Thursday, December 30, 2010

برای مشق ِ پایان ترم باید نمایش سایه کار می‌کردیم. 3تا جوجه درست کردم روی درخت، کنار برکه با خورشید که از گوشه‌ی کادر بالا می‌اومد. موسیقی آرام ِ جنگل با جیک‌جیک گنجشک‌ها که یکباره صدای شلیک می‌آمد، جوجه‌ها پر می‌کشیدند و یکی‌شان می‌ماند فقط.. جوجه‌ی کوچک ِ تیر خورده آرام می‌افتاد توی آب و جان می‌داد..
پرسید چی‌ درست کردی؟
گفتم: جوجه
پرید بغلم کرد!
گفت: دوباره بگو.. خیلی خوبه
گفتم: جو .. جه ! مگه تو چی می‌گی؟
محکم‌تر بغلم کرد.. گفت: تو رو خدا! یه بار دیگه بگو جوجه !
فقط نگاهش کرد چند ثانیه! گفتم: خدا شفا بده حقیقتن.. بی‌خود نیست می‌گن این هنری‌ها یه چیزیشون می‌شه. این رفتارها را دیدن لابد!! یکی ببینه چه فکری می‌کنه؟ نمی‌گه اینا حالشون خوش نیست؟
می‌خنده و می‌گه: بگو "جوجه" خیلی خوب می‌گی!

- هجدهم دی بازبینی هست و از شنبه هر روز تمرین. شاید همون شب برگردم خونه، شاید هم روز بعد.. از بیست‌و یکم هم امتحانا شروع می‌شه و زود باید برگردم. امسال فقط زهرا مونده. شکوفه الان کاناداست. میهن و شبنم تهران موندگار شدن، فیروزه بین اصفهان و بابل در گردشه، مهسا هم دو، سه سالی هست که رفته ابهر..
- سوم، ششم و هفتم بهمن امتحان دارم و حالا که امروز خبر رسیده کار رفته جشنواره، ممکنه نتونم برم.
- بعد از یه سال هی امروز می‌خرم، فردا می‌خرم دیگه باید بیخیال ِ یه دوربین بهتر شم و واقعن دوربین بخرم..
- خواب دیدم برگه‌ی سوال‌های اشتباهی بهم داده بودن، هر چی اعتراض می‌کردم کسی گوشش بدهکار نبود. وقت می‌گذشت، استرس گرفته بودم.. و با نگرانی از خواب پریدم.
- خانم سردبیر دیروز گفت: داستانت تو این شماره‌ی مجله چاپ می‌شه!
و دارن لیست از داستان‌نویس‌ها تهیه می‌کنن و اگه ایرادی نداره اسم و شماره تماس منم بنویسه. گفتم من داستان‌نویس نیستم، اونم مشق ِ کلاسم بود اگه یادت باشه که اون روز ازم گرفتی..
گفت: همون گه‌گداری هم که می‌نویسی خوبه. لطفن برای شماره‌ی بعدی هم داستانت را بیار !
حالا داستان چه بود؟ باید در مورد یه غریبه می‌نوشتیم و جزئیات ِ ظاهرش را توصیف می‌کردیم، منم یکی از نوشته های وبلاگ را دوباره نوشتم و رسوندمش به دو صفحه.. البته استاد هم گفت این اونی نبود که می‌خواستم!
- برای اجرای کارگاهی قرار بود من طراح صحنه باشم فقط! هی هم بهم مشق ِ تحقیقی می‌دادن که برو جواب ِ این سوال را پیدا کن. بعد گفتن بیا مسئولیت کار را قبول کن و با وجود 3 تا گرایش کارگردانی تو گروه، تو کارگردان باش که قبول نکردم.
کمی بعد استاد گفت فلانی نقال نباشه، تو نقال باش! .. بعدتر قرار شد براساس بازی‌های زنانه کار کنن، من تحقیق کنم و حواسم باشه اشتباه نکنن و بر همون اصول پیش برن. بازیگر کم آوردن گفتن بیا تو پهلوان شمل باش. یه جلسه دو ساعت منو کاشتن، دعوامون شد استاد گفت تو بیشتر از همه تا حالا کار کردی ونگران نمره‌ت نباش، اگه نمی‌خوای بازی نکن براشون. فقط سر کلاس بیا اگه دوست داشتی!
هفته‌ی پیش رفتم سر کلاس بازیگر نقش اولشون گفت باید برم، استاد گفت حالا امروز تو بیا بجاش بازی کن.. این تو بیا بجاش بازی کن یهو شد خب این نقش هم مال تو..

- یه چیزی این روزها کمه و لنگ می‌زنه.. نمی‌دونم چی..

Friday, December 24, 2010

همراه علی نشسته بودیم در محوطه‌ی تئاترشهر منتظر دوستان.. تعداد بچه‌های زیر 7سال بیشتر می‌شد اطرافمان.
ساعت به 8 نزدیک می‌شد که یل و پوری هم رسیدند. بلیط ردیف دوم بود و ردیف اول خالی.. پسرک 5-6 ساله‌ای نشست کنارم. حواسم به دوست ِ جدیدم بود که کمتر چشم تو چشم دوستان ِ بزرگم شوم، خصوصن پوری که چشم و ابرو می‌آمد همراه با خط و نشان که حالا بذار بریم بیرون.. گفتم به من چه! من‌که گفتم نمایش عروسکی کودکان ست. شما حواستان نبوده..
عروسک‌ها بالا پایین می‌پریدند و موزیک‌های شاد خوشحالی اجرا می‌کردند با قر فراوان. کنسرت حشرات بود در واقع.
دوست جدیدم کفش‌دوزک را دوست داشت اول بعد اونی که یه دایره‌ای دستش بود. گفتم اسمش دف هست و دوباره تکرار کرد تا یادش بماند انگار.. بچه هی وول می‌خورد و مادرش تذکر می‌داد آرام بنشیند سر جایش. خواهر کوچکش هم ریز ریز می‌رقصید و قر می‌داد..
آقای حشره‌ی مجری آمد و به گمانم کفشدوزک بود که گفت بندری بزنیم. بعد مجری خواست نظر ِ تماشاگران عزیز را بپرسد.
نور در جایگاه تماشاگران چرخید و چرخید تا ایستاد روی پوری که با دست زیر چانه و قیافه‌ی بسیار جدی به روبرو نگاه می‌کرد. مجری پرسید: آقا بندری بزنیم؟
پوری سکوت بود، ما ریسه از خنده هر کدام به یک سمتی.. قطعن من هم بهتر بود به فکر ِ جانم باشم که از شانس ِ خوبم توی آن سالن تاریک با آن‌همه کودک، نور آمده اینوری و ول کن هم نیستند. اما دل درد گرفته بودم از خنده و دیدن قیافه‌اش..
دوباره پرسید: آقا بندری بخونیم؟ پوری سر تکان داد و گفت: آره آقا! شما بخون.. آره!

× برای پوریا که تولدش هست.

Wednesday, December 22, 2010

شاعر به درستی می‌فرماید: " کم خور دو سه پیمانه"

آقای حافظ هم دیشب فرمودند: " زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم "

Monday, December 20, 2010

از وقتی پارکینگ را درست کرده‌اند دیگر گروه ما آخرین نقطه‌ی دانشگاه نیست و شده ورودی ماشین‌ها! و دیوار ِ محوطه‌ی جلوی گروه نمایش با پارکینگ مشترک ست.
هوا تاریک بود. از جلوی کارگاه می گذشتم، مجید صدایم کرد. دنبال تحقیق‌های ترم پیش بود که یکی از دخترها هرچه گشته پیدا نکرده و روانه‌اش کرده‌ بودند سمت من و مجید که ترم پیش کامل‌ترین تحقیق در مورد تعزیه را داشتیم. همراه مجید رفتم سمت گروه که دختر را نشان دهد و هماهنگ کنیم ماحصل تحقیق‌ و نت‌برداری از کتاب‌های مختلف را بهش برسانم تا نمره بگیرد. چند قدم مانده به گروه گفت: آسیه را می‌شناسی؟ بهش گفتم نوشته‌های دنیا را بگیر. خواهش کرد خودم ازت بگیرم. نمی‌دونم چرا خودش نیومد سراغت..
خندیدم! گفتم این منو می‌بینه چشم غره می‌ره و از کنارم رد می‌شه! و راهم را کج کردم به سمت پارکینگ. محمدرضا چند قدم جلوتر می‌رفت و مجید دوشادوش من، می‌گفت: خوب شد گفتی. من نمی‌دونستم چنین رفتاری باهات داره..
می‌خندیدم و گفتم: مهم نیست! فوقش ازش می‌پرسیدم چی شده که انقدر قیافه می‌گیره.. من فقط دو، سه جلسه سر کلاس دیدمش. نمی‌دونم چشه..
پژوی نقره‌ای رنگ از پارکینگ آمد بیرون و جلوی پایمان ترمز کرد و آقای سیاه پوش گفت: رعایت کنید!
مجید پرسید چی؟ گفت: موقع حرف زدن رعایت کنید.. مجید پرسید: منظورتون را نمی‌فهمم.. مرد دوباره گفت: گفتم رعایت کنید!
مجید گفت: یعنی چه کار کنیم؟ مرد پرسید: در مورد چی حرف می‌زدید؟ جواب دادیم: در مورد درسمون..
گفت: این‌جا جاش نیست. تو کلاس باید حرف می‌زدید.
چند قدم آن‌ور تر کارگاه‌ها بود. گفتم: خب این‌جا جلوی گروهه..
گفت: این‌جا نایستید. برید.. با بی میلی چند قدم رفتیم آن‌طرف‌تر و ایستادیم.. نگاه کردم به آسمان ابری و آرام گفتم: الان در مورد آسمون باید حرف بزنیم یا چی؟
مرد ترمز دستی ماشینش را کشید و گفت: کارت دانشجویی! گفتیم: نداریم..
گفت: مدیرگروهتون را بگو بیاد.. و شاکی‌تر از قبل بود. می دانستم مدیرگروه نیست. دویدم سمت گروه دنبال پدرخوانده‌.. سر کلاس بود. با عجله رفتم سمت کلاس‌های بالا، پله‌ها را چند تا یکی رفتم بالا دنبال استاد که بیاید حال ِ مردک را بگیرد که گیر داده بهمان!.. تند تند توضیح دادم که بیا پایین. محمدرضا زنگ زد گفت: نمی‌خواد استاد بیاد. رفت..
برگشتم پایین! بچه‌ها گفتند: چرا یه چشم نگفتید و نرفتید تو گروه؟ آدم با رئیس حراست کل‌کل می‌کنه؟ فردا صبح باید بری حراست.. مسئول کارگاه‌ها اسم‌ها را گفته بود.
صبح تا رسیدم. مسئول کارگاه گفت: برو پیش آقای رئیس حراست از صبح چند بار پرسیده این‌ها چرا هنوز نیامدن؟
منتظر شدم مجید آمد و رفتیم. قرار گذاشتیم حرف نزند و حاضر جوابی نکند و من حرف بزنم تا اوضاع بدتر نشود. از صبح مسئول آموزش و استاد و همه توصیه کردند بروید عذرخواهی کنید. خانم آموزش زنگ زد و به آقای حراستی گفت ما بچه های خوبش هستیم..
آقای حراستی نگاهم نمی‌کرد. روی حرف‌هایش مجید بود. مجید ساکت‌ و آرام و بی‌آزارترین هم‌کلاسی‌ام بود. کم می‌دیدمش. ولی می‌دانستم نقطه‌ی جوشش برسد شروع می‌کند جواب دادن و بعد هم لابد می‌رویم کمیته انضباطی!
چند بار گفتم: اجازه بدید من توضیح می‌دم.. یک ریز حرف می‌زد در مورد رفتارهای درست و نادرست! که قبل از تاسوعا 3 تا از دانشجوها را ساعت 1 نیمه‌شب گرفته‌اند درخانه و سه روز بازداشت بوده‌اند و از همین گفتگو‌ها شروع می‌شود و می‌رسد به این‌جا!! و خبر داده‌اند در پارکینگ خلاف صورت می‌گیرد و دخترها سیگار می‌کشند و ...
گفتم: من داشتم می‌رفتم ماشینم را بردارم و برم خونه، این آقا هم باید برمی‌گشت سر کلاسش برای همین عجله داشتیم و در مسیر داشتیم حرف می‌زدیم. از استاد فلانی هم می‌تونید بپرسید در جریان هستند – پدرخوانده گفته بود بگویید من مطلع هستم –
بلاخره آقای حراستی روی سختنش با من شد ولی با نگاه به در و دیوار! گفت من بیوگرافی شما را درآوردم و خبر دارم و شما که از دانشجوهای خوبمون هستید و تو جشنواره مقام آوردید باید فلان باشید و بیسار..
ده، پانزده‌ دقیقه‌ای ارشاد شدیم تا اجازه‌ی مرخصی بهمان داده شد.. مجید ساکت بود و نگاه می‌کرد. نمی‌دانستم عصبانی باشم یا بخندم به تفکری که از راه‌رفتن و حرف‌زدن معمولی و عادی دو نفر می‌ترسید..

Saturday, December 11, 2010

ساعت از 12 گذشته، نگاهم می‌افتد به تقویم که رسیده به 18 آذر
می‌گویم: درست یک ماه دیگه
می‌گوید: خوشحالی؟ خیلی خوبه؟ ذوق زدگی داره؟
لبخند می‌زنم.. می‌گویم: حالا نه به این شدت.. ولی غصه بخورم یعنی؟
می‌گوید: تولد 17-18 سالگیت که نیست! از 25 که می‌گذره دیگه بالا رفتن سن بیشتر دردناکه! ناراحت کننده ست.. بهتره بهش فکر نکرد!

سه هفته‌ی دیگر تا پایان ترم باقی ست! این هفته که باز آخرش تعطیل ست و می‌ماند دو هفته و نیم..
از دیروز که هم‌خانه نیست فکر کردم مشق بنویسم؟ یادم نیامد چه کاری اولویت دارد.. کابوس پیش از کریسمس دیدم و بعد از سال‌ها برای بار چندم زیبای خفته.. آخر شب هم رسید به قیصر
امروز گذشت به چند کیلوخرما برای مراسم تدفین که بیش از انتظارم خوب بود و بعد هم بیگ‌فیش

Saturday, December 4, 2010

صبح باید آرام بیدار شد. کمی از این پهلو به آن پهلو شد و غلت زد. آرام چشم‌ها را باز کرد، اطراف را نگاه کرد و کش و قوس آمد. صبح ِ خیلی زود که باشد وقت لازم ست تا خودت را از زیر پتو بکشی بیرون و زیر لب فحش دهی به هرچه کلاس 8صبح!
نمی‌شود یکی داد بزند "دنیا" و انتظار داشته باشد مثل فنر از جا بپری، صاف و شق و رق بایستی جلوی دیدگانش. که چون یک دقیقه گذشت، فاصله‌ی "دنیا" گفتن‌ها را کم کند و صدایش مثل چکش فرو رود به مغز سرت و گفتن این‌که "بیدارم" هم کمکی نکند..
و گند بزند به روزت. بی‌کلام صبحانه بخوری، لباس بپوشی، بزنی بیرون و انقدر زود برسی که منتظر بمانی تا مسئول کارگاه بیاید درها را باز کند.. دلت بخواهد خرخره‌ی همه را بجوی و مجبوری جلوی خودت را بگیری تا پاچه‌ش گیر نکند میان دندان‌هایت.
صبح باید آرام از خواب بیدار شد..

Wednesday, December 1, 2010

باید یاد بگیرم "خودش خوب می‌شه" وجود خارجی ندارد.. درد به درمان نیاز دارد!
هی به تعویق انداختنش کمکی به بهبودی نمی‌کند.. فقط اوضاع بدتر می‌شود.
باید یاد بگیرم!

Tuesday, November 30, 2010

1
پشت‌خطی را ریجکت می‌کنم. استاد مشغول توضیح دادن ست و من نت‌برداری می‌کنم. خانوم الف بی‌خیال می‌شود. خانوم ب شروع می‌کند. روی کاغذ می‌نویسم "به ب زنگ بزن و بگو من دارم با استادم حرف می‌زنم، نمی‌تونم الان جواب بدم" و کاغذ را به خواهرم نشان می‌دهم. مکالمه‌ی کمتر از 10دقیقه‌‌ای من با استاد تمام می‌شود و شوکه‌ام از دوستان عزیزم که 10 دقیقه صبوری هم ندارند و نمی‌فهمند وقتی ریجکت شدی دوباره و دوباره و ده‌باره زنگ نزن! اس‌ام‌اس از خانوم الف می‌رسد " به هیچ عنوان به من زنگ نزن و اس‌ام‌اس نده! لطفن اگه شوهرم زنگ زد جواب نده، زندگیم از هم می‌پاشه! خودم بهت زنگ می‌زنم و توضیح می‌دم "
به ب زنگ می‌زنم. می‌گویم شما دو تا چه خبرتونه؟ ده دقیقه نمی‌تونستید تحمل کنید؟ می‌گوید: نمی‌دونم چی شده. الف زنگ زد و بسیار آشفته بود. گفت تو جواب نمی‌دی و خواهش کرد بهت بگم بهش زنگ نزن، بعدن خودش زنگ می‌زنه و ...
می‌گویم: باشه .. نمی‌فهمم چه اتفاقی ممکن ست بیفتد که زندگی این زوج به حرف زدن یا نزدن من بستگی داشته باشد. خیلی وقت ست الف و شوهرش را ندیده‌ام. در شهری دور زندگی می‌کنند و ارتباط تلفنی‌مان هم خیلی کم ست.
شنبه ظهر از کارگاه می‌آیم بیرون. 15-10تایی میس‌کال دارم. انگار که خانوم الف نشسته پشت تلفن و هی گزینه‌ی تکرار را فشرده. تا می خواهم شماره‌ش را بگیرم، خودش زنگ می‌زند. می‌گوید: یادته یه سیم‌کارت دیگه داشتم که یه بار سر شوخی به شوهرم اس‌ام‌اس دادم و بعد هم گم و گورش کردم؟ شوهرم پیداش کرده. عصبانی شده بود که چرا ازش اینو پنهان کردم. گفتم مال دنیاست. با یکی دوست بوده یه مدت، بعد بهم زده و نمی‌خواست دیگه باهاش تماسی داشته باشه.. سیم‌کارت را داد من براش نگه دارم..
می‌گویم: خب؟ می‌گوید: ترسیدم به وقت بهت زنگ بزنه و سوتی بدی! برای همین گفتم جوابش را ندی تا من برات توضیح بدم و اگه ازت پرسید بگو که سیم‌کارت تو بوده و ...
می‌گویم: باشه !
2
آقای پ و ج ، من، هم‌خانه و خانم چ و خ را به صرف شام دعوت کردند.. یک هفته من نبودم، هفته‌ی بعد یکی دیگر نبود.. آخرش بعد از امروز نه و فرداها، همه آمدند خانه‌ی ما. چند روز بعد خانوم خ زنگ زد که شام نپزید، غذا زیاد پختم و همه‌مان را دعوت کرد خانه‌شان. خانه‌هایمان به فاصله‌ی یکی، دو تا کوچه ست و مهمان‌بازی‌ها شکل گرفت. همه از یک گرایش هستیم، هم‌کلاسی و دو به دو هم‌خانه‌ایم.
نویت ِ شام رسید به خانه‌ی آقای پ و ج.. خانوم‌ هم‌خانه می‌گوید: دچار عذاب وجدان شدم، انقدر دوست پسرم را پیچوندم و بهش نگفتم آقای پ و آقای ج هم هستند.. دفعه‌ی بعد که قرار شد بچه‌ها بیان خونه‌ی ما، منم بهش می‌گم بیاد ولی می‌گم تو دعوتشون کردی و چون نصف این خونه مال تو هم هست، من‌که نمی‌تونستم بگم نمی‌شه! گفتم باشه و آقای دوست هم می‌تونه درک کنه که نمی‌شد من بگم مهمون نباید دعوت کنی! فقط یه وقت سوتی ندی که آقای پ و آقای ج قبلن اومدن این‌جا، منم بودم.. بار ِ اولی هست که اینا میان و منم هستم برای همین به آقای دوست هم گفتم که بیاد.
می‌گویم: باشه !

