همش از یک سیگار شروع شد! نه.. از باران بود.. از باد خنک و هوای بارانی بود که پیچیده بود توی خانه و سیگار تمام شده بود.
دو ساعت از نیمهشب گذشته بود، م با شلوار گرمکن و دمپایی راه افتاد و رفت بیرون تا سیگار بخرد..
ع گفت: نرفته!
گفتم: رفته!
گفت: نرفته بابا! پشت در مونده حتمن.. الان جایی باز نیست.
در را باز کردم.. نبود!
صدای باران شدیدتر میشد.. با ع ایستادیم جلوی بالکن و باد خنک و بوی باران میخورد به صورتمان.. گفتم: خوش به حال م! رفت پیادهروی زیر بارون.. سیگار همش بهانه بود.
م برگشت مثل موش آبکشیده! گفت: همه جا بسته بود.
دوباره نشستیم به حرف زدن و سرکوفت زدن به م که بچهجان پاشو برو درست را بخوان! 8صبح امتحان داشت با جزوهی نخوانده.. بعد از 5دقیقه پاکت سیگار را از جیب شلوارش درآورد و گذاشت وسط..
عکس میدیدیم و حرف میزدیم و وسوسهی بعدی خزید زیر پوستمان! گفتم: آبمیوه نداریم..
ع گفت: کدوم مغازه باز بود؟ من میرم میخرم!
م گفت: منم همراهت میام. بیا بریم.
گفتم: منم میام!
نگاهم کردند و بعد از کمی مکث، م گفت: خب! تو هم بیا..
ساعت 2و نیم شب، باران نمی بارید دیگر و همه جا خیس بود.. زدیم از خانه بیرون. سرکوچه رسیدیم، م گفت: گشت بگیرتمون چی؟
گفتم: گشت کجا بود بابا؟ میریم تا سر خیابون یه آب آلبالو می خریم و برمیگردیم.
ع گفت: منو بگیرن، میبرن دادگاه نظامی!
گفتم: ما را تحویل حراست دانشگاه میدن برامون یه پرونده هم اونجا بسازه!
ترسیدیم؟ نه.. بیخیال و جست و خیزکنان خندیدیم و رفتیم تا سر خیابان. چراغهای قرمز میچرخید از دور.. گفتم: گشت!
م گفت: جایی میتونی خودت را قایم کنی؟ .. انگار تو جیب جا میشدم!
ایستادم یک گوشه و گفتم برید خرید کنید و برگردین.. م از نیمهی راه برگشت! نگران بود بترسم از تنهایی!
گفتم: آقا چرا مزاحم می شی؟ الان تحویلت میدم..
ع رسید با آبآلبالو! گفت: ما با خودمون چه فکری کردیم 2 تا پسر و یه دختر با آب آلبالو نصف شب تو خیابون؟ اونم تو این شهر..
راه افتادیم به سمت خانه.. ماشین گشت اینبار از روبرو میآمد. قدمهایم را کند کردم و صبر کردم م و ع دور شوند از من..
م و ع تند میرفتند و از دور میگفتند: زود باش!
آرام قدم برمیداشتم. دزدی نکرده بودم که بترسم.. هوس کرده بودم زیر باران قدم بزنم و آبآلبالو فقط بهانه بود..
پیچیدیم توی کوچه.. دویدم تا زودتر کلید بندازم توی قفل و پناه ببریم به خانه.
بطری و لیوانها را آوردیم. ع گفت: دنیا تو چرا باهامون اومدی؟
گفتم: خواستم خاطره براتون بسازم از دختری با مانتوی سفید و روسری قرمز!
م گفت: کلی خندیدیم ولی غم داره بیشتر تا خنده..
لیوانها را زدیم به هم به سلامتی امشب.. به سلامتی سربازهایی که ترس ِ دادگاه نظامی و اضافه خدمت همیشه پشت در منتظرشونه.. به سلامتی دانشجوهای شب امتحانی.. به سلامتی خودمون!
