Wednesday, October 29, 2008

دلم می خواد فقط راه برم.. راه برم.. راه برم.. انقدر که از پا بیفتم

Sunday, October 26, 2008

فردا هم می روم.. خسته ام

به بچه مون اینا

فردا شب قسمت آخر دکتر غریب پخش می شه! بالاخره تمام شد..

باران می بارد اینجا.. تند و بی وقفه از صبح می بارد و می بارد.. گاهی تند، گاهی کند..
بعدازظهر با آرش و عماد و متین قرار گذاشته ام. هماهنگی کرده ام از چند روز قبل.. ساعت را مشخص کردم و قرار شد برویم مانع کسب و کار متین شویم و خراب شویم در مغازه اش!
ماشین هم کمکی نمی کند. جای پارک نیست آن حوالی و زحمت اضافه ست و دردسر جای پارک پیدا کردن! پس نبردنش عاقلانه تر ست.
حالا می شود همه را پیچاند و نرفت آیا؟

Saturday, October 25, 2008

یکی از قسمت های هیجان انگیز مشق هام غیر از نوشتن و کتاب خوندن.. تمرین های صداست. هر هفته من باید یه ترانه حفظ کنم و با ریتم درست بخونم. و انتخاب های آقای استاد عالی ست..

یه قسمتهایی از شعره این بود:

یکی درد و یکی درمان پسندد .. یکی وصل و یکی هجران پسندد
من از درمان و درد و وصل و هجران .. پسندم آنچه را جانان پسندد

× ×

الهی ای الهی ای الهی .. سر راهم در آد مار سیاهی
اول بر مو زنه دل بر تو بستم .. دوم بر تو زنه که بی وفایی

× ×

گل زردم همه دردم ز جفایت شکوه نکردم .. تو بیا تا دور تو گردم
ای یار جون، دلدار جونی .. دوباره برنمی گردد دیگر جوونی


و می دونم شعر خیلی معروفیه و بارها هم شنیدیم ولی این هفته که من مجبور بودم حفظش کنم انگار ذره ذره این کلمات را حس می کردم؛ و مفهومشون را دوست داشتم.

فلفل های نشسته

امروز در حیاط ویلای خانم و آقای جیم یه عالمه فلفل بود که دایی و مامان جان خوشحالانه داشتن می چیدن برای نهار که همراه غذا بخورن.. بعدش نمی دونستن اینها تنده یا نه؟ فلفل ها را هم دادن دست من.. منم برای برطرف کردن هر گونه ابهام یه دونه سبز و یه دونه قرمز را خوردم که خوشگل تر بودن.. بعدش یادم افتاد اینها گلی و خاکی هم بودن احیانن و شاید بمیرم یه وقت!
بعد حس کردم شکمم شاید درد می کنه بابت خوردن فلفل های نشسته! ولی بعدن ها یادم رفت و هنوز هم زنده ام و هیچیم هم نشد..

ای دل من چرا انقدر زبون نفهمی؟

گاهی می گویم به درک.. بیایم خودم را بتکانم اینجا و هر چه ته ته ته وجودم مانده را بگویم و خلاص!
فقط نمی دانم این چه کمکی می کند جز اینکه آنوقت مثل هزار وقت دیگر شاید باز پشیمان شوم از گفتن حرفهایی که باید ناگفته بماند و این دل من انگار حرف حالی اش نمی شود و زیر بار این حرفها خموده می شود.

شاید دارم خودم را گول می زنم

امروز در تمام راه رفت و برگشت به شهسوار - تنکابن*- برای بار چند هزارم به دایی جان یادآوری کردم که عزیز دلم در ایران این سیستمی که شما می گویی وجود ندارد! ولی باز همچنان دنبال یک خانواده می گردد که مرا قالب کند بهشان! تا خیالش راحت باشد برایم غذا هم درست می کنند!!
بعد کلی مثال که مسلمن از طریق اینترنت می شود دنبال خانواده ای گشت که دلشان بخواهد کسی را به طور موقت پانسیون کنند پیش خودشان و بروی باهاشان زندگی کنی.
حالا هی من بگویم دایی جان در اینجا کسی نمی رود دنبال خانواده بگردد! باید دنبال خانه گشت.. باز حرف خودش را می زند. یک خانواده هم برایمان دست و پا کرده بود که هم ویلایشان تا دانشگاه فاصله زیادی داشت و هم فقط چند ماه در سال آنجا بودند.


* خب من به این نتیجه رسیدم اجبارن هر دو اسم این شهر را بگویم و بنویسم! وقتی می گویم تنکابن! می پرسن کجااااا ؟ می گویم همان شهسوار ست. می گویند آهان! اونجا را می گی؟
بار بعد می گویم شهسوار ! باز می پرسن کجااااا ؟! می گویم همان تنکابن! می گویند آهان! تنکابن..

هفته ی دوم

هفته ی دوم هم گذشت. دوشنبه رفتم و جمعه برگشتم. نه گریه کردم، نه غصه خوردم و نه به در و دیوار زدم که زودتر برگردم. اسمش می شود عادت! و شاید هم همزیستی.. وقتی مجبوری.. وقتی باید تحمل کنی.. کم کم عادت می آید و می شود جزء روزمره ها..

ولی نمی شد حرص نخورم!

هم اتاقی هایم مهربانند. طفلکی ها حواسشان به غذا خوردن من هست که مبادا یادم برود. غذا درست می کنند، گرم می کنند برای منکه عصر ها می رسم و سفارش اکید که غذا یادت نرود!
سه – چهار سالی از من کوچکترند و باید خجالت بکشم اندکی! ولی خب..
شاید تنها نقطه ی مثبت این خوابگاه، بودن مونا و آتنا ست و مهربانیشان.

