Sunday, September 15, 2013

سکوت یعنی دهن‌ت را ببند و غر نزن.‏
سکوت یعنی خوش نمی‌گذره.‏
سکوت یعنی حال‌م با هیچ چیزی خوش نیست.‏
سکوت یعنی اشک‌های روی گونه.‏
سکوت یعنی جایی که نیست.. بلاتکلیفی، سرگردونی، چه کار می‌خوام کنم؟ تا کی فکر کردن باشه برای بعد؟ بعدتر؟ برای فردایی که نمیاد؟
یعنی ترس..‏
سکوت یعنی...‏

امیدوارم نبودن گودر و فیدخوان‌هایی که هیچ وقت عادت نمی‌شه خواننده‌های این‌جا را به صفر متمایل کرده باشه و با خودم حرف بزنم فقط. بدون هیچ خواننده‌ای.‏

Tuesday, September 10, 2013

وقتی با خودت خوب نیستی..‏

Thursday, June 27, 2013

زن سی‌ساله‌ی هاف‌هافو،
غرغرو،
لج‌درآر،
بی‌اعصاب..‏

Thursday, May 23, 2013

"کارت را انجام بده، پول‌ت را بگیر و برو"
این جمله را بارها شنیده‌ام، بارها به خودم گفته‌ام تا اوضاع برام بهتر شود. کار برای من فقط یک تفریح نیست و یا صرف احساس مفید بودن و زنده بودن. منبع درآمدی ست که باید زندگی را با آن گذراند. که در آستانه‌ی اتمام سی‌سالگی هنوز زنده ماندن‌ت به آدم‌های دیگر - هرچند والدین‌ت باشند - وابسته نباشد. من هیچ‌وقت از کارم، از زندگی‌ام برای بابا و مامان نمی‌نالم. بعد از دوسال آن‌ها هنوز منتظرند من برگردم. مامان همین چند روز پیش گفت: کی بهت گفته سخت بگیری به خودت؟ برگرد و راحت زندگی کن.‏
هنوز بعد از دوسال که خرج زندگی‌ام را ازشان جدا کرده‌ام ماهیانه اجاره خانه‌ای را می‌پردازند که از پس مخارج‌ش برنمی‌آیم. برای گوشی موبایل بهتر داشتن زنگ زدم برام پول فرستادند. ماشینی که دوهفته پیش پلاک‌ش به نامم شد را شاید خیلی سال بعدتر می‌توانستم برای خودم بخرم اما حالا بابا خریده چون من هیچ وقت از عهده‌ی خرجی جز روتین زندگی برنیامدم که آن‌هم بهتر ست بگویم حتا از عهده‌ی این هم بر نمی‌آیم.‏
کار من پروژه‌ای ست. ایراد یا مزیت بزرگ‌ش این است. عیب از آن جهت که هیچ‌وقت نمی‌فهمی بعد از این کار، پروژه‌ی بعدی کی به سراغ‌ت می‌آید و چند ماه ممکن است بی‌کار باشی. خوبی بزرگ‌ش هم این‌که شرایط بد را مجبور نیستی سال‌ها تحمل کنی. عمر هر پروژه از یک روز تا دو، سه ماه ممکن است باشد و تو همیشه می‌توانی به امید فارغ شدن از روزهای سخت ادامه دهی.‏
دیشب یک نمایش - بی‌اغراق - بد دیدم. پول‌ش برای روابط عمومی خوب بود اما نه به اندازه‌ای که قبول کنم اسمم را پای‌ش بنویسند. دیشب یک پیشنهاد کاری دیگر هم بود. گفتم نه. این کار را دوست ندارم. گفت: آدم آرمان‌گرا! گفتم: آرمان‌گرایی نیست. فرقی نمی‌کرد این آدم باشد یا آدم دیگری، من کل این کار را دوست ندارم. گفت: تو شاتر می‌زنی و پول‌ش را می‌گیری.
گفتم: کاری که دوست نداشته باشم عکس‌ش هم خوب نمی‌شود. مزخرف می‌گفتم؟ همان موقع فکرکردم کادر بستن ممکن است یادم برود یا تنظیم سرعت و دیافراگم؟
گفت: فکراتو کن و تا صبح جواب بده.‏
خواب‌م نبرد. تا خورشید بیاید بالا و نور راه خودش را از گوشه‌ی پرده به اتاق خواب باز کند سعی کردم تصمیم بگیرم. گزیده کار کردن و انتخاب کردن یا صرف کار کردن و پول درآوردن؟ شاید چون هنوز پشت‌م گرم است و می‌دانم لنگ خرج زندگی نمی‌مانم. هنوز حمایت می‌شوم یا به قولی نفس‌م از جای گرم بیرون می‌آید؟‏

