پشتخطی را ریجکت میکنم. استاد مشغول توضیح دادن ست و من نتبرداری میکنم. خانوم الف بیخیال میشود. خانوم ب شروع میکند. روی کاغذ مینویسم "به ب زنگ بزن و بگو من دارم با استادم حرف میزنم، نمیتونم الان جواب بدم" و کاغذ را به خواهرم نشان میدهم. مکالمهی کمتر از 10دقیقهای من با استاد تمام میشود و شوکهام از دوستان عزیزم که 10 دقیقه صبوری هم ندارند و نمیفهمند وقتی ریجکت شدی دوباره و دوباره و دهباره زنگ نزن! اساماس از خانوم الف میرسد " به هیچ عنوان به من زنگ نزن و اساماس نده! لطفن اگه شوهرم زنگ زد جواب نده، زندگیم از هم میپاشه! خودم بهت زنگ میزنم و توضیح میدم "
به ب زنگ میزنم. میگویم شما دو تا چه خبرتونه؟ ده دقیقه نمیتونستید تحمل کنید؟ میگوید: نمیدونم چی شده. الف زنگ زد و بسیار آشفته بود. گفت تو جواب نمیدی و خواهش کرد بهت بگم بهش زنگ نزن، بعدن خودش زنگ میزنه و ...
میگویم: باشه .. نمیفهمم چه اتفاقی ممکن ست بیفتد که زندگی این زوج به حرف زدن یا نزدن من بستگی داشته باشد. خیلی وقت ست الف و شوهرش را ندیدهام. در شهری دور زندگی میکنند و ارتباط تلفنیمان هم خیلی کم ست.
شنبه ظهر از کارگاه میآیم بیرون. 15-10تایی میسکال دارم. انگار که خانوم الف نشسته پشت تلفن و هی گزینهی تکرار را فشرده. تا می خواهم شمارهش را بگیرم، خودش زنگ میزند. میگوید: یادته یه سیمکارت دیگه داشتم که یه بار سر شوخی به شوهرم اساماس دادم و بعد هم گم و گورش کردم؟ شوهرم پیداش کرده. عصبانی شده بود که چرا ازش اینو پنهان کردم. گفتم مال دنیاست. با یکی دوست بوده یه مدت، بعد بهم زده و نمیخواست دیگه باهاش تماسی داشته باشه.. سیمکارت را داد من براش نگه دارم..
میگویم: خب؟ میگوید: ترسیدم به وقت بهت زنگ بزنه و سوتی بدی! برای همین گفتم جوابش را ندی تا من برات توضیح بدم و اگه ازت پرسید بگو که سیمکارت تو بوده و ...
میگویم: باشه !
2
آقای پ و ج ، من، همخانه و خانم چ و خ را به صرف شام دعوت کردند.. یک هفته من نبودم، هفتهی بعد یکی دیگر نبود.. آخرش بعد از امروز نه و فرداها، همه آمدند خانهی ما. چند روز بعد خانوم خ زنگ زد که شام نپزید، غذا زیاد پختم و همهمان را دعوت کرد خانهشان. خانههایمان به فاصلهی یکی، دو تا کوچه ست و مهمانبازیها شکل گرفت. همه از یک گرایش هستیم، همکلاسی و دو به دو همخانهایم.
نویت ِ شام رسید به خانهی آقای پ و ج.. خانوم همخانه میگوید: دچار عذاب وجدان شدم، انقدر دوست پسرم را پیچوندم و بهش نگفتم آقای پ و آقای ج هم هستند.. دفعهی بعد که قرار شد بچهها بیان خونهی ما، منم بهش میگم بیاد ولی میگم تو دعوتشون کردی و چون نصف این خونه مال تو هم هست، منکه نمیتونستم بگم نمیشه! گفتم باشه و آقای دوست هم میتونه درک کنه که نمیشد من بگم مهمون نباید دعوت کنی! فقط یه وقت سوتی ندی که آقای پ و آقای ج قبلن اومدن اینجا، منم بودم.. بار ِ اولی هست که اینا میان و منم هستم برای همین به آقای دوست هم گفتم که بیاد.
میگویم: باشه !