Friday, April 10, 2020

روزهای هفته از دستم در رفته و الان نمی‌دونم می‌شه روز چندم ولی قرنطینه‌ی تک نفره‌ام رو شکستم.
از جام پا شدم و دیدم تنم توی لباسم لق می‌زنه. ترسیدم. از حالم و از تنها موندن ترسیدم. پا شدم اومدم خانه‌ی دوست و همین وسط یه رختخواب پهن کرده برای سکونت من. چند روزه؟ نمی‌دونم. نمی‌خوام بیفتم به شمارش روزها. دیروز فکر کردم حالم خیلی خوبه و برگشتم به زندگی عادی. امروز صبح با اضطراب شدید بیدار شدم و باز نمی‌تونم هیچی بخورم. حالم از خودم، از این وضعیت بهم می‌خوره. می‌دونم تمام می‌شه و می‌گذره و زندگی ادامه داره. فقط راه میان‌برش رو پیدا نمی‌کنم که زودتر و سریع‌تر زمان سوگواری بگذره.

Tuesday, April 7, 2020

از روزگار قرنطینه؛ روز سه

باتجربه شدم؟ اما باز ضربه‌ی کاری‌ای بود و توقع نداشتم. نمی‌تونم بفهمم چرا این‌کارو کردی.
نمی‌دونم کی این جراحت خوب می‌شه ولی نباید هیچ‌وقت ببخشمت. تو فقط خیانت نکردی، دیوار اعتمادی رو شکستی که شاید هیچ‌وقت این بدبینی رو نتونم از بین ببرم.
خیلی بد کردی در حالی که اولین شرط و اولین توافق ما در همین مورد بود. با خیال خام خودم فکر کردم از چنین روزی پیشگیری کردم.
آخ..

از روزگار قرنطینه؛ روز دو

نمی‌دونم با خودم قهرم یا جهان. حوصله‌ی معاشرت‌های مسیجی ندارم. امکان دیدن آدم‌ها رو هم خوشبختانه/بدبختانه ندارم. دوستی نوشت «تنها گذروندن این دوره تخمیه» و اشکم باز در اومد چون اشک‌هام همون دم در نشسته منتظر و حتا حال نداشتم برم بنویسم خیلی قشنگ و به‌جاست برای من! فهمیدم در ۱۰ماه گذشته بیهوده تلاش کردم تنها نباشم در حالی‌که من همیشه تنهام.
امروز زودتر به ساعت ۶عصر رسیدم شاید چون دم صبح مجبور شدم یکی از قرص‌های آلرژیم رو بخورم و تا ۳عصر تو رختخواب بمونم.
 بالاخره پا شدم یه چیزی بپزم و باید یادم بمونه غذا بخورم و قرص ویتامین. اصلن وقت مناسبی برای کرونا خوردن (مثل سرما خوردن) نیست.
 بعدتر؛ قورباغه‌ام رو قورت دادم و مسیجی که ۲۰ساعت قبل رسیده بود رو باز کردم و ویران شدم. دوست دوری مسیج خداحافظی -برای همیشه- فرستاده بود. چندتا پست اینستاگرامش لوکیشن بیمارستان داشت و من بی‌توجه فقط لایک کرده بودم. پست آخر فیس‌بوکش تشکر از آدم‌هایی بود که این ۲سال کنارش بودن و نوشته بود ناامید نیست ولی ممکنه از این جراحی زنده بیرون نیاد. و حالا ۱ماه از اون نوشته و جراحی می‌گذشت و ناامیدترین به زندگی بود و سرطان جایی برای امید نذاشته بود. هیچ‌وقت نفهمیدم دونستن این‌که داری می‌میری بهتره یا ناگهانی جهان رو ترک کنی بی‌زجر مدام و انتظار برای پایان.
خیلی سریع‌تر از وقتی که فکر می‌کردم جوابم رو داد تا بابت تأخیر در خوندن مسیجش بیش از این خودم رو سرزنش نکنم. کاش دوباره ببینمش..