فعلن مشکل حل نشدنی من حمام و دستشویی ست. با هر چیزی در خوابگاه کنار آمده ام جز این دو تا ! حمام رفتن را که عمرن نمی توانم کنار بیایم. یعنی هیچ وقت من یاد نگرفتم در حمام خودم را خشک کنم، لباس بپوشم و مرتب بیایم بیرون. بدون تردید لباسی که من در حمام بپوشم، خیس خیس خواهد شد و نیاز به تعویض مجدد دارد.
این یک درد ست و درد دیگر همانا خود حمام ست که هیچ جایی به هیچ وجه حمام خانه ی خود آدم نمی شود و من با حمام های غریبه!! نمی توانم همزیستی نشان دهم. حس خوبی ندارد.
اینجا هم که حمام و دستشویی اش مشترک ست تازه اگر آب لطف کند و به طبقه ی سوم برسد وگرنه باید رفت طبقه ی همکف..
این دستشویی که شده بدتر از صد تا فحش! خدا رحم کرده هر روز صبح این کارگرهای بدبخت می آیند و تمیزش می کنند وگرنه مانده ام چگونه می شد تحملش کرد.

دیروز به حدی عصبانی بودم و حالم در شرف بالا آمدن بود که بالاخره تعارف را کنار گذاشتم و سراغ خانم های محترم طبقه رفتم و ازشان خواهش کردم نوار بهداشتی هایشان را همینجوری نندازن در سطل زباله ای که سرپوش ندارد و چشم آدم می افتد بهش.. من حاضرم برایشان روزنامه هم بخرم ولی دل و روده ام نپیچه بهم و از دهنم نزنه بیرون..
لادن می گفت آره ولی پارسال ... و چند تا اتفاق به قول خودش بدتر و کثیف تر را نقل کرد که مثلن دیدن این نوار بهداشتی های خونی حال بهم زن، چیزی نیست در مقابل آنها!
می گویم ولی من نمی تونم به کثیفی عادت کنم.
حالا هی آتنا و مونا چشم و ابرو می آمدند که دنیا بی خیال! بیا بریم.. هیچی نگو.
ولی وقتی قراره یه زندگی دسته جمعی داشته باشیم و متاسفانه به طور مشترک از آشپزخانه و دستشویی استفاده کنیم چرا یه ذره بهداشت و شعور نباید در وجودمان باشد؟ خیر سرمان وقت حرف که می شود خود را از قشر تحصیلکرده ی جامعه می دانیم..

منا - خواهرم- می گوید تصمیم داری همه را ادب کنی و تربیت یادشون بدی؟
قصد تربیت کردن کسی را ندارو ولی واقعن ما تو خونه هامون هم انقدر کثیف و بی مراعات هستیم یا وقتی رسیدیم اینجا خوی زشتمان سر باز کرده؟
با یه ذره تمیزی به هیچ جای جهان بر نمی خوره..

Sunday, October 19, 2008

ماندن جایز نیست

دروغ ست اگر بگویم دلم هیچ وقت تنگ لحظه های بودنت نشده ست.. مثل یک خاطره ی خوب آمده ای و رفته ای. بدون مجال برای مکثی دوباره..

Saturday, October 18, 2008

یعنی اگه من فقط فقط فقط یه دونه از این کتابها را امروز پیدا کرده باشم که حداقل دلم را خوش کنم که یه دونه، یه دونه، فقط یه دونه کتاب را خریدم و یافت شده بالاخره و دلم را خوش کنم به همین یه دونه! یعنی اگه فقط یه دونه از این کتابها یافت شده باشد.. که نشد! و نشد..


زنگ زدم به عماد.. همه ی اساتید گرامی را می شناخت جز همینی که می ترسم ازش و آرامش ندارم سر کلاسش و استرس ساز می باشد. بعدش انقدر که یکی یکی پیغام و سلام و بوس !! فرستاد برای همه ی اهل دانشگاه.. الان یادم نمی یاد چی را باید به کی می گفتم. تازه گفت جلوی یکی هم اسمش را نبرم چون چشم دیدنش را نداره! حالا کدوم بود اونوقت؟

دلم می خواد حرف بزنم.. در حد حال و احوال پرسی حتی.. جرأت نمی کنم

مرغابی وحشی مان آرزوست

یه لحظه مابین شستن صورتم به ذهنم آمد "شبنم" ! شبنم حتمن باید داشته باشدش.. نمایشنامه ای که اینهمه علاقه مند دارد بین اساتید.. ولی نداشت که! شبنم نداشت.. اونوقت انتظار دارید من داشته باشم؟

بلاک

چاره ای نمی ذاری برای آدم

یه برش مضحک از زندگی

فکر می کنم به این دنیا - نه خودم لزومن- عجیب ست.. خیلی عجیب..
امروز من باید حرفهایی که خودم دیروز - گذشته- به دیگران گفته ام را از زبان "او" بشنوم..
امروز که دست و پا می زنم و "او" ناظر ست.. و من ناظر دست و پا زدن دیگری ام بی هیچ واکنش و حسی!
یک برش مضحک از زندگی ست شاید.. که هر عملی عکس العملی ست و یا تاریخ تکرار می شود؟
درد دارد این روزها.. من دیگر تحمل شنیدن التماس ندارم. خسته ام از تو، از خودم، از این سیر دوار لحظه ها..