نمی‌دانم. مغزم کار نمی‌کند دیگر..‏


Monday, April 29, 2013

بدعهدی زمانه زمان‌م نمی‌دهد..


می‌ترسم پیر شم یا شاید همین فردا بمیرم بدون فرصت سفررفتن. دل‌م می‌خواست جهان‌گرد بودم.‏ بدون هیچ پای ماندنی. رفتن..رفتن و رفتن..‏

Sunday, April 21, 2013

از صبح که بیدار شدم سردرد خفیفی داشتم و سرم سنگینی می‌کرد. رفتم بیرون و تا برگردم خانه سردرد بیشتر شد. بعدازظهر کمی دراز کشیدم و پلک‌ها به‌اندازه‌ای که بی‌وقفه کابوس ببینم سنگینی کرد. بیدار شدم. چای نوشیدم. سرم گیج بود.
درد شدت پیدا کرد. قرص جوشان ویتامین سی را انداختم توی لیوان آب و یک قرص بروفن در دست‌م.‏
باید شام درست می‌کردم. ظرف‌ها نشسته مانده بود. در حین ظرف شستن و پیاز و مرغ خرد کردن سرم دیگر به انفجار رسیده بود. با هر بویی روانه‌ی دستشویی بودم و عق پشت عق..‏
آشپزی با اعمال شاقه. استامینوفن کدئین پیدا کردم و بعد از چندساعت درد بی‌امان قرص دیگری خوردم. سرم بالاخره کمی آرام گرفت. انقدری که بتوانم غذا بخورم و حالت تهوع و حساسیت به بوها رفع شود.‏
کمی پیش نشستم روی مبل. قرص سفید بروفن روی پارچه‌ی قرمز خودنمایی می‌کرد. من فقط یک قرص از بسته‌اش درآورده بودم و تمام ساعت‌هایی که درد کشیدم فکر می‌کردم این قرص را خورده‌ام ولی تصوری بیش نبود و افتاده بود روی مبل!‏‏

Wednesday, April 17, 2013

قراره رژیم بگیره. یا نه. قراره فست‌فود نخوریم دیگه. دغدغه‌ی جدید نهار و شام چی بپزم و چی بخوریم است!‏
امروز می‌گم: شام سالاد بخوریم؟
می‌گه: به نظرت زنده می‌مونیم؟

Tuesday, April 16, 2013

دیروز داشتم زنگ مسج را تغییر می‌دادم، رسید به یه شیپور جنگ مانندی گفت این خوبه. همین‌و بذار. من‌م حرف گوش کن.‏
صبح مسج رسید. از خواب پریدم و فکرکردم وایکینگ‌ها به‌مون حمله کردن.‏ دنبال پناه‌گاه می‌گشتم.‏

Sunday, April 14, 2013

صدای یه دختربچه از تو راه‌پله می‌یاد که زده زیر آواز و می‌خونه: " داریم می‌ریم.. داریم می‌رییییییییم"‏

