Wednesday, April 30, 2008

از ساعت 4 بعدازظهر با دینا و دخترعمو جان شروع کردیم به رساندن کارت های عروسی. شونصد دور گرد این شهر چرخیدیم و خیابان ها را بالا و پایین رفتیم و سرگیجه گرفتیم با گیجی دخترعموجان که حداقل از اول یه ذره نظم و ترتیب نداده بود به کارت ها!! تازه به قول خودش دسته بندی هم کرده بود..

رفتیم خانه ی آقا و خانم ب و دخترعمو کارت دعوت را داد به خانم ب. خانم ب کلی تحویلمان گرفت و آرزوی عروسی و اینها برایمان کرد و خداحافظی کردیم.
رفتیم چند تا خیابان آنور تر و چندین تا کارت دادیم و دختر عمو گفت بریم منزل آقای ق و شروع کرد به جستجو که کارت آقا و خانم ق را پیدا کند ولی کارت آقا و خانم ب را پیدا کرد!! در حالیکه مال آنها را داده بودیم مثلن!!
خیلی شیک برگشتیم دوباره پیش خانم ب و دختر عمو کارت آقا و خانم ق را پس گرفت!!! و کارت آقا و خانم ب را تحویلشان داد.

دخترعموهه می گه این پسرعمو چجوری باید جبران کنه محبتهات رو؟ رقص هم که بلد نیست حداقل بیاد عروسیت قر بده. منکه از اول وسط خواهم بود! بعد رو کرده به دینا می گه خواهر بزرگ عروس هم اون موقع منم! داماد و خانواده اش جرأت دادن چپ به دنیا نگاه کنن تا حالیشون کنم!
می گم حالا زیاد خودتو اذیت نکن! خبری از داماد نیست فعلن که بخوای براش شاخ و شونه بکشی :دی

امروز هی آرزوهای عروسی دریافت کردیم :دی

یکهویی و یکباره قرار شده پنج شنبه و جمعه تهران باشم. نمی دونم چقدر فرصت خواهم داشت و چند تا از دوستان عزیز و نازنین را می تونم ببینم با اینکه اگه دست خودم بودم دلم می خواست همه را ببینم ولی فرصتم خیلی کمه.
از الان هم مینای آبی بعدازظهر پنج شنبه را رزرو کرده! انگار منتظر بود من زنگ بزنم و بهش خبر آمدنم را بدهم تا بگه به مدل احتیاج داشتم برای کلاس گریم! حالا قرار ست من و دینا پنجشنبه نقش مدل فداکار را ایفا کنیم :دی

سرم به شدت درد می کند. دوش گرفتم، چند تا لباس انداختم تو کوله ام و مطمئن نیستم چیزی را جا نگذاشته باشم ولی هر چی فکر می کنم چیزی یادم نمیاد.
موهام را خشک کردم، سر دردم انگار هر لحظه بیشتر می شود ولی باید برای مهسا سرچ کنم و چند خطی بنویسم که فردا بیاید اینجا و از مامان تحویل بگیرد.
ساعت 8 صبح هم بلیط دارم..

Tuesday, April 29, 2008

موجود نیست

امروز شوهر خواهره پرسید دوستت همشهری منه؟! می شناسمش؟
می گم کدوم دوستم؟
حدس زدم این خواهره بیش از یک سال بی خبر از ما!!! دهنشان چاک و بست که نداشته. البته اون آقای الف که حس مهربانی توجه آمیزشان گل گرده بود وقتی جریان خواستگاری و ازدواج خواهره بود کلی برایش آسمون و ریسمون بافته بود که از ازدواج در این سن منصرفش کند شاید چون منم خوشم نمی اومد از این پسره! ولی یهو شد شوهر خواهرمون و بعدش تلاش کردم ازش بدم نیاد! که شکر خدا پسر بدی نیست..
و فکر می کنم طبیعی باشد که اینم به شوهرش گفته باشه دوست دنیا هم در صدد ارشادش برآمده و یا همچین چیزهایی!

می گه سوال بدی پرسیدم؟
می گم نمی شناسیش! خیالت راحت!
می گه آشنا که می شه شد؟
می گم نه! در دسترس نیست.
کمی بعد sms می رسد دنیا مگه تو چند تا دوست داری؟

ظاهرن sms اولی دیر رسیده به دستشان!!

Monday, April 28, 2008

حقیقت انکار ناپذیر

من هنوز هم با این واقعیت زندگی ام نتوانسته ام سازگاری نشان دهم.. و کنار بیایم با اشک هایی که تند و تند بی اجازه سرازیر می شوند و کلمات را محو می کنند.

دوراهی

بی‏جواب‏ترین سوال دنیاست، کدام یک؟
کسی که دوستش داری و یا کسی که دوستت دارد

حفظ فاصله لطفن

دارم کم کم نگران این رابطه می شم. مرز شوخی و جدی حرفها انگار داره قاطی می شه با هم..
نمی خوام بهم دل ببنده، نمی خوام سعی کنه منو نگه داره و نمی خوام های دیگه..
اگه این شوخی ها جدی بشه، همین روزهاست که جفت پراکنی های منم شروع بشه.. ای خدا !! واقعن اعصاب این یکی را ندارم.

Sunday, April 27, 2008

ورژن جدید

امروز از ساعت 3 بعدازظهر تا 9 شب حضور ثابت در آرایشگاه داشتم همراه با خستگی، سردرد، گشنگی، تشنگی و خواب آلودگی شدید!

شدیدن یه لحظه احساس پشیمانی بی فایده و بی حاصل گریبانمان را گرفت که چرا چند ماه پیش موهام را کوتاه کردم و الان کلی می تونست بلند تر و خوشگل تر باشه! احتمالن از فرط بیکاری و خواب آلودگی شدید بوده.

بعد از اینهمه مرارت و 6 ساعت آرایشگاه نشینی! هم اکنون با مش نقره ای ِ گیسوان افشانم بسیار پسر کُش شده ایم :دی :دی :دی

وضوح کامل

من پشت تلفن در حال توضیح مدل لباسم:

- پیراهنم بلند و تقریبن ساده ست. یه برش اینجاش (همینجا!) خورده، بعد این قسمت بالا تنه اش چند تا تیکه حریر می یاد اینجوری اینجوری .. همینجوری دیگه!! متوجه ای؟!

اون – کاملن!!

Saturday, April 26, 2008

چیپس و شیر

منا – می ری بیرون، چیپس بخر برام
مامان – این قرصها را دکتر برای من داده؟ چند روز پرهیز کن
منا – دکتر گفت آب نمک قرقره کن! چیپس هم نمک داره !!
مامان – چند روز چیپس نخور
منا – خب با ماست می خورم!
مامان – ماست هم برات خوب نیست
منا – خب با شیر می خورم! تو چیپس بخر
مامان – بیسکوییت می خرم
منا – من چیپس می خوام!! اصلن می رم مدرسه بستنی می خورم! خوبه؟
مامان جان بی تفاوت رفت بیرون..