این روزها سخت می نویسم. از جزوه نویسی ها عقب مانم. شک می کنم یه کلماتی که روی کاغذ نوشته ام. دندانه ها کم می آیند. بد خط شده ام.. جزوه های تر و تمیز همیشگی ام پر از عجله و خط خطی شده..
ولی
ولی
ولی
دوباره آشتی کرده ام با کاغذ و قلم

Friday, October 17, 2008

متنفرم از اشک ریختن
من هیچ مرثیه ای برای از دست دادنت سر نخواهم داد
فقط دوستت دارم - با تمام صداقتم-

برف

نه باران آمده بود و نه فصل سرما بود.. صبح بود شاید.. پرده ها را کنار زدم. پشت پنجره تا چشم کار می کرد سفیدی بود و سفیدی. برف همه جا را پوشانده بود. کمی از سبزی بوته ها و درخت ها پیدا بود. نه باران آمده بود و نه فصل بارش بود.. خواب دیدم همه جا پوشیده از برف بود..

Thursday, October 16, 2008

بخارات متساعد می شود دیگر از این سر.. داغ کرده! فکرها می آیند و می روند.. آزار می دهند، خش می اندازند، قسمتی را له می کنند و چرخ می زنن. بازی تازه ای یاد گرفته اند شاید برای آزارم!
خسته ام. شدیدن خسته.. یک روز دوباره عصیان می کنم. یک روزی - شاید به همین نزدیکی- باز می زنم زیر همه چیز و می روم.. بعد با خودم می گویم کاش نیاید این روز. کاش نباشد این روز. کاش مرا نرساند به این نقطه. آن وقت دیگر...
خسته ام. فقط خسته.. هجوم این فکرها فرسوده ام می کند.

این موها روی سرم سنگینی می کند

Wednesday, October 15, 2008

گاهی مثل امشب فکر می کنم نفرین تو تا ابد سایه اش را روی زندگی ام خواهد انداخت.. اینها تقاص لحظه های تنهایی توست؟

:)

کلاس اولی که تشکیل نشد.. کلاس دومی استاد سر جلسه ی دفاع بود و با نیم ساعت تأخیر آمد. کلاس سومی را هم قرار شد فردا همین ساعت بروم. از دانشگاه زدم بیرون و در صف طویل تاکسی ایستادم.. مرکز شهر پیاده شدم و دوباره سوار تاکسی شدم تا جلوی ایستگاه.. بعد جاده های آشنا و هی نزدیک و نزدیک تر
هیچ کس خانه نبود. یادم آمد از صبح که یک لیوان چای خورده ام و چند قلپ آب تا ساعت 8شب هیچ نخورده ام.. تکه نانی یافتم و پنیر و گردو.. سر و کله ی مامان و بابا و منا پیدا شد. سوال اول "تو اینجا چه کار می کنی؟" و
 
دیگر نمی شد ماند! خسته شدم.. نه غذا می توانستم بخورم و نه می شد در آن شلوغی و حجم صدا خوابید و نه تمرکز و آرامشی وجود داشت
و حالا.. خانه.. خانه.. خانه
 
فردا ظهر باید برگردم. 2 تا کلاس دارم

Tuesday, October 14, 2008

 روزگار خسته و بدی ست.. بالاخره یه کافی نت پیدا کردم و حالا این بغض که از دیروز داره خفه ام می کنه به نقطه ی انفجار رسیده
خوابگاه واقعن جای موندن نیست. از ساعت 4بعدازظهر دیروز که پام را گذاشتم اینجا و با اتاقی که هفته ی پیش مال من بود و حالا اشغال بود.. جابجایی، اعصاب خوردی.. تصور این چهار شبی که باید اینجا به صبح برسه دردناکه
غدا خوردن، دستشویی رفتن، تکون خوردن، راه رفتن، خوابیدن و همه چیز اسفناک ه اینجا.. از دیروز بزرگ ترین عذابم دستشویی رفتن شده! یک بار در 24 ساعت.. با خلاصه شدن وعده های غذایی و گرسنگی که انگار وجود نداره
از دیشب سر درد و بدن درد را دارم با خودم یدک می کشم با دردهایی که هر لحظه بیشتر می شه. صبح تا از این اتاق رفتم بیرون تا حداقل یه آبی به سر و صورتم بزنم و یه چیزی بخورم و برم سر کلاس! برق و آب قطع شد.. با آب معدنی صورتم را شستم.. بعدازظهر که قصد کردم برم یه ساندویج بخورم و به زور هم شده غذایی به بدنم برسونم.. مو وسط ساندویج ه نمایان شد و همون اشتهای نداشته ام هم از دست رفت و فقط بالا نیاوردن رو سر آقاهه
بزرگترین دلخوشی ام رفتن به دانشگاه ست و زمانی که خوابگاه نیستم. امروز زودتر زدم بیرون و هیچ عجله ای هم برای برگشتن ندارم. فقط موندم چرا این اساتید گرامی فکر می کنن فقط دانشجوی بدبخت همین یه درس را در طول ترم داره؟ یه لیست بلند بالا از کتاب هایی که باید خوانده شوند و متن که باید نوشته بشه تا هفته ی آینده مونده رو دستم.. تازه 4تا کلاس گذشته و 5تای دیگه باقیمونده
 
خیلی بده.. خیلی سخته..  سعی می کنم با این تجربه ی جدید کنار بیام و عادت کنم.. ولی یه زندگی سالم و پر انرژی را نخواهم داشت با این شرایط
 

Monday, October 13, 2008

بالاخره می روم سر درس و مشقم.. تا جمعه شب که برمیگردم خانه..
تعطیلی ام شنبه و یکشنبه هاست و جمعه هم حتی کلاس دارم. حالا فردا بروم ببینم چه خبر ست و اوضاع چگونه ست..