مشک آن‌ است که خود ببوید نه آن‌که بالای منبر برود

هفته‌ی گذشته با دونفر مختلف برای کار حرف زدم.
«قرار اول»
مرد جوانی بود و از موضع بالا با من و کل سینما برخورد کرد و گفت نسل جدید در سینما باید به سینمای جهانی نزدیک‌تر باشد و ال است و بل و چرا دست خالی رفتم و نمونه‌کارهایم کو؟ گفتم شما نگفتید و فکرکردم دیده‌اید. و بابت این اشتباه سرزنش شدم.‏ اسم کارگردان را تا حال نشنیده بودم. عوض‌ش گروه پر از اسم آشنا بود.
اولین سؤال این بود که چه کاره‌ام؟ در این مدت در چهار شغل مختلف رزومه داشتم و به قول این آقا این در سینمای ایران متعارف و در جهان نامتعارف ست و آدم‌ها تخصصی‌تر هستند ولی بعد در خلال حرف‌ها فهمیدم خودشان خیلی بیشتر از من شاخه‌های مختلف را تجربه کرده حتا خارج از سینما.‏
بعد از دوساعت صحبت آمدم بیرون و قرار شد من نمونه کارم را ای‌میل بفرستم، ایشان فیلم‌نامه بفرستد و دو روز بعد همدیگر را ببینیم.
ایشان به شدت آدم حرفه‌ای بودند و من از نگاه متفاوت و حرف‌های دل‌پذیر خوش‌م آمد حتا با وجود این‌که در چند مورد تحقیر شدم که به شیوه‌ی فیلمفارسی‌سازان این سینما عادت کرده بودم و رابطه‌ای با جهان مدرن نداشتم. شاید این کار می‌توانست فرصت خوبی باشد برای من که خودم را ثابت کنم و متفاوت‌تر عمل کنم. در راه داشتم به ایده‌ فکر می‌کردم و چه‌قدر کم بلدم و خیلی باید یاد بگیرم.‏
شب ای‌میل فرستادم و دیدم بهتر است فیلمی که ساخته‌ام را هم بفرستم. روز بعد زنگ زدم جواب نداد. روز بعدتر هم.. فیلم‌نامه ای‌میل نشد و یک هفته هیچ خبری نبود تا دیروز خانومی زنگ زد که فردا با آقای فلانی جلسه دارید. امروز هم زنگ زد و کنسل کرد چون یادش افتاد هنوز فیلم‌نامه‌ای فرستاده نشده.‏

«قرار دوم»
از آدم‌های بسیار قدیمی این سینما ست و از نگاه آدم اولی از همان فیلمفارسی کاران. شنیده بودم بسیار جدی است ولی کار هیجان‌انگیزی در دست تولید دارد که حاضر بودم با هر قیمتی هم‌کاری کنم. گفتم فلانی هستم و عذرخواهی کرد این چند روز به شدت گرفتار است. لطفن یکشنبه تماس بگیرم و لطف کنم وقتی می‌آیم چندتا نمونه کار هم برای‌ش ببرم.‌
امروز زنگ زدم. با شرمندگی عذرخواهی کرد که اصلن حواس‌ش نبوده امروز تعطیل ست و پرسید ممکن است فردا تماس بگیری تا هم‌دیگر را ببینیم؟
مگر می‌شد بگویم نه؟ بس‌که مؤدب و محترم بود.‏

Saturday, April 13, 2013

زندگی در جریان

آخرین روزهای بهمن‌ماه که دیدم‌ش مثل همیشه بود. بدون هیچ تغییر ظاهری. سربه‌سرش می‌گذاشتن که لابد ما را گذاشتی سرکار. چندوقت دیگر می‌آیی و می‌گی همه‌ش یک بازی بود و خواستم بخندم به شما.‏
دیشب دیدم‌ش. لبخند روی لب‌ش بود و دست‌ش روی شکم گرد کوچک و قلنبه. شوخی نبود. راست راستی موجود زنده‌ای توی شکم‌ش رشد می‌کرد.‏

