شده
و
تاوقتی‌فرصت‌تهران‌رفتن‌پیدانکنم
اسپیس‌ندارم

Tuesday, January 25, 2011

دیشب پایم خورد به میز، لیوان چای داغ و شیرین خالی شد روی میز و لپ‌تاپم غرق شد میان چای!
لپ‌تاپم را یه وری کرده بودم و چای ازش می‌ریخت بیرون..
از دیشب خاموش ست و گذاشتمش توی کوله که ببرم شهسوار و شاید فردا یا پس‌فردا جرأت کنم روشنش کنم..

فردا صبح دو تا امتحان هم‌زمان دارم و غرم می‌آید از جزوه‌ی قطورش.. شب هم که مهمان داریم و کم‌کم اشکم می‌آید از درس‌های خوانده نشده..

Monday, January 24, 2011

من همانم که سه تا نوشته در باب " اهمیت امانت ندادن " نوشتم. (1 - 2 - 3) و سعی کردم پشت دستم را داغ کنم و دیگر تکرار نشود..
حالا ترم رو به پایان هست و باز دوره افتاده‌ام کتاب‌هایم را پس بگیرم!
دلم خوش بود فقط به آدم‌های خیلی نزدیک کتاب دادم و اینا دیگه برمی‌گردونن خودشون..
باز اشتباه کردم!

از دیشب آمده‌ام خانه، قصد ِ درس خواندن هم داشته‌ام!
جزوه‌ام جا ماند در ماشین. یادم رفت بردارم و بابا رفت.. فردا صبح باید برگردم. شب هم مهمان‌بازی داریم با یک خروار درس ِ نخوانده..

بعد از مدت‌ها دیدمش. تلفنش زنگ زد. جلوی آینه ایستادم و سیاهی دور چشمم را پاک می‌کردم. می‌خندید و حرف می‌زد و گفت: دنیا تو رو نمی‌شناسه!
گوشی را گرفت نزدیک من، صدای پشت خط گفت: بهش بگو دوست پسرمه!
دختر خندید.. مرد ادامه داد: بگو کسی که همه‌ی زندگیش را فدای یه لحظه‌ت می‌کنه.. بگو...
سرم را کشیدم عقب و گفتم: بعدن تعریف کن ایشون کی هستن!
می‌گفت: دوست قدیمی خانوادگی‌شان را بعد از 10-15 سال از طریق فیس‌بوک پیدا کرده.. آن وقت‌هایی که 10 سالش بود و پسر 18-19 سال عاشقش بوده و از خاطرات محو کودکی که در ذهنش مانده بود را تعریف می‌کرد..
حالا که بعد از این‌همه مدت همدیگر را پیدا کردند و دوباره همان اشتیاق قدیم را دارد و عشق قدیم زنده شده، متوجه شده مرد ازدواج کرده و فرزند 8ساله‌ای دارد..
نگاهم می‌کند و می‌خندد به چشم‌های متعجبم!
می‌گویم: من چی بگم بهت؟
می‌گوید: وقتی فهمیدم ازدواج کرده خودم را کشیدم کنار ولی گفت زنش فقط 7-8 ماه دیگه زنده‌ست و مدارک پزشکیش را می‌دم پیش هر دکتری که خواستی ببر تا مطمئن شی واقعیت را گفتم..
می‌گویم: دیگه بدتر! هنوز زنش نمرده داره جایگزین پیدا می‌کنه؟ وفاداری‌ام ازش..
می‌گوید: نه! می‌گفت هیچ وقت زنش را دوست نداشته..
می‌گویم: هرچی باشه زنش یه آدم هست یا نه؟ آدم از مرگ ِ غریبه‌ها ناراحت می‌شه! چه برسه به آدمی که 10 سال باهاش زندگی کردی و مادر بچه‌ت هست.. انتظار زیادیه براش اندکی احترام قائل باشه؟
کمی اما و اگر می‌آورد.. بعد هم بحث را عوض می‌کند و دیگر حرفی نمی‌زنیم در این مورد.
می‌دانم وقتی کاری را بخواهد انجام دهد - هرچند اشتباه - حرف زدن بی‌نتیجه ست. انقدر می‌رود تا سرش را به سنگ بکوبد..