Wednesday, November 24, 2010

این‌جا چند متر زمین را حفر کنی به آب می‌رسد. کافی ست کمی به عمق بروی تا پی ِ خانه‌ات را بنا کنی اما ولش کنی برکه‌ی کوچکی متولد می‌شود. جایی میان ساختمان‌های بلند قطعه زمینی فراموش شده است و گاهی محل ِ عبور هر روزه‌ی مامان. چند وقت پیش که رد می‌شدیم مکث کرد و گفت فهمیدی این‌جا ماهی داره؟
سمت راست زمین آپارتمان بود، سمت چپ باز ساختمان بلند دیگری، انتهایش به کوه می‌رسید و جلویش رو به خیابان. هیچ رودی از آن‌جا نمی‌گذشت که سرریز شود به این قطعه‌ی کوچک ِ محبوس. ماهی که بال نداشت و نمی‌توانست پرواز کند تا گیر کرده باشد این‌جا.. دانه‌ای نداشت که باد بذرش را جابجا کند. اما این زمینی که حفر شده بود تا پایه‌های ساختمانی رویش بنا شود حالا محل ِ زندگی چند ماهی کوچک بود.
مامان هر روز خرده نان برایشان می ریزد. امروز ‌گفت: "خیلی وقته بارون نباریده و آبشون داره کم می‌شه.. اگه بارون نباره، می‌میرن!"
بعد از کمی مکث می‌گوید: " وقتی تو این شرایط دارن زندگی می‌کنن حتمن قوی هستن و با آب ِ کم هم می‌تونن زندگی کنن. آره.. زنده می‌مونن."

Tuesday, November 23, 2010

الان ترجیح می‌دادم کسی منو نشناسه و هیچ تصویری از من تو ذهنش نباشه
و بنویسم
با این‌که هیچ‌وقت موقع نوشتن فکر نمی‌کنم به آدم‌های احتمالی که ممکنه این‌جا را بخونن و ترجیح می‌دم همون کبکی باشم که سرش را فرو کرده در برف..

Monday, November 22, 2010

دور خودم می‌چرخم. دی‌وی‌دی‌هایی که باید به استاد تحویل بدهم را گذاشته‌ام کپی شود. لپ‌تاپ هشدار اتمام باتری داده و کسی حواسش نبوده.. دکمه‌های زیاد ِ مانتو‌ام را تند تند می‌بندم که متوجه‌ی مرگ ِ بی صدایش می‌شوم. می‌گویم بی‌خیال! این یکی را هفته‌ی دیگه بهش می‌دیم.. خانم هم‌خانه لپ‌تاپ و شارژرش را جمع می‌کند و می‌چپاند توی کوله.. آقای هم‌کلاسی می‌گوید: چه کار کنم؟ مقنعه‌ام را گرفته‌ام دستم و لی‌لی‌کنان جوراب می‌پوشم و می‌گویم: هیچی! بریم.. می‌گوید: تو نیم ساعته می‌گی بریم ولی حرکتی نمی‌کنی!
کتانی‌های قرمزم را می‌پوشم، موبایل و ساعت و سوییچ دستم هست. آقای هم‌کلاسی کوله‌ام را برمی‌دارد. دو ساعت بین کلاس‌ها را آمدیم خانه نهار بخوریم. تا غذا پخته شود و چای دم شود و به کارهای عقب‌مانده برسیم زمان مثل برق گذشت. ساعت یک و نیم را نشان می‌دهد و حالا ما باید سر کلاس باشیم!
پله‌ها را با سرعت می‌روم پایین. آقای هم‌کلاسی دو، سه قدم جلوتر از من از در خارج می‌شود. می‌گویم: کدوم احمقی باز در را باز گذاشته؟
کسی سرفه‌ای می‌کند، انگار که از بیرون در بگوید: " من " از پارکینگ به سرعت بیرون می‌روم به سوی ماشین، کمی سرم را در جهت مخالف می‌چرخانم. آقای همسایه‌ی طبقه‌ی بالایی ست!

Friday, November 19, 2010

آخرین باری که دیدمش گفت: بنویس! بعدن یادمون می‌ره.. گفتم: می‌نویسم حتمن.
یادم آمد به همه‌ی خاطراتی که ننوشتم تا یادم برود، اما...

چند روز گذشته و من هنوز جای یک سری از وسایلم را نمی‌دانم و باید دنبالشان بگردم. وقتی هم‌خانه‌ام نیست و نمی‌توانم ازش بپرسم فلان چیز را ندیدی یا نمی‌دانی کجاست؟ عصبی می‌شوم.. هنوز این اتاق، اتاق ِ من نیست..
دیروز ظهر برگشتم خانه. رفتم سمت اتاقم و ماندم در آستانه‌ی در. گفتم: انگار اشتباه اومدم. این اتاق من نیست!
مادرم در کمال ناباوری همه‌ی اتاق را جمع کرده. کتاب‌هایم را گردگیری کرده و گذاشته در جعبه و بسته بندی کرده. چون به نظرم من ازشان استفاده نمی‌کردم و فقط خاک رویشان می‌نشست و این‌گونه در امان هستند.. در کمد را باز می‌کنم و نمی‌دانم چه چیزی در کجا قرار دارد و یا می‌تواند باشد. دیگر هیچ نمی‌دانم از این اتاق. حتا پتو و ملافه و بالشتم هم عوض شده..
حس ِ مهمان ِ گذری دارم که فردا می‌رود و هیچ کنکاشی هم نمی‌کند برای دوباره آشنا شدن این چهار دیواری که قبلن کسی کاری به کارش نداشت و قصد نمی‌کرد از نگاه ِ خودش مرتبش کند و نظم ببخشد.. حالا این‌جا بی‌نظم‌ترین جای جهان ست که من دیگر بلدش نیستم..

Thursday, November 18, 2010

همیشه یه جای کار می‌لنگه

Wednesday, November 17, 2010

هر چند دقیقه عطسه‌ام میاد..
خانم هم‌خونه می‌گه: عافیت!
می‌گم: خسته نشدی؟
دوباره عطسه می‌کنم.. می‌گه: عجب !

Tuesday, November 16, 2010

گلوم می‌خاره
دلم می‌خواد چنگ بندازم توش و با همه‌ی توان بخارونمش
افتادم به سرفه
دینا زنگ نمی‌زنه بگه حرکت کردم که منم برآورد زمانی کنم و برم چالوس دنبالش
مامان می‌گفت بهش گفتم نرو کلاس آخرت رو، گوش نکرد.. منم بهش گفته بودم زودتر بپیچون و بیا! .. ولی خبری ازش نیست.
نون نداریم
خانم هم‌خانه دراز کشیده و "چهل‌سالگی" می‌خونه..
این روزها در من زنی ست چهل ساله.. شاید هم بیشتر...
کاش امشب بخوابم..

من یک خصوصیت تقریبن بدی دارم! مثلن هر ساعت از شبانه‌روز که باشد می‌روم چای دم می‌کنم، بعد می‌آیم می‌نشینم و وقتی احساس می‌کنم زمانش کافی ست و لابد دم شده تا حالا، دلم می‌خواهد یک نفری بود می‌رفت برایم چای می‌ریخت، می‌آورد و یک وقت‌هایی شاید یک ساعت بگذرد و به آخرین لیوان آبی که ته کتری مانده می‌رسم..
الان هم چند ساعتی ست در حول آشپزخانه تردد می‌کنم. حالا نشسته‌ام این‌جا و می‌گویم کاش یکی به این باقلاقاتق سر می‌زد که یه وقت آبش تمام نشده باشد، نسوزد یا بالایی سرش نیاید.. آخرش هم می‌دانم باید خودم بروم و معجزه‌ای که رخ نمی‌دهد.. ولی خب سختم هست!

همیشه هم‌خانه‌ام آشپزی می‌کند. من فقط می‌پرسم: نهار چی داریم؟ یا شام پختی؟ و امثالهم
حالا 5نفر مهمان داریم با خودمان می‌شود 7 تا‍! چنگال‌ها به طرز اعجاب آوری چندوقتی ست گم شده‌اند. امروز رفتم یک دست قاشق و چنگال خریدم.. بعد از بالا پایین کردن محتویات موجود در خانه و رد گزینه‌های مختلف، نوع غذا تصویب شد!
دو کیلو بادمجان پوست کندم، خرد کردم و سرخ کردم.. و فکر کردم چه کسی گفته کشک بادمجان غذای راحتی ست؟ ولی در هر حال غذای محبوبم هست.
باقلاهای فریز شده را هم در آورم. پوست کندم و گذاشتم بپزد. قرار ست به باقلاقاتق تبدیل شود.. در دستور پختش تردید دارم! عادت ندارم غذا را بچشم. بدتر این‌که من اصلن این غذا را دوست ندارم و قطعن ذره‌ای نخواهم خورد.. هیچ وقت هم تصوری از طعمش ندارم.. همچین آشپزی که منم!

Monday, November 15, 2010

گلودرد
عطسه
آبریزش بینی

من از کارگاه برگشتم! کارگاه از من برنمی‌گردد! دیروز خسته و با چشم درد ِ فراوان یکی، دو ساعتی فرصت داشتم بخوابم و دوباره برگردم دانشگاه برای اولین جلسه‌ی گروه و معارفه و شروع کار.. ذهنم درگیر بود و هوشیار.. جوشکاری یاد می‌دادم به کسی و توضیح ِ مداوم. خانم هم‌خانه که در اتاق را زد و گفت: "دنیا پاشو" .. تا چند ثانیه یادم نمی‌آمد کجای جهانم؟ بعد یادم افتاد در اتاقم قرار بوده خواب باشم..

امروز قرار بود کمی استراحت کنم و برویم خرید. شب ِ قبلش خوب نخوابیده بودم و از صبح هم کلاس ِ عمومی.. خواب دیدم فیلم و کتاب‌های استاد را نبرده‌ام و بسیار شاکی و عصبانی‌ست از من..
فیلمی که باید برایش کپی می‌کردم، همراه فیلم خودش و دو تا کتابش را گذاشته‌ام این‌جا جلوی چشمم که از هر طرف رد شوم ببینمش و جا نماند.. با این‌که استاد ِ به شدت خوش اخلاق و مهربانی ست و یادم نمی‌آید تا حال حتا کمی بداخلاقی ازش دیده باشم..

گفتم: باز تب‌خال
گفت: با این وضع خوابیدنت و کابوس‌ها هیچ عجیب نیست. تب‌خال که از هوا نیومده بپره رو لبت..

می‌گه: من یه سؤالی دارم! من دارم می‌میرم؟ لطفن راستش را بگید. شما دو تا دو شب ِ خیلی بهم توجه می‌کنید..

پ.ن: اینم از دوستمون

Sunday, November 14, 2010

مطمئنم قطره را ریخت تو چشمام.. ولی تا یک ساعت بعد طعمش را تو دهنم و انتهای حلقم احساس می‌کردم..

Saturday, November 13, 2010

کلاس شنبه‌ها یتیم‌خانه‌ی دوره‌ی الیور توئیست ست، در یک روز ابری، بارانی، به شدت سرد و بی‌حوصله با هاله‌ای از مه رقیق.. با ترس از صاحب ِ عبوسی که همه ازش حساب می‌برند.

احمقانه‌ست اگر انتظار داشتم خداحافظی می‌کردی.. تو مدت‌ها پیش رفتی.. خیلی قبل‌تر از این روز لعنتی..

Tuesday, November 9, 2010

از وقتی برگشته می‌گه اتاقت را جمع و جور کن
چند هفته پیش که میهن می‌خواست بیاد، همه‌ی کتاب‌هام را در کسری از ثانیه روی هم چید و کوه درست کرد باهاشون تا کف اتاقم خالی شه. لباس‌هام را جمع کرد و ریخت تو کمد که بعدن رفتم جمع و جورشون کردم..
دیشب گفت این چند روز که نیستی اجازه هست اتاقت را تمیز کنم؟ ناراحت نمی‌شی؟ .. انقدر خسته و عصبی بودم که منتظر جواب نموند. رفتیم خونه‌ی سحر شام خوردیم و من زوتر برگشتم و خوابیدم..
نشستم این‌جا، گفت خب منم می‌رم کتاب‌هات را مرتب کنم.. همه‌ی کتاب‌هام را ریخت وسط اتاق و دنبال جلد سوم اسکار براکت می‌گشت. رفتم براش پیدا کردم. کارت دانشجویی‌ام را هم که گم شده بود، پیدا شد..
ایستادم وسط اتاق، مطمئن بودم دیگه به سختی می‌تونم کاغذهام را پیدا کنم با این اوصاف ولی می‌دونم شلوغی اتاقم همیشه روی اعصابشه.. ترجیح می‌ده همه چیز یه جای مشخص برای خودش داشته باشه و نمی‌فهمه توی اون شلوغی من جای هر چیزی را بلد بودم. حالا کم کم اتاقم داره تبدیل می‌شه به اتاقی که مال ِ من نیست و نمی‌دونم هرچیزی کجا می‌تونه باشه..

Thursday, October 28, 2010

بازم مدرسه‌م دیر شد
انگار قسمت نیست من به کلاس‌ ِ پنج‌شنبه برسم.

Wednesday, October 27, 2010

به بهانه‌ی من و گرفتن مدرک ِ قبلی‌ام همراهم آمد. هنوز از پله‌ها بالا نرفته بودیم که همدیگر را دیدند. ساختمان جدیدی ساخته شده بود. جز نگهبان جلوی در هیچ آدم آشنایی ندیدم. با هم رفتند و منم مثلن رفتم دنبال کارهای فارغ التحصیلی! نشستم روی نیمکت به انتظار و خانم حراستی بالاخره آمد سراغم و پرسید دانشجوی اینجا هستی؟ .. نگفتم وقتی من دانشجوی این‌جا بودم، حراست و آدمی که احساس وظیفه کند برای گیر دادن وجود نداشت.
انگار خودم بودم که افتاده بودم به دست و پا زدن برای حفظ رابطه‌ای که دوری به فنایش داده بود. خودش می‌دانست فایده نداره و آمده بود برای همیشه تمام کند.. می‌دانستم هزاران بار خودش را توجیه کرده و دلیل منطقی آورده که رابطه‌ی از راه دور را نمی‌شود ادامه داد و پر از سوءتفاهم ست. تا کی می‌شود همه چیز را خلاصه کرد در حرف، در کلام، در خطوط بی‌رنگ مزخرف؟ له می‌کند آدمی را و هی مچاله می‌شوی و هی دست و پا می‌زنی تا بلاخره به نقطه‌ی پایان می‌رسد و لحظه‌های بدش پررنگ‌تر از لحظه‌های خوب می‌شود. مدام سعی می‌کنی منطقی باشی، نمی‌شود.. بعد اجبار حرف اول را می‌زند و از اختیار و علاقه‌ی تو کاری بر نمی‌آید.
فراموش می‌کنی. فراموش می‌شوی. تمام می‌شود. فکر می‌کنی فراموش شده. فکر می‌کنی برای همیشه تمام شده.. یکباره تلنگری سال‌ها پرتت می‌کند عقب و ته دلت می‌گویی کاش... کاش یک روزی که بی‌خیال و بی‌هوا رد می‌شوی سر بلند کنی و جلوی رویت باشد.
زنگ می‌زند. هنوز نشسته‌ام روی نیمکت سیاه رنگ در حیاط ِ کوچک ِ دانشگاه. حرف‌هایشان تمام شده. برق می‌زند چشم‌هایش.. خوشحال ست و خوشحالم برایش..

Friday, October 22, 2010

کلاس 8صبح هیچ وقت عادت نمی‌شود
همیشه بد و طاقت‌فرساست

Thursday, October 21, 2010

زنبیل فرهنگی آخر هفته

سن‌پطرزبورگ - فیلمی که شروع خیلی خوبی داشت ولی متاسفانه از نیمه‌هاش کم کم رو به افول رفت. فکر ِ یک کمدی عالی را از سرتون بیرون کنید و در این روزهایی که کمدی ِ ایرانی مساوی با فیلم‌های آبدوغ خیاری مسخره‌ست که بیشتر اعصاب خورد می‌کند و فیلم خوب ِ کمدی کم پیدا می‌شود، به دیدن این فیلم برید تا راحت‌تر بتونید بخندید و لذت ببرید.
ماکوندو- نمایش عروسکی بر اساس داستان "پیرمرد فرتوت با بال‌های بزرگ بزرگ" نوشته‌ی مارکز که آخرین روزهای اجرا را می‌گذراند. برعکس داستان‌های مارکز فضای تلخ و تراژدی همراه ندارد.
این نمایش ترکیبی از بازیگر‌ها و بازی‌دهنده‌های عروسک‌های خوب و خوش‌ساخت بود که عروسک‌گردان‌ها برعکس اکثر مواقع سیاه‌پوش نیستند، خارج از قالب ِ عروسک‌ها هم بازی می‌کنند.
البته کلن دیدن ِ عروسک‌ها منو خوشحال می‌کنه و این کار را دوست داشتم.
کنسرت حشرات- اگر دوست داشتید با بچه‌های زیر 10 سال به تماشای تئاتر بروید این نمایش عروسکی را پیشنهاد می‌کنم. قصه‌ی چند تا حشره‌ست که به اجرای کنسرت موسیقی می‌پردازند و 60دقیقه موزیک و قر و شادی و آواز در کنار عروسک‌ها ست.

Wednesday, October 20, 2010

دوشنبه‌ها روز شلوغی ست. خسته‌کننده و خواب آلوده و هم هیجان‌انگیز و خوب. صبح با دیدن و تحلیل شروع می‌شود که مثل ترم پیش با استاد ایکس کلاس بیخود بی‌جهتی را خواهیم گذراند. ترم پیش برای "دیدن" و بعد تحلیل فقط یک جلسه فیلم دیدیم به زبان آلمانی بدون زیرنویس. این ترم زودتر شروع کردیم به فیلم‌بینی ولی خوشبختانه جلسه‌ی قبل گفته بود نمایشنامه‌اش را بخوانیم که وقتی با یک مونولوگ فرانسوی در ابتدا روبرو شدیم، نمایشنامه را باز کردم و گذاشتم جلوی رویم و تا انتها متن را با تصویر تطبیق می‌دادم بجای اینکه تصورم از تصاویر را تحلیل کنم!
از سر این کلاس می‌دوم و می‌رسم به کلاس‌ شیوه‌ها که در باب مبحث مورد علاقه‌ی من نمایش ایرانی ست. بعد از کلاس 8 صبح ِ خواب آلوده یه جور زنگ بیداری ست برای من.
ظهر با نمایش عروسکی شروع می‌شود و قسمت هیجان انگیز روزهای دوشنبه. دو تا کلاس پیوسته بهم که فقط 5دقیقه آنتراک مابینش هست ولی آشنایی با عروسک‌ها و فیلم ِ عروسکی دیدن شادی ارمغان می‌آورد برای من و حس ِ خوب..