بسان خر

مسخره ست که با اینهمه ادعا و نسخه پیچیدن برای بقیه و یک مشت حرفهای منطقی و تفکر آمیز شاید.. خودت مانده باشی توی گِل !

لذت کشف کلمه

امروز - دیروز- من و آناهیتا دو ساعت بی وقفه حرف زدیم.. انقدر که زمان از یادمان رفت و نفهمیدیم کی گذشت.. نقد کردیم، نظراتمان را گفتیم و گفتیم و شنیدیم.. کشف کردیم لابلای کلمات و حرفهای تازه..
آنقدر لذت بخش بود این حرفها و فکرها و کشف های تازه که موقع خداحافظی هیجان زده بودیم از لذت این دیدار و گفتگو.. خوب بود. خیلی خوب..

ظاهرن هنوز پشه ها سردشان نشده تا کوچ را آغاز کنند.. هستند و از این هوای بارانی و خنک لذت می برند

بعضی حرفها را باید نگفت! بعضی دردها باید بماند همیشه.. گفتنش نه تنها کمکی نمی کند، مشکل جدیدی هم می افزاید.. وقتی نمی فهمد ..

سکوت را باید یاد گرفت. باید یاد گرفت..

Sunday, October 12, 2008

یادمان نیست آخرین بار کی هر 4 نفرمان بودیم.. حداقل یک سالی گذشته و شاید هم 2 سال.. هر بار یکی این وسط نبوده. هیجان انگیز ست وقتی بالاخره هر 4 نفرمان هستیم. این یک حادثه ی خوب ست که باید ثبت شود!
و افسوس دارد این دوری ها..

سرمست می شوم از عطر چای

تمام تابستان از کوچه که خارج می شدم و بالای این خیابان می ایستادم به انتظار تاکسی، روبروی این کارخانه ی چای.. عطر چای به مشام می رسید..
امروز که در خانه را باز کردم تا بروم بیرون.. عطر چای پیچید و کوچه پر بود از این عطر فوق العاده.. انگار بادها که وزیدن گرفته اند این عطر دل انگیز تا خانه ی ما هم می رسد..

خودت را از دست نده

فکر می کنم فقط به افکار پریشان و تردیدهایش دامن می زنم. سعی کردم بیشتر شنونده باشم ولی گاهی سکوت در مقابل اینهمه حماقت امکان پذیر نیست..
آنهم دوست نازنینی که اینهمه عزیزست..
می گوید: عشق..
می گویم خدا را شکر انسان موجود فراموشکاریست و بهتر از آن آنقدر انعطاف پذیر ست که با بدترین شرایط هم کنار می آید.
می گوید: نمی توانم به کس دیگری فکر کنم
می گویم کسی انتظار ندارد ماه بعد ازدواج کنی با دیگری.. یک سال.. 2 سال.. 5 سال! فکر کردی بیشتر از این زمان نیاز داری؟ الان 24 ساله ای و 5 سال بعد تازه می رسی به 29.. گیرم 30 سال! نه زشتی، نه کوری، نه کچلی، نه چلاقی، نه خانواده ات عیب و ایرادی دارند.. یک نقطه ی منفی در شجره نامه ی خاندانت محض نمونه پیدا کن که حداقل دلم را خوش کنم که هفت نسل پیش یک دیوانه -جز خودت- در خانواده تان وجود داشته!

نشسته پشت میز و با لیوان چای بازی می کند. می گوید: نمی توانستم در حال ظرف شستن تصورت کنم! بهت نمیاد..
می گویم تو خیلی چیزها را در مورد من حتی تصور هم نمی کنی. فکر می کنی یک آدم سنگ و بی احساسی ام که هیچ وقت نمی فهمم گذشتن از خود به خاطر عشق به دیگری یعنی چه؟ و همیشه یک "تو نمی فهمی" انتهای همه ی جمله هایت هست حتی بدون اینکه به زبان بیاوری.
من فقط دردم این ست که چند سال دیگر یک روز وسط روزمرگی های خانه و زندگی مشترک وقتی یکباره از خودت پرسیدی " من کی ام؟ اینجا چه کار می کنم؟" با یک آدم جدید روبرو نشوی که ذره ای از خودت نشانه ای نداشته باشد و دیگر خودت را نشناسی. دیگر خودت نباشی.. درد این از درد هر دوری و گذشتن از عشق و فراقی بدتر ست. عشق ها و آدمها شاید فراموش نشوند ولی کم رنگ می شوند، زیر غبار زمان گم می شوند، دیگر آن پررنگی روز اول را نخواهند داشت. تا چند سال می توانی خودت را دل خوش کنی که به خاطر علاقه ام، به خاطر عشقم به میل او رفتار می کنم؟ آنهم اینهمه تغییر، اینهمه خرده فرمایش.. دیگر از خودت چه می ماند دختر؟ می شوی دیگری.. می شوی کسی که خودت هم به سختی می توانی بشناسی. درد دارد روزی که در آینه بینی دیگر خودت نیستی. تغییر خوب ست. بهتر شدن عالی ست ولی نه اینکه چشمها را بست و سر خم کرد در برابر تغییراتی که خودت به باورشان نرسیدی.

می گوید: منکه قبول نکردم. کلی بحث کردیم تا حالا. به این راحتی ها که زیر بار نمی رم. بهش هم گفتم تا من به یک اعتقاد قلبی نرسم که نمی تونم رفتاری را داشته باشم که قبول ندارم.
بغض می کند.. آخه مگه من چند سالمه؟ چقدر جوونی کردم؟ که اینهمه بکن و نکن و نرو و نیا.. چادر آدم را شلخته می کنه.. هیچ تنوعی هم نداره. یکنواخته.. همش سیاه، سیاه، سیاه...