تمام وقت‌هایی که ناراحتم و کلافه‌ام می‌کند، سکوت می‌شوم و حرفم نمی آید. خیلی که دیگر بهم فشار می‌آمد جمع می‌کردم و برمی‌گشتم خانه‌ی پدری و با فراموشی برمی گشتم و دلخوری‌ها را جا می‌گذاشتم..
این‌بار 24ساعت سفر بودم فقط. وقتی برگشتم همه چیز عجیب بود و من ساکت‌تر و بی‌حوصله‌تر می‌شدم.. شین اصرار داشت برو حرف بزن باهاش و همش سوء‌تفاهم هست. حرفی نذاشتم، حداقل انتظارم این بود که بیاید توضیح دهد و تعریف کند مثل همیشه. 24ساعت در این خانه نبودم و انگار که قرن‌ها دور افتادم..
گفتم بعد از امتحان باید برم خونمون! شین گفت: باز داری فرار می‌کنی؟
بهانه آوردم که نه.. مجبورم و باید ماشین را ببرم و وسیله‌هایی که دایی فرستاده را تحویل مامان بدهم.. ولی ته دلم می‌دانستم تاب ِ این فضا را ندارم.
وسیله‌هایم را تند تند جمع کردم. مانتو پوشیدم و روسری دستم بود و خواستم بگویم: من دارم می‌رم.. از آشپزخانه بیرون آمد، بغلم کرد و گفت: دنیا من نمی‌خواستم ناراحتت کنم! منظورم اصلن چیزی نبود که تو برداشت کردی..
حرف زد و حرف زدم و خانه‌مان دوباره رنگ ِ همیشگی‌اش را گرفت..

Sunday, January 23, 2011

بعد از امتحان ضعف کرده بودم از گرسنگی. بعد از24 ساعت یک نصفه کلوچه و چای خورده بودم قبل از امتحان..
ج گفت بریم املت بزنیم؟ موافقت کردم.. گشتم دنبال هم‌خانه، الف و شین و میم.. موقع بیرون رفتن از دانشگاه ار هم اضافه شد بهمان.. ج و بقیه هم زودتر رفته بودند. نصف قهوه‌خانه‌ی را پر کرده بودیم.
آن وسط از مهمانی فارغ‌التحصیلی الف و هم‌خانه یکباره نون رسید به خانه‌ی ما! گفت خب پنجم همه دعوتیم خونه‌ی دنیا اینا!
گفتم: چرا پنجم حالا؟ من ششم 2تا امتحان هم‌زمان دارم. هفتم بیاین که امتحانم تمام شده دیگه!
همه در شرف بازگشت بودند و مخالفت شد. گفتم جهنم و ضرر! ششم بیاین..
باز سه نفر بعد از امتحان به سوی تهران می‌شتافتند..
رسیدیم سر جای اول! همان پنجم تصویب شد و به این نتیجه رسیدند من که شب امتحان درس نمی‌خوانم! پس دور هم باشیم..

Thursday, January 20, 2011

چقدر امتحانام زیاده
هرچی هم ازش کم می‌شه باز خیلی ازش مونده
ولی دوران بسیار فان و خوشحالی را سعی می‌کنیم بگذرونیم
از سفر فشرده‌ی یکی، دو روزه تا هی مهمون بازی و معاشرت و هول هولکی درس خوندن
رسیدیم به آخر ترم و شمارش معکوس برای رفتن هم‌خانه، الف و شین
ترم بعد فقط من می‌مونم و حوضم

Wednesday, January 19, 2011

دیروز بعدازظهر بلاخره 4تایی راه افتادیم.. وقتی رسیدم به خانه‌ی پدربزرگ الف به مامان زنگ زدم و گفتم دو تا خیابان آن‌ور تر هستم. شب رفتیم بیرون و هی از سر کوچه‌مان گذشتیم و گفتم: خونمون!
ولی کسی منو نبرد خونمون.. گفتن: قراره فردا ظهر بریم خونتون!

