Tuesday, November 30, 2010

1
پشت‌خطی را ریجکت می‌کنم. استاد مشغول توضیح دادن ست و من نت‌برداری می‌کنم. خانوم الف بی‌خیال می‌شود. خانوم ب شروع می‌کند. روی کاغذ می‌نویسم "به ب زنگ بزن و بگو من دارم با استادم حرف می‌زنم، نمی‌تونم الان جواب بدم" و کاغذ را به خواهرم نشان می‌دهم. مکالمه‌ی کمتر از 10دقیقه‌‌ای من با استاد تمام می‌شود و شوکه‌ام از دوستان عزیزم که 10 دقیقه صبوری هم ندارند و نمی‌فهمند وقتی ریجکت شدی دوباره و دوباره و ده‌باره زنگ نزن! اس‌ام‌اس از خانوم الف می‌رسد " به هیچ عنوان به من زنگ نزن و اس‌ام‌اس نده! لطفن اگه شوهرم زنگ زد جواب نده، زندگیم از هم می‌پاشه! خودم بهت زنگ می‌زنم و توضیح می‌دم "
به ب زنگ می‌زنم. می‌گویم شما دو تا چه خبرتونه؟ ده دقیقه نمی‌تونستید تحمل کنید؟ می‌گوید: نمی‌دونم چی شده. الف زنگ زد و بسیار آشفته بود. گفت تو جواب نمی‌دی و خواهش کرد بهت بگم بهش زنگ نزن، بعدن خودش زنگ می‌زنه و ...
می‌گویم: باشه .. نمی‌فهمم چه اتفاقی ممکن ست بیفتد که زندگی این زوج به حرف زدن یا نزدن من بستگی داشته باشد. خیلی وقت ست الف و شوهرش را ندیده‌ام. در شهری دور زندگی می‌کنند و ارتباط تلفنی‌مان هم خیلی کم ست.
شنبه ظهر از کارگاه می‌آیم بیرون. 15-10تایی میس‌کال دارم. انگار که خانوم الف نشسته پشت تلفن و هی گزینه‌ی تکرار را فشرده. تا می خواهم شماره‌ش را بگیرم، خودش زنگ می‌زند. می‌گوید: یادته یه سیم‌کارت دیگه داشتم که یه بار سر شوخی به شوهرم اس‌ام‌اس دادم و بعد هم گم و گورش کردم؟ شوهرم پیداش کرده. عصبانی شده بود که چرا ازش اینو پنهان کردم. گفتم مال دنیاست. با یکی دوست بوده یه مدت، بعد بهم زده و نمی‌خواست دیگه باهاش تماسی داشته باشه.. سیم‌کارت را داد من براش نگه دارم..
می‌گویم: خب؟ می‌گوید: ترسیدم به وقت بهت زنگ بزنه و سوتی بدی! برای همین گفتم جوابش را ندی تا من برات توضیح بدم و اگه ازت پرسید بگو که سیم‌کارت تو بوده و ...
می‌گویم: باشه !
2
آقای پ و ج ، من، هم‌خانه و خانم چ و خ را به صرف شام دعوت کردند.. یک هفته من نبودم، هفته‌ی بعد یکی دیگر نبود.. آخرش بعد از امروز نه و فرداها، همه آمدند خانه‌ی ما. چند روز بعد خانوم خ زنگ زد که شام نپزید، غذا زیاد پختم و همه‌مان را دعوت کرد خانه‌شان. خانه‌هایمان به فاصله‌ی یکی، دو تا کوچه ست و مهمان‌بازی‌ها شکل گرفت. همه از یک گرایش هستیم، هم‌کلاسی و دو به دو هم‌خانه‌ایم.
نویت ِ شام رسید به خانه‌ی آقای پ و ج.. خانوم‌ هم‌خانه می‌گوید: دچار عذاب وجدان شدم، انقدر دوست پسرم را پیچوندم و بهش نگفتم آقای پ و آقای ج هم هستند.. دفعه‌ی بعد که قرار شد بچه‌ها بیان خونه‌ی ما، منم بهش می‌گم بیاد ولی می‌گم تو دعوتشون کردی و چون نصف این خونه مال تو هم هست، من‌که نمی‌تونستم بگم نمی‌شه! گفتم باشه و آقای دوست هم می‌تونه درک کنه که نمی‌شد من بگم مهمون نباید دعوت کنی! فقط یه وقت سوتی ندی که آقای پ و آقای ج قبلن اومدن این‌جا، منم بودم.. بار ِ اولی هست که اینا میان و منم هستم برای همین به آقای دوست هم گفتم که بیاد.
می‌گویم: باشه !

