Tuesday, June 30, 2009

اسم‌های بیگانه - 2

محکم دست مادرش را گرفته و گریه می کند. هیچ وعده‌ای آرامش نمی کند. مادرش هم کمکی نمی‌کند. انگار منتظر ست من معجزه کنم و بچه‌اش ساکت شود. می گویم تا من اسم بچه‌ها را می خونم، تو هم فکرات را کن ببین دوست داری نقاشی بکشی یا نه؟
اسامی بچه ها را از روی لیست ثبت نام می خوانم و هر کسی که حضور دارد را در لیست خودم می نویسم.. پسرک برمیگردد و روی صندلی می نشیند. بدون اشک و ساکت
از ده نفر بچه های حاضر در کلاس، 7 نفرشان اعلام حضور کرده اند. من مانده ام و بچه هایی که هیچ واکنشی در مقابل اسامی نشان نمی دهند. از پسرک که حالا ساکت نشسته می پرسم اسمت چیست؟ می گوید "شهاب" .. چنین اسمی در لیست نیست. به سحر می گویم از مادرش که بیرون ایستاده، بپرسد اسم پسر چیست؟
سحر برمیگرد و می گوید "مهدی ق" .. اسمش را در لیستم می نویسم
پسر دیگری شروع می کند به گریه کردن و مادرش را می‌خواهد. می پرسم اسمت چیست؟ می گوید "آریا" .. اسمش در لیست نیست. مادرش هم نیست. دلش نقاشی نمیخواهد. آقای الف براش کتاب می خواند و پسرک در سکوت و بدون اینکه اشک بریزد و بهانه‌ی مادر را بگیرد، گوش می دهد.
مادرش می گوید به اسم "آریا" شناسنامه ندادن بهمون، به اسم "دانیال" براش شناسنامه گرفتیم.
از نفر آخری می پرسم اسمت چیست؟ می گوید "محمدرضا" .. اسمش را چند بار خوانده ام، ظاهرن حال نکرده بود بگوید این منم!

Monday, June 29, 2009

اسم‌های بیگانه - 1

امروز اولین روز کاری بود. آخرین کلاسم مختص بچه های 5-6 ساله بود. با کلی هیجان و شور و شوق آمده بودند. خوشحال شدم از دیدنشان

می پرسم اسمت چیه؟ می گوید: ارشیا
لیست را بالا و پایین می کنم. اسمش نیست. می پرسم فامیلیت چیه؟ کمی مکث می کند و می گوید: محمد
پدرش آمد دنبالش و پرسیدم اسم پسرتون چیه؟ گفت: ارشیا
گفتم اینو می دونم ولی فامیلیش را بلد نیست. اسمش هم تو لیست من نیست. می گوید آها! تو شناسنامه اسمش محمد امین هست.

می پرسم اسمت چیست؟ می گوید: حنانه
در لیست من نوشته شده فاطمه

می پرسم اسمت چیست؟ می گوید: آیدا
می پرسم این اکرم شین، تو هستی؟ می گوید آره ولی اسمم آیدا ست


پ.ن: جان عزیزتان این چند اسم گذاشتن را بیخیال شوید! خودتان هیچی.. این بچه های طفلک سرگیجه می گیرند و خودشان هم نمی دانند بالاخره اسمشان چیست؟
نکنید آقا جان! نکنید جان عزیزتان

Sunday, June 21, 2009

کی سحر شود؟

بابا می گوید: فردا می ری دانشگاه، دستبند سبز به دستت نبند.
مامان می گوید: به کیفش هم ربان سبز بسته!
بابا می گوید: این راه مبارزه نیست. باید زنده بمونی!
نمی داند امروز ربان مشکی خریده ام.. به احترام همه ی انسان‌هایی که غرق در خون شدند.

لحظه های درد و نگرانی و غم ست. در انتظار دوستانمان می مانیم، برای زنده ماندشان خدا را شکر می کنیم و با دردهایشان اشک می ریزیم..

Thursday, June 18, 2009

گیلدا جان خبرها می رسد. روزهایی که نیستم هم پیگیر خبرها هستم از دوستان. امروز میرحسین موسوی در جمع مردم در میدان امام خواسته در نماز جمعه شرکت نکنند. تجمع بعدی روز شنبه خواهد بود


پ.ن: ستاد انتخابات مهدی کروبی در اطلاعیه ای اعلام کرد: برنامه تجمع اعتراض آمیز روز جمعه به شنبه ساعت ١٦ در میدان انقلاب موکول شد