Tuesday, January 18, 2011

ده روز پیش که از پلاتوی 1 به پلاتوی 2 هر نیم ساعت یه کار اجرا می‌شد و کار بقیه و ماحصل تمرینشون را دیدیم، لبخند رضایت نشست روی لب گروه که طرح کارگردانی و ایده‌های کار ما که 20دقیقه ازش اجرا شد از هر 10 تا اجرا بهتر بود و تماشاگرها هم راضی بودن.. گفتیم حالا اول هم که نه! قطعن جزء 3تا کار برگزیده‌ای که می‌رن مرحله‌ی بعدی خواهیم بود و با کلی روحیه و امید برگشتیم خونه.

نتایج امشب اومد!

‌بعد از اجرا، همه نگاه پرسش‌گر داشتند که چطور ممکنه؟ یه قسمت از نمایش فیلم افتاد رو پرده و تصویر آقای استاد ظاهر شد.. استادی که جزء هیئت 3نفره‌ی داوران بود! و نفهمیدیم چرا کسی توجه نکرد که نباید یکی از بازیگرها جزء داوران باشه!

دو تا هم‌کلاسی داریم که تصور یکیشون با اون همه ریش و پشم روسری سر کنه، خارج از نمایش هم می‌تونه هممون را ساعت‌ها به خنده وادار کنه.. اون یکی را هم که همین‌طوری می‌بینیم سریعن سوژه جور می‌شه برای خنده.. 20دقیقه از کارشون برابر با 20دقیقه از خنده بود ولی فکر می‌کردیم مهم طرح ِ کارگردانی ست در این مرحله و غیر از وجود این دو تا بازیگر، کارگردانی کم از ایراد نبود..

یک سال هست که این کار به عناوین مختلف اجرا می‌ره. یک‌بار پایان‌نامه‌ی فلانی، یک‌بار در جشنواره‌ی درون شهری، یک‌بار استانی، یک‌بار به بهانه‌ی فلان و تا حالا موفقیتی هم کسب نکرده. کارگردان هم محض ِ این‌که حالا ما هم یه متنی بفرستیم، انگار فرستاد و بعد دید تایید شده و رفت اجرا..

نتایج بازبینی اومد و این 3 تا اثر موردقبول قرار گرفتن.. ناراحتم از بی‌عدالتی آشکار.. هرچقدر منصفانه نگاه می‌کنم و با دید ِ یک بیننده فقط، نه کسی که در کار مشارکت داشته.. انصاف نبود کارمون رد شه.

