Tuesday, May 29, 2012

وسط روز بین بیداری‌ها خواب می‌بینم ایستاده‌ام جلوی پنجره‌ای که از نزدیک زانوها شروع می‌شود. لبخند روی لب‌م ست و بدون هیچ دلیلی پرت می‌شوم. می‌چرخم بین زمین و آسمان. باد می‌پیچد بین موهایم و همه چیز سریع‌تر از تصورم حرکت می‌کند..‏
و می‌پرم از صدای برخورد با آسفالت. موهای پریشان و لبخندی که ماسیده روی لب.‏

Tuesday, May 22, 2012

سیم‌کارت مرا قورت نده!

کرج بودم و باید هماهنگ می‌کردم با دوستان‌م برای قرار فردا. موبایل‌م از کار افتاد و کلن نه می‌شد با کسی تماس گرفت و نه کسی می‌توانست پیدایم کند. خانم شین یک سیم‌کارت ایرانسل داشت که به دلیل مزاحمت‌های یک مردم‌آزار، خاموش افتاده بود و آن را امانت داد به من.‏
تا روز بعد که من از حوزه‌ی کرج خارج شوم و موبایل‌م زنده شود این سیم‌کارت همراه من بود و جا ماند پیش‌م. بار بعد که خانم شین را دیدم سیم‌کارت‌ش را تحویل دادم ولی در واقع سیم‌کارت اصلی مانده بود در گوشی قدیمی من و سیم‌کارت خودم را که استفاده‌اش نمی‌کردم و افتاده بود گوشه‌ی خانه، داده بودم به خانم شین.‏

چند روز پیش از خانم شین اس‌ام‌اس رسید: خط ایرانسل من که دست‌ت بود، الان دست کیه؟ اون خط نباید طولانی روشن باشه. پیش هرکسی هست لطفن بگو خاموش‌ش کنه.
تعجب کردم و نوشتم: در گوشی قدیمی ست. یک‌بار هم حتا روشن نشده.
دوباره نوشت: امروز از اون شماره با عموم تماس گرفتن. عید هم به یکی از دوستام زنگ زده بوده. 
دوست خانم‌ شین تا مدت‌ها به همان شماره‌ی قدیمی اس‌ام‌اس می‌فرستاده.
زنگ زدم. خانم شین سر کلاس بود و امکان حرف زدن نداشت. شماره‌ی قدیمی‌اش را از گوشی پاک کرده بودم. سیم‌کارت ارزان‌قیمت چه ارزشی دارد که اگر گم هم شود، یابنده از آن استفاده کند؟
یعنی یک گوشی خاموش را در کمد حفاظت کرده‌ام به هوای سیم‌کارتی که درون‌ش نیست؟
شماره را از خانم شین گرفتم. گفتم شاید رقم‌هایش با آن شماره مشابه است. قطعن اشتباهی شده. تا دیروقت به خانه نمی‌رسیدم. خواهرم سر کار بود و خواهش کردم به محض این‌که رسید گوشی را چک کند. زنگ زدم به شماره‌ای که قرار بود متعلق به خانم شین باشد. جواب نداد. دوباره زنگ زدم، باز هم جواب نداد.
یک ساعت بعد از همان شماره یک تک زنگ داشتم. زنگ زدم و پرسیدم: خانم شین؟ صدای زن میان‌سالی از پشت خط پاسخ منفی داد.‏
توی سرم هر داستانی به بن‌بست می‌رسید. امکان نداشت سیم‌کارت گم شده باشد. راهی وجود نداشت.‏
دوباره تماس گرفتم. با کلی عذرخواهی و اظهار شرمندگی. پرسیدم: ممکنه ازتون بپرسم این سیم‌کارت را از چه زمانی دارید؟
زن پرسید: چه‌طور؟
گفتم: این شماره متعلق به دوست‌م بوده و دست من امانت. در واقع الان باید تو خونه‌ی من باشه نه پیش شما!
زن گفت: شما و دوست‌تون غلط کردید و ...
قطع کرد.‏
غروب پنج‌شنبه بود و در راه تئاترشهر بودم. فرصت برای پیداکردن مرکزخدمات نبود.
خواهرم زنگ زد. سیم‌کارت سرجایش بود؛ اما سوخته.