دلم می گیرد.. با خودم می گویم خودت هم می دانی قانعش نخواهی کرد و بالاخره کوتاه می آیی. الان هم آمدی چون عمو گفته بود چون هنوز عقد نیستید، حق ندارد از تو چنین خواسته ای داشته باشد ولی بعد از عقد حق الناس می ماند بر گردنت. لابد تو هم آن موقع سر خم خواهی کرد تا حق الناس نماند بر گردنت. تا مبادا خدای شوهرت از تو راضی نباشد.

گاهی واقعن کمبود اعصاب می آورم. سعی می کنم یک انسان فوق دموکرات باشم و به حرفهایی که حتی در مخیله ام نمی گنجد احترام بگذارم. خودش باید مخالفت کند. خودش باید بزند زیر همه چیز و جسارت از نو درست کردن را داشته باشد که ندارد. که دارد با وجود همه ی اینهایی که به قول خودش می داند، خودش را می اندازد درست وسط گرداب! بعد می گویم حرص نخور دنیا! حرص نخور.. انشالله خوشبخت می شود و راضی خواهد بود از زندگی اش.

با خنده می گوید: دنیا تا آذر ماه آزادم فعلن.. زودتر بجنب یکی را پیدا کن وگرنه هیچ قولی نمی تونم بدم بعد از عقد، بیام عروسیت..
فقط نگاهش می کنم..
می گوید: اینجوری نگاه نکن خب! نمی تونه بگه عروسی دوستت نرو که! راضی اش می کنم بالاخره ولی فکر کنم باید با چادر بیام.
می گویم روبنده هم یادت نره! یه وقت کسی زن حاج آقا را نبینه خدای نکرده..

Friday, October 10, 2008

فقط خودم با خودم

مرا ببر به دورها
به دورها
به دورها
به دورها
به دورها
به دورها
به دورها
.
.
.



بعد نوشت: مرسی از وحید بابت این

می گوید: این مهسای خودمونه؟
سر تکان می دهم و می گویم: آره! مهسای خودمونه این عروس نازنین و زیبای امروز..
می گوید آه! چقدر گذشته.. اصلن باورم نمی شه.
می گویم: اوهوم.. باورش سخته. آدم از خودش می پرسه ده سال؟ واقعن؟

نگاهش می افتد به ساعت و می گوید دیر شد! هیچی از مراسمم هنوز شروع نشده.. می گویم مهسایی جونم هنوز کلی وقت هست. تو چرا انقدر حرص می خوری؟ امشب در هر حال می گذره، انقدر به خودت سخت نگیر..
اشک جمع می شود در چشمهایش و می ترسم سر ریز شود. دستش را می گیرم و می گویم به هیچی فکر نکن! پاشو برقصیم! امشب وقت برای غصه و حرص خوردن نداریم!


عکس گرفتن ها و خداحافظی ها که تمام می شود بالاخره.. می گوید: دنیا جونم بریم دیگه..
می پرسم: واقعن؟
یک ساعت از تعطیلی موزیک گذشته و بساط عکس گرفتن ها تمام شد بالاخره!
می خندد و می گوید آره.. دیگه واقعنی می ریم.


نیم ساعتی ماشین ها کورس می گذارند در جاده چمخاله و ترمز ها و دور زدن ها و شلوغ بازی های آخر شب.. کمی هم رقص و قر و حرکات موزون در حیاط ویلا و بلاخره خداحافظی.. می گوید چه زود تمام شد!
می گویم خدا را شکر همه چیز به خوبی برگزار شد و گذشت.
می گوید آره! خدا را شکر ولی کاش یه روز دیگه هم بود و به این زودی تمام نمی شد.
شیمن می گوید مهسایی تو نبودی همین 5دقیقه پیش گفتی خسته شدم، پام شکست و بریم دیگه؟

پاهایم گز گز می کند دیگر.. می نشینم روی صندلی تا کمی استراحت کنم
ر.خ می گوید: می بینم که بعضی ها دعوت به رقص می کنن و خوشم میاد تحویلش هم نگرفتی..
شین.الف آرام سمت گوشم می گوید آخه من چی بگم بهت؟ پسر از این جذاب تر و خوش تیپ تر می خواستی؟ چرا محل نذاشتی بهش؟
شین.الف رو به ر.خ می پرسد: پسردایی داماد بود؟ نه؟
ر.خ: نه! پسرعموشه.. دیگه چی خوای بدونی؟ اسمش؟ شغلش؟ محل سکونتش؟ شماره موبایلش؟ آدرس خونشون؟ بپرس تا بهت بگم!
شین.الف مات و متحیر نگاهش می کند و می گوید نه دیگه.. تا این حد اطلاعات نمی خواستم..