ره‌آورد مهم حجاب یا اولین باری که تقلب کردم

کتاب 300صفحه‌ای تفسیر موضوعی قرآن را گذاشته بودم جلویم و کم‌کم پلک‌هایم بسته می‌شد. بعدازظهر به بهانه‌ی گرفتن یک دفتر سر از خانه‌ی الف و شین درآوردیم و ساعت 10 شب برگشته بودیم خانه‌. یک ساعت بعد میان خواب و بیداری الف و شین آمدند تا شام بخوریم. امتحان 8صبح بود و حتا نمی‌دانستم کدام قسمت‌هایش حذف ست. فقط دروس عمومی می‌توانست مرا نگران ِ قبول نشدن کند و هرچه حساب کتاب می‌کردم قادر به خواندنش نبودم و به خودم دلداری می‌دادم که حالا فوقش برای یکبار در طول تحصیل درسی هم پاس نشود! ولی دوباره غمم می‌گرفت نه از امتحان ِ دوباره که از تکرار ِ سر کلاس نشستن و رفتن برای این درس.
الف گفت: ساختمان جدید نویز نداره هنوز و به راحتی موبایل آنتن می‌ده. من زنگ می‌زنم بهت سوال‌ها را بخون. جواب‌ها را پیدا می‌کنم! ..
بلاخره خودم را راضی کردم و خیالم که راحت شد کتاب را گذاشتم کنار و تا صبح به گپ و گفتگو گذشت. ساعت4صبح الف برگشت خانه و قرار شد 8:15 زنگ بزند..
شماره‌ی صندلی‌ام وسط کلاس و ردیف اول بود و کنارش محل تردد مراقب. 5تا سوال تشریحی بود برابر با 10نمره و 5نمره هم سوال تستی که در همان 10دقیقه‌ی اول خدایا به امید تو و با رد گزینه و استدلال‌ پاسخ دادم..
ساعت 8:15 مراقب ایستاده بود جلویم. جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم. صدایم به الف نمی‌رسید. قطع کرد و دوباره زنگ زد. باز نمی‌شنید. صدایش را می‌شنیدم که شین را از خواب بیدار می‌کرد و می‌گفت: من نمی‌فهمم این چی می‌گه! تو گوش بده..
گفتم: الحمدالله الرب العالمین گفت: آها! تفسیر سوره‌ی حمد.. اوکی! سوال بعدی را بگو!
گفتم: حجاب .. و بعد صدا دیگر نمی‌رسید. وقت امتحان 45دقیقه بود که 25دقیقه‌اش گذشت. به سختی و با سرفه‌ها راضی‌شان کردم که بی‌خیال! جواب همین‌ها را بگویید.
سرفه یعنی آره! سکوت یعنی جواب منفی.. این شد رمز برای منی که صدایم به پشت خط نمی‌رسید و نمی‌توانستم بلنترحرف بزنم.. سوال 3ره‌آورد مهم حجاب را می‌خواست و آن‌ها سرتیتر بخش حجاب را هی در گوشم می‌خواندند تا رسیدند به ره‌آوردش..
الف شروع کرد شمرده شمرده خواندن و کم کم به چرت بودنش ایمان می‌آورد. بعد از دو خط افتاده بود به خنده که این مزخرفات چیه آخه؟ .. دستم را گذاشته بودم روی گوشم و انقدر صدای خنده‌های دختر بلند بود که نگران بودم مراقبی که در چند قدمی‌ام ایستاده هم بشنود..احساس کردم الف غش کرد از خنده و شین جایش را گرفت. دو خط خواند و رسید به بی‌معنی بودن جمله و این یعنی چی؟ و دوباره به شدت خنده..
مراقب آمد بالای سرم و گفت وقتی نداری! چرا برگه‌ت هنوز سفیده؟ با صدای بلند پرسیدم: چقدر دیگه وقت دارم؟
گفت: 5دقیقه
الف و شین انگار به خودشان آمدند و مبحث حجاب را به پایان بردند. 5دقیقه وقت اضافه هم گرفتم و گفتم اجازه بدید من آیات محکم و متشابه را هم بنویسم. شین و الف به تکاپوی پیدا کردن جواب و بلاخره از 5 تا سؤال 4تایش به جواب رسید.
سر راه نان خریدم و رفتم همراه الف و شین صبحانه بخوریم.. و فکر می‌کردم مهم‌ترین ره‌آورد حجاب و مقنعه برایم این بود که برای اولین بار جرأت پیدا کردم تقلب کنم..

Sunday, January 16, 2011

ظهر که دوستان رفتند غم ِ امتحان بعدی مانده بود و 300صفحه کتاب تفسیر موضوعی قرآن و خواب‌آلودگی!
اولویت با خواب بود.. چشم‌ها را بستم و انگار که هیچ وقت نخوابیده‌ام. صداهای اطراف توی سرم بود و هوشیار بودم. فکر کردم کسی زنگ در را زد و با صدایش پریدم. چشم‌ها را باز کردم و منتظر بودم هم‌خانه در را باز کند. خبری نبود. زنگی به صدا در نیامده بود. فکر کردم هنوز خوابم نبرده اما زمان 2ساعت پریده بود!
هم‌خانه فیلم می‌دید و من همه‌ی لباس‌هایم را از کمد ریختم بیرون و شروع کردم به مرتب کردن و جدا کردن لباس‌های اضافه که بی‌استفاده مانده این‌جا تا بار بعد ببرمشان خانه. لباس‌ها که مرتب شد افتادم به جان ِ اتاقم. کتاب‌ها و خرده ریزها و بعدتر جابجایی و تغییر دکوراسیون و در انتها تخت‌خواب که منتقل شد به سمت دیگر.
در تمام عمرم سابقه نداشت اتاقم رنگ ِ این‌همه نظم و مرتب بودن به خود بگیرد!
کار که تمام شد، نوبت رسید به ظرف‌های نشسته..
بعد هم خواندن نمایشنامه و تحلیل و خلاصه‌نویسی برای امتحان ِ فردای دوستم و درس تخصصی که هیچ وقت نخواهم داشت.