آخرش هم مامان سر حرفش موند. بیسکوییت و آب میوه خرید براش.

دونقطه دی کشششش دار

از میان sms های بچه - تو مایه های نامه های رسیده و اینها - :

- واای، چه عروس خوشگلی !
- نه، من دختر عموی دامادم ! :">
- واا ! هزار ماشالا !
(تمرین کن این دیالوگ رو !)


پ.ن: آدم یه بچه داشته باشد که اینهمه تحویلش بگیره و اعتماد به نفس تزریق کنه، نباید دچار خودشیفتگی بشه؟!

داستان خرس های پاندا به روايت يک دنيا که بچه ای در نیویورک دارد 3

وسعت چشمات منو کشته !

Friday, April 25, 2008

دوست دارم یک دفتر بردارم و بنویسم. نه از روزمره، از تخیلاتم بنویسم.

انگار از خیلی قدیم پیش ها روی جلد دفتر، کتاب خواهرا و یا صفحه ی اولشون اسم خواهر مربوطه را من می نوشتم!
یه دفتر لغت انگلیسی پیدا کردم مال دیناست و دست خط من روشه! تقریبن هم کج و کوله ست! احتمالن فکر می کردم خیلی خوش خط هستم!!

امروز چشمم خورد به مرشد و مارگاریتا که چند ماه پیش نصفه ولش کردم. زیر کتاب های دیگه دفن شده بود. فعلن گذاشتم همونجا بمونه!

احساس امنیت ندارم نسبت به کاغذ. همه وسیله های زندگی من تقریبن ولو هستن توی اتاقم و همین امکان خونده شدن را می ده. شاید برای همینه که هیچ وقت روی کاغذ نمی نویسم.

یک لاک سبز- آبی پیدا کردم و ناخن هام را رنگی کردم! همیشه پاک کردن لاک های نصفه نیمه روی ناخن هام سخت ترین کار بود برام و انقدر می موند تا خودش محو می شد. همین دلیل خوبی بود برای اینکه هیچ وقت لاک نزنم به ناخن هام!!
حتی عروسی مینا و نامزدی مهسا هم یادم رفت. ولی از چند هفته پیش که یک لاک جدید خریدم، از سختی این کار هم کاسته شده انگار! هر دو، سه روز دنبال یه رنگ جدید می گردم. تنوع جالبیه!

حرفم نمیاد

نه فؤاد - کجایی راستی؟- تونسته بودم وسوسه ام کنه و نه محمد جواد و نه هیچ کدوم از دعوت نامه هایی که از توییتر می رسید.
دیشب آنلاین بودم، کسی نبود. بی حوصله به اون ور خط گوش می دادم. گوگل ریدر را چک می کردم. مابین حرفهاش و سکوت چند خطی می خوندم و هیچ حرفم نمی اومد.
یادم نمی اومد از چه چیزهایی بدم میاد. یادم نبود چی را دوست دارم، یادم نمی اومد چه اختلاف هایی برام مهم هستن و غیر قابل چشم پوشی..
هیچ حرفم نمی اومد. مابین جمله های روزمره از حال و احوالپرسی اعضای خانواده و دوست و آشناهای مشترک.. سکوت طولانی حاکم می شد و اون ور خط که منتظر بود اینبار من حرف بزنم به جای گوش کردن و من هیچ حرفی نداشتم.
از سر بیکاری و شاید هم بی حوصلگی روی ای میل چند روز پیش آزاده کلیک می کنم..
صدای اون ور خط می گه اینبار من منتظرم تو شروع کنی و یا حداقل موضوع بحث را پیشنهاد بدی! هر چی من می پرسم را که فقط جواب می دی "نمی دونم " !!
باز می گم " نمی دونم " و به صفحه ی جلوم نگاه می کنم. فکر می کنم که مهرواژ مناسبه برای کلمه ی کاربری یا اسم خودم؟
می نویسم "دنیا" و انگار یکی قبل از من "دنیا" بوده و مهرواژ را جایگزینش می کنم.
باز می گم "نمی دونم " و به پسوردی فکر می کنم که یادم نره.. سعی می کنم بفهمم چه خبره اینجا و می نویسم "حرفم نمی یاد"
و دوباره سکوت کش می یاد مابین خطوط .. و من به راهی فکر می کنم که خیلی محترمانه عذر صدای اون ور خط را بخوام و بدون اینکه ناراحت بشه حالیش کنم حرفم نمیاد.

این درست نیست که وقتی چیزی مطابق خواسته ها و عقایدت نیست، اخمهات را تو هم کنی و فکر کنی طرف مقابل دشمنت هست یا پدر کشتگی داره باهات!
همیشه منطق ما آدمها نمی تونه مثل هم باشه. اون کاری که به نظر تو درست و بهترین گزینه ست، به نظر من فقط یک ریسک و کار پر خطر می تونه باشه که من حاضر نیستم ضرر کنم بابتش!
حالا تو هی بگو ضرر و هزینه های مالیش مال من! من دلم نمی خواد خب..
دوست دارم روی توانایی های خودم سرمایه گذاری کنم نه با قدرت و پول تو! چجوری اینو حالیت کنم پدر من؟!

Thursday, April 24, 2008

با اجازه

اون – اجازه هست قربونتون برم خانوم؟
من – نمی دونم!
اون – فکر کن! خوب فکر کن..

اون – فکراتو کردی؟
من – فکر چی؟
اون – که اجازه بدی قربونت برم یا نه؟
من – آها!! یادم رفت فکر کنم!
اون – پس فکر کن! خوب فکر کن..

..هوا بس ناجوانمردانه

تازه پنج روز از اردی‌بهشت گذشته و هوا بیش از حد ِ اردی‌بهشت گرمه.. بارندگی خیلی کم بوده نسبت به سالهای گذشته و گرما زودتر از موعد شروع شده.. با این اوصاف تابستون چه خواهد شد؟

غمم گرفته در این گرمایی که زودتر شروع شده و خبر از گرمای طاقت فرسا دارد، احتمالن مغزمون بخارپز شده که اواخر تیر ماه قراره بریم اهواز !!