Thursday, April 11, 2013

شبنم نوشته:
"این خیلی دردناک است که ببینی پشم یکی هستی. 
در زندگی خیلی‌ها پشم‌م بوده‌اند و به طبع در جایگاه خوبی نبوده‌اند نسبت به من. مثل پشم نگاه‌شان کرده‌ام. و اصلن همین‌که بدانی حس ضایعی را که نسبت به کسانی داشته‌ای کسی هم نسبت به تو دارد، ماجرا را دردناک‌تر می‌کند. به عنوان یک پشم، می‌دانم که این کَس هم مثلن در زندگیِ خودش پشم کسان دیگری بوده، هست و خواهد بود. همین‌طور کسی که پشم تو است خودش یکی دیگر را پشم کرده. چیز دردناکی که می‌خواهم بگویم و منظورم از این همه پشم پشم کردن و به‌هم زدن حال خودم و شما این است که این زنجیره پلکانی نیست. طبقه ندارد. ارتفاع ندارد. به ترتیب از پایین، از پشم کوچکِ بی‌چاره شروع نمی‌شود همین‌طور برود بالا تا پشم بزرگ‌ترِ ارجمندتر. حلقه است. دور می‌زند. سروته‌ش به طرز چندش‌آوری به‌هم می‌رسند. می‌خواهم بگویم آن‌کسی که آن‌کسی را که آن‌کسی را که شما پشم‌ش هستید، پشم خودش کرده، به‌راحتی می‌تواند پشمِ پشمِ پشمِ پشمِ شما باشد. و متأسفانه این خیلی خیلی ناگزیر است. فهمیدید؟! "

یه جایی تو اتوبان همت نوشته: "بین خطوط حرکت کنید"
و هیچ خطی وجود نداره.‏

Tuesday, April 9, 2013

همه‌ی روزهایی که تنها از در می‌ره بیرون، قبل از بیرون رفتن چند لحظه می‌ایسته. نگاه‌ش به روبروست اما داره فکر می‌کنه. مرور می‌کنه وسایلی که باید همراه‌ش باشه. آروم دست می‌کشه به جیب‌ش. کلید و کیف پول را لمس می‌کنه. آی‌پد را می‌زنه زیر بغل‌ش. موبایل؟ آها.. این‌جاست. 
بعدش انگار در سکوت یه نقطه می‌ذاره سرخط و تو می‌دونی می‌خواد حرف بزنه و با این شروع می‌شه: "خب. بچه‌جان..." یا بدون هیچ حرف پس و پیش: "بچه‌جان..."‏
و می‌گه: بچه‌جان (نقطه. سکوت) کاری نداری؟
یا بچه‌جان (سکوت تا وقتی که من سرم را بلند کنم و نگاه‌ش کنم) مواظب‌ت کن از خودت.‏

Monday, April 8, 2013

مثال کلاه‌قرمزی که راه می‌رفت، دستاش را تکون می‌داد و می‌خوند لالای لای لالای لای
همون!
امیدوارم یکی دیگه از نوستالژی‌های کودکی‌م را با دست خودم ویران نکنم.‏
یه حس آمیخته از هیجان و ترس.
دینگ دینگ دینگ.. لینگ لینگ لینگ