Monday, June 15, 2009

ساعت 1:25 - دوشنبه 25خرداد
باید اعلام کنم خوشبختانه - توقیف اجباری به نوعی- سرعت اینترنت به حدی رسیده که با فیلترشکن به هیچ عنوان هیچ سایتی را نمیتوانم باز کنم و خب الان نه خبری به من میرسد و نه خبری می توانم بخوانم و نه می توانم خبری شر کنم. یعنی اجبارن هیچ کاری از دستم بر نمی آید.
فردا ساعت 2بعدازظهر امتحان دارم. ماشین خراب ست و در تعمیرگاه به سر می‌برد. باید صبح بروم در یکی از ماشینهای خطی چرت بزنم تا مسافری از راه برسد و ماشینش پر شود و من به تنکابن برسم. دیرتر بروم مسافر کمتر یافت می شود و اجبارن باید صبح راهی شوم.
درس؟ نخوانده ام هنوز. هیچ نخوانده ام. خبرهای بد این روزها از همه طرف به من حمله کرده اند. دارم فکر می کنم توانایی ام در تحمل اینها خبر بد و عکسهای شوک دهنده و فیلم هایی که مو بر تن آدمی سیخ می کند، چقدر ست؟
روحم خسته و آشفته و پریشان ست. غمگینم. خیلی غمگین.. و کاری جز خبرها را از اینور و آنور جمع کردن و شر کردن بر نیامد این چند روز.

خسته ام.. خیلی خسته.. کاش می شد بخوابم کمی دور از این هیاهو


Saturday, June 13, 2009

تو چندمین نفری هستی که پیغام گذاشته ای فیس بوکت را پاک کن.. یکی از دوستان هم توصیه کرده بود "عکسهای انتخابات را پاک کن زودتر. میگویند پدر همه را در میارن."
فیس بوک و فرندفید و توییتر و فلیکر و .. را پاک کنم.. خودم را چه کنم؟ خودمان را چه کنیم؟ پاک کنیم؟

چه حقی؟‌ کدوم حق؟

گفتم رأی بده عمو.. گفت همه چیز از پیش تعیین شده ست. هی من دلیل آوردم و خواهش کردم رأی بده. اون دلیل آورد و گفت همه چیز از بالا مشخص شده و رأی من و تو تأثیری نداره..
من از اوضاع بد و فشارها و فاجعه گفتم و گفتم نذارید اون دوباره رئیس جمهور بشه. باز گفت "همه چیز از قبل مشخص شده و من و تو بازیچه ایم"

همه اش همین بود؟ اینهمه تبلیغات کردیم و همه را دعوت کردیم که اینبار تحریم درست نیست که 4 سال پیش تحریم کردیم این هم نتیجه اش شده.. اینهمه گفتیم و گفتیم و نخوابیدیم و بیدار نشستیم.. چه شد؟ یکی جواب منو بده.. چی شد؟ رأی دادن و ندادنمون چه تأثیری داشت؟ رفتیم که تو بوق و کرنا کنن که حضور مردم در انتخابات بی سابقه بود تا ا.ن باز بیاد لبخندهای چندش‌ناکش را تحویلمون بده؟

Friday, June 12, 2009

امروز وقت ِ سکوت نیست

یادتان نرود رأی های سبزتان را بیندازید در صندوق.. لطفن زودتر بروید

Thursday, June 11, 2009

امروز پسربچه ای با دستهای پر از پوستر احمدی نژاد از کنار چند زن میانسال می گذشت و خواست بهشون پوستر بده. زن با خنده گفت ما طرفدار موسوی هستیم پسر. پسربچه که به زور شاید 10 سال داشت گفت: مگه موسوی براتون چه کار کرده؟
رد شدیم و نپرسیدم می دونی احمدی نژاد برامون چه کار کرده؟

خبرهای بدی از شیراز می رسد..

Wednesday, June 10, 2009

مامان جان در راستای تبلیغات انتخاباتی اش چند روز پیش زنگ زده به پسرعمه جان که رئیس یکی از ادارات دولتی ست. پسرعمه گفته اند بهشان دستور داده اند که به ا.ن رأی بدهند.
مامان دوباره امروز زنگ زد به پسرعمه ام و یادآوری کرد به موسوی رأی بدهد. پسرعمه گفته من حالا به یکی رأی میدم و هر کس رئیس جمهور شد می گم به همون رأی دادم.
مامان هم گفته مهم نیست بعدش چی میخوای بگی و به کی رأی می دی ولی الان به من اطمینان بده که حتمن به موسوی رأی میدی!!
در آخر هم پسرعمه "چشم" گفته اند :دی

