Saturday, February 28, 2009

ته تغاری خانمان امروز 17 سالش تمام می شود. دخترکی که جلویمان بزرگ شده، قد کشیده و حالا سایز لباسش هم با من یکی ست..

چند تا از دوستانش را برای امروز دعوت کرده.. امروز بدو بدو از مدرسه آمد و در خلال از این اتاق به آن اتاق رفتن و دور خود چرخیدن.. یکی یکی اسم دوستانش را نام می برد که فلانی نمیاد به این دلیل و آن یکی به این یکی دلیل.. آخرش هم شمرد و گفت 8 نفر حتمن میان! و داد مامان از توی آشپزخانه بلند شد..
مامان- من برای 30 نفر میوه خریدم و غذا حاضر کردم، فقط 8 نفر میان؟
خواهره : تو گفتی زیاد دعوت نکن! من هی از لیستم کم کردم..
مامان- تو که 18 نفر دعوت کردی. حالا می گی 10 نفر هم نمیان
خواهره: منکه برات توضیح دادم براشون چه مشکلی پیش اومده وگرنه من فکر می کردم حداقل 12 تاشون حتمن میان..
من: خب کل کلاس را دعوت می کردی حداقل 15 نفر بیان :دی
مامان: آره !! اینهمه میوه و غذا را چه کنم؟
خواهره: کی اینهمه میوه می خوره اصلن؟ تکلیف منو مشخص کن.. من نفهمیدم آخرش تو می گی مهمون کم دعوت کن یا زیاد؟

من و دینا هم در حال خندیدن و ریسه رفتن از مکالمه ی خواهره و مامان خانوم :دی
باباهه هم مشغول بادکنک باد کردن! اولیش هم همین الان منفجر شد :دی

Thursday, February 26, 2009

با تلفن حرف می زدم، خواهره آمد و لیوان چای را داد دستم. یکباره گفتم مرررررسی. عاشقتم من!

دوست پشت خط گفت: برات چای آورد؟

Wednesday, February 25, 2009

گلویم درد می کند.. دارم سرما می خورم و شاید هم سرما خورده ام و خودم هنوز دقیقن خبر ندارم!
نمی دونم..

بروم در توییتر لحظه نگاری کنم و بنویسم "حالش بد ست" بنویسم " زانو اش از صبح درد می کند و پای چپش را فلج کرده" بنویسم " یکباره یک حسی آمده زیر پوستش که انگار اشک بجای چشمانش کل بدنش را فرا گرفته و لحظه به لحظه بیشتر گر می گیرد"
حتی اگر به من نگویی هم می دانم در دلت خواهی گفت برو خودت را برای این دوستان مجازی ات لوس کن که همیشه قربان صدقه ات می روند و نازت را می کشند.. اسمها را با طعنه ردیف کن و ...

من قلبم دارد ترک می خورد. حالم خوب نیست و هیچ جایی ندارم جز اینجا که حرف بزنم. می فهمی؟ هیچ جایی ندارم.

شاید سالها بعد وقتی دست می کشیدم به موهای نقره ای روی سرم یا رهاشون کرده بودم در باد و آرام صورتم را نوازش می کرد و نگاه می کردم به گذشته.. بنویسم یا زیر لب بگم: سالها زیستن با آدمهایی که هیچ وقت حرف همو نفهمیدیم !

Sunday, February 22, 2009

در این سالها تنها پل ارتباطی بین وبلاگها و خواهره من بوده ام و خواهره مستقیمن رابطه ای با اینترنت نداشته ست..
حالا یه مدته ارتباطات گسترده شده ظاهرن.. وبلاگهای مورد علاقه اش را به گوگل ریدر اضافه کرده و مشتری ثابت نوشته های پیامبر کذاب شده و برای مامان خانوم هم نوشته هایش را می خواند حتی..
از رفتن دخترخاله ی گیس طلا اینها هم ابراز تأسف می نماید.
حالا چند وقت دیگه وبلاگ هم می خواد بنویسه لابد! می ترسم مامانم را هم بیاره همراش :دی

Saturday, February 21, 2009

اعصاب ندارد نخطه
خیلی هم بداخلاق ست ایضن نخطه ! خسته و کوفته و داغان حتی نخطه
صبح زود بیدار شده اینهمه راه رفته ست دانشگاه برای گرفتن 4 واحد کوفتی که یک سال عقب نیفتد. پول شهریه را ریخته در حلقوم دانشگاه و تسویه فرموده تا سایت بازگشایی گردد. نزدیک ترین کافی نت را بهش نشان داده اند و خب معلوم ست ! زمان بندی مشکل داشت و سایت خر ست و خنگ ست!
دوباره برگشته دانشگاه پیش استاد عین که دستم به دامن نداشته ات. همراهش رفته پیش خانوم آموزش و آنهم شخم زده در برنامه ی کلاسی. هی حذف کرده و هی اضافه کرده و دوباره حذف کرده! آخرش 20واحد تخصصی اخذ شد.. با چه برنامه ای آن وقت؟
سه روز کلاس در هفته و یک شب اسکان در خوابگاه تبدیل شد به 5 روز کلاس در هفته با تعطیلی روز سه شنبه! یعنی از شنبه تا 5شنبه در خوابگاه !
فاجعه ست..