همه چیز در عین عادی بودن یه جوریه

Wednesday, April 23, 2008

هیچ خوب نیست

اگه این زبون را نداشتی تو

اون - بيچاره خانوم عروس
من - چرا؟
اون - آخه جلوی شما که به چشم نمياد
همه فکر می کنن شمايين عروس. هِی بايد توضيح بدين اونوقت

بد شانسی

حالم گرفته شد با تصادف دیروز و کنسل شدن سفر امروز..
انتهای بد شانسی نمی تونه این باشه که ماشین را ببری نمایندگی و یکی دنده عقب بیاد و یه طرف ماشین را داغون کنه؟! تازه ماشین توی پارک را بزنه.. توی یک وجب جا کدوم آدم عاقلی اینهمه سرعت می ره؟!
بابا جان منم رفته بود ثواب کنه، کباب شد.. ماشین خودش را داد به دوستش و ماشین دوستش را برد نمایندگی برای یه تعمیر جزئی.. ولی یکی از کارگرهای اونجا که داشته ماشین جابجا می کرده کوبیده به ماشین!
حالا تا اطلاع ثانوی ماشین نداریم !! بابا هم دنبال کارای کروکی و پیدا کردن یک درب بدون رنگ برای ماشین دوستش می گرده..

یعنی کلهم این کاره که رو مخ بابا رفته بودم تا رضایت داد بریم محیطش را ببینیم، داره مالیده می شود.. فقط امیدوارم زودتر یک عدد درب همرنگ این ماشینه پیدا شود!

Tuesday, April 22, 2008

اندر حکایت جماعت بیکار یا بیمار

قضیه از اول که مضحک بود و حالا دوز خنده اش مدام بالاتر می رود! اینکه یکی به آدمی که بیشتر از یک سال پیش دوستیمان تمام شده، ای میل بفرستد و بخواهد بدی مرا بگوید به اندازه ی کافی مضحک هست.. خب که چی؟ گیرم که آن آدم باور کند من هر روز با یکی بوده ام و هستم! فقط یه ذره به تاریخ هایی که عنوان می کند دقت کند همه مربوط به بعد از اتمام دوستی ماست و زندگی من ربطی بهش ندارد.
در بیکاری ملت اگر شک داشتم، حالا می توانم یقین حاصل کنم. یعنی حالا که دور هم هستیم حسابی می توانیم بخندیم و از خنده دل درد بگیریم حتی!!
آن از دوست مشترکی که برای تحریک من !! و یا هر دلیل دیگری.. جریان خواستگاری دوست سابق من و دوستی اش را عنوان کرد. که شنیده ها حاکی ست که متأسفانه دروغ مصلحتی (کدام مصلحت؟!) بوده و حقیقت نداشته.. وگرنه بدم نمی آمد آقای الف مزدوج شود و همان سالی یکبار هم یادی از من نکند.
این هم از آدم بیکاری که وقت می گذارد تا آقای الف را به راه راست هدایت کند و پته ی دنیا را بریزد روی آب. احیانن اینجا را هم می خوانی؟! قربان دستت یه چند تا جُک دست اول هم اگر داری رو کن تا بیشتر بخندیم.
خدایی اش جالب ست.. یادش که می افتم خنده ام میگیرد. شما کاری؟ باری؟ چیزی ندارید که دنبال من راه افتاده ای و مدرک جمع کرده ای؟ یه چند تا از آن فیلم و عکس هایی که می گویی را رو می کردی تا منم آشنا بشم با این جماعتی که باهاشون خوابیدم..
آقای س.ش و F و B را می تونم حدس بزنم.. ALEF و h.r را نفهمیدم.. یعنی کیا می تونن باشن؟! :))

اصلن نیازی به هیچ بنا بشری نیست که این رابطه ی تمام شده را بخواهد خراب کند. تمام شده می فهمی یعنی چه؟ یعنی تمام شده! دنیای آقای الف مرده! از چهلم و سالگردش هم گذشته.. نیازی به نبش قبر نیست! دلسوزی هایتان را نگه دارید برای خودتان لطفن!

با تشکر

چیزی عوض نشده

تو فقط اعصاب منو می ریزی بهم !
همین

از عواقب تکنولوژی؟

خودکار را که داد دستم، به سختی لای انگشتم جا می گرفت.. مثل موجود مزاحم و اضافه ای تکون می خورد لابلای انگشتام.. راحت نبود.. غریبه شدم با کاغذ و خودکار
این دو روز دستخطم برام دوست داشتنی تر شد.. انگار که هر چی بیشتر این اسمها را می نوشتم، بهتر و راحت تر می شدند..
باید براش وقت بیشتری بذارم.. برای دست خطم.. برای خطی که مال خودمه و نباید فراموش بشه..

ساعت 4 عصر

چند روز پیش که شروع کردم به خوردن آموکسی سیلین ها و طبق معمول ساعت 4 بعدازظهر یادم رفت قرص بخورم. آقای فرهنگی قبول زحمت کرد که این ساعت 4 بعدازظهر ها را به من یادآوری کند. صبح که منا را می بردم مدرسه و برمی گشتم 8صبح می شد و یادم بود قبل از خواب دوباره قرص را بخورم. شب هم که فراموشم نمی شد. فقط این ساعت 4 بعدازظهر شده بود معضل !!
روز اول یک ربع بعد از ساعت4 ، sms فرستادم و تشکراتم را اعلام کرد و آقای فرهنگی زنگ زد و عذرخواهی کرد!! و گفت فردا دیگه فراموشم نمی شه..
دو روز بعد هم جریان همین بود و من یادآوری می کردم بهش که یادش رفته و با کمی تأخیر یادم می افتاد که باید بهم یادآوری می شده قرص بخورم. دیروز به آقای فرهنگی گفتم اتفاقن خوب شد که قراره تو به من یادآوری کنی چون هر روز یادت می ره و من بهت یادآوری می کنم !!
ولی امروز خوابیدم و آقای فرهنگی هم درگیر قرار های کاری مهمشون بودند.. ساعت 8 شب که با آقای دودآبادی حرف می زدم و ایشون گفتن تو که هنوز مریضی! یادم افتاد باز قرص ساعت 4 را فراموش کردم..
اگه فردا یادم نره، قرصهام هم تمام می شه..

Monday, April 21, 2008

داستان خرس های پاندا به روايت يک دنيا که بچه ای در نیویورک دارد 2

دوشنبه ها دلم برایت بیشتر تنگ می شه! چون می دونم سریال دکتر قریب داره و بعدش هم آقای نود اینا و وقت بچه م پر می باشد با تی وی..
منم اصلن فکر نمی کنم این آقای نود اینا شده هووی من! اصلن..


پ.ن: در همین لحظه که این سطور را تایپ می نمودم بچه مان زنگ زد و این دو نقطه D کشششش آمد و اینها! بچه م هم گفت که خیلی بیشتر از آقای نود اینا مرا دوست می دارد و اینها..

ظاهرن

جریان مسخره ای راه افتاده.. منتظرم ای میل هایی که می گه را فوروارد کنه و کمی بفهمم جریان چیه؟

اهمیتی نداره

قبض موبایل را شاکی می گیره طرفم.. از دستش می گیرم و می رم سمت اتاقم.
عجیبه برام ولی سکوت می کنم.. خردش می کنم و می ریزم تو سطل زباله.
می گه اینجوری پرداخت می شه؟

سکوت می کنم. برام مهم نیست.

