Wednesday, September 30, 2009

رسیده‌ام به یک‌چهارم پایانی 26سالگی
 

تند و با عجله از خانه می‌دوم بیرون و سوار می‌شوم. می‌گوید عجله نکن
دستش را می‌برد سمت دنده که حرکت کند، مکث می‌کند و نگاهش به تقلای من ست برای پوشیدن کفش‌هایم و گره زدن بندها
می‌گوید: من عاشق اینم که همیشه می‌یای تو ماشین و کتونی‌هات را می‌پوشی.
یه وقت کفش‌هات را بپوشی و بندهاش بسته باشه، سوار ماشین شی باور کن ناراحت می‌شم!
می خندم و می گوید همیشه همینجوری بیا!

Tuesday, September 29, 2009

روز خوبی بود. همین

این فضا.. این میز کوچک آشپزخانه وقتی می نشینیم دورش و نهارخوردنمان انقدر کش می‌آید که چای و نسکافه‌ی بعدش را هم همانجا می‌خوریم و حرف می‌زنیم و می‌خندیم و از تجربه‌ها و نظرات و فکرهایمان می‌گوییم..
اینجا، این  لحظه‌ها که بغض و خنده و بی‌خیالی و خوشحالی را باهم دارد..
اینجا این وقتهایی که یهو می‌زنیم زیر آواز و یکباره یکی‌مان ساکت می‌شود و شعر یادش نمی‌آید..
دیروز که نگران صداهایمان نبودیم و خیالمان راحت بود فقط ما 3تاییم..
شاید هم بزم کوچکی بود برای زنی که به 35سالگی سلام می‌گفت
 
این فضا، اینجا، این لحظه‌ها، دیروز  را نمی‌شود توصیف کرد.

Sunday, September 27, 2009

از لحاظ چای و عاشقی

زمان 3:35 صبح
من - تشنمه
گشنمه
اون : ای بابا . یکی یکی
من - چرا یکی یه لیوان چای نمیاره واسم؟
اون : خب عزیزم پاسی از شب گذشته. فلورانس نایتینگل هم خوابه الان
من - اصلن واسه همینه من تا حالا عاشق کسی نشدم. کسی این وقت شب برام چای نیاورده
اون : بیاره هم چشم من آب نمی‌خوره. چای رو می نوشی، می زنی بر بدن. بعد هم می گی یارو عجب دیوونه ایه تا این وقت شب بیداره
من - =)))))))))
جوابت منو کشته :))
اون : جز اینه آخه؟
خنده ات به خاطر اینه که خودت رو خوب می شناسی :))))))))))))))
من - ولی مطمئنن وقتی برام چای می آورد بهش می گفتم عااااااشقتم. در اون لحظه عاشق می شدم
اون : آره خب در اون لحظه :)))))))
من - چای که تمام شد، یادم می رفت :))
اون : زحمت می شد البته ها
من - نه خب.. زحمت کشیده بود منو به چای رسونده بود. برای یه لحظه قطعن عاشق می شدم :))
اونم خوشحال میشد باز برام چای می آورد :)))))))))))))
اون : آره من نگران کلیه ات می شدم اون موقع
اون برای تداوم عاشق بودن تو، راهی بیمارستانت می کرد :))))))))))))))
من - نگران نباش. همه را یه شبه نمی‌خوردم
اون : خب اون می ریخت توی حلقت بابا
من - ولی چه خوب بود هر وقت اراده می کردی چای حاضر بود :))
یا یکی چای تازه دم میداد دستت :دی

Saturday, September 26, 2009

مهر با سرمایش پریده در آغوشم

Sunday, September 20, 2009

با فیروزه قدم می‌زنیم. یکی چند قدم مانده به من، لبخند می‌زند. جلویم مکث میکند. سلام می‌گوییم و روبوسی می‌کنیم. احوالپرسی می‌کنیم. درست مثل این آدمهایی که سالهاست همدیگر را می‌شناسند و یکباره اتفاقی همدیگر را در خیابان می‌بینند.
خیلی عادی و خوشحالانه از این دیدار اتفاقی خداحافظی می‌کنیم. من همراه فیروزه می‌روم و او در جهت مخالف می‌رود.