Wednesday, February 18, 2009

انگار یک جایی این وسط ها انرژی ام گم شد. همه ی خوشحالی و هیجان صدام که از ته ته دل جیغ می زد و شادی می کرد و هیجان زده بود.. مثل همان وقتهایی که سلام نگفته شروع می کرد یک ریز و بدون مکث از زمین و آسمان حرف زدن و خندیدن و ... همیشه هیجان زده  بود و همه چیز هیجان انگیز !
یک جایی این وسط ها گم شده ست انگار ! یا مخاطبش را گم کرده..


زنگ زده ام به یکی از همکلاسی های حاضر در دانشگاه که از قضا همان موقع استاد عین هم داشت از آنجا گذر می کرد و گوشی را داد دست استاد که من مشکلم را مستقیمن در باب انتخاب واحد و 4 واحدی که نتوانستم بردارم بگویم و بپرسم از حذف و اضافه..
بعد از سلام و احوال پرسی و شرح و توضیح و اینها.. استاد فرمود نگران نباش! دیگه چاره چیه؟ ما که یه دنیا بیشتر نداریم.. مجبوریم هواش را داشته باشیم.. حالا که آخرت را نداریم حداقل دنیا را داشته باشیم!
کلی جلوی خنده ام را گرفتم که به استاد خوش سر و زبانمان نگویم اصولن شاگردها پاچه خواری اساتید را می کنند که کارشان راه بیفتد نه بلعکس..
و خوشبختانه گفت جای نگرانی نیست. بدون این 4 واحد یعنی عملن یک سال عقب ماندگی و اینهمه تلاش و فشردگی به پوچی می رسد . خدا نگه دارد این اساتید مهربان و همراه را :دی

Tuesday, February 17, 2009

یک وقتهایی آدم یک تصمیم هایی می گیرد به مثابه ی خریت؟ دیوانگی؟ بی عقلی؟ خوشحالی؟ مستی؟ خوشی بیش از حد؟ خل وضعی؟ از دست دادن مشاعر؟ هوم؟ ...
بعد خودش هم می داند شاید روز بعد، هفته ی بعد یا سال بعد حتی پشیمان شود.. ولی ..
ولی ..
ولی ..
ولی نمی تواند از دیوانگی اش دست بکشد!
یک تصمیم انتحاری گرفته ام .. امیدوارم آخرش زنده بمانم.
هاه ! - یک نفس عمیق -

Monday, February 16, 2009

شده ام یار سیزدهم در همه نوشت .. چه می توانم بگویم از عشق؟ اصلن چه دارم برای گفتن و نوشتن؟ هوم؟
می گوید در باب بی عشقی بنویس !

من فکر کردم تو همان کوهی که هر چقدر هم مشت بزنی و داد بزنی، هیچش نمی شود؟
دارم فکر می کنم .. فکر می کردم تو نباید ناراحت شوی؟ یا هیچ وقت ناراحت نمی شوی از من؟ خب چرا؟ دوست داشتن و مواظب بودن و اینها دلایل احمقانه ایست برای این فکر که تو ناراحت نمی شوی..
پس چه؟
نمی خواستم ناراحتت کنم..

Sunday, February 15, 2009

جمعه صبح نشستم پای این کمد و یکی یکی در همه ی لاک را باز کردم و یه نگاه بهشون انداختم.. بعد دو تا دستم را چسبوندم به هم و همه ی لاک ها را غیر از 4-5 تاش که فکر کردم به درد می خوره و می شه شاید ازشون استفاده کرد را جمع کردم و ریختم تو سطل زباله ی آشپزخونه! مامانه اولش گفت صبر کن!
دلم نمی خواست صبر کنم.. دوباره برگشتم دستهام را پر کردم و خالی کردم تو سطل زباله و همشون را ریختم دور..