امتحان فراموش شده بود دیگر و ایستاده بودیم جلوی گروه. الف پیشنهاد داد برویم املت بخوریم. هم‌خانه در فکر این بود وقت خوبی ست برای سبزی خریدن. دلش کوکوسبزی می‌خواست. من گرسنه‌ام بود و املت برایم واجب‌تر از سبزی ِ کوکو، شماره‌ای ناشناش زنگ زد و خانم تیپاکسی بود که خبر از بسته‌ای می‌داد که باید می‌رفتم تحویل می‌گرفتم!
جمع به املت رضایت داد و 6نفری رفتیم قهوه‌خانه‌ای در همان حوالی. الف به فکر امتحان فردا بود ولی چای بعد از املت واجب‌تر! همه آمدند خانه‌ی ما و من هم پیش به سوی خانم تیپاکسی و هدیه‌ی تولد دریافت شد! – با تشکر از ستاد تمدید تولد -
هم‌خانه اخم‌هایش رفت درهم و گفت: من نمی‌فهمم! چرا همیشه رنگ سبز برات می‌خرن؟ و نگاهش رفت به الف و شین، ادامه داد: با شما هم هستم! مگه غیر از سبز رنگ دیگه‌ای وجود نداره براش دستبند سبز خریدید؟
شین رو به الف گفت: من‌که گفتم آبی بخریم، گفتی سبز بهتره! الف مظلومانه گفت: آخه دنیا سبزه خب! ببین چشماشو..
هم‌خانه گفت: الان چون رنگ چشمات قهوه‌ایه همه‌ی زندگیت باید قهوه‌ای باشه؟ بلوز هدیه گرفته سبز، دستبند سبز، گردنبند سبز، شال‌گردن سبز! هرچی بهش هدیه می‌دن سبز..
من می‌خندیدم و او جدی ادامه می‌داد! گفتم: خودم که همیشه غیره سبز می‌خرم، توازن برقرار می‌شه. اصلن می‌رم به دوستام می‌گم من همه‌ی رنگ‌ها را دوست دارم نه فقط سبز!
هم‌خانه لیوان‌های چای را یک به یک پر می‌کرد، چند ثانیه خیره شد بهم و گفت: آره! همین تو می‌گی حتمن.. خودم باید با دوستات یه صحبتی کنم!
الف در هیبت شاکی گفت: دندون اسب پیشکشی را که نمی‌شمار..
هم‌خانه قبل از تمام شدن جمله‌ش گفت: من می‌شمارم! خوب می‌کنم می‌شمارم!!
باز کل‌کل این دو تا شروع شد و من و شین مثل اکثر موارد تماشاچی بودیم..
گفتم: بفرمایید چای! سرد شد دیگه .. می‌نویسم همه دنیا را سبز می‌بینند! شما چطور؟