اندکی تو هم حس کن

از فرودگاه برگشته ناراحت می گوید: پاسورها را ازم گرفت و پاره اش کرد! یک تعهد هم ازم گرفتن!
می گویم: تعهد چی؟
با عصبانیت می گوید: اعتراض که کردم! مرده می گه همه تو خونشون دارن، منم دارم و بازی می کنیم ولی نباید جابجاش کنی! تعهد بده که دیگه اینکارو نمی کنی.. یه ذره با یارو جر و بحثم شد و به نتیجه نرسیدیم. رام نمی دادن برم اسمم را تو لیست انتظار بنویسم. امضا کردم و رفتم.. بلیط هم که گیرم نیومد. الکی اینهمه راه را رفتم و یه تعهد دادم و برگشتم.... پاسورهام را هم ازم گرفتن. تو که دیدی چه جنس خوبی داشت و چقدر مواظبش بودم..
موقع آمدن هم در فرودگاه مشهد با یکی از افسرها دعوایش شده بود. می گوید بهش گفتم تو این مملکت یه ذره امنیت نداریم.. شما اسلحه بستی به کمرت خیالت راحته! برگشت بهم گفت: می تونی بری یه کشور دیگه!
حرفهایش را گوش می دهم و می گویم حرص نخور! چه بگویم دیگر؟
همین دو روز پیش سر نهار بحثمان شده بود در مورد حکومت و شرایط فعلی و الف. نون که به نظرش فرد خدمتگزاری بود که کمر همت بسته و با وجود اینهمه مشغله استان گردی می کند! و مادر روبروی من هی چشم و ابرو می آمد و لب گاز می گرفت که بس کن!

ناراحتم برای ناراحتی اش ولی در دل می گویم عزیزم یه ذره هم چشمهات را باز کن تا این مملکت امام زمان را ببینی. تو امروز برای گرفتن گاز اشک آوری که برای اطمینان در کیفت نگه می داشتی و پاره کردن ورق های پاسورت غر می زنی و دعوایت شده با مأمورین.. ما این سالها حرص چه چیزهایی را خورده ایم و دردهایی که فرو دادیم..

فال

ورق ها را بُر می زند.. یک سری شان را کنار می گذارد و حساب کتاب می کند انگار.. و می گوید: دوباره عروسی نزدیکان افتاد
می گویم: رو من حساب نکن!

Wednesday, October 8, 2008

استعدادهای جدید و شاید هم توانایی جدید در خودم کشف کردم
اول تمام تربچه ها و پیازچه ها را تمیز کردم و به اصطلاح پاک کردم - بر وزن سبزی پاک کردن- و حتی اشکهایم سرازیر شد موقع تمیز کردن پیازچه ها! بهتر ست بگویم در عمل انجام شده قرار گرفتم. یکهو یک عالمه پیازچه و تربچه گذاشتن جلوم و گفتن نمی دونستیم چجوری باید پاکشون می کردیم و این تخصصی بود و باید خودت می بودی!! - فکررررر کن! مامانم تا حالا نتونسته منو راضی به سبزی پاک کردن کنه! تخصصی اونوقت؟- بجایش 3-4 نفری افتادن به جان جعفری ها و سه سوته پاک کردن. آخه دیگه جعفری پاک کردن کار داشت؟ منم بلد بودم خب..
با چاقو افتادم به جان کلم های سفید و قرمز. اولی را سعی کردم آبرومند درست کنم ولی دومی را بدون اشتباه تبدیل کردم به آنچه باید می شد!
بعد سیب ها که باید برش می خورد و بعد هم تربچه ها.. دو سه تای اول به سختی به گل!! تبدیل شد ولی بعد یک سبد تربچه را تند و بی وقفه برش زدم..
تمام این کارها هم همینجوری افتاد گردنم در راستای چیدمان سفره ی عقد و سبزی آرایی و میوه آرایی موجود در سفره و این قرتی بازیها! منم به صورت خودجوش! شروع کردم به برش دادن.. نتیجه اش هم برای بار اول چیزی در حد خیلی خوب بود.
ساعت 11 و نیم شب هم رسیدم خانه و بالاخره این کارهای اولیه انجام شد. حالا صبح زود باید بیدار شوم و بروم دست هنرم را بچینم در تالار..
آخ.. یادم نرود اسپند رنگی باید بگیرم و شمع ! خوبه براش لیست خرید نوشته بودم و باز یادش رفت.. هاه

دختره دیشب زنگ زده که فردا بعد از ظهر باید بیایی برای چیدن سفره ی عقد! می گویم عزیزم مگه من نگفتم لطف کن زودتر به من خبر بده. من بعدازظهر نوبت آرایشگاه دارم و زودتر خبر بده تا ساعتش را عوض کنم؟
و دیگر نمی گویم من دیروز 2بار زنگ زدم بهت و پرسیدم کاری نداری؟ برنامه ات را زودتر مشخص کن من تکلیفم را بدانم.. بی خیال می شوم! به عروس نباید زیاد غر زد
آسمان ریسمان می بافد که صاحب تالار را پیدا نکردم تازه گوشی اش را روشن کرده و گفته فردا می توانید بیایید برای چیدن سفره و می گوید دنیا تو رو خدا! نیای من چه کار کنم؟
می گویم نگران نباش.. میام
صبح خودم را به زور از رختخواب می کشم بیرون. گوشی تلفن را می گیرم دستم و دفترچه تلفن را می گذارم جلویم
زنگ می زنم آژانس هواپیمایی و می دانم الان جواب خواهم شنید جا نداریم و ... می گویم : می دانم پرواز جمعه پر باید باشه الان ولی لطفن اگه کنسلی داشت می شه برای من یه بلیط رزرو کنید؟ خیلی ضروریه و حتمن این بلیط را می خوام و از این حرفها
گوشی را قطع می کنم و در دفترچه دنبال شماره ی بعدی می گردم. سرم را بلند می کنم و شیمن روبرویم نشسته و با خنده می گوید: دستت درد نکنه! می خوای امروز برم؟ خیلی فوریه جمعه حتمن برم؟
می گویم برای من مسئله ای نیست تا چند هفته ی دیگه هم بمونی. خوشحال هم می شم! نمی خوام مشروط شی! زودتر برو سر درس و مشقت عزیزم
زنگ می زنم آرایشگاه.. قبل از ساعت 5 وقت ندارد. خانم آرایشگاه می خواهد در جلسه ی مدرسه ی پسرش شرکت کند. می گوید ساعت 11 و نیم می تونی بیای؟
یک ساعت وقت دارم برای کارهای باقیمانده..
زنگ می زنم خیاطی. می گوید بعدازظهر زنگ بزن. اگه تا اون موقع بتونم لباست را آماده کنم که غروب بیا و بگیر.. وگرنه فردا صبح باید بهت بدم. می گویم ایرادی نداره.
از خانه می زنم بیرون.. می روم بانک و بیخیال خرید می شوم. شیمن و مامان می روند برای خرید سکه
موها را به قول خودش ماساژ می دهد عصبی ام می کند. آخرش می گویم تار موهام نازکه.. اینجوری فقط گره می خوره. دوباره فرچه ی رنگ را می زند به موها و دوباره به قول خودش ماساژ موها
می پرسد فقط مرتبش کنم یا یه مدل برات بزنم؟ بذار تیکه تیکه اش کنم یه تنوعی هم بشه و موهات از یه دست بودن در بیاد..
باز موها را می سپارم دست آرایشگر. می گویم فقط کوتاه نشه خیلی. پایین موهایم را نشان می دهد و می گوید انقدر از پایینش فقط کوتاه می کنم برای مرتب شدنش.. و حدود یک سانت از پایین موهایم را قیچی می کند
می گوید خوبه به ابروهات دست هم نمی زنی.. باز خالی شده! یه مدت خوب شده بود..