فکر می‌کنم این زندگی مجازی چقدر حقیقی شده شاید که وقتی برای بار اول انقدر اتفاقی در خیابان همدیگر را می‌بینیم و از روی عکس‌ها همدیگر را می‌شناسیم، یک لحظه شک نکردیم به آشنایی و دوستی‌مان. درست مثل این آشناهای قدیمی که اتفاقی همدیگر را می بینند

Thursday, September 17, 2009

دنبال دمپایی می‌گردم بروم زیر باران.. مامان می‌گوید: الان تمام می‌شه
می‌گویم هنوز که تمام نشده و می‌روم
دیگر نه داد می‌زند سرما می‌خوری، خیس می‌شی و نه غر می‌زند. می‌داند وقتی باران می‌بارد یا سر از حیاط در می‌آورم یا کوچه. فقط ترجیح می‌دهد با تی‌شرت و شلوارک به سمت حیاط بروم نه کوچه


بابا که سر می‌رسد، منتظر دلیل و توضیح نمی‌ماند. می‌گوید هیچ چیزت مثل آدمیزاد نیست
مینا می‌خندد و می‌گوید به ایمان گفتم، دنیا باز نمیاد .. رو به کوچه، به سمتی که هیچ کسی را نمی‌بینم با صدای بلند می‌گوید: دیدی؟ من نگفتم این همراهمون نمیاد.

Wednesday, September 16, 2009

می‌گفت: " یک سری از آدمها، آدم روز هستند و یک عده‌ای آدم شب
من آدم روز هستم و تو آدم شب "


این روزها به شدت دلم می‌خواد صبح‌ها خوابم نیاد و شب مثل آدم بخوابم ولی نمی‌شه و به هیچ کدوم از کارهای صبح نمی‌رسم.

Sunday, September 13, 2009

برگشته ام خانه با یک مشت* دلتنگی


* واحد قیاسی من هنوز دستم ست و با انگشتهایم می شمارم

یادتان هست می گفتند دستت را مشت کنی برابر با اندازه‌ی قلبت هست؟ الان به اندازه این دست بسته شده دلتنگم با اینکه خانه هم نبودم باز دلم تنگ و بی قرار بود برای خانه. زندگی بدون اینهمه تناقض انگار نمی شود.

Friday, September 11, 2009

هنوز نرسیده ام به خانه
بوی مهر کم کم خفه مان خواهد کرد با چه کنم ها و چگونه ها و رفت و آمدها و شروع ترم جدید و باز جمع کردن و رفتن
دارم فکر میکنم این تعطیلی تابستان بدعادتم کرده. سه ماه زمان کمی نبود برای تغییر عادتها و روال تازه ای از زندگی.. حالا باز من غرم می آید از تغییر و تکانها و اینهمه قر و قاطی بودنی که ازهمین انتخاب واحد گریبانگیر شده
از کل دروس ارائه شده، 4واحد دارم و یک خروار دروس عمومی و بی ربط
آن وقت نمی فهمم هيدرولوژی پيشرفته، سمينار2، تحليل محتوای كتابهای درسی دوره ابتدایی، بررسی کتب زبان انگليسی دوره راهنمایی و اصول بالينی وسط دروس "نمایش" چه می کند؟

پ.ن:  من نگران نیستم از لحاظ انتخاب واحد و غیره. کلن عرض کردم

Thursday, September 3, 2009

ساعت 7ونیم صبح با زنگ موبایل می پرم ازخواب. انقدر خسته راه و جاده بوده ام که نفهمیدم کی خوابم برد و کی صبح شد
می گوید الان مگه وقت خوابه؟ و خبرهای خوش می دهد.
خواب از سرم می پرد.

ساعت 8 دوباره اسمش روی صفحه ی گوشی ظاهر  می شود. عذرخواهی میکند و میگوید اشتباه شده بود. خبر نیم ساعت قبل درست نبوده.
اس ام اس میدهم به دوستان نزدیکی که همان موقع مطلعشان کرده بودم. محض تکذیب و اشتباهی که رخ داده.

نکته 1: به چشمهای خودت اعتماد کن نه به حرف دیگری.
نکته 2: موقع خواب اگر گوشی را خاموش نمی کنی، سایلنت کن.