Wednesday, November 24, 2010

این‌جا چند متر زمین را حفر کنی به آب می‌رسد. کافی ست کمی به عمق بروی تا پی ِ خانه‌ات را بنا کنی اما ولش کنی برکه‌ی کوچکی متولد می‌شود. جایی میان ساختمان‌های بلند قطعه زمینی فراموش شده است و گاهی محل ِ عبور هر روزه‌ی مامان. چند وقت پیش که رد می‌شدیم مکث کرد و گفت فهمیدی این‌جا ماهی داره؟
سمت راست زمین آپارتمان بود، سمت چپ باز ساختمان بلند دیگری، انتهایش به کوه می‌رسید و جلویش رو به خیابان. هیچ رودی از آن‌جا نمی‌گذشت که سرریز شود به این قطعه‌ی کوچک ِ محبوس. ماهی که بال نداشت و نمی‌توانست پرواز کند تا گیر کرده باشد این‌جا.. دانه‌ای نداشت که باد بذرش را جابجا کند. اما این زمینی که حفر شده بود تا پایه‌های ساختمانی رویش بنا شود حالا محل ِ زندگی چند ماهی کوچک بود.
مامان هر روز خرده نان برایشان می ریزد. امروز ‌گفت: "خیلی وقته بارون نباریده و آبشون داره کم می‌شه.. اگه بارون نباره، می‌میرن!"
بعد از کمی مکث می‌گوید: " وقتی تو این شرایط دارن زندگی می‌کنن حتمن قوی هستن و با آب ِ کم هم می‌تونن زندگی کنن. آره.. زنده می‌مونن."

Tuesday, November 23, 2010

الان ترجیح می‌دادم کسی منو نشناسه و هیچ تصویری از من تو ذهنش نباشه
و بنویسم
با این‌که هیچ‌وقت موقع نوشتن فکر نمی‌کنم به آدم‌های احتمالی که ممکنه این‌جا را بخونن و ترجیح می‌دم همون کبکی باشم که سرش را فرو کرده در برف..

Monday, November 22, 2010

دور خودم می‌چرخم. دی‌وی‌دی‌هایی که باید به استاد تحویل بدهم را گذاشته‌ام کپی شود. لپ‌تاپ هشدار اتمام باتری داده و کسی حواسش نبوده.. دکمه‌های زیاد ِ مانتو‌ام را تند تند می‌بندم که متوجه‌ی مرگ ِ بی صدایش می‌شوم. می‌گویم بی‌خیال! این یکی را هفته‌ی دیگه بهش می‌دیم.. خانم هم‌خانه لپ‌تاپ و شارژرش را جمع می‌کند و می‌چپاند توی کوله.. آقای هم‌کلاسی می‌گوید: چه کار کنم؟ مقنعه‌ام را گرفته‌ام دستم و لی‌لی‌کنان جوراب می‌پوشم و می‌گویم: هیچی! بریم.. می‌گوید: تو نیم ساعته می‌گی بریم ولی حرکتی نمی‌کنی!
کتانی‌های قرمزم را می‌پوشم، موبایل و ساعت و سوییچ دستم هست. آقای هم‌کلاسی کوله‌ام را برمی‌دارد. دو ساعت بین کلاس‌ها را آمدیم خانه نهار بخوریم. تا غذا پخته شود و چای دم شود و به کارهای عقب‌مانده برسیم زمان مثل برق گذشت. ساعت یک و نیم را نشان می‌دهد و حالا ما باید سر کلاس باشیم!
پله‌ها را با سرعت می‌روم پایین. آقای هم‌کلاسی دو، سه قدم جلوتر از من از در خارج می‌شود. می‌گویم: کدوم احمقی باز در را باز گذاشته؟
کسی سرفه‌ای می‌کند، انگار که از بیرون در بگوید: " من " از پارکینگ به سرعت بیرون می‌روم به سوی ماشین، کمی سرم را در جهت مخالف می‌چرخانم. آقای همسایه‌ی طبقه‌ی بالایی ست!

Friday, November 19, 2010

آخرین باری که دیدمش گفت: بنویس! بعدن یادمون می‌ره.. گفتم: می‌نویسم حتمن.
یادم آمد به همه‌ی خاطراتی که ننوشتم تا یادم برود، اما...