Tuesday, April 2, 2013

قیافه‌م شبیه کودک شر و شیطانی شده که همه جای بدن‌ش را مدام زخم و زیلی می‌کند. از قبل ِ عید یک نقطه‌ی خال‌مانند زیر چشم راست به یادگار مانده از سقوط به داخل جوی پر آب و برخورد با لبه‌ی جدول. روی گونه‌ی چپ زخم دیگری مانده از چند روز پیش که موشک‌های باریک را کاشته بودیم توی باغچه. همه‌شان را روشن کردم و مستقیم سوت کشید و پرواز کرد جز آخری که آمد سمت خودم. گونه‌ام را سوزاند و کنار گوش چپ منفجر شد. گوش‌م تا مدتی درست نمی‌شنید و گرفته بود.‏
روی زانوی چپ رد خون خشک شده و خراشیدگی از دیروز مانده که موقع رد شدن از کنار میز شیشه‌ای با پایه‌های فلزی برخورد کردم.‏
دیشب وسط جاده‌ی باریک و تاریک یک قدم مانده بود تا سرکشیدن ریق رحمت. اتوبوسی که از روبرو می‌آمد پیچید سمت من و فقط فرصت کردم فرمان را بچرخان‌م تا نزدیکی گارد ریل - که بعدش دره بود- و ایستادم. در کمال ناباوری میلیمتری از کنارم رد شد.‏ یخ کردم. زنده ماندن در آن موقعیت باورنکردنی بود و خوش شانسی شاید.‏

Thursday, March 28, 2013

صدای پارس سگ می‌یاد..‏
گرسنه‌ست؟ من سیر و چاق و چله باشم به نظرم. بیا.. غذا آماده ست.‏

Wednesday, March 20, 2013

تهران برای من عید نداشت. تا دیروز صبح هیچ حسی از نوروز و شور کودکی در زندگی نبود. سال قبل بدم نیامده بود سرکار بودم و خبری از دیدوبازدید و ماچ‌های آب‌دار نبود.
دیروز هشت ساعت در ترافیک بودم برای رسیدن به خانه. خوابم می‌آمد و عید بی‌معنی‌تر می‌شد. ور غرغرو را هل می‌دادم عقب که اجازه‌ی جولان دادن پیدا نکند. وقتی رسیدم هنوز هوا روشن بود، خوابیدم، ساعت‌ها.. شب بیدار شدم. چهارشنبه‌سوری برای من مراسم جدی نبود ولی برای اهل خانه و شهر جدی بود. بابا از قبل چوب‌ها و علف‌های حیاط ِ هرس شده را نگه داشته بود. انواع فشفشه و ترقه آماده بود. گازوییل به میزان لازم خریداری شده بود.
باران می‌بارید تا چندساعت قبل. چوب‌ها خیس و کوچه پر از آب.. اما به ضرب و زور گازوییل و کاغذهای خشک، آتش‌ها روشن شدند. کوچه شلوغ و شلوغ‌تر شد. تا نیمه‌های شب شادی و رقص مهمان کوچه بود. جشنی با حضور آشناها و غریبه‌ها.
صبح با صدای ترانه‌های بهارطوری از خواب بیدار شدم. بابا در خانه راه می‌رفت و بشکن می‌زد. صدای مامان می‌آمد که نفر بعدی را به حمام هدایت می‌کرد.
پتو را کشیدم روی سرم. خوابم می‌آمد. بابا ایستاده بود توی اتاق و حرف‌ می‌زد. شلوغ‌ترین بچه‌ی خانه ست همیشه. بدخلقی ِ بی‌خوابی رفت کنار و خنده آمد. صبحانه خوردم و پیوستم به جمع آدم‌های پرعجله‌ی خانه که کارهای نیمه تمام، تمام شود.
مامان گفته بود ملافه‌ها و لباس‌های کثیف و هرچیز شستنی که در خانه دارم را همراه بیاورم و از دیروز انگار عهد بسته بود هیچ لباس کثیفی در سال جدید نداشته باشم. تا روی مبل‌ها لباس‌ها و ملافه‌های شسته‌شده‌ بود و باید جمع می‌شد.
حوالی ظهر مامان را تا بازار روز رساندم. شهر کوچک و عزیز من پرجنب‌وجوش زندگی می‌کرد. خیابان‌ها پر بود از آدم‌های دقیقه‌ی نود که مشغول خرید بودند. صف‌های تاکسی پر از مسافران منتظر.
نشسته بودم منتظر مامان و به عابرین لبخند می‌زدم. شاید روح جشن باستانی در من نفوذ کرده بود. دل‌م می‌خواست به مرد عبوسی که بابت لحظه‌ای گیر کردن پشت ماشین دیگری زیر لب فحش می‌داد یادآوری کنم عید ست. دوساعت دیگر سال تحویل می‌شود. بخند.
سفره‌ی هفت‌سین چیدم. نهار در عجله خورده شد. خانواده به سنت همیشه لباس‌های نو بر تن کردند جز من که به خرید فکر نکرده بودم.
از نیم ساعت مانده به سال تحویل زندگی روی دور تند بود. هرکسی از یک گوشه فریاد می‌زد زود باشید و شمارش معکوس. یک دقیقه مانده، خانواده جلوی هفت‌سین آرام گرفت.
عکس گرفتیم، بابا با وجود این‌که عیدی‌اش را از قبل داده بود و به قول مینا بسیار چسبید و عالی بود، به خواسته‌ی منا در شروع سال جدید عیدی نقدی هم داد تا جیب‌ پرپول داشته باشیم در سال جدید. با ترانه‌ی جدید شهرام شب‌پره رقصیدیم. بابا گفت فقط برای شماها می‌رقصم. راست می‌گفت. تا امسال هیچ وقت نرقصیده بود و حالا با دخترهایش می‌رقصید و مامان از این صحنه‌ی تاریخی فیلم می‌گرفت.
مینا و شوهرش که رسیدند رفتیم خانه‌ی مادربزرگ. در خانه باز بود. یادم رفته بود یک روزهایی در ِ این خانه همیشه باز است و آدم‌ها می‌آیند و می‌روند. سالن بزرگ خانه‌ی مادربزرگ پر بود. عموها، عمه‌ها و تعداد زیادی از نوه‌ها. مادربزرگ خوش‌حال بود.
نوروز این‌جا بود. کنار این آدم‌ها، در این شهر.. نوروز این‌جاست. وقتی بابا، مامان و دخترها کنار هم هستیم.