Friday, October 15, 2010

یکی گفت: بریم دریا
همه به هم نگاه کردند و گفتند: آره، بریم!
یکی می خوند: دریاااااااااااااا ! اولین عشق مرا بردی
نیم ساعت بعد باز یکی گفت: بریم دریا
همه سر جاهاشون یه تکونی خوردند و گفتند: بریم
کمی بعد یکی گفت: بریم دریا؟
همه سر تکون دادند و گفتند: بریم
یکی رفت خوابید.. یکی گفت: بریم دریا؟
بقیه بهم نگاه کردند و گفتند: بریم دریا
ساعت گذشت.. یکی هنوز می خوند: دریاااااااااااااا ! سی‌وسومین عشق مرا بردی و کم کم افقی می‌شد و خوابش برد.
یکی دیگه هم رفت خوابید.. گفتم: بریم دریا
بقیه گفتند: آره بریم
یکی گفت: بریم طلوع را ببینیم
یکی گفت: زوده الان
دوستمون از خواب پرید. سیگارش را روشن کرد و در حالی که هنوز می خوند: دریاااااااااااااا ! چهل و هشتمین عشق مرا بردی! خوابش برد.
ساعت 5صبح بلاخره رفتیم به سمت دریا که عشق‌های از دست رفته‌ی دوستمون را از دریا طلب کنیم و بعدش هم طلوع خورشید را ببینیم.
حرف زدن با دریا که فایده نداشت و کسی را پس نداد تا ببریم خونه تحویل دوستمون بدیم. آسمون کم کم روشن شد. ابرها تو آسمون بیشتر دیده شدن، آسمون ابری بود و ... خورشید نیامد!
برگشتیم خونه، از پنجره خورشید نارنجی را دیدیم که کم کم بالا می‌رفت..

دیشب
ساعت 9 شب ایستاده‌ام سر کوچه به انتظار تاکسی. خانه‌ام تقریبن در مرکز شهر ست و فاصله‌ی چندانی با میدان اصلی ندارد. همیشه یه راحتی از همینجا تاکسی برای شهرهای اطراف پیدا می‌شود. ماشین‌ها بوق می‌زدند و می‌رفتند. پیکان خسته‌ی رنگ و رو رفته‌ای با 2 سرنشین ایستاد. پرسیدم: چالوس؟ گفت: آره و سوار شدم
مرد پرسید: منو نمی‌شناسی؟ گفتم: نه آقا
با صمیمیت بیشتری پرسید: واقعن؟ مردونه منو نمی‌شناسی؟
- همینجا نگه دارید. پیاده می‌شم
: چرا ناراحت می‌شید خانوم؟ فکر کردم شاید منو یادتون بیاد
- من فکر می‌کردم مسافرکش هستید و سوار شدم ولی اشتباه کردم. پیاده می‌شم
: مسافرکش نیستم ولی می‌رسونمت تا چالوس
- نیازی به لطف شما نیست. پیاده می‌شم
: تو چه کار داری؟ من طلبه شدم برسونمت
- می‌گم پیاده می‌شم. نمی‌فهمید؟
: اینجا که نمی‌شه پیاده شید. می‌رسونمتون ایستگاه که ماشین‌های خط را سوار شید.
و اولین بریدگی دور می‌زند..
: حالا احتمالن تو ذهنتون فکر می‌کنید این چی می‌گه؟ من می‌شناسمش یا نه؟ اسمم امیر هست. 7-8 ماه پیش همدیگر را دیدیم
- آقای عزیز! من هیچ کسی را تو این شهر نمی‌شناسم. می‌گم همینجا نگه دارید من تاکسی می‌گیرم خودم می‌رم
: اینجا که نه. کرج سوار ماشینم شدید. بعدش هم رفتیم یه کافی‌شاپ با هم
مرد همراهش برمی‌گردد، نگاهم می‌کند و لبخند حال بهم زنی تحویلم می‌دهد.
- من یک حرف را چند بار باید بگم؟ داد باید بزنم بیخیال شی؟
می‌رسیم میدان اصلی شهر. می‌خواهم کرایه بدهم، می‌گوید: من مسافرکش نیستم. پیاده می‌شوم. مرد هم پیاده می‌شود و از ماشین‌های ایستاده در انتظار می‌پرسید کدامیک چالوس می‌روند. قبل از اینکه فرصت کنم سوالی بپرسم.
مردی که ایستاده ماشینش را نشان می‌دهد و می‌گوید: خانوم بشینید تا 2 تا مسافر دیگه بیاد حرکت کنیم.
مرد هنوز ایستاده به انتظار. نزدیکم می‌آید و می‌پرسد: کرایه را حساب کنم؟
نگاهم خشمگین ست. می‌گویم: نه! فقط دور شو از من
می‌نشینم جلو. مسافر دیگری از راه می‌رسد. به راننده می‌گویم کرایه‌ی نفر دیگر را حساب می‌کنم و حرکت کند. دو مرد مسافر سوار می‌شوند و ماشین حرکت می‌کند. به طرز وحشتناکی بد رانندگی می‌کند. به معنی واقعی کلمه بد رانندگی می‌کند. موقع سبقت گرفتن انقدر از نزدیک ماشین‌ها رد می‌شود که چشم‌هایم روی هم می‌رود و منتظر لحظه‌ی برخورد هستم و له شدن..
باید بروم نوشهر. اعصاب ِ تاکسی پیدا کردن ندارم. سرم درد گرفته. حوالی چالوس زنگ می‌زنم و می گویم: بیاین دنبالم. این وقت ِ شب سخته تاکسی پیدا کردن. مرد راننده می‌گوید: نوشهر می‌خواین برید؟ می‌رسونمتون!
در دل می‌گویم: هنوز از زندگی سیر نشدم..

امروز
شرح حال ِ شب ِ گذشته را تعریف کرده‌ام. دوستم حواسش هست سوار ماشین‌ ِ مطمئنی شوم تا مشکلی پیش نیاید. می‌رویم ایستگاه و مسئول خط ماشینی که منتظر یک مسافر هست را نشان می‌دهد و می‌گوید: سوار شید تا حرکت کنه.
خداحافظی می‌کنم و می‌روم. راننده فرو رفته در صندلی‌اش و ماشین حرکت می‌کند. از چالوس که بیرون می‌رویم، ویراژها شروع می‌شود. مرد ِ موتوری بخت برگشته‌ای نزدیک ست زیر چرخ‌های ماشین له شود. بوی لنت سوخته به مشام می‌رسد.. اس‌ام‌اس می‌فرستم: راننده همون راننده‌ی دیشبی هست..

Tuesday, October 12, 2010

اواسط اردی‌بهشت امسال، اس‌ام‌اس و تماس‌هایی از شماره‌ی ناشناس به تلفن ِ خواهرم شروع شد. اول پیشنهاد دوستی بود و بعد تهدید و تأسف که متوجه نیستی دوستی با چه کسی را از دست دادی. دانشجوی مکانیک و کارمند ِ همین دانشگاه بود. مسئول سالن تربیت بدنی دانشگاه بود و اسم کامل، سال تولد و اطلاعات زیادی در مورد خواهرم داشت. حرفش این بود آبروی من آبروی تو هم هست و بهتره کاری انجام ندهی.
اس‌ام اس‌ها و تماس‌ها که ادامه‌دار شد و این آقای مزاحم یک بار سر یکی از کارگاه‌ها پیدایش شد و سراغ خواهرم را گرفت، خواهرم مراجعه کرد به حراست دانشگاه و کتبن شکایت‌ نوشت. رئیس حراست گفت قبلن هم شکایتی علیه این آقا که متأهل و دارای یک فرزند ست، تنظیم شده و بعد از تشکیل کمیته‌ی انضباطی رفع اتهام شده و برگشته سر کارش.. همسرش هم کارمند دانشگاه ست.
از حراست دانشگاه که نتیجه‌ای بدست نیامد، خواهرم همراه بابا رفتند کلانتری برای طرح شکایت. یکی از مأمورین کلانتری گفت مشکل همش از دانشجوهاست، خودت ببین چه کار کردی؟
مأمور دیگری گفت: الان تو فکر کن رفتی شکایت کردی، در دانشگاه متوجه می‌شن تو شکایت کردی.. بعد یکی تو دانشگاه از تو خوشش بیاد و در موردت تحقیق کنه متوجه می‌شه تو پرونده‌ی قضایی داری! بهتره شکایت نکنی و دردسر داره..
مأمورین وظیفه‌شناس که موفق نشدند نظر خواهرم و بابا را عوض کنن، گفتند این به ما مربوط نیست و باید بروید کلانتری دیگری.
مأمورین کلانتری شکایت را ثبت کردند. اما هشدار دادند که دردسرش زیاد ست و با یک‌بار حل نمی‌شود و رفت و آمد دارد. بابا هم اطمینان داد از قانون خبر دارد و مشکلی با رفت و آمد نیست.
جلسه‌ی دادیاری تشکیل شد. دادیار دفاعیات متهم را قبول نکرد و قرار بازداشت صادر کرد. آقای مزاحم بازداشت شد و روز بعد به قید وثیقه آزاد شد تا روز دادگاه.
اوایل مرداد دادگاه تشکیل شد و متهم به 5ماه زندان محکوم شد.
هفته‌ی اول مهر که خواهرم برای انجام کارهایش به دانشگاه مراجعه کرد، رئیس حراست تماس گرفت. آقای حراست گفت: مسئولین مختلف تماس گرفتند برای وساطت و بروید رضایت دهید و .. آقای مزاحم چند روز پیش آمده بوده برای ثبت‌نام دانشگاه، ما بهش گفتیم فعلن ثبت‌نام نکن چون اگر رضایت ندهند ممکنه بری زندان و پولت از دست می‌ره!
چند روز پیش هم دوباره از کمیته انضباطی تماس گرفتند. گفتند از شما هیچ شکایتی در دانشگاه ثبت نشده.
رئیس کمیته‌ی انضباطی بعد که دید خواهرم مطمئن ست شکایتی اینجا تنظیم کرده، دوباره فرمودند: طبق شکایت شما! قرار به تشکیل کمیته‌ی انضباطی ست و ما به زودی شکایت شما را بررسی می‌کنیم و حکم دادگاه به ما ابلاغ شده اما ما حکم خودمان را صادر می‌کنیم!
و همچنان آقای مزاحم که طبق حکم دادگاه محکوم و مجرم شناخته شده به راحتی در دانشگاه تردد می‌کند.

هفته‌ی قبل کارت دانشجویی خواهرم را گرفتند به علت کوتاهی مانتویی که بجای زیر زانو تا روی زانواش بود و با گرفتن تعهد اجازه‌ی ورود به دانشگاه برایش صادر شد.

Saturday, October 9, 2010

پرسید: اجازه هست اینجا بنشینم؟
لبخند زدم و گفتم: بله. حتمن
زن همراه پسر کوچکش روبرویم نشست.. نوک دماغش را انگار برش ِ عمیقی داده بودند و خط عمیق دیگری بین دو ابرو‌یش بود. قیافه‌ی مهربان و دوست داشتنی داشت. نگاهمان که گره می‌خورد بهم، لبخند تحویل هم می‌دادیم. پسر بهانه‌ی ساندویچ می‌گرفت و زن سعی میکرد قانعش کند اینجا ساندویج ندارد و فقط می تواند کباب سفارش دهد. پسر گفت: نه! بریم از خودشون بپرسیم..
زن، دست ِ پسرک را گرفت و رفتند. یکی از رستوران‌های بین راهی جاده چالوس کنار رودخانه بود.. باد خنکی می‌وزید و زنبورها دور لیوان چای و نبات تجمع کرده بودند..
زن دوباره از راه رسید. گفت: پسرش کم غذا می‌خورد و خوبه رضایت داد به کباب.. پسرک با نوشابه‌اش بازی می‌کرد و در انتظار غذا بود..
سرم را بلند کردم و این بار که نگاهمان گره خورد، زن پرسید: ازدواج کردی؟
گفتم: نه .. گفت: خوبه.. البته ازدواج ِ خوب، خوبه و ازدواج ِ بد، بد .. خسته بودم و حرفم نمی‌آمد. سری به علامت تأیید تکان دادم..
گفت: شوهر منم خیلی خوب بود..
لبخند زدم
گفت: یک ماه و نیم پیش فوت کرد. تصادف کردیم. این خط‌های روی صورتم را می‌بینی؟ .. داشتیم می‌رفتیم عروسی. 3 نفر تو ماشین ما مردن. شوهرم، جاری‌ام و دخترش..
گفتم: متاسفم..
سکوت شد. زن نگاهش به پسرک بود. انگار که با صدای بلند با خودش حرف بزند: این بچه هم کلی اذیت شد. خیلی به باباش وابسته بود. اصلن وقتی اون بود منو نمی‌خواست، همیشه پیش باباش بود. 5سالشه، تو سنی هست که متوجه شه باباش دیگه برنمی‌گرده و نیست.. می‌گم خدا را شکر بچه‌م موند برام. اگه من می‌موندم و پسرم نبود.. دیگه برای چی زنده می‌موندم؟ الان فقط دلم را خوش می‌کنم که پسرم بابا و مامانش را با هم از دست نداده و یکی هست بزرگش کنه.
پسر لبخند ِ بی‌جان ‌ِ بی‌دندانی تحویل مادرش می‌دهد.. زن گفت: همه‌ی دندون‌هاش شکسته. فقط ریشه‌‌ش مونده تو لثه‌اش
زن روبرویم نشسته بود و 3ساعتی از اولین باری که در ترمینال همدیگر را دیدیم می‌گذشت. سوار ماشین شدیم و دیگر نه حرفی بود و نه نگاهی. من جلو نشسته بودم و حتا نگاهمان باهم برخورد نداشت. حالا این زنی که در تصورم مادری با بچه‌اش بود که به سفر می‌رود و شاید به شهرش یا به هر دلیل دیگری مسافر این جاده ست، قصه‌ی تلخی را بر دوش می‌کشید..
نمی‌دانستم برای التیام یا همراهی و همدردی و هر حرف ِ همراه کننده‌ی دیگری چه می‌شود گفت. سرم را برگرداندم سمت آسمان. دیگر از آفتاب خبری نبود و ابرها جلوی نور را گرفته بودند. گفتم: یکباره ابری شد چقدر.. بعد به حرف ِ ابلهانه‌ی خودم فکر کردم. گفتن از آب و هوا و ابرها.. دم دستی ترین حرف برای فرار شاید.. خوشبختانه غذایی که سفارش داده بود حاضر شد و وقفه‌ای تا چیدن میز و آوردن غذا به وجود آمد. پسرک از زنبورها عاصی شده بود و می‌ترسید.. زن سعی می کرد آرامش کند و لقمه‌های کوچک برای دهان ِ بی‌دندان پسر درست کند..
گفت: قرار بود بریم عروسی مثلن.. لبخند تلخی گوشه‌ی لبش نشسته بود. هنوز باورم نمی‌شه. فکر می‌کنم سر کاره مثل همیشه. خیلی کار می‌کرد و اغلب دور بودیم از هم. بهش می‌گفتم انقدر خودتو خسته نکن. آخرش که چی؟
شوهرم 33 سالش بود. دیگه تصمیم گرفته بود از حجم کارش کم کنه و بیشتر باهم باشیم.. 13-14 سال از ازدواجم می‌گذره
فکر می‌کنی چند سالگی ازدواج کردم؟
می‌گویم: حتمن خیلی زود.. از ذهنم 17-18 سالگی می‌گذرد. به قیافه‌ی زن بیشتر از 30 سال نمی‌آید.
می‌خندد و می‌گوید: 13 سالم بود
می‌گویم: پس هم‌سن هستیم
می‌پرسد: 26 سالته؟
جواب مثبت می‌دهم.. می‌گوید: البته به ظاهرمون که نمی خوره هم‌سن باشیم. بلاخره آدم که ازدواج می‌کنه و بعد هم بچه‌دار می‌شه انگار جا افتاده‌تر می‌شه قیافه‌ش و شکسته‌تر..
یه وقت‌هایی به خودم می‌گفتم کاش ازدواج نکرده بودم. دخترهای دیگه را می‌دیدم که مجرد هستن هنوز.. ولی خب شوهرم خیلی مرد خوبی بود. برای همین پشیمون نیستم
زن از زندگی‌اش می‌گوید و لقمه‌های کوچک در دهان کودکش می‌گذارد. چیز زیادی از من نمی‌پرسد و اسمی از هم نپرسیدیم. فقط اتفاقی مسافر یک جاده ایم.
راننده سر می‌رسد و آهنگ ِ رفتن سر می‌گیرد. دوباره روی صندلی‌های پژوی زرد رنگ جا می‌گیریم و جاده روبرویمان. کمی قبل از شهسوار، پیاده می‌شود. سر برمی‌گردانم و خداحافظی می‌کنم با زن و پسرش..