خونه ی جدید

کم کم از اواخر اردی‌بهشت باید شروع کنیم به جمع و جور کردن و اسباب کشی.
خونه ی جدید را بیشتر دوست می دارم. یک کوچه ی خلوت با کلی دار و درخت و جنگل!! و یک حیاط خوشگل و گلدار !! یعنی همون پر از گل و بوته..
همچنان زیاد با مهسا اینا فاصله نداریم! یعنی یک خیابان سربالایی یا شیب دار یا مایل؟! را تصور کنید که ما الان انتهای این سراشیبی هستیم و مهسا اینها هم کوچه بغلی هستن. از یک ماه دیگه باید این سراشیبی را بریم بالا!! و اونجا ساکن شویم.
بعد اگر قرار شد این تابستان هم برم مهدکودک و با همون خانومه که بعید نیست شوهرم بده تا بتونه مجوز آموزشگاه هنرهای تجسمی بگیره! همکاری به انجام برسونم.. دیگه لازم نیست کوه نوردی!! کنم و این سربالایی را برم. بجاش یک خط مستقیم را باید طی کنم، از این ور خیابون برم اون ور..
ولی امیدوارم خدا قسمت کند و این کاری که چهارشنبه قراره بریم مذاکره کنیم به موفقیت برسد و مذاکرات خوب باشد. در اینصورت دیگه مهدکودک و کانون پرورشی نمی رم امسال..

Saturday, April 19, 2008

از مزایای فلفل تند

از شگفتیهای طبیعت اینکه در حالی که پزشکان همیشه برای کسایی که معده ی حساس و ناراحتی معده دارن فلفل تند و غذاهای تند را غدقن می کنن، مامان جان من وقتی فلفل سبز تند می خوره هیچ مشکل و ناراحتی معده نخواهد داشت..
اونم وقتی که تا سالها پیش از این دکتر به اون دکتر در رفت و آمد بود، انواع و اقسام دارو ها بهش تجویز شده بود و فلفل هم ممنوع بود براش. مامان به این کشف رسید که وقتی فلفل های تند می خوره، معده اش مشکلی نداره و سال هاست به خوبی و خوشی بدون قرص و شربت زندگی طی می شود..

الان هم مامانم روی یک برش پیتزا به میزان فراوان سس فلفل تند خالی کرده بود برای درمان درد معده!!

سکوت

- می خوام حرف بزنم!
یک لایه نگرانی صورتش را می پوشاند و با ترس می پرسد چی شده؟
- چیزی نشده. می خوام حرف بزنم خب..
دوباره با نگرانی و شدیدتر می پرسد چی شده؟
- چیزی نشده. فقط می خوام جفتتون حضور داشته باشید که طبق معمول پاس کاری نشم بینتون.

فکر می کنم چقدر عجیب شده حرف زدن هایمان. خارج از روزمره و اتفاقات روز که باشد سریع حالت چهره ها عوض می شود. نگرانی، اضطراب و دلهره جایگزینش می شود. همیشه قرار نیست اتفاق بدی بیفتد تا من حرف بزنم.
راحت نیستیم. در عین ظاهر راحت و گرم و صمیمی مان، راحت نیستیم. من برای هر بار حرف زدن صدبار کلنجار می روم، صد بار مرور می کنم، خنده دار نیست که گاهی به خدا هم متوسل می شوم؟

عادت کرده ام برای نگفتن خیلی از حرفها.. این وسط که قرار به حرف زدن می شود، باید به خودم اعتماد به نفس تزریق کنم برای حرف زدن با شما! مضحک نیست اینهمه مقدمه چینی برای حرف زدن؟

فاصله های بین ما همیشه بوده. در عین حال که شاید فکر می کردیم صمیمی هستیم، دیوار ضخیم و محکمی ساختیم که وقتی شیارهایی مابینش درست می شود و قفل سکوت قرار ست شکسته شود، نگرانی جایگزینش می شود.

در عین حال که فکر می کردیم و شاید فکر می کنیم صمیمی هستیم، حرف نمی زنیم. شاید هم من حرف نمی زنم.. شاید من عادت کرده ام به حرف نزدن، نگفتن و نگفتن..

Friday, April 18, 2008

مقدمات

جناب آقای .... و خانواده ی محترم
آقای .... و بانو
سرکار خانم ...
خانم .... و خانواده ی محترم
و
و
239 تا کارت!! برای یک بعدازظهر آمار بدی نیست.. احتمالن یک روز دیگر وقت بذارم برای پشت نویسی کارت های عروسی، تمام می شه.

Wednesday, April 16, 2008

داستان خرس های پاندا به روايت يک دنيا که بچه ای در نیویورک دارد

دیشب
من- امروز مدير مهد هم زنگ زد، از من مدرکم را درخواست کرد. بعد فيروزه گفت بايد يا 27 سالت باشه يا شوهر داشته باشی.

بچه - خوندم
چيه؟! چرا نگاه می کنی؟
انتظار داری مثل اون آقای فرهنگی پيشنهاد ازدواج بدم؟
هان؟ هان؟

من - :)) :))
اوهوم! اگه مي شه لطفن

بچه - باشه
کِی؟ کِی؟

من- هر وقت تو بخوای

بچه - ياهو : اين دو تا بی جنبه رو ببرين بيرون !

امشب
بچه - کِی عروسيمونه!؟

من- نمی دونم

بچه - يه کم زودتر خبر بده که لااقل مثل عروسی آقای پسرعموی شما نشه... بشه لباس دوخت و سفارش داد..

شماره های بی ربط

1.
می گه: می شه فشارت بدم؟
می خندم و می گم آره !
دوباره بغلم می کنه و محکم فشارم می ده..

دلم براش تنگ شده بود..

2.
می گه جواد گفت بهت بگم چاقاله ! دلمه ی برگ .. و حتمن هم تأکید کنم روش!! شاید وسوسه بشی..
می گم من هنوز هم حسرت این مونده به دلم که چرا پارسال به خاطر اون نمایشگاه موندم و با بچه ها نرفتم شیراز ..
می گه خلاصه امروز کلی رو مخ من رفت که وسوسه ات کنم!
می گم نمی شه ولی..

3.
دکتر می گه رژیم داری؟
می گم نه! هیچ وقت..
می پرسه: ورزش می کنی؟
می گم ابدن !!
می گه پس چرا لاغر شدی؟ رنگ و روت پریده..
می گم نمی دونم!

آموکسی سیلین می نویسه برای سرفه ها و گلو درد و 20 تا قرص مولتی ویتامین، روزی یک عدد !