نشسته بودم پای تلویزیون! - این کار عجیب و نادر این روزهاست. تا قبل از اینکه حوصله ام سر بره از بالا و پایین کردن کانال ها و کسی هم کنترل را از دستم نگیره و نگه ول کن اینو! مثل آدم بشین یه برنامه رو نگاه کن - بعد به حرفهای مزخرف خانومه گوش می دادم و گاهی فحش هم می دادم بهش.. پا شدم سوهان ناخنی که تازگی ها کشفش کردم را برداشتم و دوباره نشستم سر جام و همه ی ناخن هام را سوهان کشیدم و مرتب شد فکر کنم! بعد فکر کردم جای مینای آبی خالی که خوشحال شه این یه کار را بالاخره یاد گرفتم و کمتر حرص بخوره که چرا فقط بلدم ناخن هام از ته کوتاه کنم!!

تمام اکثر لباسهایم را از کمد ریختم بیرون! غیر از آنهایی که خیلی شیک و مرتب آویزان بودند و خب کاری به من کار من ندارن و منم ایضن کاری بهشان ندارم و اکثرن گیر همین لباس های چروک و در هم تنیده می افتم. وقتی با اتو دوستی نداشته باشی و حتی بلد نباشی یک لباس را بدون اینکه چروک تر و افتضاح تر از قبل شود صاف کنی، نتیجه آن می شود که بیخیال کلن! همین لباس چروک در تنم صاف می شود و همان را می پوشی..
همه ی همه ی لباسهایم را ریختم بیرون و بعد که نگاه کردم به دور و برم و اتاق با کوهی لباس پر شده بود به حماقت و خریتم پی بردم ولی از آن روزهایی بود که نمی شد نشود و یه چیزی تنیده بود در تنم که باید اینها مرتب شود.
سطل زباله را گذاشتم جلوم و جوراب ها و لباسهای به درد نخور حواله شد درونش! یک دسته لباس نپوشیده شده ای که هیچ وقت هم پوشیده نمی شود را هم جدا کردم که خاله شهرزاد بدهد به یه بنده خدایی تا استفاده کند.
نتیجه ی اخلاقی: بهتر ست عمه جان و زن عمو هیچ وقت زحمت هدیه دادن لباس را نکشند. چون فقط جای اضافه اشغال می کند.

مابین همان 4-5 تا لاک باقی مانده یه لاک قرمز - نه خیلی قرمز، شبیه رنگ شماره ی 5 رنگ روغن های سابقم ست. همان قرمزی که کمی آبی در خودش دارد. می شود سرخابی؟- یافتم!
سحر دیروز با تعجب می گفت تو که آدم لاک زدن نبودی، آنهم لاک قرمز!

خواهره دیشب هی رفته و آمده، آخرش می گوید دنیا تو که هیچ وقت این لباس رو نمی پوشیدی! چه اتفاقی افتاده این روزها؟ کارهای عجیب می کنی!! نکنه سرت به جایی خرده و یا انقلابی روی داده؟


صبح با صدایش از خواب می پرم! می گوید تو هیچ وقت عوض نمی شی! باز لیوان چای را جا گذاشتی اینجا.. حداقل پاکت این چیپس را می نداختی دور. من باید برات جمع کنم؟

Saturday, February 14, 2009

مابین خواب و بیداری صبحدم کشف کردم صدای این خروسی که حدود 3 بعد از نیمه شب از دور دست می آید - و خواب را حرام می کند بر چشم و اگر ناگاه از خواب پریده باشی، سخت می شود دوباره خوابیدن - .. با صدای آن خروسی که ظهرها و گاهی از سر صبح، حوالی پنجره ی اتاقم سر و کله اش پیدا می شود، خیلی فرق دارد!


بی ربط: مودم adsl هم مشکلش حل شد! فعلن سالمه و سلام می رسونه :دی

Thursday, February 12, 2009

من خوبم.. مرسی از همه ی احوال پرسی هاتون. واقعن نمی خواستم باعث ناراحتی و نگرانی دوستان نازنینم بشم ولی توفیق اجباری گریبانم را گرفته. کمی دسترسی به اینترنت سخت شده.. آقاهه هی امروز و فردا می کند برای آمدن و حالا شاید فردا بیاید و خب بعد از حل شدن مشکل تلفن و اگر باز ای دی اس ال قطع باشه باید از مخابرات پیگیری بشه و اگه اونجا هم مشکل نباشه و خلاصه همه چی قر و قاطی شده و کمی پیچیده!!
من خوبم.. کتاب می خونم این روزها خیلی بیشتر و بهتر و فیلم می بینم..
ببخشید جواب ها دیر می شه و یا هنوز جواب ندادم. واقعن سرعت نت افتضاحه و سخته باز شدن هر صفحه ای..

Wednesday, February 4, 2009

خسته ام

انقدر به من گیر ندید! من زیر این ذره بین جا نمی شم.. نمی تونم نفس بکشم. کمتر سرزنش کنید بابت تک تک کلماتی که می نویسم و از دهنم در میاد. اصلن این اینترنت کوفتی با همه ی حجمش مال همه ی شما که من یه گوشه اش رو تنگ کردم!