Thursday, September 30, 2010

از اتفاقات نادر محسوب می‌شود کسی زنگ ِ در این خانه را بزند. مثل امروز صبح که خواب بودم و حوصله نداشتم بیدار شوم. با خودم گفتم لابد باز یکی زنگ واحدها را اشتباه گرفته و مثل همیشه یا صدایی نمی‌آید یا اینکه می‌گوید اشتباهی گرفتم و با من کاری ندارد در هر حال..
خوابیدم دوباره و توجهی نکردم.. کمی بعد شماره‌ای ناشناس زنگ زد. با خودم گفتم امروز چه خبره واقعن؟ لابد اشتباه ست و الان یه سبیل دنبال عباس آقا می‌گرده مثلن.. فقط این وسط همه دست به دست هم دادن تا مرا مجبور به بیداری کنن. وقتی برای بار سوم همان شماره زنگ زد، جواب دادم. خانم همسایه روبرویی بود. گفت برای دومین بار از پست آمدن و دفعه‌ی قبل هم خانه نبودی انگار. باید بری اداره پست، بسته‌ات را تحویل بگیری.. تشکر کردم و قرار شد بروم قبضی که داده بودند را ازش بگیرم.
کمی ول گشتم تا خواب از سرم پریدم. یادم نمی‌آمد آدرس اینجا را به کسی داده باشم. منتظر ِ نامه‌ای هم نبودم. گفتم حتمن هدیه‌ای که فرستاده بودم برگشت خورده. جواب ِ ای‌میل‌ش را هم نداده بود. باید اوایل هفته می‌رسید که باز خبری نداده بود.
دریافت نامه‌ی برگشت خورده که دیگر عجله نداشت.. سر فرصت چای دم کردم. برنج شستم و فکر کردم نهار چه می‌شود خورد؟
بعد سر زدم به خانم همسایه. قبض ِ بسته‌ی شما برگشت خورده، نبود. مبداء شهر دیگری بود حتا. در راه هی فکر کردم من که کسی را ندارم آن‌جا ولی به نام خودم بود.. اسم ِ روی بسته خیالم را راحت کرد که اشتباهی نیست. فقط فرستنده انگار نقل ِ مکان کرده به شهری دیگر.. و ذوق زدگی فراوان از دریافت یک هدیه‌ی غیرمنتظره..
از اتفاقات نادر محسوب می‌شود که کسی زنگ ِ در این خانه را بزند. حوله‌پیچ نشسته بودم و فکر می‌کردم چه نیاز دارم؟ چه چیزی دلم می‌خواهد که یک ساعت دیگر وقتی همه‌ی مغازه‌ها بسته بودند یادم نیاید مثلن نان نداریم یا آب..یادم آمد از مامان خبر ندارم. زنگ زدم به مامان و وسط‌ ِ احوالپرسی و دیگه چه خبر؟ باز صدای زنگ آمد.. به مامان گفتم بعدن زنگ می‌زنم. مانده بودم حوله‌پیچ چه کنم حالا؟ لباس بپوشم یا جواب دهم؟ مردد پرسیدم: کیه؟
خانم همسایه بود.. با یک کاسه آش ایستاده بود پشت ِ در.. آش ِ رشته با کشک فراوان و نعناع و پیاز داغ
تا قبلش یک درصد هم احساس گرسنگی نداشتم. دلم ضعف رفت.. کاسه‌ی آش را گذاشتم جلوم و معرکه بود. نگفته‌اند آش ِ نطلبیده مراد ست یا یک همچو چیزی؟
امروز غلت زدم در خوشی

Monday, September 27, 2010

بعد از شام همراه بابا و مامان و خواهرا رفتیم پیاده روی زیر نم نم بارون. خواهره می‌گفت: چقدر خوبه همه با هم بریم پیاده‌روی. چرا اینکارو نمی‌کنیم؟ .. نمی‌دونستم
با خواهرا تو خیابون دویدیم، مسابقه گذاشتیم، خندیدیم، سر به سر هم گذاشتیم، بازی کردیم، کلی بالا و پایین پریدیم و موها را سپردیم به باد و بارون..
رسیدیم جلوی خونه. خواهره گفت بریم تا ته کوچه؟ باز تا ته کوچه دویدیم. رسیدیم به کوه و کف‌ ِ دو تا دستم را زدم بهش، سک‌سک کردم و برگشتم.. سرپایینی دیگه نفسم بالا نمی‌اومد انقدر که سر اینکه زودتر برسم به ته کوچه این سربالایی را تند دویدم..
بابا و مامان هم در طول این یک ساعت در کمال آرامش دوتایی برای خودشون قدم می‌زدن.
هوا هم که محشر و عالی

نباید نوشت.. برشی از زندگی‌ات، حتا به وقت ِ 5دقیقه را در معرض عموم در وبلاگت ننویس. - کسی از قبل و بعد ِ آن 5دقیقه چیزی نمی‌دونه ولی هستند آدم‌هایی که به خودشون اجازه‌ی قضاوت در مورد کل 27 سال زندگی‌ات را می‌دن -
یک وقتی به اسم اینکه ما دوستت هستیم، دوستت داریم و حواسمون بهت هست، بر علیه‌ت استفاده می‌شود
یک وقتی هم فکر می‌کنن چون اینجا بالای هزار و اندی روزنوشت و لحظه‌نگاری دارد حتمن تو را خوب می‌شناسن و اجازه دارن قضاوت کنن در موردت..
و سعی می‌کنن به هر شکلی تو را مجبور به خودسانسوری کنن
آخرش هم جوری باهات برخورد می‌شه که احساس گناه و شرم پیدا کنی از این موجودی که هستی. گستاخ و لجام گسیخته .. و حق ِ خودشون می‌دونن صلاح تو را تشخیص بدن و سعی کنن افساری با سانتی‌متر‌های خودشون برات بسازن
ولی
من هیچ شرمی ندارم از اینی که هستم
اینجا را می‌تونید از لیست ِ خوندنی‌هاتون حذف کنید.
بله! من می‌تونم برم تو دفترخاطرات بنویسم ولی لابد دلیلی هست که هیچ وقت دفترخاطرات نداشتم ولی شما هم مجبور نیستید حتمن اینجا را بخونید.

الان هم می‌تونم حدس بزنم کیا شاکی شدن و کیا به هر نحوی سعی می‌کنن رفتار زشتم و این نوشته را بعدن فرو کنن تو چشمم حتا ده سال بعد - البته اگه اون موقع هنوز سلام علیکی با هم داشته باشیم -
من آدم بی شعوری‌ام. خب؟ پس بذارید در تنهایی خودم بپوسم ای آدم‌های مهربان که من هیچ وقت درک درستی از محبت و عشقتون پیدا نکردم

دیشب عصبانی بودم به شدت ولی الان موجود بسیار آرام لبخند به لبی هستم که به خودش می‌گه بیخیال همه. خودت را عشقه :دی

Sunday, September 26, 2010

خانم هم‌خانه امروز بعدازظهر آمد. تازه فیلم دیدنم تمام شده بود و در تردید بودم اول بروم خرید یا دوش بگیرم که خانم هم‌خانه رسید. گرسنه‌اش بود. قوطی تن ماهی را انداختم در آب تا گرم شود و رفتم خرید نان. تا دوباره یادم بیاید قرار بود بروم حمام، به مکالمه گذشت و خبررسانی! زیر دوش آب هم هی یادم می‌آمد این را یادم رفت بگویم، این یکی را هم یادم باشد بگویم و ...
دلم برای زندگی دو نفره‌مان تنگ شده بود. برای این لحظه‌های پرحرفی و دور خودمان گشتن‌ها و هی همدیگر را صدا کردن و حرف زدن و آی یادم رفت اینو بهت بگم و ...
دلم برای این خانه در کنار ِ هم‌خانه‌ تنگ شده بود..

Friday, September 24, 2010

هفته‌ای 3 روز کلاس 8صبح را کجای دلم بذارم؟
چرا کلاس‌ها از ظهر شروع نمی‌شه؟ یا شبانه برگزار نمی‌کنن؟
نیاید بگید کلاس 8صبح برندار! وقتی همین یه‌دونه کلاس هست و با همین یه استاد و هیچ حق انتخابی هم نیست، مجبورم! مجبور..

چشم‌هایم باز شد، دستم را دراز کردم سمت ساعت. 8:23 ! نفهمیدم چرا باید 8:23 صبح بیدار شوم آن‌هم من ِ خسته‌ی عاصی‌ ِ شب قبل که نزدیک صبح خوابم برده بود. صدای موتوری که گاز می‌داد مدام پیچید توی سرم
لعنتی پارکینگ پیست موتورسواری‌ست مگر؟ برو بیرون خب.. از این پهلو به آن پهلو غلت زدم به امید ِ خواب ِ دوباره. فکر کردم یکی دو ساعت دیگر لازم دارم و بعد می‌شود بیدار شد. صدای موتور قطع نمی‌شد. خیال ِ رفتن نداشت..
سرک کشیدم از پنجره‌ی آشپزخانه. صدا از کوچه و بیرون نبود. از همین پارکینگ خانه بود و قصد نداشت قطع شود. دوباره دراز کشیدم.. فکر کردم بروم سر پنجره و این دو طبقه را فریاد بکشم شاید میان هیاهوی موتور صدایم به صاحب بی‌فکرش برسد.. صدا قطع شد. خوشحال شدم که رفته‌ست دیگر.. چند دقیقه بعد شدت گرفت. دوباره بلند شدم و رفتم سر پنجره. صدایی از حلقم بیرون نیامد. نگاه کردم به پنجره‌ی همسایه‌های دیگر که انگار کسی شاکی نبود. امیدوارم بودم کس ِ دیگری هم ناراحت باشد از برهم زدن آسایشش و اعتراض کند ولی اثری نبود از شکایتی..
قدم می‌زدم با چشم‌های خواب‌آلوده و دردی که انگار در شرف برگشتن بود. لباس پوشیدم و پله‌ها را رفتم پایین..
تعجب کردم از دیدن آقای همسایه‌ی بالایی. انتظار داشتم مرد جوان ِ جاهل بی‌فکری باشد نه مدیر سابق ساختمان! مشغول تعمیر موتور بود. سرش را برگرداند سمت من و گفت: بله؟ انگار که من مزاحم ِ کارش شده باشم..
حرفم نیامد. فقط گفتم: شاید کسی دلش نخواد ساعت 8صبح بیدار شه از خواب با اینهمه سر و صدا
پرسید: کدام واحد هستی؟ .. یادش نیامد مرا.. قبل از این تابستان که سلام‌علیک می‌کردیم با خودش و همسرش..
گفتم: طبقه‌ی دوم. خونه‌ی آقای ب
گفت: دیگه آخرشه. الان تمام می‌شه.. و موبایلش زنگ خورد..
پله‌ها را برگشتم بالا و سلام کردم به یک صبح ِ بداخلاق

Thursday, September 23, 2010

سرم درد می‌کنه در حد انفجار. از اون سردردهایی که هر چیزی و بویی حالت را بد می‌کنه. دستم را نمی‌تونم بیارم نزدیک دماغم. دلم آشوب می‌شه از بوی سیگار. چشم‌هام درد می کنه. در حد بیرون پریدن از کاسه..
فکم درد می‌کنه. گاهی به سختی دهنم را باز می‌کنم تا دندون‌های چفت‌شده کمتر فشار بیاره روی هم..
اشکمه، دردمه.. دلم می‌خواد سرم را بشکافم تا یه ذره هوای تازه بخوره که اینجوری نباشه..
بعد دعوامه با خودم. می‌گم جمع کن خودتو! گریه زاری و ننه من غریبم بازی در نیار. این چه وضعیه؟
تو هم همش مریضی لعنتی.. خسته‌م کردی


بعد نوشت: رفتم حمام خودم را سابیدم، مثل این آدم‌های وسواسی. دیوانه شدم شاید. می‌خواستم هیچ بویی بر جا نماند. قبلش بالا آورده بودم. نمی‌دانم فک‌م چرا درد می کند ولی خیلی درد می‌کند انگار که کسی مشت کوبیده باشد بهش یا همه‌ی دندان‌هایم فریاد می‌زنند و پیچیده دردشان در هم.
سرم را چنگ زدم شاید راه نفوذی باشد به لایه‌های زیرین که از درد خلاص شوم. بی‌فایده بود. دو تا استامینوفن 500 خورده‌ام و در انتظار معجزه‌ی اتمام ِ درد..
پوست دستم خشک شده، مرطوب کننده نمی‌زنم بهش برای فرار از بوی تازه.. حالا بوی شامپو و صابون گرفته‌ام و راه خلاصی از بوها وجود ندارد..

Wednesday, September 22, 2010

صبح زنگ زد، خواب بودم. گفت غذا درست کرده برایم. باید بیایی ببری. گفتم برنامه‌ام مشخص نیست. عجله ندارم. فعلن که خودم می‌پزم یک چیزهایی..
غذا بهانه بود. می‌خواست برگردم خانه که خواهرم را ببرم آمل. بابا وقت ندارد و قرار ست به شهرام – راننده‌ی معتمد بابا – بگوید بیاید دنبالشان.
نمی‌دانم چرا وقتی می‌گوید سختم ست بهش بگویم "نه" نمی‌توانم. خسته‌ام. حوصله‌ی جاده ندارم. اذیت می‌شوم اینهمه توی ماشین بشینم و یک روزه این راه را بروم و بیایم. گفت فکرهایت را کن.. داشتم می‌رفتم دانشگاه. گفت بپرس کلاس شنبه‌ت تشکیل می‌شه؟ دلیل می‌آورد برای احتمال ِ تعطیل بودنش..
بعدازظهر دوباره زنگ زد. گفتم نمی‌دانم! گفت فکرهایت را کن تا شب بگو می‌آیی یا نه؟

مرتیکه × دفترش را گذاشته جلویم، میزانسن صحنه‌ی اول و دوم توضیح می‌دهد. می‌گوید: سمت راست.. سمت چپ و راست صحنه را که می‌دونی؟
نگاهش می‌کنم.. ادامه می‌دهد: ببین سمت چپ و راست، سمت چپ و راست ما نیست. یعنی جهت ِ بازیگره و ...
نگاهش می‌کنم. دفترش را می‌گذارد نزدیک‌تر به من و اشاره می‌کند به طرحش. می‌گوید: اصلن بگو سمت چپ و راست این صحنه کجاست؟
می‌گویم: روت می‌شه واقعن؟ هی نگات می‌کنم باز از رو نمی‌ری! خجالت نمی‌کشی از من می‌پرسی سمت چپ و راست صحنه را می‌دونی یا نه؟ ترم یک گفتن تو طرح صحنه، سمت چپ و راست صحنه همون چپ و راست ‌ِ بازیگره! خنگم مگه که باز تو داره توضیح می‌دی؟
می‌گوید: من از کجا بفهمم نگاهت یعنی چی؟ باید می‌زدی تو گوشم! خواستم برات توضیح بدم..

× از لحاظ ارادت ویژه‌ای که به استاد ق دارند و استاد ق بهشون فرمودند دیالوگ‌ها را بی‌محابا بنویس. قرار شد منم بی‌محابا بنویسم انقدر که یه وقت‌هایی حرص‌درآر هستن.
جای س هم خالی بود وساطت کنه بینمون و مثل همیشه بگه: بچه‌ها دعوا نکنید! بسه دیگه.. یا بگه: باز شما دو تا افتادید به جون هم؟ برای بار هزار و شونصد و پنجاهم، شاید هم بیشتر..

گفت: دورت بگردم
گفتم: می‌شی جهانگرد. رکورد 80 روز دور دنیا را هم به چند ثانیه تبدیل می‌کنی..
خندید..
گفت: تهدیدم نکن
گفتم: تهدید نبود. واقعیت همینه
سکوت بود. سیگار می‌کشید و نگاه می‌کرد
صدای هق‌هق‌ش را ‌شنیدم، نمی‌دانستم چه شده. گفتم تا حرف نزنی که نمی‌فهمم.. بلاخره گفت: می‌ترسم نباشی
چیزی نداشتم برای آرام‌ کردنش. دلم خواست می‌شد بگویم: "هستم همیشه" اما نبودم.. جفتگ زدنم می‌آمد و فرار.. ایستادم به تماشا در سکوت.. اشک‌هایش را پاک کردم. مثل کودکی، آرام خوابش برد میان گریه‌ها.
گفت: سردمه.. پتو کشیدم روی تنش. مچاله شده بود از سرما. خیس از عرق بود و تنش داغ و سوزان.. یکباره تب کرده بود.
ترسیدم..

Monday, September 20, 2010

شهرام شب‌پره می‌خونه. تو آشپزخونه پای اجاق‌ قر می‌دم و کشک بادمجون درست می‌کنم.
دیروز صبح رفتم دانشگاه. چند تا از بچه‌ها را دیدم. دو نفر پایان‌نامه داشتن. برای اجراها نموندم. یه درسی که باقی مونده بود را مسئول آموزش برام انتخاب کرد. کلاس‌ها هم از شنبه شروع می‌شه.

کتاب‌هایی که این مدت کم‌کم همراهم آورده بودم را جمع کردم وسط هال. لباس‌ها را چیدم روی هم. مامان، ساک کوچکش را داد تا لباس‌ها را جا دهم. فکر کردم نه اینجا جا دارم و نه آن‌جا! مهمان دوره‌ای هستم. کمی اینجا و کمی آن‌جا. کتاب‌هایی که اینجا خاک می‌خورد و کتاب‌های نخوانده‌ای که جا می‌ماند آن‌جا. آن‌جا که امسال هم بگذرد دیگر خانه‌ی من نیست و باید فکر کوچ دوباره باشم و این‌جا که این اتاق دیگر دیوار خالی برای کتاب‌خانه ندارد و دلم برای کتاب‌هایم می‌سوزد.. لباس‌هایی که کمی جا می‌ماند اینجا و کمی آن‌جا! و همیشه باید انتخاب کنم، کدام را کجا بگذارم. به این احتیاج دارم الان یا باید بماند؟
کوله ی سرمه‌ای را پر می‌کنم از کتاب‌ها. کوله‌ی لپ‌تاپم جای نفس کشیدن ندارد. ساک ِ لباس‌ها می‌بندم. کتانی آبی را می‌پوشم. قرمز را می‌گذارم این‌جا. مشکی برای وقت ِ باران نیاز می‌شود. صورتی را هم می‌برم. ظرف ِ غذا باقی می‌ماند آواره این‌میان که جایی ندارد. کمی خورشت باقی‌مانده از امروز برای نهار فردا..
فکر می‌کنم همین روزها باید پول‌دار شوم و ماشین بخرم برای خودم که انقدر سخت نگذرد وقتی همیشه من باید بقیه را برسانم و کسی نیست مرا به مقصد برساند.. با دو تا دست نمی‌شود اینهمه وسیله را حمل کرد. آقای آژانسی می‌خواهد کمک کند. تشکر می‌کنم و می‌گویم می توانم! بله.. می‌توانم بار ِ همه‌ی وسیله هایم را بکشم..
مامان می‌گوید: کی برمی‌گردی؟ می‌گویم: نمی‌دانم.. می‌روم که بمانم

خانه بوی خواب گرفته. کرخت و بی‌حوصله.. یخچال انباشه از کوهی یخ.. خاموشش می‌کنم تا استراحت کند و نفس بکشد. می‌افتم به جان ِ توالت و دستشویی و حمام.. چکه‌ی آب رد ِ زردی بر جا گذاشته. بعدن باید فکری به حال تعمیر شیرآب کنیم. می‌سابم و می‌شورم تا لکه‌ها پاک شود.
ظرف‌ها را می‌‌ریزم در سینک تا بعد ِ چندماه دوباره شسته شود. کمک می‌کنم در برف‌روبی یخچال که کمی سرعت ببخشد به روند آب‌شدنش. آشپزخانه را مرتب می‌کنم.
کوله‌ها و لباس‌ها مانده همان‌جا گوشه‌ی اتاقم.. باشد برای بعد

Tuesday, September 14, 2010

پیشنهاد بیخودی ست اگر من بخواهم بجای این آدرس - طبق گفته‌ی گو‌گل‌ریدر 141 سابسکرایب دارد - و این آدرس - طبق همان گفته 41 سابسکرایب دارد - و یا آدرس اتم و فیدبرنر2 ،  این فید را به گودر اضافه کنید؟
البته صرفن فقط یک پیشنهاد ست و بس!

بعدازظهر ِ جمعه رسیدیم خانه‌ی مامانی. من روی مبل ولو شده بودم و پیشاپیش عزا گرفته بودم برای روبرویی با او. برای دیدن مادرش.. برای سکوت و بی‌حرفی این وقت‌ها که نمی‌دانم چه می شود گفت. مامان می‌گفت زود بروید که دینا قبل از اینکه خیلی دیر شود و برگشتن سخت، برگردد. مامانی می‌گفت: خودت هنوز نیومده داری می‌ری، دینا را کجا می‌بری؟

سکوت بینمان بود. شوهرش گفت: تو چرا انقدر مودب و آروم شدی، نشستی یه گوشه؟
از پانزدهم مرداد  تعریف کرد و از گله‌ها شروع شد که چرا نرفتم عروسی‌اش. گفته بودم هر وقت دیدمت، تعریف می‌کنم. قرار بود بیایم هدیه‌ی عروسی‌اش را بیاورم نه برای تسلیت گویی.. مامان گفته بود دفعه‌ی بعد هدیه‌اش را ببر. الان زشته، خوب نیست و ...

عکس‌ها.. عکس‌ها رسید به خواهرش.. زیباتر از قبل. گفت: همه اون روز بهش می‌گفتن چقدر خوشگل شدی..
از 4 روز لعنتی گفت. از دوندگی‌ها برای یافتن دکتر و متخصص. از اینکه هیچ کس نمی‌فهمید چه دردی گریبا‌نش را گرفته. هیچ‌کس نمی‌دانست چرا جان می‌دهد. فکر می‌کردند عفونت از سرماخوردگی‌ست ولی کبدش تجزیه می‌شد. بعد کلیه‌اش... بعد هم قلبی که از کار افتاد.. نه ایدز بود و نه هپاتیت و نه آنفولانزای خوکی و نه هیچ درد شایع دیگری..
می‌گفت: بالای سرش چقدر التماس کردم چشم‌هاش را باز کنه و باید همیشه 4تا خواهر پیش هم باشیم.. نمی‌شه تو بذاری و بری..