Tuesday, April 15, 2008

چرا تمرین نمی کنیم ؟

هیچ وقت حوصله ی وارد شدن به دعوا ها و بحث های وبلاگستان را ندارم و نداشتم. یک بار اشتباهی!! وارد دعوا شدم و همون برام بسه..
ولی این وسط به چیزی برام جالب بود..

جدا از اعتقادات زهرا و نوشته ای که با نظرات موافق و مخالف زیادی روبرو شد. و فکر می کنم یکی از مشکلات اون نوشته این بود که نویسنده چند تا چیز را عنوان کرد و من نفهمیدم مشکلش روابط جنسی خارج از چهارچوب اسلام هست - که خب دلیل نداره هر کی تو وبلاگستان هست مسلمون باشه - یا نوشتن و عنوانشون در بلاگستان یا فمنیست ها یا بی دین و ایمون بودن وبلاگ نویس ها یا ....
شاید خوب بود زهرا به همون جمله ای که نوشته بود پایبند می موند و " به عنوان یک دختر مذهبی از دیدگاه مذهبی " یک به یک نظر شخصیش را "بدون قضاوت کردن" می نوشت.
و نمی شه چون کسی نظرش با ما همسو نیست تیربارانش کرد.

قسمت جالب قضیه برای من کامنت های زیر نوشته بود. مسلمن آدمهایی که کامنت گذاشتن از مردم عامی و بی سواد این کشور که نیستند. حداقل سواد و دانش استفاده از کامپیوتر و اینترنت را باید دارا باشند تا بتونند نظرشون را ثبت کنند در این دنیای مجازی.
یک عده که یه جایی را پیدا کردند تا از این موضع سوء استفاده کنند و بد و بیراه بگن به دسته ای که مورد انتقاد زهرا بوده و به قول زهرا فمنیست ها !!
یک عده هم که مخالف نظرات نویسنده بودند مثل خیلی وقتهای دیگه القاب و صفت های نامناسبی را نثار نویسنده کردند.
- دسته ی سومی هم بود البته که خیلی خوب و منطقی و بدون توهین نظر مخالف یا موافقشون را اعلام کردند که اصلن بحثی در این باره نیست. -

اگر به راستی ما به دنیای آزاد و دموکراسی اعتقاد داریم و هر دم کلی گلایه نثار سیستم حاکم بر مملکت می کنیم، چرا دقیقن همون رفتارها را در این دنیای مجازی به عینه تکرار می کنیم به جای اینکه از این فضای آزاد استفاده کنیم برای تمرین.. تمرین کنیم به عقاید همدیگه احترام بذاریم، تمرین کنیم نظرات مخالف را بشنویم. قرار نیست حتمن بهش عمل کنیم یا دلیل و برهان بیاریم تا نظر مقابلمون را عوض کنیم.
حداقل اینجا می تونیم صفحه ای که باز کردیم را با یک کلیک ببندیم، بدون اینکه چشم تو چشم کسی بشیم و تو رودروایسی گیر کنیم برای شنیدن حرف کسی و یا دیدنش. مجبور نیستیم نظرمون را حتمن اعلام کنیم که به شخص یا اشخاص دیگه ای توهین کنیم..

اسم مهدکودک که روی گوشی ام نمایان می شود، جواب نمی دم. حوصله ندارم.. لابد می خواد درباره ی نقاشی دیوار مهد صحبت کنه. هیچ اشتیاقی برای نقاشی ندارم. مهر ماه که قرار شد شروع کنم و نقاشی دیواری براشون کار کنم انقدر بارون اومد و هوا خراب بود که بی خیالش شدیم و قرار شد بعد از عید که هوا رو به گرمی می رود کار را دوباره شروع کنیم.
صدای گوشی که قطع می شه، تلفن خونه زنگ می خوره.. داد می زنم من خونه نیستم!!
مامان نگاه سرزنش باری به من می کنه و جواب می ده.. مدیر مهدکودک بوده. دوباره صدای گوشیم در میاد. مامان می گه زشته! جواب بده خب.. می گم حوصله ندارم.
دوباره صدای گوشی بلند می شه. جواب می دم و عذرخواهی می کنم بابت جواب ندادن و ...
حرفی از نقاشی دیواری نیست.. برای گرفتن امتیاز مؤسسه نیاز به مدرک من داره. قرار می شه برم ببینمش..
خیالم راحت می شه. اصلن حس نقاشی نداشتم.

پ.ن1: فیروزه می گفت برای گرفتن امتیاز مدیر مسئولی یا باید 27 سال تمام داشته باشی یا متأهل باشی! که من هیچ کدام از این ویژگی ها را ندارم. پس باید دنبال یکی دیگه بگردند.

پ.ن2: آقای فرهنگی می گه برای سن کاری نمی تونم کنم ولی دومی را می تونم حل کنم!!
من واقعن شیفته ی این دوستان فداکارم که برای کمک به من از هیچ کاری دریغ نمی کنن..

پ.ن3: دارم فکر می کنم تولد کسی نبود امروز؟ یه جورایی حس می کنم بیست و هفتم فروردین تولد یکی باید بوده باشه! هوم؟ حافظه ام در هر زمینه ای یاری نمی دهد، این یه مورد را همیشه درست کار می کرد. تقویمی هم ندارم تاریخ تولد توش نوشته باشم و الان بشه بهش مراجعه کرد..

بازی نا تمام

گفت کارتون می ذاری؟ می گم اوهوم! لیلو و استیج را دیدی؟ گفت نه..
شروع که شد یادم افتاد زیرنویس داره این! حالا یه بچه ی 6- 5 ساله چجوری بخونه اینها رو؟
نشستم کنارش و به جای تمام شخصیت ها حرف زدم! ته گلوم می سوخت از قبلش و سرفه می کردم گاه گداری و همچنان می سوزه..

شام خورد و یه ذره اینور اونور ورجه وورجه کرد و نشست کنار منا. از کنارشون رد می شدم، منا جلوم را گرفت که کجا می ری؟ با سینا بازی کن..
می گم چه بازی کنیم؟ کمی فکر می کنه و می گه سنگ، کاغذ، قیچی !
سنگ، کاغذ، قیچی
می گه هر کی 20 شد، برنده ست! تا 20 بازی کنیم؟ و یکی یکی هر بار که قیچی، کاغذ منو می بره یا کاغذش دور سنگ من می پیچه با انگشت اون یکی دستش شمارش می کنه..
16 به 13 به نفع من !! مامانش می گه دیگه باید بریم..