یه قول شیمن قیافه ام شبیه آدمیزاد ها می شود. موهای رنگ شده، کوتاه شده، سشوار کشیده با ابروهای مرتب. خودم خوشحال می شوم

می رسم خانه زنگ می زنم بپرسم کی باید بروم؟ عروس خانم منزل نیستند و راحله می گوید از سالن زنگ زدند و گفتند امروز نمی شه سفره را بچینید. باید فردا صبح بری

Monday, October 6, 2008

از سمت راست شروع می کنم به عدد نوشتن: 1 2 3 4 6 5 10 ! بهش 6 را نشون می دم و می گم این باید بعد از 5 باشه. اول 5 را باید بنویسی و بعد 6.. نگاهم می کنه و می گه "همینجوری خوبه خاله! اینم بلدم .." آب می نویسه و بابا
ردیف دوم را هم از سمت راست شروع می کنه.. اول عددها را می نویسه و بعد دو تا کلمه ای که نوشتنشون را بلده.
می گم: آی تک جان عددها را باید از اینور بنویسی و سمت چپ کاغذ را بهش نشون می دم. نگاهم می کنه. خودکار را ازش می گیرم و براش عددها را مرتب از سمت چپ می نویسم و می گم: اینجوری
می گه: ولی خاله من اینو دوست ندارم، پاکش کن. اینجوری خوب نیست.
غلط گیر میارم و عددهایی که نوشتم را می پوشونم. نگاه می کنه و می گه "خوب نیست! اینوری دوست ندارم.. کاغذم خراب شد! من اینو نمی خوام"
یه کاغذ جدید می دم دستش و شروع می کنه باز از سمت راست عددها را نوشتن..

آخرین دوشنبه ی هیجان انگیز

دلم برای همه ی این دوشنبه ها تنگ خواهد شد. برای دوشنبه هایی که همیشه می گفتم" هممون هستیم" .. برای همه ی قرارهای نهارمان. برای خنده ها و حرفها و اینهمه بودنمان.. دور هم بودنمان و چه حس خوبی دارد وقتی همه مان هستیم.

این نهار درست کردن های نوبتی.. این غذا خوردن های طولانی که انقدر حرف می زدیم لابلایش که زمان یادمان می رفت.

من، شیما، آناهیتا، خانم پ، خانم کاف و حتی آی تک فسقلی!

این معرفی کتاب ها و فیلم ها.. این تجربه هایی که به اشتراک گذاشته می شد. این شنیدن نظرات. این مشورت ها.. تمام لحظات دوشنبه
ها معرکه بود، ناب و فوق العاده.. پر از حرفهای تازه و بحث های دوست داشتنی..

دلم برای دوشنبه ها تنگ خواهد شد. برای دوشنبه هایی که از هفته ی دیگر همه خواهند بود جز من..

من دیروز نبودم و با یه روز تأخیر و پوزش تبریک می گم
با کلی جیغ و هیجان و قر و حرکات موزون و بالا و پایین پریدن و شادی و دسسسست و شادباش و اینها.. "تولدت مبارک پانته آ ی عزیز"