اشک‌ها را نگه داشتم به زور. با درد.. سرم در حال انفجار بود. بغضم در آستانه‌ی سرریز شدن.. صورتم رنگ عوض می‌کرد. اشک‌ها روان شدند. ‌گفت: نمی‌بینی من گریه نمی‌کنم؟

زبانم را به سختی می‌توانم در دهان حرکت دهم و غذا بخورم، یک چیزی گوشه‌اش اذیت می‌کند. آفت؟ جوش؟ تب‌خال؟ نمی‌دانم.. از دیشب پیدایش شده.
امروز صبح گوشه‌ی لب‌بالایم آمده بود بالا و تب‌خال جا خوش کرده بود به اضافه‌ی گوشه‌ی دماغم و زیر لب پایین.. از چند جناح حمله کرده‌اند.
الان همچین قیافه‌ی دل‌چسبی دارم

وقتی رسیدم، رفتم اتاق‌ش. بعد فهمیدم دیگر اتاق او نیست. کتاب‌خانه‌اش سر جایش بود. هنوز 3جلد کتاب کادوپیچی که نمی‌دانم از چه سالی جا مانده بود تا بعد به حسین بدهم، آنجا بود. دستم رفت به "سال بلوا" که روی کتاب‌های دیگر بود. صفحه‌ی اولش دست‌خط من بود.. اردی‌بهشت 86
کتاب بعدی، اردی‌بهشت 85
کتاب بعدی.. انگار همه را گذاشته بود کنار هم که هی خاطره ورق بخورد. یاسمن گفت همیشه اردی‌بهشت اینجا بودی؟
قطره اشکی غلتید روی گونه. دلم برایش تنگ شده بود

یاسمن سرش را گذاشته بود روی شانه‌ام و خوابش برد. با شهرزاد حرف می‌زدیم به خیال خودمان چشم‌هایش روی هم نرود. نا نداشتیم دیگر.. درد از فرق سر تا نوک انگشتان پایم می‌پیچید. به معنای واقعی تا آخرین نفس رقصیده بودم. از ظهر تا بعد از شام، مسکن کمی نجاتم داده بود ولی درد بی‌امان هجوم می‌آورد.
برگشتیم خانه. خانه‌ای که دیگر می‌شد خانه‌ی پدر و مادرش

یاسمن حرص می‌خورد. دل‌داری‌اش می‌دادم. کار دیگری ازم بر نمی‌آمد. خیاط گند زده بود و لباسش حاضر نبود. دیر شده بود. شهرزاد آرایشگاه بود هنوز.
بیشتر از یک ساعت راه بود تا باغ اگر ترافیک نبود. کیان جون می‌گفت یک ساعت و ربع! خانم میم قبل از رفتن سفارش کرده بود به شهرزاد بگوییم عجله نکند. نرگس آمد. کم کم جمع کردیم و با حفظ آرامش و کروکی به دست حرکت کردیم. نگرانی از این بود به موقع سر عقد نرسیدیم.. به موقع رسیدیم و حتا زودتر انقدری که فرصت خوردن چای داشتیم.

ساعت 7صبح بعد از 24ساعت خوابیده بودم. ساعت 11 با زنگ ِ تلفن بیدار شدم. مامان پشت خط بود. دوش گرفتم و خاطره موهایم را خشک کرد و سشوار و اتو تا موهای چین‌دارم مرتب شود و آبرومند. و آدم راضی‌ای بودم بعدش. خوب و خوشحال. باید حدس می‌زدم همیشه یا تب‌خال سر می‌رسد یا جوش‌ها هجوم می‌آورد یا پریود و هزار درد بی‌درمان دیگر.. نزدیک‌های خانه‌شان، دنبال داروخانه می‌گشتیم و محمد بلاخره داروخانه‌ی شبانه‌روزی در مسیر پیدا کرد جهت ِ ابتیاع ژلوفن!

یاسمن پرسید از کی؟ گفتم از سال 82..

از دور آمد، خودش بود با همان لبخندی که عاشقش بودم. زیبا و فوق‌العاده.. عروس چقد قشنگه و بادا بادا مبارک بادا !

ایستاده بودم تنها.. دور از همه. ته دلم آرزوی خوشبختی و شادی. " بله " را گفت و صدای کِل و هلهله‌ی شادی پخش در فضا..

ای‌ قشنگ‌تر از پریا .. لای‌لالای لالای لای

آدم ذوق زده‌ی خوشحالی بودم. وصف ندارد..

چشم‌هایمان باز نمی‌شد. شهرزاد چای دم کرد. نشستیم منتظر و حرف می‌زدیم تا چای دم شود. یاسمن شیرینی آورد و نرگس لیوان چای بدست آمد. خستگی رضایت‌بخشی داشتیم که همه چیز خوب و عالی برگزار شد و حسابی خوش گذشت. حوالی 5صبح ِ یکشنبه بلاخره خزیدیم زیر پتو.. بیستمین روز از ششمین ماه ِ سال به سرعت برق و باد گذشته بود. انگار شنبه را گذاشته بودند روی دور تند..

Monday, September 13, 2010

از ساعت 10ونیم صبح جمعه که از خونه رفتم بیرون تا ساعت 3 بعدازظهر دوشنبه که برگشتم، کلی اتفاق افتاده..
گریه کردم، خندیدم، رقصیدم
انقدر شلوغ بود این دو روزی که به سختی به سه روز می‌رسه و فرصت خواب نبود. رسیدم خونه بیهوش شدم از خستگی
الان هم باید برم چای بخورم. شاید خستگی جاده به در آید..

Friday, September 10, 2010

امروز می‌روم عرض تسلیت، فردا عروسی
مرز ِ باریک ِ غم و شادی

Thursday, September 9, 2010

همیشه اول روی آش، کشک می‌ریزم و بعد نعناع داغ
و آرام هم می‌زنم
دوست دارم این سبزی که قاطی سفیدی می‌شود کم‌کم

مامان گفته بود یک جای فریزر گوشت آب‌پز هست، در بیار تا یخش باز می‌شود کته بپز برای خودت. نان هم نبود. یعنی خانواده که آخر هفته قصد ترک خانه کرده‌بودند همه‌چیز را هم جمع کردند و بردند. به مامان گفتم یه درصد فکر کردی من خونه هستم؟ چی بخورم؟ شاید یکی در این خونه را زد، چی بذارم جلوش؟ شب قبل ف زنگ زد می‌آیم پیشت. جز چای هیچ نداشتم برای پذیرایی از مهمان. رفتم نزدیک‌ترین مغازه کمی خرید کردم ولی یادم به نان نبود.
دلم کته نمی خواست یا حس برنج پختن نبود. این را باز کردم و گذاشتم جلوی رویم. دستور اولیه سالاد سرعتی بود. نان تُست نداشتیم. برای سالاد بعدی پاستا نداشتیم. سختم هم بود بدون ماشین در آفتاب داغ ظهر جمعه بروم بیرون. یکی یکی مواد اولیه دستورهای غذا را می‌خواندم، گشت می‌زدم در آشپزخانه یک چیزی لنگ بود و کم بود.
بالاخره به این نتیجه رسیدم همین سالاد سرعتی اولیه بهتر ست! در گشت و گذارهایم در آشپزخانه، آرد پیدا کرده بودم. تخم‌مرغ و شیر هم داشتیم. چند تا کرپ سایز کوچک درست کردم. برعکس همیشه که شیرین درست می‌کردم. نمک اضافه کردم بهش و فقط با یک قاشق شکر که حکم نان پیدا کند مثلن.
بعد رفتم سراغ نسخه‌ی خودمانی، فقط فلفل‌دلمه‌ای سبز داشتیم که خرد کردم. پنیر کوزه‌ای هیجان‌انگیز داشتیم - صادره از دیلمان - ، جعفری دوست ندارم. ریحان‌ها را از بین سبزی جدا کردم و خرد کردم. همراه روغن زیتون و سرکه و فلفل مخلوط کردم بدون نمک. نمک ِ پنیر زیاد بود. سیر یادم رفت و بعد فکر کردم می‌شد کرپ سیر‌دار محض تست درست کرد!
مخلوط آماده شده را گذاشتم وسط کرپ و تا زدم. غذای الهام‌گرفته‌ی اقتباسی حاضر شد..
بعد هم کشف کردم طعم سرکه توی غذا را دوست ندارم و باید دنبال جایگزین دیگری می‌گشتم.

بقیه‌ی نسخه‌های خودمانی آش‌پزخانه به کسر پ را هم گذاشته‌ام برای یک ماه دیگر - با مواد لازم و کافی :دی - که خبری از غذاهای مامان‌پز نیست..

موزیک گوش می‌دم
ریز ریز و نشسته قر می‌دم
واسه خودم خوشحالم

نمی‌رسم

نمی‌فهمم زمان چجوری می‌گذره
اتفاق خاصی نمی‌افته که بگم وقتم با این پر شده و گذشته.. نگاه می‌کنم به ساعت ظهر شده.. دوباره بعدازظهره.. دوباره غروب شده و هوا داره تاریک می‌شه.. کمی بعد ساعت از 10 گذشته.. نیمه‌شب آروم و بی‌خبر عبور می‌کنه و کم کم صبح سر می‌رسه..
نگاه می‌کنم به ساعت شده 2 - 3- 4 و فکر می‌کنم باید بخوابم
و می‌گذره به سرعت
استرس می‌گیرم از اینهمه سرعت و گذر

Wednesday, September 8, 2010

گیج از خواب. تقریبن بیهوش. نزدیک‌های صبح خوابم برده بود. خانم همسایه در حیاط با زن دیگری حرف می‌زد. درست زیر پنجره‌ی اتاقم.. کسی فرچه را می‌کشید روی فرش و آب را جمع می‌کرد. دختر همسایه با صدای جیغ‌وارش با مادر جدل می‌کرد..
چشم‌هایم باز نمی‌شد. بین خواب و بیداری کم مانده بودم اشکم در بیاید.. ساعت می‌گفت 8صبح ست. خواب دیدم رفته‌ام سر پنجره و به دخترک گفته‌ام دفعه‌ی بعد جیغ جیغ کند قیچی می‌آورم و موهایش را از ته کوتاه می‌کنم! بعد دخترک توی اتاقم بود انگار. ایستاده بود کنار تختم با موهای کوتاه دهن‌کجی می‌کرد. لبخند بر لب که ببین موهای من کوتاه هست و هیچ غلطی نمی‌توانی کنی!
کسی گفت: چای بریزم برات؟ چشم‌هایم را باز کردم. خواهرم جلوی در اتاق ایستاده بود. سرم را به نشانه‌ی تایید تکان دادم و دوباره چشم‌ها را بستم.
فرچه می‌کشید روی مغزم. زن همسایه هنوز با صدای بلند حرف می‌زد با زنی که انگار فرش می شست یا مغز مرا رنده می‌کرد..
صدایی گفت: دنیا
چشم باز کردم. خواهرم بودم. گفت: ساعت 10 شده. بیا صبحانه بخور..
کورمال و با چشم‌های نیم‌بسته خودم را رساندم به دستشویی که شاید آب سرد کمی از گیجی‌ام کم کند.. زیر لب غر می‌زدم. لعنت بر آدم مزاحم! حیاط به این بزرگی. حتمن باید بیایی زیر پنجره‌ی اتاق ِ من حرف بزنی و فرش بشوری؟
دور میز آشپزخانه می‌گشتم. روی کابینت و اطراف. دور خودم می‌گشتم پی‌‌ ِ شکر.. ظرف شکر روی میز بود از همان اول. لیوان چای بدست نشستم روبروی خواهره. خوابم می‌آمد.
خواهرک لقمه‌ی کره و عسل درست می‌کرد و می‌داد دستم..
میز صبحانه را جمع کردم. رفتم سمت اتاق. سکوت‌ِ محض بود..

Tuesday, September 7, 2010

کتاب‌هایم مانده بود شهسوار.. همه‌ی کتاب‌های نخوانده‌ام که می‌شد این مدت خواند روی هم مانده بود آن‌جا. دیروز سرک کشیدم بینشان حتا یادم رفته بود چند تا از کتاب‌ها را.
دیشب خوابم نمی‌برد. شروع کردم به خواندن " شال بامو " تا اینجا دوستش داشتم. این حس نمناک و بارانی که بین خطوط ست و هوای آشنایش را دوست دارم. احساس راضی از خودم دارم که بدون نیاز به پانویس می‌توانم اشعار گیلکی بین متن را بخوانم.. حتا فکر کردم چه خوب بود اگر همه‌ی این خاطرات و حرف‌ها را با گویش گیلکی تعریف می‌کرد..

Sunday, September 5, 2010

کلن امشب بیشتر به حرف گذشت
تا ساعت رسید 6:45 صبح

می‌رم دیگه بخوابم

Wednesday, September 1, 2010

من زیاد الکی گریه کرده‌ام
امروز یادم آمد وقتی می‌رفتی هزاران کیلومتر آن‌ور‌تر هربار اشک‌هایم روان بود و می‌گفتی: برگردم؟ می‌دانستی نمی گویم همه‌چیز را ول کن و برگرد. می‌دانستم برگشتنی در کار نیست..
یا حتا خیلی قبل‌تر.. آن چند روزی که خودت را حبس اتاقت کرده بودی و خبری ازت نداشتم وقتی زنگ زدی - یا زنگ زدم- اشک می‌ریختم که نگرانت بودم این مدت..
یا خیلی بعدتر وقتی سوار تاکسی بودم. انگار که داشتم به استقبال مرگ می‌رفتم. با بغض و با اشک می خواستم بیایی، فقط بیایی.. و بهانه‌ها زیاد بود برای نیامدنت.. تنهایی درد داشت اما حالا فکر می‌کنم زیاد برای نیامدن و تنهایی‌ام اشک ریختم. گریه نداشت. هیچ لحظه‌اش اشک لازم نداشت. یک شبه بزرگ شدم، بزرگ‌تر از حد تصورم.
حالا این گذشته دیگر گذشته‌ی خیلی دور ست. ماه و سالش فراموشم شده. نمی‌دانم چند سال گذشته.. این سال‌های بعد از من، تو اشک می‌ریزی و فکر می‌کنم گریه ندارد.. بیخود اینهمه لحظه را با اشک پر کردیم.. هر درد لحظه‌ای از زندگی بود و گریه ندارد دیگر..

 خانم هم‌خانه هر روز زنگ می‌زند با خبرهای تازه. حوصله ی فکر کردن به این را دیگر ندارم. خانم همسایه‌ی طبقه‌ی پایین که تمام سال گذشته هم‌خانه‌اش نبود و هی قصد رفتن می‌کرد و بعدتر هم برمی‌گشت، از اوایل تیرماه قرار بود فکر کند می‌آید با ما زندگی کند یا نه؟ چون سمانه یک ترم فقط از درسش مانده و من دو ترم!
تمام این مدت هم بهانه‌ی هم‌خانه‌اش را گرفت که تکلیف فریبا معلوم نیست و فریبا تنها می‌ماند و فریبا فیلان و فریبا بیسار.. آخرش دیشب اس‌ام اس فرستاد که فریبا هست و صاحبخانه هم تمایلی ندارد من بروم و غیره و اظهار تاسف که بسیار ناراحت می‌شوم شما خانه‌تان را عوض کنید و امیدوارم بمانید و ...
امروز مامان سمانه ظاهرن زنگ زده به خانم همسایه‌ی روبرویی که شوهرش سرکوچه بنگاه مسکن دارد. دنبال یک خانه جمع و جور با اجاره‌ی کمتر بگردد که از ترم بعد سمانه رفت، من بتوانم به تنهایی پرداخت کنم و کس دیگری هم نیاید. خانم میم گفته: چرا به سحر نمی‌گویید بیایید بالا؟ فریبا که خیلی وقته رفته و سحر هم دنبال هم‌خانه می‌گردد..
نمی‌فهمم آدم‌هایی که دروغ می‌گویند و بازی‌ات می‌دهند. از تیرماه وقت کمی نبوده که مدام بگویی من دلم می‌خواهد بیایم با شما زندگی کنم اما مشکل هم‌خانه‌ام هست و فیلان! چرا رک و راست نگفت دوستی‌مان سر جایش اما من نمی‌توانم با شما زندگی کنم! بگذریم که تمام سال گذشته سحر هم جزئی از زندگی ما بود و روزی نبود که همدیگر را نبینیم و نگران نهار و شام و وقت خواب و بیداری‌اش نباشیم! بگذریم که من نمی‌فهمم چطور می‌شود آدم غریبه‌ای را که بنگاه برایش پیدا می‌کند را به دوستانش که به بهشان اعتماد دارد و می‌شناستشان - اینطور فکر می‌کردم - ترجیح دهد؟
خانم هم‌خانه باز امروز زنگ زده بود از سختی‌های خانه پیدا کردن و اسباب‌کشی می‌گفت انگار که من خوشم بیاید به خودم اینهمه سختی بدهم! گفتم: من همه‌ی این‌ها را می‌دانم. به ترم بعدتر که تو می‌روی و من می‌مانم فکر کن..

Monday, August 30, 2010

به همین سادگی

دیشب اس‌ام‌اس فرستادم بداند به یادش هستم و منتظر خبرهای خوب. که انشالا بیماری رخت می‌بندد و فریده دوباره چشم‌هایش را باز می‌کند.. و پر از خیال ِ باطل از شفا و امید..
امروز خواهرم زنگ زد حال ِ خواهرش را بپرسد.
خواهرش  برای ابد زیر خاک خفته بود..

Sunday, August 29, 2010

می‌گفت: خواهرش سرما خورده بود. فقط یه سرماخوردگی بود.. خودم بردمش اورژانس برای سرماخوردگی ولی رفت تو کما!
هق هق می‌کرد پشت تلفن. می‌گفت: دنیا خواهرم داره پر پر می‌شه. چند روزه چشم‌هاش رو باز نکرده..
چه می‌گفتم؟ چه می‌شد گفت؟
گفت: تو رو خدا دعا کن براش
گفتم: نگران نباش. زود خوب می‌شه و برمی‌گرده خونه. گفتم: قوی باش دختر! گفتم: ...
چرت می‌گفتم. خودم هم می‌دانستم. شوکه بودم. فکر کردم چه راحت می شود مرد ! چقدر مفت و الکی..
این روزها فقط به فکر این بودم حالا که نشد در جشن عروسی‌اش شرکت کنم. زودتر برویم خانه‌اش و شاید کمی از دلخوری دوستم کم شود.. حالا پشت تلفن فقط صدایی خفه و پر از اشک بود.
می‌فهمم چه می‌کشد حالا وقتی تصور ناخوشی خواهرم، تب‌دارم می‌کند..
دعا؟ آرزو؟ امیدواری؟ فقط خوب شود لطفن..