Sunday, April 13, 2008

آخرین باری که اینجا آمدم، همه جا سفید بود.. برف بود و برف.. سپید بود و سپیدی.. و حالا تا چشم کار می کند سبز ست و سبزی و بوی بهار به مشام می رسد.
عادت دارم روی لبه های این دیواره ها راه بروم، بدوم، جست و خیز کنم، بالا و پایین بپرم و ریه هایم را پر از هوا کنم.. ولی امروز اسم "مربی" را یدک می کشیدم و با احتیاط بالا و پایین ها را می رفتم که وقتی پسرکی شیطان جست و خیز می کرد حرفی داشته باشم و بگویم " آرامتر.. نپر! ندو ! مواظب باش.. "

روز جهانی یک چیزی بود، مرمت و نگهداری ابنای تاریخی؟ یا همچو چیزی.. سازمان میراث فرهنگی با همکاری کانون پرورشی مسابقه ی نقاشی از مقبره ی شیخ زاهد گیلانی برگزار نموده بود. هیئتی که از مرکز استان آمده بود و دوربین به دست، محض ثبت اینهمه اهمیت به میراث و تاریخ لابد! میان این 20 تا کودک و نوجوان می چرخیدند.
و دیوارهای سفید و پر از شیار و خط و خطوط سیاه و کج و معوج لابد از اینهمه توجه، سفید می شدند و رنگ می گرفتند.
میان بچه ها تردد می کردم و با هر صدای کشدار و رسای "خانوووووووووم" به سمتی پرت می شدم. یک به یک توضیح می دادم که فقط چیزی که می بینی را بکش، قرار نیست کل این فضا را جا بدی در کاغذ. نترس، ایراد نداره، ادامه بده، ادامه بده و ...
از این ور به آن ور، بارها و بارها دور این ساختمان گشتم و گشتم تا سؤالی بی جواب نماند. شیما یک سمت می رفت و من در جهت مخالف، شیما به سمت من می آمد و من به سمت دیگری.. با این حال باز بچه ای پیدا می شد که نقاشی به دست دنبال "خانوم" بگردد و به نزدیک ترین فردی که در دسترسش بود – من یا شیما – نقاشی را برای گرفتن تأییدی نشان دهد.

خستگی ماند برای ما ولی دوباره، لذت بودن و کار با بچه ها امروز همراهم بود.

Saturday, April 12, 2008

این روزها زمان زود می گذرد.. خیلی زود

این روزها به یک کار جدید فکر می کنم. یه کاری که هیجان و انرژی تزریق کنه به این روزهایی که اسیر روز مرگی ها شده و ظاهرن فقط می گذره که گذشته باشه..
سعی می کنم کتاب بخونم ولی این فقط سکون موجود در درونم را تثبیت می کنه و چیزی نیست که منو به حرکت وادار کنه..

.

می گه عجب دنیای کوچیکیه !!
می گم اوهوم، خیلی..

Friday, April 11, 2008

اولش که قرار سفرهای یک روزه گذاشته می شود این حس تنبلی من چنان کش و قوس می آید و ساز مخالف می زند در درونم که خودم از اینهمه بی حال و حوصله بودن شاکی می شوم! ولی خب ابراز شکایت نمی کنم و رأی ممتنع می دهم در خانواده.
امروز هم طبق اصرار خواهر ها و رأی گیری که صورت گرفت و هیچ کس نظر مرا نپرسید ولی گفتند دموکراسی برقرار بوده! رفتم ماسوله..
فکر کنم آخرین بار 15 یا 16 سال پیش سر از ماسوله در آورده بودیم با اینکه راه دوری هم نیست. چیزی که تمام این سفر را برام هیجان انگیز کرد دو تا مغازه بود! یه مغازه که گردنبند های قدیمی داشت با لباس های قدیمی که پول های شاهنشاهی روش دوخته شده بود و لابلای گلوبند ها هم بود، کلی خوشگل و دوست داشتنی بودند. و من کاملن زورم اومد پول بدم بابتش و فقط به نگاه کردن بسنده کردم.
مغازه ی دوم یه کتاب فروشی بود پر از کتاب های عهد دقیانوس و قدیمی و رنگ و رو رفته! ولی اینجا نتونستم دست خالی بیام بیرون و 4 تا کتاب خریدم.
البته آقای فرهنگی وقتی قیمت کتاب ها را شنید حسابی زد توی ذوقمان و گفت گرون خریدی! و به عبارتی بهم انداختن.. حالا اندکی از هیجانمان خوابیده. حس سرخوردگی پیدا کرده..

پ.ن : اصلن به من چه این آقای فرهنگی حس کارشناسی اش گل کرده.. همان لذتی که من از دیدن اون کتابها بردم، کافیست.

عجیب نیست وقتی دعوتت نکرده باشند، اطلاع نداشته باشی تاریخ دقیق جشن کی و چه زمانی ست. فقط شنیده ها حاکی ست که فلانی دارد ازدواج می کند! آن وقت شاکیانه تماس بگیرند که چرا در جشن عروسی شرکت نکرده ای؟
بعد بگویی شما اطلاع ندادید و چیزی نگفتید، دعوت نشده بودیم!
طرف شاکی تر شود و بپرسد یعنی چه دعوت نشده اید؟

نمی دانم ملت عجیب و غریب شده اند یا من مشکل پیدا کرده ام که این رفتارها و برخوردها را نمی فهمم..

Thursday, April 10, 2008

دیشب بابا جلوی فروشگاه لوازم ورزشی از ماشین پیاده شد. می گه برای فردا صبح کفش ندارم. چند لحظه صبر کنید برم کفش بخرم و بیام.
مامان می گه تو که گفتی فردا نمی ری فوتبال.
بابا می گه نرم فوتبال؟ برم تریاک بکشم؟ بذار برم بپرسم این دور و بر کجا تریاک دارن به جای کفش ورزشی بخرم دیگه.. همینو می خوای؟

صبح از خواب می پرم. بابا با صدای بلند حرف می زنه. مطمئنم که مخاطبش هیچ کدوم از اعضای خانواده نیست. گیلکی صحبت می کنه. گیج خوابم و نمی فهمم چی می گه..
سعی می کنم بخوابم، صدای بابا نمی ذاره. به اونی که پشت خط ه می گه پس این جوون ها برن کجا؟ حالا که اینها می خوان ورزش کنن، بجای اینکه حمایت کنید دارید فراریشون می دین و ...
پتو را می کشم روی سرم، فایده نداره! بابا تند و با هیجان و عصبانی با آقای میم که یکی از اعضای شورای شهر ه حرف می زنه.

صدای مامان می یاد که می گه آروم باش. حالا به فلانی می خوای زنگ بزنی، آروم صحبت کن و عصبانی نباش.