Thursday, January 13, 2011

سال گذشته یکی، دوهفته‌ای از ورودمان به این آپارتمان و ساکن شدن در طبقه‌ی دوم گذشته بود که فهمیدیم ساکن طبقه‌ی اول یکی از هم‌دانشگاهی‌هایمان هست که هم‌خانه با او سلام علیک داشت و من چندباری فقط دیده بودمش. ادبیات نمایشی می‌خواند و هیچ کلاس مشترکی هم نداشتیم. و کم‌کم معاشرت‌هایمان به خاطر همسایه بودن و تنها بودنش بیشتر شد..
دو روز پیش خانم‌همسایه زنگ زد به هم‌خانه که من گیر افتاده‌ام در اتاقم! یکی، دوساعتی خواسته بخوابد و چون تنها زندگی می‌کند طبق عادت در اتاقش را قفل کرده و در آپارتمان هم قفل ست. درخواست کرد از آقای همسایه روبرویی‌مان خواهش کنیم برود نجاتش دهد!
گفتیم: مطمئنی در باز نمی‌شود؟
گفت: آره
گفتم: ممکنه رطوبت باعث شده کمی سفت و سخت بشه در اتاقت، فشارش بده. کمی اعمال زور کن!
گفت: باز نمی‌شه!
هم‌خانه رفت سراغ آقای همسایه! خانم همسایه گفت با دختر و داماد و پسرش رفته خرید و یکی، دو ساعت دیگر برمی‌گردد.
زنگ زدیم بهش، گفت شماره‌ی آقای همسایه را بدهید من خودم بهش زنگ بزنم! .. برایش توضیح دادیم این تویی که با بی‌فکری‌ات محبوس شده‌ای و آدم برای نیم ساعت خوابیدن، اتاقش را در خانه‌ای که همه‌ی درها و پنجره‌هایش حفاظ دارد قفل نمی‌کند. دلیلی ندارد زنگ بزنیم که آقا زودتر بیا خانه!
آقای همسایه آمد و برای بار چندم زنگ زدم بهش و باز پرسیدم: مطمئنی در باز نمی‌شه؟ کلید را محکم چرخانده‌ای؟ در را فشار داده‌ای؟ و ...
گفت: آره! باز نمی‌شه..
آقای همسایه نردبان به دست بین زمین و آسمان بلاخره خودش را رساند به اتاق دخترک و به خاطر حفاظ‌های آهنی اطراف خانه هیچ امکان ورودی هم نبود.
آقای همسایه بین زمین و آسمان روی نردبان مجبور شده توری پنجره را پاره کند که بهش ابزار برسانند تا لولای در را باز کند. قبل از آن به دختر گفت: حالا برو یه بار دیگه این کلید را بچرخان، من ببینم شاید راه دیگری داشت..
کلید را چرخانده و در وسط راه مانده. گفت: همین دیگه! گیر کرده.. باز نمی‌شه!
آقای همسایه گفته: دخترم کلید را تا ته بچرخان. دوباره بچرخان در قفل!
در تقه‌ای کرده و باز شده!!
در تمام این مدت در اتاق به راحتی باز می‌شد و هیچ مشکلی هم نداشت. فقط دو قفله بود و خانم همسایه قفل اول را باز می‌کرد و دومی مانده بود به انتظار باز شدن..

این هفته را هفته‌ی تولد نام‌گذاری می‌کنم و درخواست تمدید هم دارم !
برگشتم خونه با ته‌تغاریمون، خواهره داشت شام درست می‌کرد. مامان هم در حال دویدن و از این سوی به آن سو رفتن بود.
هنوز با حوله و موهای خیس در تردد بودم که زهرا از راه رسید. بعد هم بابا و کمی بعدتر پسرعموهه، زنش و شوهرخواهره.. باز تولدبازی و کادوهای هیجان‌انگیز!
مامان 7 تا شمع گذاشته بود روی کیک، با حذف 20 تا شمع!

Wednesday, January 12, 2011

قرار بود بیان درس بخونیم. گفتم چای گذاشتم دم شه، زودتر خودتون را برسونید..
شقایق گفت: خبر می‌دم!
خبری از شقایق نشد و من‌که فقط چند ساعت شب قبل خوابیده بودم کم کم بیهوش شدم!
نزدیکای ساعت 8 چشمام را باز کردم و کمی بعد زنگ زدن که می‌شه ما رو راه بدین؟
در خونه را باز کردم. با شیرینی خامه‌ای و فشفشه‌های روشن و جیغ و خوشحالی و تولدت مبارک وارد شدن!

Monday, January 10, 2011

تعادلم را از دست دادم !
سمت ِ چپ گلوم درد می‌کنه و سمت ِ چپ گردنم! و دارم کم‌کم خم می‌شم از درد و سعی می‌کنم گردنم را راست نگه دارم.
خوردن و آشامیدن هم به سخت‌ترین کار داره بدل می‌شه..

Sunday, January 9, 2011

هجدهم دی تمام شد با گلودرد، سردرد شدید، تنهایی و بغض..
شام دعوت بودم چند تا کوچه آن‌ور تر که گفته بودن دیر بیا! ساعت از 12 گذشته بود که سفره‌ی شام پهن شد و آخرین مهمان هم رسید.. صاحب‌خونه گفت: دنیا چشمات را ببند! و گفتن: تولدت مبارک!
سیگار برگ و یک شیشه ویسکی اولین هدیه‌ی تولدم بود!
خوردیم و نوشیدیم و رقصیدیم.. و میم با کیک شکلاتی آمد.. شمع‌ها فوت شد و تا کیک بریده شد، گفتن: ما یه رسمی داریم.. کیک فرود آمد تو صورتم!
خنده بود، رقص و خوشحالی و آخرش هم فال حافظ ...
و باید همین‌جا تمام می‌شد.. بقیه‌ش برای این شب ِ خوب نبود..