Saturday, August 28, 2010

جاده دیده نمی‌شد از تراکم ابرها که نور چراغ می‌شکافت میانه‌ی جنگل و کوه را.. تاریک بود و خط سفید وسط و تابلوهایی که خبر از پیچ‌های جاده می‌دادند، راه‌نما بود. دیگر این مسیر تکراری هر هفته نبود. گفتم: این جاده یکی را کم دارد که یک‌باره بپرد وسط جاده و بکوبد روی ماشین مثلن!
برق می‌زد اما صدای رعد به گوش نمی‌رسید..
خواهره گفت: زامبی‌ها تو راه هستن..
گفتم: خرس خوبه! میاد می‌ایسته وسط جاده، روی دو تا پا و نعره می‌زنه. پشتش هم که چیزی جز مه دیده نمی‌شه.
خواهره گفت: نه! من زامبی می‌بینم.
گفتم: زامبی هم به خاطر تو! ماه هم نیست گرگینه‌ها نمیان.
مامان گفت: این 15 کیلومتر باقی‌مانده چرا تمام نمی‌شود؟
چراغ‌های روشن را که از دور دید، تکیه داد به صندلی‌اش.. گفت: آخیش. رسیدیم. گردنم دیگه خشک شد انقدر زل زدم به این جاده.
می‌گویم: چه اتفاقی می‌افتاد اگه نگاه نمی‌کردی؟ خب راحت می‌نشستی برای خودت..
نگران بود و من سرم گرم بود به بازی موجودات عجیب غریبی که اضافه می‌کردم به جاده. رسیده بودیم سر خیابان، بابا هم زنگ زد که چرا نرسیدیم هنوز..
خسته بودم. بعد از مدت‌ها قبل از نیمه شب خوابم برد.
بیرون باران می‌بارید. سرد بود و ابرها جست و خیز کنان می‌گذشتند.
نه دوربین برده بودم و نه از خانه بیرون زدم. سرد بود. پتو پیچیده بودم دورم. گه‌گداری چای و حرف و مهمان بازی و معاشرت برای احترام گذاشتن‌ها.. که مدام صدای کسی نیاید که پرس و جو کند، دنیا کجاست؟
بقیه‌اش هم با مادر، دلشدگان، کمیته مجازات، ناصرالدین شاه آکتور سینما، آژانس شیشه‌ای، سینما پارادیزو و شهر قصه گذشت..
امروز صبح ِ زود جاده خیس بود و برگ‌ها نفس می‌کشیدن. رنگ‌ها سبزتر و ابرها سفید‌تر.. جاده فوق العاده..

Wednesday, August 25, 2010

ظاهر جدیدم با موی کوتاه را ندیده بود. برق می‌زد چشم‌هایش و وسط حرف‌ها می‌گفت: وای چقدر خوب شده!
عجله داشتم برسیم به میهن. گفته بودم 8 و نیم، و حالا گذشته بود. سر خیابانی که باید می‌رفتم تا اواسطش و بعد می‌پیچیدم سمت راست و اولین کوچه.. می‌رسیدم به دو راهی، دور می‌زدم و جلوی آپارتمان منتظر می‌شدیم تا میهن از طبقه‌ی چندم بیاید پایین.. سر همان خیابان گفت: دفعه‌ی پیش نبودی، به میهن و شبنم گفتم. ماه دیگه می‌رم کانادا..
خندیدم. گفتم: حداقل زودتر خبر می‌دادی انقدر نزدیک نباشد رفتنت. گفت: خودم هم تازه فهمیدم.
بعد از مدت‌ها باز هر 4 نفرمان بودیم. اول رفتیم کافه‌ی همیشگی. بعد هم بساط شام.. هدیه‌ی تولد هر 3تایشان هم مانده بود و تولد بازی با تأخیر داشتیم.
شاید بیشتر از همیشه خندیدیم. از پیتزای ولو شده‌ی شکوفه و سس مالی شدن صورتش تا سرفه‌های من که بند نمی‌آمد و میان خنده‌ها در مرز خفگی بودم و سوتی‌های مداوم..
گفتم: اصلن آخرین باری که هر 4 تایمان با هم بودیم، چه زمانی بوده؟ کلی وقت گذشته.. حتا یادم نیست. انگار که باز شکوفه می‌رود تهران و دیر به دیر برمی‌گرده.. تازه الان اینترنت بدون فیلتر و سرعت خوب خواهی داشت. بیشتر می‌بینیمت
ساعت چرا انقدر زود گذشت؟
بغلش کردم.. حرف از دلتنگی نزدیم. تا خواست حرفی بزند، گفتم تو که تهرانی! برمی‌گردی و می‌بینمت..
گفت: آره..
شبنم گفت: آره! علی هم تهران ِ شاید.. گفتم: تو که فردا می‌ری.. نه! مثلن رفته بوشهر و خیلی دوره. نمی‌تونه زود به زود برگرده
میهن قبل‌تر رفته بود خانه.. شبنم را رساندم. پا را گذاشتم روی پدال گاز. عقربه‌‌ روی عددها با سرعت می‌رفت جلو. 20- 30 - 40 .. دنده 3
ماشین‌ها آرام‌تر از همیشه انگار حرکت می‌کردن. لاین مخالف.. 70- 80 .. دنده 4
یه بغض ِ گیر کرده که فشار می‌آورد روی پدال گاز توی خیابان‌های این شهری که پر از خاطره بود..

Tuesday, August 24, 2010

آخر شهریور قرارداد خانه تمام می‌شود. آقای صاحبخانه با اضافه کردن پول ِ پیش موافقت نمی‌کند. - نمی‌فهمم چرا همه‌ی صاحبخانه‌ها تأکید روی اجاره دارند و کمی هم از موضعشان پایین نمی‌آیند. - گفته 10 روز قبلش بیایید برای صحبت در باب مبلغ تازه و تمدید قرارداد.
یا باید امروز سحر را راضی کنم از طبقه‌ی پایین کوچ کند بیاید بالا که باز از ترم دوم مشکل افزایش اجاره خانه خواهیم داشت ولی مشکل هم‌خانه حل می‌شود. یا من و سمانه اسباب کشی را به جان بخریم و باز دنبال خانه بگردیم..

دیروز
باران می‌بارید نم نم.. تنبلی چند روزه‌ای که مانع می‌شد از خانه بیرون روم را کنار گذاشتم. شلوغی بی حد خیابان و نبود جای پارک روی اعصاب بود و کلافه‌کننده ولی باران و خنکی دلپذیرش و کولری که خاموش بود، آرام‌بخش بود در هیاهوی خیابان.
از خیابان خیس آرام می‌گذشتم مبادا لیز بخورم - به لطف کفش عزیزم – یکی گفت: " دنیا "
آقای گ بود. گفت داشتی پارک می‌کردی تو شک بودم که خودتی یا نه؟
خداحافظی کردیم و سربرگرداندم تا به سمت عکاسی بروم. نزدیک بود با آقای ب برخورد کنم. سلام علیک کردیم و احوال‌پرسید. فکر می‌کرد نباید اینجا باشم. گفتم تابستان ست و تعطیلم فعلن..
عکس‌های خواهره را گرفتم و رفتم سراغ کارهای عقب مانده.
جلوی خط عابر پیاده ایستادم، مهدی چتر به دست گذشت و ندید مرا. دور زدم و برگشتم.. از شهسوار برمی‌گشت و می‌رفت سمت مغازه‌اش. چند خیابان فرصت داشتیم تند تند حرف بزنیم و خبر بدهیم و خبر بگیریم. از نمره‌ها و استاد و دانشگاه و... هر روز تمرین داشتند و آخر شهریور موعد دفاع فرشید بود.
هیچ وقت فکر نمی‌کردم یک روزی از دیدن مهدی انقدر ذوق زده و خوشحال شوم. گفتگوی کوتاه اما خوشحال کننده‌ای بود.
روز خوبی بود. باران می‌بارید. هوا خوب و خنک بود. حرف‌ها خوب بود. برگشتم خانه. باران تند و شدید می‌بارید. برخورد قطره‌های آب با صورتم و باران که از من می‌بارید.. ایستادم در حیاط تا وقتی دوباره آرام گرفت..

Thursday, August 19, 2010

می‌گویم: اینا که شاخ دارن، بز هستن. اینا که شاخ نداره، گوسفند !
می‌گوید: آها ! اینا که مثل من گوش دارن، گوش‌فندن. اینا که شاخ دارن، بز !

رفتیم حوالی گاوها و گوسفندان و بزها.. صدای گاو خشمگینی از دور می‌آمد. پدرش - پسرخاله‌ی بنده - می‌گفت گاوه عصبانیه، الان میاد می زنتمون. مادرش می گفت: نمی خوام بچه‌م رو مثل خودت ترسو بار بیاری. اینها را نگو بهش. اصلن این گاوه رو تو دیدی؟ صداش از دور میاد..
امیرسام - دوماه دیگر 3 ساله می‌شود - چند قدم رفته بود عقب. می‌ترسید نزدیک‌تر برود. در عمرم به تنها حیوانی که نزدیک شدم و در آغوش گرفتم فقط گربه‌ی سمیرا بود! امیرسام را زدم زیر بغلم رفتیم کنار خانم و آقای گاو که جینگیل مستون رنگی به شاخ خانم گاو بسته بودند و زنگوله‌ای به گردن آقای گاو. گوش‌فندها و بزها هم چرخ می‌زدند اطرافمان.. با امیرسام‌شان - کوچکترین بز گله - هم آشنا شدیم.
رفتیم خوشحال و خندان نزدیکشان که ببین ترس ندارند و مهربانند و می‌شود دوست شویم با هم ! - شجاعت‌م از خودم -
بعد دیگر پسرک دل نمی‌کند ازشان. به بهانه‌ی اینکه حیوانات دیگری در راه منتظرمان هستند با گله خداحافظی کردیم و سوار ماشین شدیم..

Wednesday, August 18, 2010

روز اول که آمد فقط احوال بابا را می‌گرفت. انگار در تعطیلات عید، بابا دستش را گاز گرفته بود. هنوز یادش بود دردش گرفته و گریه کرده.. گه‌گداری حتا مادرش را تهدید می‌کرد می‌رم به عمو می‌گم گازم بگیره‌ها !!
وقتی رسیدند بساط نهار حاضر بود. نشستیم دور میز، سرش را چرخاند. نگاه سرزنش باری به‌مان کرد و گفت: پس عمو چی؟ عمو کجا بشینه؟
خیالش را راحت کردیم که هر وقت عمو بیاید صندلی اضافه داریم و می‌آوریم برایش. شب دوباره نگرانی‌اش این بود که پس عمو چه شد؟ چرا نیامد؟ گفتیم بخواب.. فردا می‌آید.
مادرش می‌گفت: از هرکسی که بیشتر حساب ببره، بیشتر اسمشو میاره و حرفشو می‌زنه..
پسرک صدای گاو را که می شنید به اهل خانه خبر می‌داد: آقا گاوه‌ست! و ذوق زده می‌شد.
سرگرمی‌اش این بود که مدام برود روی بالکن و چک کند سگ‌ها آمده‌اند یا نه؟ موقع غذا حواسش بود استخوان‌ها را جمع کنیم برای هاپو. استخوان که تمام می‌شد، نوبت می‌رسید به نان.. این چند روز سگ‌های کوچه‌مان حسابی پروار شدند به لطف امیرسام که برایشان مهمانی گرفته بود..
به کوچکترین سگ‌شان هم می‌گفت امیرسام! می‌گفت: امیرسامشون هم آمده! و به مامان اطلاع می داد که غذا بدهد برایش.
این چند روز به خاطر امیرسام با حیوانات بیشتر معاشرت کردیم و گپ زدیم..


Saturday, August 14, 2010

من در جاده زندگی می‌کنم

دفعه‌ی قبل که شکوفه آمده بود، نشد ببینمش. آخر هفته بود مامان می‌خواست برود دیلمان.
ظهر اس‌ام‌اس فرستاد من آمده‌ام. شبنم هم هست. برای فردا قرار بگذاریم؟ میهن هم موافق هست. منم از خدا خواسته. چند وقت بود ندیده بودمشان؟ برای منی که معاشرت‌هایم در این تابستان فقط محدود به خانواده شده فرصت خوبی بود که بزنم بیرون.
چند ساعت بعد یکباره یادم افتاد صبح که خواب بودم مامان بالای سرم هی می‌پرسید فردا یا پس فردا؟ بهش گفتم هر وقت خواستی. باشه! رفت و من هم دوباره خوابم برد به سرعت.
می‌خواست کارگر ببرد دیلمان که خانه را تمیز کند. زنگ زده و قرار گذاشته برای فردا صبح. خاله هم امروز زنگ زد که فردا تا ظهر می‌رسند و می‌آیند دیلمان.
مامان می‌گوید: چرا امروز با دوستانت نمی‌روی بیرون؟
زنگ زدم. امروز نمیشود. عذرخواهی کردم بابت فردا و اتفاقات غیر منتظره..
دلم می‌خواهد سرم را بکوبم به دیوار! ما دیشب برگشتیم از دیلمان..

خسته شدم

Tuesday, August 10, 2010

بعد از راه رفتن‌های بی‌هدف در خانه و دنبال یک چیز جالب، هیجان‌انگیز، خوب و عالی که نمی‌دانستم چیست. فقط می دانستم یک چیزی می‌خواهم که طعمش را نمی‌دانم! کلافه از خودم سر از آشپزخانه درآوردم. قوری را شستم. آب گذاشتم جوش بیاید. با آب ولرم چای خشک را شستم. آب جوش آمد. کمی آب داغ روی چای، نه خیلی.. به اندازه‌ی یک یا 2 لیوان چای..
حالا منتظرم چای دم شود با بخار کتری که آرام در گوش قوری قُل‌قُل می‌کند..

Saturday, August 7, 2010

خلاصه‌ - نتیجه یا ماحصل یا چکیده یا ... - همه‌ی‌ همه‌ی حرف‌هایی که نوشته نشد: خسته شدم

Friday, August 6, 2010

از دیشب بیمارستان ست. سر باز زدم از دیدنش.. نرفتم همراهشان. گفتم نمی آیم! باز بحث‌مان شد و دلخوری‌های تازه..
هی به خودم می‌گویم مریض ست. حالش خوب نیست. تنهاست لابد حالا. حوصله‌اش سر می‌رود. درد دارد شاید..
دراز می‌کشم روی تختم. به خودم می گویم: با امشب می شود دو شب که روی تخت خودش نمی‌خوابد. که باید در اتاق دوست نداشتنی بیمارستان باشد و ...
هیچی در وجودم پیدا نمی کنم. هیچی ِ هیچی.. نمی‌دانم چه بلایی دارد سرم می‌آید یا آمده؟
خالی‌ام..

جاده شلوغ ست. بیش از همیشه در اطراف ماشین و آدم به چشم می‌خورد. دیگر جاده‌ی خلوت و آرام چند سال پیش نیست. اکثرن گذری سری به این زیبایی تمام نشدنی می‌زنند. بعضی شاید هر چند هفته یکبار، عده‌ای فقط تابستان‌ها، بعضی هم اولین و آخرین بارشان خواهد بود. پلاک ماشین‌ها خبر از دور و نزدیک بودنشان می‌دهد..
مهمان‌هایی که چند ساعتی اینجا خواهند بود اما با کوهی از زباله جای پایشان را برای هزاران سال باقی می‌گذارند و خود محو می‌شوند.
ماشین جلویی پیچ و تاب می خورد در دل جاده و هر از گاهی از پنجره‌ی عقبی ماشینش زباله‌ای بر آسفالت می‌افتد. نمی‌شود سبقت گرفت و تذکری داد. اصلن این جاده جای مکث ندارد..
نزدیک آبشار ماشین جلویی کم کم سرعتش کم می‌شود. آرام از کنارش رد می‌شوم و به راننده که مرد جا افتاده‌ای ست و زنی هم‌سن و سالش کنارش نشسته، با صدای بلند که بشنود می‌گویم: تو جاده آشغال نریز
مرد با خشم و صدایی بلندتر می‌گوید: خفه شو !!

Monday, August 2, 2010

اعتراف یه چیزهایی سخته و نوشتن ازشون سخت‌تر.. سکوت پیشه می‌کنم
دلم نمی‌خواد هیچ از حال این روزها و این وضع بنویسم.
دیروز به یکی، دو نفر که می‌دونستم هر روز جویای احوالم می‌شن اس‌ام‌اس فرستادم و گوشیم را خاموش کردم. کمال بی‌شعوریه ولی مهربونی کسی را نمی‌خوام و احوالپرسی‌هایی که جوابش از قبل معلومه.. لطفن دنبال راه ارتباط هم نباشید.
آدم بی‌عرضه‌ی ترسویی هستم و اینو هر روز بیشتر درک می‌کنم.

Saturday, July 31, 2010

باورت می‌شود روزها انقدر زود بگذرد؟
ساعت 10:22 ست. 10 و 22 دقیقه‌ی شب. یعنی چیزی تا نیمه نمانده. باورم نمی‌شود این روزهای ملال آور خیلی کش نمی‌آیند. زود شب می‌شود..
زود دیر می‌شود. زود تمام می‌شود..
دلم را خوش کرده‌ام به همین گذشتن.. که می‌گذرد

هر روز باید به آدمی که هر روز زنگ می‌زند، توضیح بدهم من نمی‌تونم فعلن برم سفر. فعلن نمی‌تونم بیام تهران. تا آخر تابستان هستم همینجا..
امروز زنگ زده، می‌گوید: 10-12 روز می‌تونی بیای تهران؟‌ ف زنگ زده و برای پایان‌نامه‌ش دنبال عروسک‌گردان می‌گرده. پاشو بیا
من دیگر چه بگویم؟
خوبه یه چیزی بگم هم خودت ناراحت بشی و هم من ناراحت شم بابت اخلاق بدم؟

در ایران خانه‌ای وجود دارد که صدای اذان صبح نرسد بهش؟

پ.ن: می‌دونم در روستاها فاصله‌ی خونه‌ها زیاده و صدا به صدا نمی رسه. منظورم دشت و کوه و.. نیست.

Friday, July 30, 2010

پلک‌هام ورم کرده و انگار سنگینی می‌کنه..
صبح خواهره زنگ زد و گفت داریم می‌ریم. بیام دنبالت؟ .. دیگه دایی نیازی به همراه نداشت. گفتم نه و دوباره خوابیدم.
نزدیک دو ساله دایی رو ندیدم و دلم خیلی تنگ شده براش ولی حوصله‌‌ی معاشرت با تایم زیاد را ندارم..

Thursday, July 29, 2010

مادرم زنگ زد. گفت دایی آمده و بهش گفتم امشب برود خانه‌ی خواهره ولی خواهره فردا نمی خواهد بیاید دیلمان. شوهرش کار دارد و از این حرفها..
مادرم مهربان بود. پرسید: فردا با دایی میای دیلمان؟ بگم فردا صبح بیاد خونه؟
گفتم: باشه، میارمش..
و خداحافظ
حتا لجبازی نکردم که خودت بیا دنبال مهمانت. مگر برادر تو نیست؟ اخم نکردم. غر نزدم که حرف‌های ظهر یادت هست؟ نگفتم می‌دانی رفتی و من ماندم با بغض، با اشک؟
باز اشک ماند و بغض..

