Monday, June 25, 2012

این‌روزها اشکم
ترجیح می‌دم چیزی ازم نپرسن، چیزی ازم نخوان، مجبور نباشم هیچ توضیحی بدم.
سؤال ساده‌ی کلاس بیان نمی‌خوای بری؟ یا بدتر از اون "چرا" کلاس‌ت را نمی‌ری؟ یا تمرین‌ چه‌طور بود؟ می‌تونه اشک‌م را در بیاره. بغض گیر می‌کنه تو گلوم و سخت می‌شه برام توضیح دادن.
دل‌م هیچ‌چیزی نمی‌خواد. دوست ندارم جواب بدم. هیچ سؤالی نباشه که مدام و مدام ازم توضیح بخوان..‏
از دیروز سمت چپ گردن‌م گرفته. موقع حرف زدن فک‌م کش میاد، سنگینی می‌کنه و سخت بالا و پایین می‌ره.‏
این یعنی نابودی کامل تو این وقت کم. حالا خر بیار و باقالی بار کن می‌تونه باشه که من نتونم درست حرف بزنم. قبل از کارگردان خودم سکته می‌کنم قطعن!‏
این حجم حال بدی بدشانسی مطلق می‌تونه باشه در این بازه‌ی زمانی که باید خوب باشم، خوب بازی کنم، خوب اجرا کنم..‏
از خیلی چیزها راضی نیستم و باعث استرس و ناراحتی‌م ‏می‌شه..
یک سیر نوسانی را دارم می‌گذرونم با بالا و پایین رفتن‌های بسیار.‏

Saturday, June 23, 2012

یکی از جمع زن را با عناوین مدرس آواز و نوازنده‌ی تار معرفی کرد. صدای گرم و دل‌نشینی داشت.‏
به شوهرش اصرار کردند تا یک ترانه‌ی دو صدایی بخونند. مرد گفت: نه. خانم می‌خونن. رو به زن اشاره کرد که شما بخون.‏
زن هم همراه بچه‌ها اصرار کرد که بخون. مرد گفت: باشه یه وقت دیگه. من‌که خواننده نیستم. شما بخون.‏
زن خندید و گفت: یه عمر من خوندم ولی شما آلبوم دادی بیرون. بخون آقا.. بخون، بچه‌ها منتظرن.

Wednesday, June 20, 2012

..

فردا يك ماه ِ تمام مي شه كه اومديم خونه ی جديد.
با يه سري وسايل اوليه براي زندگي، لوازم شخصي، فيلم ها و كتاب ها راهي اين جا شديم و باقيمونده را بخشيديم اين ور، اون ور تا وسايل جديد و جمع
و جورتر ابتياع كنيم.
اما نشد.
برخلاف چيزي كه فكر مي كرديم حساب كتاب ها درست از آب در نيومد چون چيزهاي از سر بازكني همين جوري هم نمي خواستيم.
صادقانه ش اينه وقتي كه قرار بود پول ها وصول نشد و همه چيز دچار تأخير شد.
زندگي بدون يخچال انقدر كه فكر مي كنن سخت نيست. حداقل براي من سخت نبود جز امروز صبح كه دلم نون و پنير مي خواست به جاي بيسكوييت و چاي هر روزه براي صبحانه.
يا يه روزي هم هوس آشپزي داشتم اما بلد نبودم فقط براي يك وعده خريد كنم و غذا بپزم كه بازمانده ي چنداني نداشته باشه.
تلويزيون هم كه هميشه به نظرم وسيله ي تزئيني بوده و هست كه احساس نيازي بهش ندارم. فقط الان به علت فوتبال نبودش مشكل ساز شده كمي.
و پرده كه بقيه را بيشتر نگران مي كنه تا خودمون. نگراني را مي شه ديد تو نگاه كسي كه مي فهمه خونه مون از ديد غريبه ها پنهان نيست و آفتاب هميشه
توش پهنه!
آزار دهنده تر از خونه اي كه بعد از يك ماه هنوز مرتب نشده، برخورد دوستامونه.
آدمي كه به اسم ِ من دوست نزديك تون هستم يك ساعت مي شينه روبروم، تو خونه م نظريه ارائه مي ده و در حد گداي سر چهارراه برخورد مي كنه باهات و دل سوزي مي كنه و بي قراري مي كنه براي وضع خونه.
يا دوست ديگه اي كه مي گه مادربزرگ ش يخچال قديميش را مي خواد تعويض كنه.
يا فلان چيز را تازه انداختن دور كاش يادشون به ما بود..
اين روزها ترجيح مي دم با كمترين آدم ها معاشرت كنم یا با آدم هايي باشم كه از وسايل خونه م نمي پرسن و اظهار ناراحتي نمي كنن برام.

Tuesday, June 19, 2012

.

امروز دل م مي خواست نقاش باشم. رنگ بذارم روي رنگ و خط بكشم..
تا رها شم.

Monday, June 18, 2012

آزمايشي

اين فقط يه تست مي تونه باشه كه از رو گوشي موبايل اين جا بنويسم. تنها
چيزي كه اين روزها براي نوشتن دارم.
نه.. شايد هم بايد تنبلي را كنار بذارم و با كاغذ و دست خطم آشتي كنم.

--
Donya Rad

Tuesday, June 5, 2012

پایان تعطیلات خیلی بی‌رحم خودش را نشون می‌ده!‏
تازه از راه رسیدی. ولویی جلوی لپ‌تاپ بعد از چند روز بی‌اینترنتی. به این فکر می‌کنی امروز چه کار کنی. اول یه چرت بخوابی یا دوش بگیری یا حتا می‌تونی زنگ بزنی غذا سفارش بدی و خودت را خوشحال کنی با یه غذای هیجان‌انگیز..‏
موبایل‌ت زنگ می‌خوره. روی اسم کمی تأمل می‌کنی. مرددی بین جواب دادن و ندادن. آقای معلم اون ور خط خیلی پرانرژی می‌پرسه از سفر برگشتی؟ حال و احوال می‌پرسه و در آخر اضافه می‌کنه پس برای فردا می‌تونیم یه قرار بذاریم. ‏
از تمرین‌ها می‌پرسه و جرأت نمی‌کنی بگی اندکی هم وقت نذاشتی. با من‌ومن می‌گی کم تمرین کردی ولی قرار فردا پابرجاست و آقای معلم حتمن می‌یاد!‏