چند روز گذشته و من هنوز جای یک سری از وسایلم را نمی‌دانم و باید دنبالشان بگردم. وقتی هم‌خانه‌ام نیست و نمی‌توانم ازش بپرسم فلان چیز را ندیدی یا نمی‌دانی کجاست؟ عصبی می‌شوم.. هنوز این اتاق، اتاق ِ من نیست..
دیروز ظهر برگشتم خانه. رفتم سمت اتاقم و ماندم در آستانه‌ی در. گفتم: انگار اشتباه اومدم. این اتاق من نیست!
مادرم در کمال ناباوری همه‌ی اتاق را جمع کرده. کتاب‌هایم را گردگیری کرده و گذاشته در جعبه و بسته بندی کرده. چون به نظرم من ازشان استفاده نمی‌کردم و فقط خاک رویشان می‌نشست و این‌گونه در امان هستند.. در کمد را باز می‌کنم و نمی‌دانم چه چیزی در کجا قرار دارد و یا می‌تواند باشد. دیگر هیچ نمی‌دانم از این اتاق. حتا پتو و ملافه و بالشتم هم عوض شده..
حس ِ مهمان ِ گذری دارم که فردا می‌رود و هیچ کنکاشی هم نمی‌کند برای دوباره آشنا شدن این چهار دیواری که قبلن کسی کاری به کارش نداشت و قصد نمی‌کرد از نگاه ِ خودش مرتبش کند و نظم ببخشد.. حالا این‌جا بی‌نظم‌ترین جای جهان ست که من دیگر بلدش نیستم..

Thursday, November 18, 2010

همیشه یه جای کار می‌لنگه

Wednesday, November 17, 2010

هر چند دقیقه عطسه‌ام میاد..
خانم هم‌خونه می‌گه: عافیت!
می‌گم: خسته نشدی؟
دوباره عطسه می‌کنم.. می‌گه: عجب !

Tuesday, November 16, 2010

گلوم می‌خاره
دلم می‌خواد چنگ بندازم توش و با همه‌ی توان بخارونمش
افتادم به سرفه
دینا زنگ نمی‌زنه بگه حرکت کردم که منم برآورد زمانی کنم و برم چالوس دنبالش
مامان می‌گفت بهش گفتم نرو کلاس آخرت رو، گوش نکرد.. منم بهش گفته بودم زودتر بپیچون و بیا! .. ولی خبری ازش نیست.
نون نداریم
خانم هم‌خانه دراز کشیده و "چهل‌سالگی" می‌خونه..
این روزها در من زنی ست چهل ساله.. شاید هم بیشتر...
کاش امشب بخوابم..

من یک خصوصیت تقریبن بدی دارم! مثلن هر ساعت از شبانه‌روز که باشد می‌روم چای دم می‌کنم، بعد می‌آیم می‌نشینم و وقتی احساس می‌کنم زمانش کافی ست و لابد دم شده تا حالا، دلم می‌خواهد یک نفری بود می‌رفت برایم چای می‌ریخت، می‌آورد و یک وقت‌هایی شاید یک ساعت بگذرد و به آخرین لیوان آبی که ته کتری مانده می‌رسم..
الان هم چند ساعتی ست در حول آشپزخانه تردد می‌کنم. حالا نشسته‌ام این‌جا و می‌گویم کاش یکی به این باقلاقاتق سر می‌زد که یه وقت آبش تمام نشده باشد، نسوزد یا بالایی سرش نیاید.. آخرش هم می‌دانم باید خودم بروم و معجزه‌ای که رخ نمی‌دهد.. ولی خب سختم هست!

همیشه هم‌خانه‌ام آشپزی می‌کند. من فقط می‌پرسم: نهار چی داریم؟ یا شام پختی؟ و امثالهم
حالا 5نفر مهمان داریم با خودمان می‌شود 7 تا‍! چنگال‌ها به طرز اعجاب آوری چندوقتی ست گم شده‌اند. امروز رفتم یک دست قاشق و چنگال خریدم.. بعد از بالا پایین کردن محتویات موجود در خانه و رد گزینه‌های مختلف، نوع غذا تصویب شد!
دو کیلو بادمجان پوست کندم، خرد کردم و سرخ کردم.. و فکر کردم چه کسی گفته کشک بادمجان غذای راحتی ست؟ ولی در هر حال غذای محبوبم هست.
باقلاهای فریز شده را هم در آورم. پوست کندم و گذاشتم بپزد. قرار ست به باقلاقاتق تبدیل شود.. در دستور پختش تردید دارم! عادت ندارم غذا را بچشم. بدتر این‌که من اصلن این غذا را دوست ندارم و قطعن ذره‌ای نخواهم خورد.. هیچ وقت هم تصوری از طعمش ندارم.. همچین آشپزی که منم!