Sunday, April 5, 2020

از روزگار قرنطینه؛ روز یک

تصمیم گرفتم تا ۱۴روز از خونه بیرون نرم به هیچ بهانه‌ای. شاید احمقانه باشه ولی در واقع یه هدف‌گذاری احمقانه‌ست. از ۱۹ اسفند که برگشتم تهران چند نفر محدود رو دیدم، چند جای محدود با حفظ همه‌ی فاصله‌ها رفتم و چندبار هم خرید. اما این‌بار برنامه تنها موندنه. دیشب تا صبح خوابم نبرد. هی جابه‌جا شدم و‌ هر از گاهی به‌سوی دستشویی. تو تاریک روشن صبح وقت خشک‌کردن دست‌ها باز چشمم افتاد به پارچه‌های سیاه و بنرهای تسلیت و چراغ‌های حجله‌ای که انگار برای ابد قراره روشن بمونن. فکر کردم اگه من‌وتو هر بلایی سرمون بیاد، آخرین تصویری که از هم داریم یه دعوای افتضاح و شدیده. فقط باید شانس بیاریم کرونا بگیریم چون در این‌صورت وقت داریم این تصویر آخر رو عوض کنیم وگرنه هر اتفاق ناگهانی باعث مرور هزاران باره‌ی ۹فروردین می‌شه. تصویرها کش میان. صداها کند می‌شن و ما یه بحث عبث رو تو سرمون ادامه می‌دیم.
ظهر با صدای زنگ پستچی از خواب بیدار شدم. بسته‌ی پستی‌ای که هیچ یادم نبود سفارش دادم و عروسکی که منتظرش نبودم، رسید. فعلن بابت کرونا محکومه تو تراس بمونه تا بعد بیارمش داخل و باهم زندگی کنیم. متأسفانه هنوز روز اول به پایان نرسیده. ساعت ۶عصره و بی‌دلیل -شاید هم با دلیل- اشک‌هام بند نمیاد. سعی کردم بخوابم نشد. خونه رو جمع کنم، نشد. برقصم ولی به نفس نفس افتادم. ساعت رأس ۶ شده و چای دم کردم و نشستم به تماشای درختی که برگ‌هاش جوونه زده و برای بازمانده‌ی روز باید تصمیم بهتری بگیرم.

از روزگار قرنطینه؛ روز صفر

از پنج‌شنبه برای خودم ۱۴روز بدون خروج -حتا لحظه‌ای- رو هدف‌گذاری کردم که امیدوارم از یک‌شنبه موفق شم. .پنج‌شنبه صبح با آژیر آتش‌نشانی بیدار شدم و وقتی بالاخره از رختخواب کندم مغازه‌ی روبه‌روی خونه رو دیدم که در دوده و سیاهی غرق شده. کمی بعد آتش‌نشان‌ها رفتن و کرکره‌ی مغازه کشیده شد پایین و محله دوباره در سکوت فرو رفت.
دیشب موقعی که از ماشین پیاده می‌شدم داشتن پارچه‌ی مشکی و بنر می‌چسبوندن روی کرکره‌ی مغازه‌ی سوخته.
 در نزاع خانوادگی منجر به آتش‌سوزی، برادری برادرش را کشت. 
همین‌قدر دردناک در دوره‌ای که همه نگران کشته شدن توسط ویروسیم، یه آدمی صبح بیدار شده رفته سر کار. در واقع چندتا آدم صبح بیدار شدن و رفتن در دکون و یکی‌شون هیچ‌وقت به خونه برنگشته و یکی دیگه متهم به قتله. 
شنبه عصر تو خواب و بیداری صدای جیغ و شیون می‌اومد از جلوی مغازه و حجله‌ی مرحوم. احتمالن زنش و خانواده‌اش بودن. باز سروصداها پیچید تو هم. آدم‌ها بی‌توجه به ویروس کنار هم ایستاده بودن و تنها چیزی که میون آدم‌های سیاه‌پوش معنی نداشت کرونا بود. 
هر بار از کنار پنجره می‌گذرم، چراغ‌های روشن حجله از اون‌ور خیابون دیده می‌شه. پنج‌شنبه صبح که داشته از خونه می‌زده بیرون با زنش قهر نبوده؟ با هم صبحانه خوردن؟ بچه/بچه‌هاش برای آخرین‌بار دیدنش؟ 
اون‌که مُرد، رفت و هیچ؛ همیشه حسرت و درد و غم‌باد مال بازماندگانه. مرور همه‌ی حرف‌ها و نگاه‌ها و خاطرات. 

عجیبه که این‌جا هنوز هست و هنوز می‌شه برگشت بهش و نوشت.
تو عجیب‌ترین ایام زندگی هستیم. روزگاری که فکر نمی‌کردیم خارج از فیلم‌های تخیلی باشه ولی حالا داریم با ویروس کووید۱۹ یا کرونا تجربه‌اش می‌کنیم.