بابا آروم شروع می کنه. سلام و احوالپرسی با رئیس شورا که فکر کنم از دوره ی اول عضو شورای شهر بوده. می گه شما چند سال پیش اون ورزشگاه را ساختید و دعای خیر گذاشتید برای خودتون. حالا درسته شهرداری زمین کناری را جای آشغال قرار بده و زباله تخلیه کنه؟ و .. دوباره هیجان صدای بابا می ره بالا. توضیح می ده که اون زمین از 6 صبح تا آخر شب رزرو شده ست. الان که ما اومدیم بیرون، یه گروه منتظر بودن. هوا هم کم کم داره گرم می شه این بوی گند همه را فراری می ده و شهرداری چرا باید همچین اجازه ای بده؟ کنار زمین ورزشی را جای آشغال می کنن مگه؟ و ...

نمی فهمم کی همه از خونه می رن بیرون. با زنگ آیفون بیدار می شم. مامان برگشته. می گم بابا اینهمه داد و بیداد کرد سر صبحی، به نتیجه هم رسید؟
می گه آره. شهرداری فرصت یک ماهه خواسته تا جای تخلیه زباله را عوض کنه.

پ.ن: آقای دزدکی چند وقت پیش احوال رفیقش را پرسیده بود و گفت چرا از بابات نمی نویسی؟ اینم خدمت آقای دزدکی. ببین رفیقت چه می کنه در راه فوتبال..

فرض کنید با یکی از دوستان یا اقوام همراه شده و در جمعی با دوستانش آشنا می شوید. در همین حین که گفتگو شکل می گیرد شماره تماس ها هم رد و بدل می شود و یکی هم این وسط احیانن بگوید من خیلی از شما خوشم اومده و کاش یه خواهر مثل تو داشتم. تو هم بگویی: منم خوشحال می شم خواهرت باشم! و این ارتباط بسیار مهربانانه تر ادامه پیدا کند. البته خب محدود به همان هر یکی، دو هفته احوالپرسی و به علت بعد مسافتی شاید سالی یکبار هم همدیگر را نبینید.

حالا تصور کنید همان دوست یا قوم و خویش مهربان، یهو هوس کند قهر شود با شما و چشم دیدنتان را نداشته باشد. در همین زمان آن دوست مشترک تماس بگیرد و سلام و احوالپرسی کند و بگوید امشب فامیلت را می بینم و تو هم بگویی خوش بگذره بسیار و به همه سلام برسون.
این آدم هم برود در جمع به حاضرین در صحنه بگوید فلانی - که من یا شما باشی - سلام رسانید!

بعد همان دوست یا قوم و خویش گرامی گُر بگیرد و sms بفرستند که دست از سر دوستای من بردار! و دلم نمی خواد بلایی سر دوستام بیاد!!!

چه حسی بهتون دست می ده اونوقت؟ من واقعن شوکه شدم.. چون نه بحث ما انقدر جدی بود و نه من بلایی سر کسی آورده بودم. خیلی مسخره ست این برخوردهای بچه گانه. مگه می شه چون یکی باهات قطع رابطه می کنه با همه ی دوست و آشناهای مشترک هم قطع ارتباط کنی چون اون آدم باعث آشنایی ها بوده؟

سردم شده بود..

Wednesday, April 9, 2008

گاهی حس می کنم این لحظه ها را باید ببلعم. که شاید زود تمام شوند و فرصتی دیگر نباشد. ساعت را نگاه می کنم و با تعجب می گم ساعت ده و نیمه؟!! سر تکان می ده و می گه آره.. فکر کنم ساعت 9 بود اومدیم خونه. شام بخوریم؟
نگاهم می افته به سیب زمینی های سرخ شده.. 3 تا چنگال میاره و می ذاره گوشه ی بشقاب بزرگ سیب زمینی. می گه ظرف کمتر کثیف کنید! می گم قبلنا اینجوری نبودی! چرا انقدر تنبل شدی؟ حالا دو تا دونه ظرف قراره بشوری.. ببین چه قدر غر می زنی! خوبه سیب زمینی ها را هم سرخ کردم.
می گه خب تقسیم کار کرده بودیم.. می گم قرار بود فقط سیب زمینی پوست بکنم و خرد کنم، سرخ کردن پای تو بود.. و سس می ریزم روی سیب زمینی ها..
نون را از یخچال در میاره و می گه فقط همین یه بسته ست. می گم خب اینکه کم نیست. زیاد هم هست! می گه فردا صبح چی؟
مریم می گه 3 تا نونوایی همین نزدیکی هست. می گم اوهوم. یه کوچه بالاتر، یه کوچه پایین تر! می تونی خودت انتخاب کنی عزیزم.. می گه یعنی دنیا جون صبح می ری نون می خری عزیزم؟
می گم شرمنده، من همچین فداکاری عظیمی نمی کنم! امروز به حد کافی برات فداکاری کردم وگرنه هیچ وقت پایه ی سیب زمینی سرخ کردن نیستم.
می گه پس نون زیاد نخورید، برای صبحانه .. یعنی صبحانمون هم بذارید!

مریم خداحافظی می کنه و می ره خونه اش - طبقه ی بالایی - .
می گه چند صفحه جزوه ام را بنویسم، فردا دیگه فرصت نمی کنم. می گم باشه.. اون می نویسه و من حرف می زنم. اون حرف می زنه و من گوش می دم..

می گه این بلاتکلیفی بده. اگه قراره پاییز عروسی بگیریم که دیگه باید از خرداد بیفتیم دنبال کارا، اگه عید، که وقت هست. ولی این بلاتکلیفی خیلی بده.. باید بگم تا آخر اردی‌بهشت تکلیفمون را مشخص کنن.

می گم اوهوم.. چند ماه دیگه که بری، دلم برات تنگ می شه..

Tuesday, April 8, 2008

این بار هم

این بار هم زنده می مانم! جای نگرانی ندارد.
دیگر فحش و لعنت و نفرین هم نمی کنم که این چه دردیست. هست و به اجبار باید باشد. این باید ها گاهی غیر قابل فهمند. باید طی شود و می دانم. باید درد کشید حتی با وجود خوردن مسکن، می دانم. مسکن ها هم جوابم کرده اند. خودم را منع کرده ام از خوردن مسکن های قوی تر که مبادا بعد از مدتی بدنم به اینها هم عادت کند و دیگر اثری نداشته باشد.
باید بگذرد، این را هم می دانم.. این موقع ها که باید زمان زودتر بگذرد، معکوس می رود و کش می آید انگار..
باید امروز و فردا و شاید پس فردا هم بگذرد، می دانم..
جای نگرانی ندارد فقط نمی دانم چرا عادت نمی شود، چرا هیچ وقت این درد عادی نمی شود..
می دانم! این بار هم زنده می مانم.. جای نگرانی نیست!

Monday, April 7, 2008

قشنگه روز و روزگار

می تونه همه چیز خیلی خوب باشه.. چرا که نباشه؟

پ.ن: می روم شب نشینی..