Saturday, January 8, 2011

بیست و هفت. تمام

ساعت از 12 گذشت.. لیوان‌هاشون را زدن به‌ هم، به سلامتی دوستی که تولدشه !

Friday, January 7, 2011

" سلام من به تو یار قدیمی "
از صبح افتاده توی دهنم. از وقتی به زور خودم را از رختخواب کندم و تازه فهمیدم کبریت تمام شده و نمی‌شود چای خورد.

ساعت 10 ایستاده بودیم جلوی گروه هنر. دو تا از بازیگرها با نیم ساعت تأخیر رسیدند، دکور حاضر نبود، انبار و آرشیو بسته بود. آقای موسیقی مدام سوتی می‌داد. منشی صحنه دور خودش می‌چرخید. شکوه برای بار هزارم حرکت ِ اشتباه داشت و هر بار برایم توضیح می‌داد درست ست و برای بار هزارم توضیح ِ واضحات می‌دادم تا بفهمد اشتباه می‌کند! کارگردان عصبانی بود و انگار دلش می‌خواست خرخره‌ی همه را بجود.

خانه‌ در دست تعمیر ست! منا آمده این‌جا درس بخواند. مامان می‌گوید بماند فعلن و خودش می‌خواهد برود پیش خواهره که وقت ِ امتحاناتش ست. و هفته‌ی چندم را در شهسوار می‌گذرانم.

یک هفته ست، شاید هم بیشتر که اصرار می‌کند هدیه چی می‌خوای؟ از سری اصرارهایی که نمی‌شود از زیرش در بروی! گفتم باشد بعدن.. آخرش به دعوا و قهر و دلخوری می‌رسید.. امروز رفتیم من انتخاب کردم، خرید و همراهش برد تا فردا هدیه‌ام را بدهد.. همچین دوستانی دارم!

برگشتیم خانه، یادم آمد یک بسته ماکارونی داریم. من بودم و منا.. هم‌خانه و الف و شین که تهران هستند هنوز.. زنگ زدم به نیمه‌ی باقی‌مانده‌ی اکیپ گفتم یک بسته ماکارونی دارم! شام میاین؟

شانزدهم دی
پارسال این‌موقع با مهتاب بودم. کنار ِ دوستام که از 50 تا مهمون به 15 تا رسید و بیشتر از این‌که خیلی‌هاشون خبر ندادن که نمیان دلخور بودم ولی با وجود همه‌ی این‌ها یه بعدازظهر خوب و هیجان انگیز بود در کنار دوستان و تولدبازی..

امروز با زنگ تلفن از خواب پریدم. یک ساعت بعد شال و کلاه کردم و رفتم میدون اصلی شهر دنبال ِ خواهر کوچیکه که اومده چند روزی این‌جا باشه. برگشتیم خونه، چای خوردم و رفتم خرید ِ چند تا وسیله‌ی جا مونده! به قول آقای فروشنده یه دستمال پیرمردی و چند متر کِش!
دانشگاه.. استاد که جلسه بود. تحقیق را گذاشتم تو باکس و بعد تمرین و تمرین..

زمستون رنگ ِ زمستون نداره ولی سرده و کمی بارون میاد! نمی‌دونم بویایی آدم‌ها مشکل داره یا بعضی‌ها این حس را از دست دادن؟ از بیست فرسخی آقای عین نمی‌شه رد شد. نفسم را تو سینه حبس می‌کنم و دلم نمی‌خواد به هیچ چیزی که دست زده نزدیک شم حتا! کاش می‌فهمید که حمام چیز خوبی ست..

این‌که کسی سر جای خودش نیست تعجب نباید داشته باشه! نمی‌دونم چرا هنوز عادت نکردم و یه وقت‌هایی ناراحتم می‌کنه..

روز اول دو نفر سرماخورده بودند.. روز بعد یه نفر دیگه مریض بود.. روز بعد یکی دیگه.. امروز من و یک نفر دیگه گلودرد داشتیم.. کل گروه رو به مریضی داره حرکت می‌کنه..