Monday, June 8, 2009

کسی اطلاع داره درباره ی الی تو رشت اکران شده یا نه؟

Saturday, June 6, 2009

می پرسد داستان می خوانی؟
می گویم آره
می گوید منم خیلی کتاب خوندن دوست دارم. هر سال میام ایران یه سری کتاب می خرم و با خودم می برم..
اشاره می کند به کتابی که در دست دارم و می پرسد: این کتاب تازه چاپ شده؟ چطوره؟ اگه خوبه بگو منم بگیرم..
می گویم من کتاب قبلی این نویسنده را خوندم. نثرش را دوست داشتم تا حالا. اینم تازه شروع کردم. وقتی خوندم نظرم را می گم
می گوید کتاب خوب دیگه ای سراغ داری بگو که من بگیرم
می گویم نمیدونم چه کتابی دوست دارید ولی چشم.. حتمن اسم چند تا کتاب خوب را براتون می نویسم
می پرسد کتابهای میم مودب پور را خوندی؟ من خیلی کتابهاش رو دوست دارم. امسال که اومدم پرسیدم گفتن کتاب جدیدی چاپ نکرده.. حیف شد!

Wednesday, June 3, 2009

در نوشهر از آقایی با ظاهر متشخص که تازه ماشینش را پارک کرده و در حال خروج از ماشینش هست، می پرسم میدان -اسمش یادم نمی آید- از کدام سمت است؟
پیاده می شود و توضیح میدهد برایم که مستقیم برو و میدان چندم و ...
می گویم: "مرسی. ممنون"
می گوید "فدات شم!"

Tuesday, June 2, 2009

این روزها هر بار که فکر می کنم به تابستان.. به خودم یادآوری می کنم این حس های بد را بریز دور و مثل هر سال با انرژی باش و شروع کن.. بعد کابوس مرداد ماه پارسال رژه می رود جلوی چشمم. گرما و گرما و گرما و منکه طاقت از کف می برم و افسردگی همراه می آورد و بی اشتهایی و بی حوصلگی و دنیایی که آب می رود..
و تمام روزهایی که می گفتم برای سال بعد روی من حساب نکنید. من دیگر نمی آیم درس بدهم! دیگر امکان ندارد..
و برای اولین بار یک اجبار برای خودم وجود دارد که بروم سر کار و هیچ کاری هم جز این سراغ ندارم و این حس بدی همراه می رود. بعد از آنهمه نمی روم و نمی آیم، برعکس سالهای قبل که 5 یا 6 کلاس داشتم.. امسال با 10 تا کلاس تابستان شلوغ و طاقت فرسایی انتظارم را می کشد.

نگاهم به چهره ی آشنایی کنار خیابان می افتد که منتظر تاکسی ایستاده ست. می زنم روی ترمز و برمیگردم. با تعجب نگاهم می کند و یکباره می گوید "وای دنیا، تویی؟"
فکر کنم از دبیرستان به بعد همدیگر را ندیده باشیم.. تعجب می کند از دیدن منا که قد کشیده و بزرگ شده.. در ذهنش همان دخترک کوچک بوده تا حال.
می گوید درسش تمام شده، می رود سر کار. بیشتر از یک سال ست که ازدواج کرده.. می گوید از دار و دستمون فقط طناز با معرفت بود. حتی اگه یادم می رفت یا نمیشد تماس بگیرم باهاش، خودش زنگ می زد. الانم می بینمش.. اونم ازدواج کرده..
یک خیابان فرصت داریم خبر بگیریم از هم و از بقیه.. از مهسا و نازنین و مریم و ...
شماره اش را می دهد و می رود تا در تماس باشیم با هم و می رود..

من هم می توانستم بگویم بین همکلاسیها فقط مهسا و شیمن و زهرا با معرفت بودند که هنوز در ارتباطیم با هم؟ مگر این از من خبر گرفته بود که من یکباره دچار عذاب وجدان بی معرفت بودگی شدم؟
بعد بی خیال می شم.. دیدار یکباره ی هیجان زده ای بود.. قسمتی از گذشته بود انگار که یکباره جلوی رویم زنده شد.

Monday, June 1, 2009

از آنجایی که من تبحر عظیمی در خراب کردن گوشی موبایل دارم و بعد از آنکه یک قسمتهایی از گوشی ام جدا شده بود. یعنی من موفق شدم گوشی ام را چند پاره کنم ولی باز دسترسی به شماره هایم داشتم و قطعن تنبلی مانع می شد بنشینم حداقل از روشان بنویسم یا یک راهی برای ثبت و نگهداری شان پیدا کنم.. حالا کلن هیچ شماره تماسی ندارم.

اگر دوست داشتید باز شماره ی تماستان را داشته باشم، بی زحمت یک ای میل بفرستید.. هر چند این روزها دیگر اینجا در دسترس ترم.