شرح مختصری از احوال

دیروز باز مامان جانم 6صبح بیدارباش زدن و نمی دونم چرا با اینکه هیچ کاری جز صبحانه خوردن و لباس پوشیدن نداشتم ولی یک ساعت و یک ربع بعد از شهر زدم بیرون ولی راس ساعت رسیدم دانشگاه و در جلسه ای که برای ورودی های جدید بود شرکت کردم.. و بعد از 5دقیقه هم به مامانم گفتم تو به جای من بمون اینجا و ببین چی می گن.. من برم کارای انتخاب واحدم را درست کنم!
بعد از شونصد بار دور دانشگاه گشتن و از این ساختمان به اون ساختمان در جهت گرفتن یه امضا یا یه کپی یا یه درد دیگه دور زدم و هی راه رفتم و هی راه رفتم و برای روز اول با نصف ساختمان ها و دفاتر حاضر در دانشگاه آشنا شدم و رکورد خوبیه فکر کنم!
آقایی که در دفتر آموزش بود و نفهمیدم سمتش دقیقن چیه اونجا چون مسئول آموزش هنر یه خانمی می باشند و در غیبت به سر می بردند و یه درس - تاریخ نمایش- هم با این آقاهه دارم.. ایشون بسیار مهربانانه و بدون اینکه هیچ ایرادی وارد کنن و با وجودیکه همه می گفتن دانشگاه آزاد از پول این واحدها نمی گذره و حالا شاید لطف کنند و عمومی های هات را قبول کنن. همه ی واحدهای مشترک را به راحتی قبول کرد و حذف کرد برام بدون هیچ چونه زدنی! از 17واحد اولیه 9تاش حذف شد و بجاش 10واحد تخصصی ترم بعد را داد و به عبارتی 18واحد تخصصی دارم این ترم بدون هیچ درس عمومی.
ولی برداشتن یک کلاس روز جمعه به نوعی اجباری شد و برعکس همه که به در و دیوار می زنن و آخر هفته هایشان را خالی می کنند! من مجبور شدم خواهش کنم پس لااقل شنبه و یکشنبه را خالی بگذارید. کلاس وردی های جدید هم از فردا شروع می شوند.
از آنجایی که شیمن فردا بلیط دارد و حوالی ظهر اینجاست اگر پرواز تاخیر نداشته باشد.. و آدم مهمانش را ول نمی کند برود دانشگاه! چهارشنبه هم وقتی نوبت آرایشگاه داشته باشد برای رنگ موها و مجبور باشد برود خیاطی و لباس تحویل بگیرد و ایضن مهمان هم داشته باشد.. پنج شنبه هم عروسی دوست عزیزش باشد.. برای یک روز جمعه که آدم نمی رود سر کلاس آنهم وقتی شنبه و یکشنبه کلاس نداشته باشد.. پس اجبارن - اجبار زمانه ست من بی تقصیرم :دی- دوشنبه ی آینده دیگر می روم.. قول می دم واقعن برم..
از آن پس هم 5روز هفته خونه نیستم و جمعه بعدازظهر برمیگردم خونه و دوشنبه صبح می رم.

Friday, October 3, 2008

من باید یه چند تا.. نه بذار حساب کنم.. یه دونه اش را فرستادم. یکی، دو تا،.. دو تا مونده؟ آره فکر کنم.. باید ای میل بفرستم و حوصله ام نمیاد و چند تا روز گذشته و هنوز جواب ندادم! هاه
یکی را هم باید تا بعدن تر ها بفرستم.. یه دونه دیگه هم هست! الان یادم اومد..
زیادم سخت نیست.. ولی نمی دونم چرا تنبلی ام میاد.

روزهای خیس

نشسته ام وسط این اتاق شلوغ! واقعن شلوغ ست این روزها.. حال و حوصله ی جابجا کردن یک کتاب را هم ندارم.
- حالا باز یکی بیاید و بگوید شروع کردی به غر زدن؟! آره.. غر می زنم اصلن..-

نه کتابی خوانده ام این دو سه روزه و نه از خانه بیرون رفته ام. بیرون ازا ین پنجره باران ست و باران.. با درختها و کوه و خیابان خیس.. خیسی این رنگها را دوست دارم. سبز ِ خیس زیباتر و شاداب تر ست.

ردپای این حشره ی محترم که یک طرف گردن مرا مورد محبت قرار داده بود و چند روزی از شدت خارش و درد، گردنم فلج شده بود تقریبن.. خیلی وقته خوب شده جز یه جای زخم مانند که یادگاری مانده روی گردنم و نمی دانم کی قرار ست محو شود.

موقع عروسی خواهرم و رفتنش ناراحتی را درک نکردم.. موقع عقد غصه ام بود ولی بعدش دیگر فراموش شد..
یادم هست چند نفری ازم پرسیده بودند شب عروسی گریه کردی و یا خیلی ناراحت بودی و امثال این.. منم گفته بودم راستش وقت فکر کردن به این موضوع را هم نداشتم انقدر که درگیر و خسته از تدارکات عروسی بودم. بعدتر هم هیچ وقت غمی حس نکردم. خواهره در این شهر بود و اگر هر روز سر از خانه ی ما در نمی آورد ازش تشکر می کردم حتی! تازه آن روزها هم شونصد باز زنگ می زد و می پرسید "چه خبر؟" انگار ما اینجا بخش اخبار راه انداخته ایم و یا در مرکز خبرسازی! هستیم..
ولی در این یک ساله که از نامزدبازی مهسا می گذرد و پنج شنبه هم جشن عروسی اش هست بارها ته دلم دلتنگ شده و غصه دار. شاید دلیل اصلی اش هم دور شدنش باشد و رفتن به یه شهر دیگه..

مامان تا مرا می بیند می پرسد وسایلت را جمع کردی؟
برم این ساک مشکی را از کمد در بیارم و بذارم این وسط بر شلوغی اتاق بیفزایم!

خیلی خوبه

خوشمان آمد! عنوان ای میل می شود عنوان متن و فقط کامنتها را نمی شود مدیریت کرد که این مشکل چندان بزرگی نیست. کامنتدونی همیشه باز می ماند که بماند.. حداقل هر وقت اراده کنی می شود نوشت حتی اگر بلاگر باز نشود.

test

خب این یک تست می باشد فقط! برای روز مبادایی که فیلترشکن یافت نشد و صفحه ی اول بلاگر مثل تمام این روزها ناز و عشوه کرد و مرا راه نداد! خب اگه این خوب کار کنه و راضی کننده باشه از این به بعد می تونم به وبلاگم ای میل بفرستم :دی

Wednesday, October 1, 2008

حرف ها می آیند و می روند ولی حوصله ی نوشتن هیچ کدامشان نیست