Thursday, June 30, 2011

همش از یک سیگار شروع شد! نه.. از باران بود.. از باد خنک و هوای بارانی بود که پیچیده بود توی خانه و سیگار تمام شده بود.
دو ساعت از نیمه‌شب گذشته بود، م با شلوار گرم‌کن و دمپایی راه افتاد و رفت بیرون تا سیگار بخرد..
ع گفت: نرفته!
گفتم: رفته!
گفت: نرفته بابا! پشت در مونده حتمن.. الان جایی باز نیست.
در را باز کردم.. نبود!
صدای باران شدیدتر می‌شد.. با ع ایستادیم جلوی بالکن و باد خنک و بوی باران می‌خورد به صورتمان.. گفتم: خوش به حال م! رفت پیاده‌روی زیر بارون.. سیگار همش بهانه بود.
م برگشت مثل موش آب‌کشیده! گفت: همه جا بسته بود.
دوباره نشستیم به حرف زدن و سرکوفت زدن به م که بچه‌جان پاشو برو درست را بخوان! 8صبح امتحان داشت با جزوه‌ی نخوانده.. بعد از 5دقیقه پاکت سیگار را از جیب شلوارش درآورد و گذاشت وسط..
عکس می‌دیدیم و حرف می‌زدیم و وسوسه‌ی بعدی خزید زیر پوستمان! گفتم: آب‌میوه نداریم..
ع گفت: کدوم مغازه باز بود؟ من می‌رم می‌خرم!
م گفت: منم همراهت میام. بیا بریم.
گفتم: منم میام!
نگاهم کردند و بعد از کمی مکث، م گفت: خب! تو هم بیا..
ساعت 2و نیم شب، باران نمی بارید دیگر و همه جا خیس بود.. زدیم از خانه بیرون. سرکوچه رسیدیم، م گفت: گشت بگیرتمون چی؟
گفتم: گشت کجا بود بابا؟ می‌ریم تا سر خیابون یه آب آلبالو می خریم و برمی‌گردیم.
ع گفت: منو بگیرن، می‌برن دادگاه نظامی!
گفتم: ما را تحویل حراست دانشگاه می‌دن برامون یه پرونده هم اونجا بسازه!
ترسیدیم؟ نه.. بی‌خیال و جست و خیزکنان خندیدیم و رفتیم تا سر خیابان. چراغ‌های قرمز می‌چرخید از دور.. گفتم: گشت!‍
م گفت: جایی می‌تونی خودت را قایم کنی؟ .. انگار تو جیب جا می‌شدم!
ایستادم یک گوشه و گفتم برید خرید کنید و برگردین.. م از نیمه‌ی راه برگشت! نگران بود بترسم از تنهایی!
گفتم: آقا چرا مزاحم می شی؟ الان تحویلت می‌دم..
 ع رسید با آب‌آلبالو! گفت: ما با خودمون چه فکری کردیم 2 تا پسر و یه دختر با آب آلبالو نصف شب تو خیابون؟ اونم تو این شهر..
راه افتادیم به سمت خانه.. ماشین گشت اینبار از روبرو می‌آمد. قدم‌هایم را کند کردم و صبر کردم م و ع دور شوند از من..
م و ع تند می‌رفتند و از دور می‌گفتند: زود باش!
آرام قدم برمی‌داشتم. دزدی نکرده بودم که بترسم.. هوس کرده بودم زیر باران قدم بزنم و آب‌آلبالو فقط بهانه بود..
پیچیدیم توی کوچه.. دویدم تا زودتر کلید بندازم توی قفل و پناه ببریم به خانه.
بطری و لیوان‌ها را آوردیم. ع گفت: دنیا تو چرا باهامون اومدی؟
گفتم: خواستم خاطره براتون بسازم از دختری با مانتوی سفید و روسری قرمز!
م گفت: کلی خندیدیم ولی غم داره بیشتر تا خنده..
لیوان‌ها را زدیم به هم به سلامتی امشب.. به سلامتی سربازهایی که ترس ِ دادگاه نظامی و اضافه خدمت همیشه پشت در منتظرشونه.. به سلامتی دانشجوهای شب امتحانی.. به سلامتی خودمون!

Wednesday, June 29, 2011

اولش همه دست به دعا هستند و رقابت سر این‌که کی بهتره تا باقی بمونه..
چند هفته که می‌گذره و می‌بینه حالا تثبیت شده و نقش مال خودشه، تمرین‌ها را نمیاد.
آخه لامصب‌ها هنوز کار دانشجوییه اینجوری شلنگ تخته میندازید، پس فردا چه غلطی می‌خواین کنید؟
تو نبودی اومدی به من گفتی منم هستم؟ یه نقشی هم برای من بذار، هر کاری ازم بر بیاد برای پایان‌نامه‌ت می‌کنم؟

Tuesday, June 28, 2011

امروز آخرین امتحان دوره‌ی لیسانس هم گذشت و تمام شد
سه سال گذشت به همین زودی!
.
.
.
و سه ساله که نیستی..

Wednesday, June 8, 2011

گریه
گریه
گریه
صبح با صدای گریه شدید و بی‌وقفه‌ی نوزاد همسایه از خواب بیدار می‌شم
شب، لابلای گریه‌هاش به خواب می‌رم