پ.ن: سال نوی همگی مبارک. با آرزوهای خوب

Wednesday, January 30, 2013

می‌زنم به جاده..
انقدر باید رفت که برگشتی نباشه...‏

Saturday, January 5, 2013

آخرین روزهای بیست‌ونه سالگی پر از بدبیاری و خوش‌شانسی بود. بدبیاری از انواع بلاهای آسمانی و زمینی، خوش‌شانسی از لحاظ این‌که مثلن موقع سقوط چشمم را از دست ندادم یا صورتم متلاشی نشد و زخم و کبودی ماند فقط..‏ یک خوش‌شانسی‌های عجیبی در بدبیاری! 
یک روز دیگر مانده تا شروع سی‌سالگی. سی باید عدد زیادی باشد. برای من عدد بزرگی ست و کودک درونم هنوز برایش قابل باور نیست. زمان باید در بیست‌ویک سالگی‌ها طولانی‌تر می‌شد. یک حال خوشی که زودتر از همیشه تمام شد. حالا یک دهه‌ی دیگر رو به پایان - باورت می‌شود؟- و هزاران کار نکرده، هزار برنامه‌ی انجام نداده و زندگی که هنوز در آزمون و خطاست. در پرش است و نوسان. شاید هم از خوبی‌اش باشد که هنوز در سیکل تکرار نیفتاده و من هیچ‌وقت نمی‌دانم فردا ممکن ست چه اتفاقی بیفتد.‏
پس‌فردا طبق تقویم تولدم است و همیشه فکر می‌کردم تولد روز هیجان‌انگیزی باید باشد. یک روز متفاوت با تمام سال. و الان؟ انگار یک روز دیگر مثال روزهای دیگر. می‌شود رفت سینما فیلم دید یا بروم سرکار و تایم اجرای تآتر به عادت همیشه در کافه چای خورد و فیس‌بوک و توییتر چک کرد.