Tuesday, February 3, 2009

خیلی خوبه با اینکه حدود یک ماه از تولدت گذشته ولی همچنان هدیه ی تولد دریافت کنی و مثل بی جنبه ها روسری که یک ماه پیش یکی از همان دوستان حاضر در جمع بهت هدیه داده را از سرت در بیاری تا شال خوشگلی که همون لحظه هدیه گرفتی را بذاری سرت :دی

می گوید من اگر پسر بودم این مسخره بازیهای نامه بنویس و یادداشت بفرست و پیغام پسغام و چهل تا واسطه را می ریختم دور! می آمدم جلو، تو چشمهات نگاه می کردم و می گفتم ازت خوشم میاد. یا دیگه جلوی چشم من پیدات نشه یا اینکه دفعه ی بعد ببینمت می دزدمت و با خودم می برم!!

می گویم توجه کردی خدا خر رو شناخت بهش شاخ نداد؟ :دی

اس ام اس فرستاده: من اومدم! کی بریم ول شیم؟
می نویسم شبنم هم آمده.. هر زمان که بخواهی.
می نویسد ای ول! تأخیر جایز نیست..

می گویم یه آدم درست حسابی در جمعمان داشتیم که آنهم به لطف ادبیات ولگرد منشانه ی من! دچار بدآموزی شد :دی

دوست دارم این وقتهایی که شبنم زنگ می زند و با آن لحن مخصوصن می گوید سلام جوجه! .. گاهی هم می گوید: سلام بچه! چطوری؟ .. من آن لحن حرف زدنش را می دوستم.

خواب دیدم گوشی خاموشم را روشن کردم و sms رسید. تاریخش چند روز قبل بود.. تعجب کردم که چرا این را تا حالا ندیده بودم و کجا پنهان شده بود؟
فرستنده تو بودی.. مانده بودم گیج و گنگ که چه باید جواب دهم؟ که چه بگویم آنهم بعد از اینهمه ساعت که گذشته و با اینهمه تأخیر؟ نوشته بودی...

از خواب پریدم و دوباره خوابم برد. در خواب انگار تازه بیدار شده بودم و یادم بود خواب دیدم که تو sms فرستاده ای. گوشی ام را چک کردم و sms تو بود. درست همانطور که در خواب قبلی دیده بودم با همان نوشته ها..
ته ته دلم تنگ می شود..

Monday, February 2, 2009

کش می آیم روی صندلی و پاهایم را چفت می کنم به صندلی روبرویی.. یادم می آید الان ست که باز سحر ناامید شود از من و یادآوری کند اینجا یک مکان فرهنگی ست که آخرش نتوانسته به من یکی یاد دهد روی میز ننشینم و یا پاهایم را دراز نکنم روی صندلی و مثل آدمیزاد بنشینم سر جای خودم.. جابجا می شوم روی صندلی و می گویم: دلم سفر می خواهد!
آناهیتا نگاهم می کند و می گوید: من دلم همسفر می خواهد!
سحر می گوید من دلم همسر می خواهد!
نگاه می کنیم به هم و یکباره می خندیم.. می گویم آناهیتا یاد بگیر! این همسر و همسفر را با هم می خواهد.
آناهیتا مابین خنده هایش می گوید راست می گه خب ! همسر خوب می تونه همسفر و همراه خوبی باشد برای سفر.
سحر می گوید جمله ی فیلسوفانه ی عمیقی گفتم! و تعریف و تمجید از خودش را شروع می کند.
می خندیم و آناهیتا سحر را تایید می کند همچنان!
مابین خنده ها سحر می گوید به جان خودم من خُلانه یه چیزی پروندم! نمی دونستم شما به اینهمه مفاهیم عمیق و فلسفی دست پیدا می کنید..

گفته بودم من عاشق اینجا هستم؟ عاشق این صندلی های نارنجی و آبی و میزهای سفیدش؟ عاشق آشپزخانه ی کوچکش که 4 تا صندلی هم رفت و آمد را سخت می کند؟ عاشق تمام روزهایی که نهارهای طولانی مان را در این آشپزخانه ی نیمه تاریک خوردیم و حرف زدیم و خندیدیم.. گفته بودم این وقتهایی که همگی هستیم عالی ست، بی نظیر ست؟ با وجود تفاوت سن تقریبن زیادی که با هم داریم و من کوچکترین عضو این جمع هستم ولی هیچ کم نمی کند از دوستی و نزدیکی مان! البته جای شیما و خانم کاف خالی بود امروز..