از وقتی برگشته‌م خانه تمام چهارشنبه‌ها مامان و خواهرا را برده‌ام دیلمان و بابا روز بعدش آمده. این هفته که مامان مهمان داشت. دوشنبه رفتیم و سه‌شنبه شب برگشتیم..
از وقتی برگشته‌ام خانه، راننده‌ی تمام وقتم. فرقی نمی‌کند خواب باشم یا از درد بپیچم در خودم. خواب آلود و خسته و مریض سوار ماشین شده‌ام و از این سر شهر به آن‌ور و انتظار..
اصلن اینها گفتن ندارد. ازم درخواست کردند و منم قبول کرده‌ام. می توانستم بگویم "نه" .. می‌توانستم مثل تمام این هفته که به زحمت از در اتاقم بیرون می‌آمدم جز وقت‌هایی که مادر کنار خیابان ایستاده بود و وسیله‌هایش سنگینی می کرد، جز وقتی که می‌خواست نان بخرد، جز وقتی که می خواست مهمان هایش را ببرد بیرون، جز این‌طور وقت‌هایی.. باز بست بنشینم و بگویم " نمی‌آیم" " نمی‌روم" " نه"
از صبح من فقط صدایش را می‌شنیدم. فهمیدم باز قصد رفتن دارند. مثل تمام وقت‌هایی که راننده احتیاج دارند نیامد به اتاقم بپرسد: "برویم؟" و من دلم طاقت نیارد بهش "نه" بگویم.. فقط صدایش را می‌شنیدم که به خواهره می‌گفت: به دنیا بگو بیدار شه و وسیله‌هاش را جمع کنه"
به خواهره گرفتم: بهش بگو یه روز هم نگذشته از برگشتن ما. امروز بعدازظهر هم با ف قرار دارم. تا دیشب که حرفی از رفتن نبود. منم به ف قول دادم.
خواهره گفت: به من مربوط نیست. خودت بگو
من توی رختخوابم غلت زدم، سر و صداها کمتر شد و دوباره خوابم برد.
ظهر آمد و گفت: تو که هنوز خوابی! پاشو برویم.
گفتم: نمیام .. می‌دانستم به هیچ جای برنامه‌شان بر نمی‌خورد که مثلن نرفتن من آزاری برساند.
گفت: " همیشه ساز مخالف می‌زنی "
صدای بابا می‌آمد. ‌گفت: " تنها کسیه که هیچ‌وقت حاضر نیست تو جمع خانواده‌اش باشه "

Wednesday, July 28, 2010

آدم ِ بی‌اعصاب ِ ناراحت ِ غیرقابل معاشرتی هستم این روزها

Tuesday, July 27, 2010

از صدا و سیمای مرکز استان رفته‌اند یکی از مراکز به مناسبت نیمه‌ی شعبان گزارش تهیه کنند. از نقاشی‌ها و چی کشیده‌اید و این کیه و این چیه و تولد کیه و چیه و غیره
دخترک 6ساله‌ی خوش سر و زبانی هم بوده و ازش پرسیده‌اند: دوست داری حضرت مهدی ظهور کنه؟
دخترک گفته: نه
همه ایما و اشاره کرده‌اند که بگو آره و دوست داری.. دوباره پرسیده‌اند. باز گفته: نه
پرسیده‌اند: چرا دوست نداری؟
دخترک جواب داده: چون وقتی بیاد، همه می‌میرن !
وعده‌ی جایزه داده‌اند و عروسک و چی دوست داری برات بگیریم که دخترک باشد در گزارش حتمن و با مهربانی خواهش کرده‌اند بگو آره !
دخترک آخرش به گریه افتاده و تأکید کرده: نه! دوست ندارم بیاد. چرا نمی فهمید؟ مامان، بابام می‌میرن..
و دیگر بیخیال شده‌اند..

Sunday, July 25, 2010

- دیشب خوب خوابیدی؟
- آره
- مطمئنی؟
- آره
- یه سانت؟ یه سانت که می‌شه انقدر
و انگشتش را نشان می‌دهد
- اشکال نداره
مدل‌های دیگری نشان می‌دهد
- این خوبه؟
- نه. خوشم نمیاد. این یکی هم خیلی بلنده
- خب این یکی بدون پشتش
- و بدون این کنار گوشش
- مامانت فردا نیاد دعوام کنه
- مامانم کاری نداره. مطمئن باش
- با کی لج کردی؟
می خندم
- راستشو بگو دنیا ! با کی لج کردی؟ دختر فردا شاید شوهر کردی
- خبری نیست آرزو! خیالت راحت
- فکراتو کن. پشیمون می‌شی بعدن
- نه! پشیمون نمی‌شم..
.
.
همه‌ی موهایم را جا گذاشتم و برگشتم خانه

وقتی خیلی وقت‌ها وسط حرف زدنم می‌گویی: بیانت خوب نیست و نمی‌فهمم چی می‌گی.. دلم دیگر حرف زدن نمی‌خواهد. خفه‌خون می‌گیرم

Saturday, July 24, 2010

مثل یه باور عمیق

همه دروغ می‌گن ولی تو خیلی خوب دروغ می‌گی

ساعت 3 و نیم صبح که کم‌کم سکوت برقرار شد و همه واقعن قصد خواب کردن، من دیگه خوابم نمی‌برد. گشتم یه فیلم پیدا کردم و 2ساعت و اندی از زمان اینجوری گذشت و به هر ضرب و زوری بود ساعت 6صبح چشم‌هام بسته شد..
با همهمه و شلوغی خارج از اتاق از خواب پریدم. در بسته بود ولی انگار بالای سر من حرف می‌زدن.
سرم گیج بود و چشم‌هام از بی‌خوابی می‌سوخت.
از این پهلو به آن پهلو شدم. دخترخاله‌ی بابا در باب اسلام می‌گفت و مدافع بود در زمینه‌ی دین.  آقای میم در باب خمینی و اوایل انقلاب می‌گفت. پسرعموهه بحث را ادامه می داد و نظرات مخالف خانم ن داشت. صدای باباهه و پسردایی بابا و خانم میم و ... گه‌گداری هم صدای خواهره..
بحث سیاسی و فرهنگی و اقتصادی و مذهبی و ...  ادامه داشت، با صدای بلند که هر کس سعی می‌کرد حرف دیگری را در تأیید یا تکذیب، تکمیل کنه.. ساعت 9صبح جمعه !
دنبال دیوار می‌گشتم سرم را بکوبم بهش !

ساعت از 12 گذشته بود که آخرین گروه مهمون‌ها خسته از راه رسیدن.. گروه قبلی مشغول بالا پایین پریدن و جیغ و رقص و شادی بود. چپیده بودم تو اتاق، پتو پیچ و به سختی کتاب می‌خوندم. شاید هم تنها راه فراری که وجود داشت وگرنه خوابیدن که بی معنی بود..
ساعت از 2 که گذشت و بالا پایین پریدن‌هاشون کم کم به سکون رسید، تصمیم گرفتن پانتومیم بازی کنن و صدای جیغ و داد و خنده‌ها شدت گرفت. مامان‌ها کم کم آهنگ خواب می‌نواختن. یک ساعت بعد رخت‌خواب‌ها پهن شد ولی بازی ادامه داشت و بیشتر از خنده کف زمین ولو بودن.. مینا خواب آلود از تو اتاق بیرون آمد و نشسته بود رو پله‌های آشپزخونه. گیج و خسته با کتابی که انگار قصد نداشت جلو بره از تختم کندم و رفتم آب بخورم..
یکی خودش رو به زمین و آسمون می‌زد که مفهوم برسونه..هرکس هم یه گوشه‌ای ولو بود، رو مبل، رو رختخواب‌ها، رو صندلی، کف هال و ... مامان هم یه گوشه خوابیده بود مثلن.
اسم یه کتاب بود. هر کس یه حدسی می‌زد و به نتیجه نمی‌رسیدن.. مامان با چشم‌های نیم بسته و بی حوصله گفت: بینوایان !
بعد هم صدای سوت و تشویق حضار

Wednesday, July 21, 2010

وقتش رسید و من هیچ حرفی نزدم..
خاک بر سرم !

دو روز ست هزار حرف مانده روی دلم، منتظر یک جمله بودم تا همه‌شان بریزد بیرون با اینکه می‌دانستم همیشه اشک زودتر از کلمه ریزش می‌کند و باز خفه می‌شوم زیر آوارش..
از دیشب هم حرفی نزده بودیم. چند روز بود زنگ هم نمی‌زد. فقط یک جایی پرسید بستنی یخی می‌خوری؟ که گفته بودم سرم درد می کند و گفته بود برو بخواب.
نیم ساعت پیش گفت بریم فلان جا؟
نگفت برویم. پرسید و خب وقتی انقدر مهربان نظر می‌پرسد و می‌دانم خودش تنهایی نمی تواند برود و اگر بگویم "نه" می‌ماند همینجا.. می‌شد "نه" بگویم؟
می‌شد بگویم و طوفان شود و قبل از اینکه او بگوید، من بگویم ولی ...
گفتم: باشه. برویم. فقط قبلش باید میم را ببینم.

درد می‌پیچید در چشم‌هایم.. در سرم.. در تنم.. کمی خوابیدم و با کوهی از درد بیدار شدم. می‌گویم: شاید عصبی باشد. منتظر طوفانم
می‌گویم: زده به سرم و به .. فکر می‌کنم
می‌گوید: به قرآن قول می‌دم بعده این اتفاق بشم یکی از بهترین دشمنات

فکر می‌کنم خوب ست یکی بجای من هم کمی منطقی فکر کند..

Tuesday, July 20, 2010

یک تلنگر کافی ست..
دنبال راه فرار می‌گردم.

Monday, July 19, 2010

یکی دنبال توپ می دوید. یکی منتظر ایستاده بود و کوچکترینشان با تفنگ آبی به کفش‌هایش آب می‌داد. از پارکینگ رد شدم به سمت در. یکی گفت: تسلیم شو! بی اعتنا در را باز کردم. احساس خیسی پشت سرم باعث مکث شد. سر برگرداندم. پسرک ایستاده بود با تفنگ آبی‌اش و می‌گفت: تسلیم شو!
گفتم: من تسلیمم ولی الان باید برم. در را بستم و خارج شدم..
خرید کردم و برگشتم. پسرها هنوز در پارکینگ بودند. پسر کوچکتر تا مرا دید به سمتم آمد و بی هیچ حرفی، تفنگش را نشانه گرفت. خودش خیس بود و موهایش چسبیده بود به پیشانی. با چشم‌های سبز و شیطانش و لبخندی پر از شیطنت تفنگش را با دو دست محکم گرفته بود و آب می‌پاشید.. گفتم: من تسلیم! پسرها صدایش زدند و رفت..
خیسی بی جانی تنم را پر کرده بود.. لبخند زدم به پسرک و خداحافظی کردم

تمام دیشب در تلاطم بودم. می‌گفت ناله می‌کردی توی خواب.. من غرق شده بودم میان تصویرها و صداها. تو بودی، خانه‌ی شما بود. پر از شلوغی و آدم‌های دیگر..
دست و پا زدن فایده نداشت. بیشتر فرو می‌رفتم در تصویر و صدا..

Saturday, July 17, 2010

هیچ نشانی نبود

من
امروز نگاهم در جستجوی تو
که کاش به اتفاق و حادثه‌ای ببینمت..

Wednesday, July 14, 2010

چند روزی نیستم.. می‌رم دیدن دوستان و اتفاق خوبیه

Tuesday, July 13, 2010

این می‌شود هزارمین نوشته‌ی این وبلاگ بعد از 3 سال، که منتشر می‌شود
دلم می‌خواست نوشته‌ای از شادی‌ باشد با اینکه با 999تای قبلی فرقی هم ندارد ولی امشب غرم می‌آید .. پس از هزارمی می‌پرم

Monday, July 12, 2010

مامان می‌گوید: دنیا بریم بیرون؟
دامن سرمه‌ای می‌پوشم و بند بالای مانتو‌ام را گره می‌زنم بدون بستن دکمه‌ها و شال آبی را می‌اندازم روی موهای خیسم. می‌گویم: بریم
ماشین جلوی در نیست. ساعت 9ونیم شب ست و یادم می‌آید امروز بیرون نرفته‌ام.
می‌گویم: دیروز هم فقط وقتی خواستی بری نون بخری از خونه اومدم بیرون. چند روزه بیرون نرفتم
مامان می‌گوید: ما شنبه اومدیم خونه. دیروز بوده و امروز
به نظرم زمان زیادی گذشته بود..
امروز هم به بابا گفتم یک ماهه آمده‌ام خانه. بعد فهمیدم تازه 21‌ام ست و 10 - 12 روز بیشتر نیست..

آنتی بیوتیک‌ها اولین جایی که مورد هدف قرار می‌دهند صورتم هست. مثل برداشتن ابرو و کور کردن چشم باشد انگار.. سه تا جوش بزرگ سمت چپ صورتم جا خوش کرده.

Sunday, July 11, 2010

- یه کاری انجام می‌دی؟
- هر کاری؟
- نه بابا! فقط یه کار
- چه کاری؟
- تو قبول کن فعلن
- تو که می‌دونی آخرش من قبول می‌کنم و هرچی بخوای همون می‌شه
- جدن؟
- آره
- خب پس از همین اولش قبول کن
- باشه
- بجای من برو کنکور بده
- اصلن گیرم که من برم امتحان بدم و نفر اول کنکور بشی بعد بی‌سواد باشی خوبه؟
- من راضی‌ام. تو نگران بقیه‌ش نباش..


درس خوندنم نمیاد !
چند شب پیش آقای ح می‌گفت من از وقتی یادمه تو همیشه کنکور داشتی..
یادم رفت بگویم هیچ وقت هم درس نخوندم.. حالم از کنکور بهم می‌خوره!

چهارشنبه بعدازظهر بود. کتانی‌های آبی نبود. یادم بود آخر هفته‌ی قبل پوشیده بودمش ولی یادم نبود چه شده بعدتر.. زنگ زدم به خواهره و امیدوار بودم وقتی نبودم شاید پوشیده و رفته. گفت مثل همونی که من قهوه‌ایش را دارم؟
گفتم: آره
گفت: خب من قهوه‌ایش رو دارم. کتونی تو رو می خوام چه کار؟
گفتم: امیدوار بودم تو برده باشی. تو رو خدا تو برده باشش و گم نشده باشه
ولی آنجا نبود. هیچ جای خانه نبود. توی ماشین نبود. مامان گفت: شاید دیلمان جا مانده
خوشحال شدم و امیدوار. داشتیم می‌رفتیم و یکی، دو ساعت بعد می توانستم مطمئن شوم.
آنجا هم نبود. یادم آمد چند روز پیش بابا ماشین را برده بود کارواش. فکر کردم شاید مانده آنجا وقتی خواسته‌اند ماشین را تمیز کنند.
بابا قول داد یکشنبه صبح سر بزند و پرس‌ و جو کند. پرسید: زیر صندلی را نگاه کردی؟
گفتم: نه ولی تو ماشین هیچی نبود.
شنبه شب قبل از اینکه راه بیفتیم، سرک کشیدم زیر صندلی‌ها. تمام هفته جا مانده بود زیر صندلی..

Wednesday, July 7, 2010

15کیلومتر آمده بودم اینورتر که مجبور شدم، برگردم دوباره تا کلیدم خانه‌ام را که جا گذاشته بودم را بردارم..
شب لپ‌تاپم را روشن کردم. آنلاین شدم. برای خودم ول چرخیدم با اینکه می دانستم باید بشینم از روی برگه‌های اسکن شده رونویسی کنم و صبح تحویل استاد دهم. باتری که به هن و هن افتاد به صرافت پیدا کردن شارژر شدم. نبود. جا گذاشته بودم..
بدون آن نوشته‌ها اینهمه راه که آمده بودم هیچ بود. کپی کردم روی فلش با آخرین نفس‌های باتری.
صبح برق قطع بود. آب نبود. با آب معدنی صورتم را شستم و رفتم بیرون و پرینت گرفتم ار روی برگه‌ها و شروع کردم به نوشتن..
آب نبود. برق نبود. گرم بود و من عصبانی بودم از خودم..

Monday, July 5, 2010

به دکتر می‌گویم خوابم زیاد شده و خیلی احساس خستگی می کنم در طول روز. زود می‌خوابم و زیاد.. مثلن دیشب ساعت 12 دیگه نزدیک به بیهوشی بودم و زود خوابم برد..
دکتر می گوید: ساعت 12 خیلی هم زود نیست
می گویم: برای من خیلی زوده !

Sunday, July 4, 2010

 امسال کانون پرورشی نرفتم. دیگر روز بعد از امتحانات خبری از کلاس‌های نقاشی و سفالگری نبود. دیگر بچه‌ها نبودند که باید کم کم اسم‌هاشان را یاد می‌گرفتم و با خلق و خویشان آشنا می‌شدم و دوست می‌شدیم..
این قسمت از تجربیاتم را شاید اینجا پایانش بود. فکر کردم بس ست دیگر..

حالا یک تابستان با وقت اضافه و بدون برنامه‌ی منظم و درست حسابی روبرویم هست برای همه‌ی کارهایی که سر و کله زدن با بچه‌ها مجالی برایش باقی نمی‌گذاشت..

Saturday, July 3, 2010

 هم‌سن بودیم. خیلی آرام‌تر از من بود. زیاد حرف نمی‌زدیم. حرف از روزمره و شیطنت‌ها و درس خواندن و نخواندن بود. می دانستم به تازگی برادر 16ساله‌اش را از دست داده. یک شب در خواب.. پسر خوابیده بود و هیچ وقت بیدار نشده بود. گفتند سکته‌ی مغزی! شنیده بودم مادرش در هم شکسته..
رها، برادرزاده‌ی آقای میم بود و طاهره خواهرزاده‌اش، همراه صدف که فامیل زنش بود، انگلیش تو دی می خواندیم پیش آقای میم در آن خانه‌ی قدیمی که احساس می کردی اگر ضربه‌ی محکمی بهش بخورد به سرعت فرو می‌ریزد و بنیان محکمی ندارد..
بعد از 5کتاب که انگلیش تو دی خواندن را ول کردن، کم می‌دیدمش. سر کلاسی، گذری، اتفاقی، از لحاظ دوستان مشترک و ... گه‌گداری خبر رها و طاهره را از مهرنوش می شنیدم. یادم هست آخرین بار طاهره را عروسی مهرنوش دیدم اما رها را نمی‌دانم..

آخرین جست و خیز‌های امروز بود.. گپ می‌زدیم، مابینش قر می‌دادیم، بالا پایین می‌پریدیم. قرار بود شام بخوریم و برگردیم خانه. آقای صاد با موبایلش حرف می‌زد. گفت آقای ی بوده و گفته این چند روز درگیر مراسم ختم بوده و برادرزاده ی آقای میم فوت کرده..
حواسم بود به برادرزاده‌ی آقای میم! چه کسی می‌توانست باشد؟ با تردید پرسیدم رها؟
گفتند: رها
رفته بود خرید انگار. در مغازه بوده و گفته "آخ" ! افتاده و مرده!
گفتند: سکته‌ی قلبی
به همین راحتی..

یک بغض مانده همینجا، گیر کرده توی گلویم..

Wednesday, June 30, 2010

می‌تونم کتاب بنویسم از لحاظ "خاطرات من و جاده" با سرفصل "مزاحمت‌های جاده‌ای"

آغاز رسمی تعطیلات

رسیدم خونه. دوش گرفتم. چای دم کردم. نشستم پای گودر

Tuesday, June 29, 2010

می‌داند دلخورم. می‌گویم: نه .. شوخی می‌کند، قلقلکم می‌دهد، می‌خندد.. جواب که نمی‌گیرد، دراز می‌کشد و دیگر حرفی نمی‌زند..
سرم را بلند می کنم.. آرام خوابش برده. صدای تلویزیون را کم می کنم و می‌نشینم به تماشای فوتبال.
بیدار می‌شود. از گوشه‌ی چشم می‌بینمش. نگاهم به تلویزیون ست..
آرام می‌خزد سمتم و مثل گربه خودش را می چسباند به پاهایم.
دوباره خوابش می‌برد انگار..