این از این

نمی دونم چه معجزه ایست که مثلن اگه من در اینجا را تخته کنم، از نیم ساعت بعدش یا حالا فوقش اندکی بیشتر از نیم ساعت و اینها.. می افتم روی دنده ی حرف زدن و کلی حرف و حرف تلبار می شود روی دلم و به این باید فکر کنم که اگه ننوشته بودم تعطیلات و کرکره را پایین نکشیده بودم الان می رفتم مثل بچه ی آدم می نوشتم و حرفی قلنبه نمی شد!
یک روز هم به زور گذشته از وقتی نوشتم حرفهام گیر کرده! و حالا بیخوابی زده به سرم و انگار کار دیگری غیر از نوشتن و پست هوا کردن سر صبحی ندارم! شکر خدا حوصله ی چندانی ندارم وگرنه امشب حسابی از خجالت خودم در می آمدم و تا خود صبح می نوشتم..
ولی خب حوصله اش نیست!

تنها چراغ روشن مسنجر یک عدد " دنیا " ست و بس

×خواب رویای فراموشی هاست

خوابم نمی بره..
خواهره قبل از خواب گفت زود بخواب، صبح زود بیدارت می کنما!!
خوابم نمیاد هیچ!

دلم هوایت را کرده خیلی.. کاش بودی سمیرا..
دستم به تلفن نمی رود که زنگ بزنم، دوست ندارم از پشت تلفن آه و ناله سر بدم. کاش می شد ببینمت.

شاید باید خوشحال هم باشم. حال عجیبی ست. نه ناراحتی و نه شادی! نمی دانم چیست هر چه که هست.

روزهای خواب آلوده ایست این روزها.. کرخت و بی حوصله

× حمید مصدق

حالم بهتر از چند ساعت پیش هست. دیدم چیزهای خیلی مهم تری برای نگرانی و توجه وجود داره.

برای تو که شکر خدا این روزها کاملن ازت بی خبرم فقط می تونم بنویسم:
به راستی خریت تا کجا؟!

کاش این یکی، دو روزه با مریم و سهیل تماس می گرفتم و از این تعارف های احمقانه کم می کردم. با اینکه بارها بهشون گفتم هر کاری دارن تماس بگیرن ولی همه ی بار را دارن یک تنه به دوش می کشند. امشب که دیدمشون حسابی نگرانشون شدم. توی چشمهاشون پر از خستگی و اضطراب بود. خدا را شکر امشب قرار داد خونه را بستن و یه بار از روی دوششون برداشته شد.

دیروز مهسا می گفت نمی دونی چقدر سخته عروسی گرفتن. همش دارم فکر و خیال می کنم.
می گم چرا عزیزم.. کاملن می فهمم! واسه همینه که هر کدوم از نزدیکانم ازدواج می کنن من پشیمون می شم و خدا را شکر می کنم که به فکر ازدواج هم نیستم!

Sunday, April 6, 2008

هوای نوشتن

دلم می خواد برگردم به روال روزی چندین تا پست و شاید همون روزی حداقل یه نوشته.. ولی حرفهام گیر کرده.

Saturday, April 5, 2008

واقعن داشتم از دست می رفتم، که هیچ کس نبود! شکر خدا مهسا امروز زنگ زد و اعلام موجودیت کرد. چند روزه دارم فکر می کنم باید بگردم و دوستای تاره پیدا کنم. دوستانی که پایه باشند که بشود دو کلمه باهاشون حرف زد، پیاده روی رفت و هر وقت داشتی می پوسیدی در خانه بشه بهش – یا بهشون – زنگ زد و یه قرار دوستانه گذاشت به صرف خنده و خوشحالی و تزریق انرژی !

مهسا جان که از قبل از عید درگیر شوهر و خانواده و خانواده ی شوهر بود و تازه امروز آمد. از این اتفاق ها هم زیاد می افتد. یک قانون نانوشته ای بینمان هست که وقتی شوهرش می آید من نه تماس می گیرم و نه توقع دیدار و تماس و چیزی داریم ( و یا بهتر ست بگویم - دارم - ). بعد داشتم فکر می کردم خوبی اش این ست که شوهرش فرسنگ ها دور تر ست و فقط ماهی دو، سه روز مرخصی دارد. می دونم خودخواهانه ست که از دوری این دو تا من اظهار امیدواری کنم و اصلن هم کار خوبی نیست! ولی خب یه حس خودخواهانه ای در وجودم هست که این دختره رفیق ده ساله ی من ست و هنوز یک سال از تاریخ عقدشان نگذشته..
آخرش که چی؟ بالاخره تا چند ماه دیگر (پاییز ) و یا نهایتن نوروز سال بعد جشن عروسی شان برگزار می شود و می رود کیلومتر ها آنور تر ! که شاید در خوشبینانه ترین حالت سالی دو، سه بار بتونم ببینمش..

یک فیروزه ای هم بود که با اینکه کلی آنورتر درس می خواند ولی هم زود به زود می آمد و هم حداقل یکی، دو شبانه روز در منزل ما بود و تمام رفت و آمد و زندگیمان با هم بود.. گاهی حسرت مند آن روزها می شوم.
ولی در این یکی، دو ساله سهم من در بهترین حالت به دو، سه ساعت می رسد آنهم شاید هر 3 ماه یکبار و گاهی خیلی دیر تر..
این دختره هم ماکزیمم تا نوروز سال آینده جشن ازدواجش برگزار می شود و دقیقن نمی دونم کجا می رود ولی اینجا مسلمن نخواهد بود ! و الانم که نیست. خیلی وقته نیست..

شبنم که بیشتر ایام سال را اینجا نیست. میهن هم سرش گرمه تقریبن و پایه ی قرارهای اتفاقی نیست. اکثرن باید از قبل هماهنگ بشه. شکوفه هم در بیشتر مواقع حضور ندارد.

دوستان نزدیکم دور تر می شوند..

Friday, April 4, 2008

شکوفه باز نبود. میهن عذرخواهی کرد که براش کاری پیش اومده. به شبنم گفتم چه کنیم؟ گفت خودمون می ریم! و رفتیم..

پیاده روی . خرید . پیاده روی . شام . پیاده روی . کافی شاپ بسته ای که روی درش نوشته بود "باز ست " . آژانس و یه کافی شاپ دیگه که واقعن باز باشه . نشستن روبروی کوه تو هوای نه چندان سرد که بوی بهار و سیگار قاطی شده بود . و کلی حرف و حرف..
و این ساعت لعنتی که نمی فهمی کی می گذره و باید بری..

پ.ن: باید اعتراف کنم از همین الان دلم برای شبنم تنگ شده..

Tuesday, April 1, 2008

سیزدهم بهار

سبزه گره نزدم! الان اتفاقی می افته؟ و یا شاید نمی افته؟

یه جمع 35 – 30 نفره و کلی شلوغی و خنده و بازی و از این چیزها..

مممممم .. خوش گذشت!