Monday, November 15, 2010

گلودرد
عطسه
آبریزش بینی

من از کارگاه برگشتم! کارگاه از من برنمی‌گردد! دیروز خسته و با چشم درد ِ فراوان یکی، دو ساعتی فرصت داشتم بخوابم و دوباره برگردم دانشگاه برای اولین جلسه‌ی گروه و معارفه و شروع کار.. ذهنم درگیر بود و هوشیار.. جوشکاری یاد می‌دادم به کسی و توضیح ِ مداوم. خانم هم‌خانه که در اتاق را زد و گفت: "دنیا پاشو" .. تا چند ثانیه یادم نمی‌آمد کجای جهانم؟ بعد یادم افتاد در اتاقم قرار بوده خواب باشم..

امروز قرار بود کمی استراحت کنم و برویم خرید. شب ِ قبلش خوب نخوابیده بودم و از صبح هم کلاس ِ عمومی.. خواب دیدم فیلم و کتاب‌های استاد را نبرده‌ام و بسیار شاکی و عصبانی‌ست از من..
فیلمی که باید برایش کپی می‌کردم، همراه فیلم خودش و دو تا کتابش را گذاشته‌ام این‌جا جلوی چشمم که از هر طرف رد شوم ببینمش و جا نماند.. با این‌که استاد ِ به شدت خوش اخلاق و مهربانی ست و یادم نمی‌آید تا حال حتا کمی بداخلاقی ازش دیده باشم..

گفتم: باز تب‌خال
گفت: با این وضع خوابیدنت و کابوس‌ها هیچ عجیب نیست. تب‌خال که از هوا نیومده بپره رو لبت..

می‌گه: من یه سؤالی دارم! من دارم می‌میرم؟ لطفن راستش را بگید. شما دو تا دو شب ِ خیلی بهم توجه می‌کنید..

پ.ن: اینم از دوستمون

Sunday, November 14, 2010

مطمئنم قطره را ریخت تو چشمام.. ولی تا یک ساعت بعد طعمش را تو دهنم و انتهای حلقم احساس می‌کردم..

Saturday, November 13, 2010

کلاس شنبه‌ها یتیم‌خانه‌ی دوره‌ی الیور توئیست ست، در یک روز ابری، بارانی، به شدت سرد و بی‌حوصله با هاله‌ای از مه رقیق.. با ترس از صاحب ِ عبوسی که همه ازش حساب می‌برند.

احمقانه‌ست اگر انتظار داشتم خداحافظی می‌کردی.. تو مدت‌ها پیش رفتی.. خیلی قبل‌تر از این روز لعنتی..

Tuesday, November 9, 2010

از وقتی برگشته می‌گه اتاقت را جمع و جور کن
چند هفته پیش که میهن می‌خواست بیاد، همه‌ی کتاب‌هام را در کسری از ثانیه روی هم چید و کوه درست کرد باهاشون تا کف اتاقم خالی شه. لباس‌هام را جمع کرد و ریخت تو کمد که بعدن رفتم جمع و جورشون کردم..
دیشب گفت این چند روز که نیستی اجازه هست اتاقت را تمیز کنم؟ ناراحت نمی‌شی؟ .. انقدر خسته و عصبی بودم که منتظر جواب نموند. رفتیم خونه‌ی سحر شام خوردیم و من زوتر برگشتم و خوابیدم..
نشستم این‌جا، گفت خب منم می‌رم کتاب‌هات را مرتب کنم.. همه‌ی کتاب‌هام را ریخت وسط اتاق و دنبال جلد سوم اسکار براکت می‌گشت. رفتم براش پیدا کردم. کارت دانشجویی‌ام را هم که گم شده بود، پیدا شد..
ایستادم وسط اتاق، مطمئن بودم دیگه به سختی می‌تونم کاغذهام را پیدا کنم با این اوصاف ولی می‌دونم شلوغی اتاقم همیشه روی اعصابشه.. ترجیح می‌ده همه چیز یه جای مشخص برای خودش داشته باشه و نمی‌فهمه توی اون شلوغی من جای هر چیزی را بلد بودم. حالا کم کم اتاقم داره تبدیل می‌شه به اتاقی که مال ِ من نیست و نمی‌دونم هرچیزی کجا می‌تونه باشه..