صبحانه در دیلمان، نهار لاهیجان، بعدازظهر در آمل، شام در چالوس و رسیدن به رختخوابی در شهسوار..
بیشتر از 12 ساعت زندگی در ماشین و گذر از ترافیک ِ یکی، دوساعته کمربندی چالوس و ترافیک شهرها و شلوغی جاده‌ها یعنی روزی که گذشت با تنی خسته و جانی که نایی برایش نمانده بود. 24 ساعت باقیمانده تا 3 تا امتحان هم‌زمان و سلام تعطیلات!
ساعت که تند گذشت و 12 ساعت باقیمانده به امتحان با شقایق شروع کردیم به درس خواندن میان خمیازه‌های گاه و بی‌گاه و رونویسی از جزوه از لحاظ بسته بودن مغازه‌های شهر و ممکن نبودن کپی..
ساعت 3صبح شال و کلاه کردن و دلت نخواهد برگردی خانه در این هوای خوب و شهر خلوتی که فقط نور تیرهای چراغ برق بهش جان می‌بخشیدند و رساندن جزوه‌ی دست‌نویس به هم‌کلاسی طفلکی دیگری..
کمی خواب و بیداری..
صبح به سرعت سر رسید و جلسه‌ی امتحان. حق انتخاب داری سر کدام شماره صندلی امتحانی‌ات بنشینی. در 3جای مختلف در این ساختمان 5طبقه. سوال‌ها را می‌شناسی و می‌دانی همه را خوانده‌ای، فقط ذهن یاری نمی‌کند. نوشته و ننوشته حوصله‌ی فشارآوردن به مغزت را نداری. برگه‌ی اولی را تحویل می‌دهی و خودت را معرفی می‌کنی به مسئول آموزش. برگه‌ی سوال و پاسخ امتحان دومی را می‌گیری و می‌گویند هرجا دوست داری بنشین. 5تا تیتر از صفحات کتاب سوال ست که حتا یادت هست زیر کدام کلمات خط کشیده‌ای ولی آن چند پاراگراف توضیح هر مبحث را در حد چند خط خلاصه می‌نگاری. باشد که استاد سخت‌گیری نفرماید و به چکیده‌ی مطالب راضی شود.
برگه‌ی دوم تحویل و برای بار سوم لیست می‌گذارند جلویت تا اسمت را پیدا کنی و مقابلش امضا بزنی محض حضور در جلسه. 5سوالی بعدی را هم می‌نویسی و می‌زنی بیرون. استاد چند بار تاکید کرده بعد از امتحان هیچ جایی نروی و با طراحی‌ها حضور بهم برسانیم. چند تا ایراد از کار و چندین تا سوال.. تو که می‌دانی کلمات را می‌بافی فقط و استاد که مهر تأیید می‌زند بر بافته‌های ذهن مغشوشت..

Thursday, June 24, 2010

جاده بوی شالیزار می‌داد امروز

Wednesday, June 23, 2010

چند تا ماشین توقف کرده بودند. سرباز‌ها ماشینی که 3مرد جوان سرنشینش بودند را جستجو می‌کردند. از پلیس راه به آرامی گذشتم و دوباره صدای موزیک را بلند کردم..
تابلو می‌گوید 15کیلومتر مانده تا مقصد. چراغ بنزین روشن بود و نگاهم به اطراف بود برای پیدا کردن پمپ بنزین. باز ترافیک..
ماشین‌ها به آهستگی حرکت می‌کنند. نزدیک‌تر که می‌روم ماشین‌های نیروی انتظامی را می‌بینم که راه را سد کرده‌اند و فقط از یک لاین اجازه‌ی تردد می‌دهند. مرد از سمت راستم به سربازی که سمت چپم ایستاده علامت می‌دهد که علامت توقف را جلویم بگیرد. کمی جلوتر توقف می‌کنم. دو تا پلیس چاق گنده سراغم می‌آیند. مرد اولی می‌گوید کارت ماشین وگواهینامه
از کیف پولم گواهینامه را در می‌آوردم و همراه کارت ماشین می دهم دستش. مرد دومی می‌پرسد: این عکس خودته؟
حداقل ده سالی از عمر آن عکس با مقنعه می‌گذرد. برای ثبت نام سوم راهنمایی‌ام بود. می‌گویم: آره. خودم هستم
مرد با اخم‌های گره کرده می‌گوید: این چه وضعیه؟ حالا ماشینت را بفرستم پارکینگ؟
نه آرایشی روی صورتم هست و نه ظاهر نامعقولی دارم. از حمام که درآمدم موهایم را جمع کردم پشت سر و یک شال انداختم روی سرم. هنوز خیسی موهایم را احساس می‌کردم.
دوباره می‌پرسد. جواب نمی‌دهم. از شئونات و حجاب و ... می‌گوید. گواهینامه‌ام در دستش بالا پایین می رود و می گوید: باید حجابت مثل همین عکس باشه! مثل همین..
در سکوت به مرد که با عصبانیت داد می‌زند نگاه می‌کنم. می گوید: برو ولی دیگه تکرار نشه..
گواهینامه و کارت ماشین را می‌گیرم. دور شدنشان را از آینه وسط نگاه می‌کنم. راهنما می‌زنم و برمی‌گردم میان ماشین‌های دیگری که از این سد گذشته‌اند. خنده‌ام می‌گیرد.. از چند تار مو که باعث عصبانیت و خشونت می‌شود، می‌خندم و دلم برای روزهای مردی که اینگونه می‌گذرد، می‌سوزد..
به بابا می‌گویم: ماشین را می‌خواستن بفرستن پارکینگ و شرح ماوقع می‌دهم. بابا می‌گوید: می گفتی ببره. گه خورده!
مامان می‌گوید: می‌گفتی عکس روی گواهینامه را غیر از این قبول نمی‌کردن. از رو اجباره..

Tuesday, June 22, 2010

دوشنبه
جزوه را می‌گذاریم جلویمان و خط به خط با نمایشنامه‌ها جلو می‌رویم. آتنا و سودابه و سارا یادداشت می‌کنند، سوال می‌پرسن، نظر و برداشتم از متن را می‌گویم و درباره‌اش حرف می‌زنیم. باران می‌بارد ودلم بالا پایین پریدن می‌خواهد. ساعت از 11 می‌گذرد و نمی‌شود فوتبال دید. باران شدت می‌گیرد وحواسم به بیرون از پنجره هاست. سارا مثل همیشه عقب می‌ماند. ذهنم پر از کلمه‌ست و دلش هوای تازه می خواهد. سارا دوباره می‌پرسد تمام شد؟ می‌گویم: من دیگه چیزی یادم نمیاد که نگفته باشم. جایی رو اگه متوجه نشدی بگو تا دوباره توضیح بدم..
سارا را می‌رسانم خانه‌ی دوستش. سودابه می‌رود خانه‌شان. من و آتنا و هم‌خانه‌هایش هستیم و نم نم باران ومنکه دلم هوای تازه می‌خواهد. بچه‌ها پایه‌ی شبگردی هستند. ما وجاده وموزیک و باران..
شب عذاب وجدان می‌گیرم مبادا تحلیلم از متن درست نباشد و همکلاسی‌ها نمره‌ی خوبی نگیرند. استاد اصول درست حسابی یادمان نداده بود و در مورد هیچ کدام از این نمایشنامه ها در کلاس حرف نزده بودیم.
سه‌شنبه
برگه‌ی سوال‌ها را می‌گیرم و نگاهم می‌افتد به بارم‌بندی. فقط 10 نمره؟ از استاد می‌پرسم 10نمره‌ی دیگه‌ش چی؟ می‌گوید: امروز موضوع تحقیق بهتون می‌دم تا 18ام فرصت دارید تحویل بدید..
محمدرضا بهمان فخرفروشی می‌کند که امتحاناتش تمام شده. با شراره ترانه‌ی گیلکی گوش می دهیم و هم‌خوانی می‌کنیم و خوشحالیم. محمدرضا هیچ نمی‌فهمد. می‌گوید: می‌رم گیلکی یاد می‌گیرم. حالا ببین !
دریا مرا می‌خواند.. می‌روم لب ساحل و اجازه می‌دهم لمسم کند و با موج‌هایش از روی پوستم رد شود..
به اندازه‌ی یک مشت سنگ جمع می‌کنم و برمی‌گردم خانه.

جمعه
یک روز مانده بود به تحویل کار و دو تا امتحان کتبی. باید لباس‌هایی که طراحی کرده بودیم را می دوختیم. شقایق آمد با لباس‌های کوک زده، لباس‌های نصفه نیمه‌ی من که از روز قبل شروع کرده بودم به چرخ کردن درزها. درد لعنتی که مجال نشستن نمی‌داد و از پشت پرده‌ای از اشک کمر ِ دامن و شلوار کوک می‌زدم و دکمه می‌دوختم..
فکر کردیم 3تایی می‌توانیم مزون بزنیم. من و هم‌خانه از اتو زدن فراری بودیم و شقایق با کمال میل انجام می‌داد. شقایق دوختن کمر و زیپ برایش سخت بود وهم‌خانه از کوک زدن متنفر. من نشسته بودم خرابکاری‌هایشان را می‌شکافتم و کوک می‌زدم..
بعد از فارغ شدن از دوخت و دوز با صدای بلند از روی جزوه می‌خواندم و می‌پرسیدم و مطمئن می‌شدم توی حافظه‌هاشان مانده. سحر مثل همیشه متعجب بود از این درس خواندنمان.. بعد من بودم و قواعد قرآن..
شنبه
استاد 4تا سوال، به وسعت تمام جزوه داده بود. جواب دادم با خیال راحت و مطمئن که هیچ اشتباهی ندارم و همه را بلدم. خودم را معرفی کردم به مسئول حوزه که بروم برای امتحان قرآن. باز درس عمومی و حساب کتاب من برای نمره‌ی قبولی!
ساعت 1 لباس‌هایی که به سایز خودمان دوخته بودیم، پوشیدیم. استاد یک به یک صدایمان کرد و دست هنرمان را سنجید و نمره داد.
یکشنبه
امتحان کتبی 8نمره‌ای طراحی لباس و دوخت داشتیم. برای اولین بار درسی را بیشتر از یکبار می‌خواندم. انگار که هرچه بیشتر می‌خواندم احساس می‌کردم فراموشم شده ست و خنگ‌تر می‌شوم. به قول خانم هم‌خانه اینهمه درس خواندن با ما سازگار نیست.
باز 3 تا سوال به وسعت کل جزوه. 3برگ کامل نوشتم و آسوده خاطر از اینکه چیزی یادم نرفته. به علت برهم زدن نظم جلسه هم بیرونمان کردند چون با سارا بحث می‌کردم از ساختمان خارج نشود و امتحان دومش را هم بدهد اما سارا حرف خودش را می‌زد و با حماقت تمام درسش را حذف کرد..
خانم هم‌خانه را رساندم ترمینال و رفت تهران. خانه پر بود از نخ.. از هر جایی نخ یافت می‌شد. کمی تر و تمیز کردم تا آتنا بیاید و کمکش کنم برای امتحان بعدی..
باز شب و باز نمایشنامه‌ها و امتحان تحلیل..

Tuesday, June 15, 2010

رویای شبانه

تخت‌خوابش را با زحمت از اتاقش آوردیم و گذاشت زیر پنجره، توی هال. گفت اینجا خنک‌تر ست. گفت توی اتاقش بخوابد نمی‌تواند در را باز بگذارد و گرما هم کلافه‌ کننده‌ست. گفت بهتر ست توی هال بخوابیم. به جابجایی تختم فکر نکردم. لامپ‌ها را خاموش کردم. بالشت و ملحفه به دست ولو شدم وسط هال..
- دنیا
- جانم؟
- هوا امشب خیلی بهتره، نه؟
- آره
- کاش یه تراس بزرگ داشتیم که بریم اونجا بخوابم
- پشه‌ها کبابمون می‌کردن
- پشه‌بند باید می‌بستیم
جابجا می‌شوم..
- دردسرش زیاده
سکوت می‌شود کمی
- کاش یه خونه‌ی حیاط دار داشتیم
- اوهوم. خوب بود. با یه حوض وسطش
- آره. با کلی درخت
- درخت آلبالو و آلوچه
- انگور هم دوست دارم
- من این انگور ریزها که قهوه‌ای قرمز هستند را دوست دارم
- سیاه‌ها؟
- نه. یه مدل انگور که سبز زرده. یه مدل هم درشت و سیاهه. اونها هم نه. اینایی که دونه‌های ریز داره و قرمز قهوه‌ای هستند..
- آها ! شستنش سخته
- آره
- انگور لعل شاهرود
- بلد نیستم چیه
- مثل انار ساوه می‌مونه. البته منم انار ساوه را تو تلویزیون دیدم، هرکدوم به چه بزرگی! انگور لعل شاهرود عالیه. خیلی خوشمره ست
- درخت انار هم خوبه
- گوجه سبز
- گیلاس
- گوجه هم خوبه
- بوته ی توت‌فرنگی
- فکر کن بعدازظهرها می‌تونستیم زیر سایه‌ی درخت‌ بشینیم. پنیر تبریزی و نون تازه با خیار و گوجه بخوریم. به به
- با چای تازه دم
- تو باغچه سبزی خوردن هم بکاریم. خب؟
- خب.. حوضمون هم فواره داشته باشه!
- با کاشی‌های آبی فیروزه‌ای
- می‌شه هندونه هم انداخت توش خنک شه
- ماهی گلی
- ..
- ..
- توجه کردی اگه قرار بود هر شب نزدیک هم بخوابیم، بی‌خواب می‌شدیم؟
- الان می‌تونی از من تشکر کنی خونه‌ی دو خوابه پیدا کردم وگرنه مجبور بودیم تو یه گله جا بخوابیم
می‌خندم
- زیر چشممون گود می‌افتاد، فکر می‌کردن معتاد شدیم اونوقت
- شانس آوردیم
.
.
- ولی کاش خونمون حیاط داشت..

Sunday, June 13, 2010

سحر با کتابش آمده بود. سر در کتاب زیر نکات مهم خط می‌کشید. سوال می‌پرسید و در خلال حرف‌هایم با خانم هم‌خانه جوابش را می‌دادم. گفت: آفرین. اینا رو امروز خوندی؟
گفتم: نه! دو هفته پیش.
خانم هم‌خانه گفت: اصولن من و دنیا بهتره بریم تو اتاقمون در را ببندیم تا بتونیم درس بخونیم. اما مثلن اگه من از اتاقم بیام بیرون محض دستشویی رفتن و دنیا در راه آشپزخانه باشه که یه لیوان آب بخوره، یهو می بینی 3 ساعت گذشته و من و دنیا نشستیم به حرف زدن. امروز هم که در اتاق‌هامون باز بوده کلن..

Saturday, June 12, 2010

شب ِ امتحان - 2

ساعت از 10 و نیم گذشته بود. رسید با چهره‌ی درهم. تصورم این بود آدم از ساعت 3 ونیم بعازظهر در اتوبوس باشد بهتر از این نمی‌شود. زنگ زدم سحر بیاید تا شام بخوریم. غذا را گرم کردم و سفره انداختم. عادت ندارم پا پی کسی شوم وقتی بی‌حال و بی‌حوصله ست. گفتم حالش که جا بیاید تعریف می‌کند همه چیز را. می‌خواست دوش بگیرد. گفتم آب نداریم. حالش بدتر شد. سحر دم به دم سوال می‌پرسید که چه شده؟ گفتم خسته‌ست. فعلن شام بخوریم تا آب بیاید و برود دوش بگیرد.
آخرین لقمه در دستم بود. دخترک رفت توی اتاقش. حس کردم بغضش ترکید.. به سحر اشاره کردم بماند و رفتم دنبالش. پرسیدم چه شده؟ گفت: چهارشنبه حال عموم بد شد یهو. نگاهم به چشم‌های پر اشکش بود و منتظر بودم بگوید حالش وخیم ست مثلن و بگویم خوب می شود انشاالا! گفت حالش یهو بد شد. خوب بود تا قبلش..
منتظر بودم بگوید بیمارستان ست مثلن. گفت: تمام کرد !
بغلش کردم. گریه می‌کرد. حرفی نداشتم بگویم. کم کم به حرف آمد. امروز نزدیک ظهر عمویش را دفن کرده بودند..

Friday, June 11, 2010

شب ِ امتحان

نامبرده حوالی ساعت 5 بعدازظهر اس‌ام‌اس فرستاد به همخا‌نه‌اش که تو کی می‌آیی؟ و هم‌خانه‌اش پاسخ گفت ساعت 3 و نیم حرکت کردم. جاده چالوس بسته‌ست و از رشت می‌آید و حوالی 10 شب می‌رسد. نامبرده در جواب نوشت: جزوه‌ی ناقصی دارم.
خانم هم‌خانه نوشت: نگران نباش. من جزوه‌ی کاملی دارم اما هیچی نخوندم. میام با هم می‌خونیم.
فرد فوق الذکر هم با خیال راحت روی هارد گشت و فیلم Doute را یافت و یادش آمد فقط نیم ساعت اولش را قبلن دیده و زمان مناسبی‌ست که تا انتها ببیند. بعد هم رفت سراغ Dr Parnassus. بعد هم در گودر چرخی زد و چشمش افتاد به عبارت "کشک بادمجان". حوالی ساعت 8 و نیم بود که شال و کلاه کرد برود از نزدیک‌ترین میوه‌فروشی بادمجان ابتیاع کند. ولی یادش افتاد آخرین ذره‌های نعناع خشک را استفاده کرده قبلن. موقع پایین رفتن از پله‌ها، سحر را که میان جزوه‌های امتحان فردایش غرق شده بود را پیدا کرد و مطمئن شد نعناع خشک به قدر کافی دارد.
بادمجان خرید و موقع برگشت سری به سوپری زد و ماست برای نهار ِ احتمالی فردا، شیر برای دسر بعد از شام و نان خرید. سر راه هم شیشه‌ی نعناع را از سحر گرفت. عرق‌ریزان و کلافه از هوای دم کرده، بادمجان‌ها را پوست کند و نمک پاشید. و به سرعت به حمام شتافت. زیر دوش بود که رفته رفته هی آب کم و کمتر می‌شد. هی شیر آب را باز و بسته کرد به خیال اینکه مشکل از آن ست ولی آخرین قطره‌ها هم آمد و دیگر اثری از آب نبود. شیر دستشویی را امتحان کرد. واقعن آب نبود.
با آب معدنی سرد ِ از یخچال درآمده خودش را شست و سعی کرد الفاظ رکیک به کار نبرد!
ماهیتابه را گذاشت روی اجاق و روغن ریخت و چند باری نزدیک بود پاهای خیسش لیز بخورد و کف آشپزخانه پهن شود ولی در لحظه‌ی آخر خودش را نجات داد. بادمجان‌های خرد شده در ماهیتابه جیلیز ولیز می‌کردند که با بطری آب سرد دیگری سعی کرد سیر بشورد و رنده کند و کمی بو را از دست‌هایش بزداید.
سیرهای رنده شده را همراه نعناع خشک سرخ کرد و حواسش بود کمترین ظرفی کثیف شود. آب کتری را اضافه کرد به ماهیتابه. بادمجان‌های سرخ شده را داخلش چید و در ظرف را گذاشت.
تخم مرغ یادش رفته بود بخرد. دسر بدون تخم‌مرغ بلد نبود. ایستاده بود جلوی یخچال و فکر می‌کرد حالا چه کند؟ ظرف ماست را از یخچال خارج کرد. یک عدد سیب پوست کند و به قطعات کوچک تبدیلش کرد، به اضافه‌ی موز خرد شده. سرکی در کابینت کشید. اینجا چه داریم؟ کشمش‌ها را با اندکی آب شست و اضافه کرد به سیب و موز‌ و ماست. دلش یک چیز دیگر می‌خواست. بین آویشن و چاشنی ماست و خیار، دومی را انتخاب کرد و اندکی به ماست افزود. نتیجه‌اش بد نبود. کاسه‌ی ماست را گذاشت توی بخچال.
آب ِ غذا هم بخار شده بود و کشک بادمجان آماده! اجاق را خاموش کرد تا خانم هم‌خانه از راه برسد..