دو ساعت از نیمهشب گذشته بود، م با شلوار گرمکن و دمپایی راه افتاد و رفت بیرون تا سیگار بخرد..
ع گفت: نرفته!
گفتم: رفته!
گفت: نرفته بابا! پشت در مونده حتمن.. الان جایی باز نیست.
در را باز کردم.. نبود!
صدای باران شدیدتر میشد.. با ع ایستادیم جلوی بالکن و باد خنک و بوی باران میخورد به صورتمان.. گفتم: خوش به حال م! رفت پیادهروی زیر بارون.. سیگار همش بهانه بود.
م برگشت مثل موش آبکشیده! گفت: همه جا بسته بود.
دوباره نشستیم به حرف زدن و سرکوفت زدن به م که بچهجان پاشو برو درست را بخوان! 8صبح امتحان داشت با جزوهی نخوانده.. بعد از 5دقیقه پاکت سیگار را از جیب شلوارش درآورد و گذاشت وسط..
عکس میدیدیم و حرف میزدیم و وسوسهی بعدی خزید زیر پوستمان! گفتم: آبمیوه نداریم..
ع گفت: کدوم مغازه باز بود؟ من میرم میخرم!
م گفت: منم همراهت میام. بیا بریم.
گفتم: منم میام!
نگاهم کردند و بعد از کمی مکث، م گفت: خب! تو هم بیا..
ساعت 2و نیم شب، باران نمی بارید دیگر و همه جا خیس بود.. زدیم از خانه بیرون. سرکوچه رسیدیم، م گفت: گشت بگیرتمون چی؟
گفتم: گشت کجا بود بابا؟ میریم تا سر خیابون یه آب آلبالو می خریم و برمیگردیم.
ع گفت: منو بگیرن، میبرن دادگاه نظامی!
گفتم: ما را تحویل حراست دانشگاه میدن برامون یه پرونده هم اونجا بسازه!
ترسیدیم؟ نه.. بیخیال و جست و خیزکنان خندیدیم و رفتیم تا سر خیابان. چراغهای قرمز میچرخید از دور.. گفتم: گشت!
م گفت: جایی میتونی خودت را قایم کنی؟ .. انگار تو جیب جا میشدم!
ایستادم یک گوشه و گفتم برید خرید کنید و برگردین.. م از نیمهی راه برگشت! نگران بود بترسم از تنهایی!
گفتم: آقا چرا مزاحم می شی؟ الان تحویلت میدم..
ع رسید با آبآلبالو! گفت: ما با خودمون چه فکری کردیم 2 تا پسر و یه دختر با آب آلبالو نصف شب تو خیابون؟ اونم تو این شهر..
راه افتادیم به سمت خانه.. ماشین گشت اینبار از روبرو میآمد. قدمهایم را کند کردم و صبر کردم م و ع دور شوند از من..
م و ع تند میرفتند و از دور میگفتند: زود باش!
آرام قدم برمیداشتم. دزدی نکرده بودم که بترسم.. هوس کرده بودم زیر باران قدم بزنم و آبآلبالو فقط بهانه بود..
پیچیدیم توی کوچه.. دویدم تا زودتر کلید بندازم توی قفل و پناه ببریم به خانه.
بطری و لیوانها را آوردیم. ع گفت: دنیا تو چرا باهامون اومدی؟
گفتم: خواستم خاطره براتون بسازم از دختری با مانتوی سفید و روسری قرمز!
م گفت: کلی خندیدیم ولی غم داره بیشتر تا خنده..
لیوانها را زدیم به هم به سلامتی امشب.. به سلامتی سربازهایی که ترس ِ دادگاه نظامی و اضافه خدمت همیشه پشت در منتظرشونه.. به سلامتی دانشجوهای شب امتحانی.. به سلامتی خودمون!