Sunday, January 2, 2011

یه روزهایی روز ِ من نیست
جاده‌ی بی‌مقصد و بارون و شهرام شب‌پره هم نمی‌تونه مانع از سرخوردن اشک روی گونه بشه..

Saturday, January 1, 2011

سه روایت ×

می‌گوید: همه که مثل دنیا لپ‌تاپ ندارن!
جلسه‌ی چندم کلاس نقشه‌کشی‌ ست - دو ترم پیش -. جز جلسه‌ی اول که استاد گفته بود آن‌هایی که لپ‌تاپ دارند همراه بیاورند، لپ‌تاپم مثل اکثر روزها خانه بود. عادت نداشتم بی جهت بار ِ سنگینی به دوش بکشم آن‌هم وقتی باتری خراب ِ لپ‌تاپم همیشه به برق نیازمندش می‌کرد و همه‌ی فیش‌های برق، لبالب از سیم و جایی برای فیش اضافه نبود.
می‌گوید: همه که مثل دنیا لپ‌تاپ ندارن!
ش، ت و ف مثل همیشه پشت لپ‌تاپ‌هایشان نشسته‌اند و من پشت ِ یکی از سیستم‌های کارگاه کامپیوتر. هربار که استاد مشق ِ تازه‌ای می‌دهد و یا نیاز به تمرین ِ بیشتر ست این جمله را با صدای بلند در کارگاه می‌گوید و مثل پتک بر سرم فرود می‌آورد.

رولیف با خطوط کج و بریدگی‌های نامرتب را گذاشته جلویش و از استاد خواهش می‌کند فرصت دوباره‌ای بدهد. می‌گوید: بچه‌های گروه دیگه اومدن بریدن، همش خراب شد.
بار ِ چندم ست که از صبح این را می‌گوید و هیچ نمی‌گویم.
می‌پرسم: گروه دیگه یعنی کیا؟ من و ‌هم‌خانه و س؟ من نزدیک این یونولیت هم اومدم؟
می گوید: نه
می‌پرسم: هم‌خانه یا س چیزی برید از این؟
می‌گوید: نه
می‌گویم: خب.. پس چرا هی می‌گی گروه ِ دیگه اومد کارت را خراب کرد؟ ما که نبودیم..
می‌گوید: نه! منظورم شما نبودید..

می‌پرسم: امروز کلاس ِ دیدن تحلیل چیزی گفت؟ مشق داریم؟ کاری نگفت انجام بدیم؟
دوشنبه ظهر ست و فقط دو، سه ساعت از کلاس گذشته.. مکث می‌کند و می‌گوید: نه.. چیز ِ خاصی نگفت. مثل همیشه!
شنبه ساعت 8صبح با هم‌خانه وارد کارگاه می‌شویم. تا ‌هم‌خانه را می‌بیند بدون هیچ مقدمه‌ای به هم‌خانه می‌گوید: راستی دوشنبه نبودی استاد گفت طرح بزنیم برای نمایشنامه گوریل پشمالو!

در هر حال من همیشه سرم به کار خودم گرم ست بی هیچ تنش و کمترین حرف ِ تحریک کننده‌‌ای اما لحظه‌ای که می‌شوم مثال، می‌شوم مقصر، می‌شوم رقیبی که باید از میدان به‌در شود، قسمت ِ اعجاب انگیز و نقطه‌ی تاریک ِ این فرد برای من ست و پاسخی برای این رفتار پیدا نمی‌کنم.

× مشق ِ پایان ترم ست که دیشب نوشته‌م. استاد گفته بود در مورد یکی از هم‌کلاسی‌ها که خودش هم می‌شناسد بنویسیم و قربان صدقه‌ی هم نرویم! دلایلی که روی مخ ست یا خوشمان نمی‌آید ازش را بنویسیم. سختم بود نوشتن از کسی که استاد هم می‌شناسد و فکر کردم خیلی خاله‌زنک بازی ست که هی بدی‌ها را ردیف کنی و تهش بنویسی در مورد فلانی نوشتم! مثل ِ زیرآب زنی یا صفحه گذاشتن پشت سر کسی می‌شود و بدم آمد.. ولی باید می‌نوشتم و سعی کردم صادقانه روایت کنم بدون قضاوت.