خانم شین روز شنبه شال و کلاه کرد به سمت یکی از دفاتر خدمات. آقای ایرانسل گفت: سیم‌کارت‌هایی که سه ماه مورداستفاده قرار نگیرند، از شبکه خارج می‌شن.
تا این‌جا هیچ مشکلی وجود ندارد.
خانم شین سیم‌کارت‌ش را به خاطر مزاحمت‌های زیاد یک ناشناس خاموش کرده بود و از شماره‌ای که همه‌ی دوستان‌ش داشتند، گذشته بود.‏ اما فروختن دوباره‌اش اخلاقی ست؟
فکر کردم با زن تماس بگیرم و عذرخواهی کنم. حالا که فکر می‌کنم حق داشته وقتی که من فکر می‌کردم خیلی آرام و منطقی صحبت می‌کنم به این سرعت جوش بیاورد و فحش نثارم کند. سیم‌کارت جدیدی را که فکر می‌کرده متعلق به کسی نیست خریده و هر از چند گاهی هم موردهجوم آدم‌ها قرار گرفته است. روح‌ش هم خبر ندارد سیم‌کارت خانم شین را قورت داده.

اتاق خواب تقریبن با پشت‌بام خانه‌ی همسایه در یک سطح قرار گرفته. پنجره باز ست. باد می‌وزد هر از چند گاهی.. دراز کشیده‌ایم روی گلیم وسط اتاق. 
شبیه شب‌های تابستان ست و روی پشت‌بام هستیم. گاهی نور ماه صورت‌مان را روشن می‌کند.‏

Monday, May 21, 2012

یک وقت‌هایی آدم وسواس می‌گیرد. وسواس شستن و می‌رود به جنگ خودش. می‌سابد و می‌شورد و می‌سابد.. انگار تمامی ندارد. کمر راست نمی‌شود دیگر، دست‌ها توان از دست می‌دهند اما فشار بیشتری وارد می‌کند برای شستن، شستن، پاک کردن..‏
شاید فکرها هم پاک شود. شاید لکه‌های جا مانده بالاخره لیز بخورد و همراه آب به قعر زمین رود.‏
کف پاها زق زق می‌کند. مواد شوینده پوست را می‌خورد و به خارش می‌اندازد. نفس کشیدن سخت می‌شود و با هر دم بوی تندی فرو می‌رود و می‌سوزاند. فکر می‌کنی فرصت مناسبی ست بغض فروخورده را بیرون بریزی. از قیافه‌ی نالان شاکی می‌شوی. زود فراموش می‌کنی. شلنگ آب را می‌گیری سمت کاشی‌ها، سیاهی سر می‌خورد و سفیدی کاشی‌ها بیشتر دیده می‌شود.‏
دوباره مایع شوینده، بوی تند و سرفه و نفسی که حبس می‌کنی. عصبانیت دوباره پیروز می‌شود. با شدت بیشتری سابیدن، سابیدن، شستن.‏
کمی لای در را باز می‌کنی. خانه در تاریکی فرو رفته.‏
پاها را زیر آب می‌گیری تا از سوختنش کم شود. خنکی می‌خزد روی پوست.‏

Saturday, May 19, 2012

اسباب‌کشی خر است، گاو نر ست اما رفتن به خانه‌ی جدید خوب است.‏
خانه‌ی جدید کوچک‌تر است. آشپزخانه‌اش جای چندانی ندارد. هال جمع‌وجورتر است اما نور دارد، روشن است و قرار است چیدمان زیبایی داشته باشد.‏

Thursday, May 17, 2012

آلبوم‌ها را کشیدیم بیرون دنبال عکس برای قاب عکس جدید که متشکل از جای خالی 5عکس بود.‏ مامان عینکش را آورد و خاطره‌بازی می‌کرد با عکس‌ها.‏
حجم زیادی از عکس‌های آلبوم‌ها من بودم در کودکی.‏
-عاشق آب‌بازی بودی. نمی‌ذاشتی بیاریمت بیرون.
من بودم در حال دویدن به سوی دریا.. من بودم در حال پاشیدن آب به این سوی و آن سوی.. من بودم نشسته لب ساحل بی‌خیال..‏ یک جاهایی من بودم و بابایی که نگه‌م داشته بود.
-بابا نمی‌رفت تو آب ولی کسی نمی‌تونست جلوی تو را بگیره. می‌دویدی سمت دریا و بابا دنبال‌ت می‌دوید. این‌جا هم یک سال و چند ماه‌ت بود. از یازده ماهگی راه می‌رفتی. می‌دویدی بیشتر.‏
-آب می‌دیدی دیوانه‌مون می‌کردی. حمام هم می‌بردمت تا وقتی آب‌بازی می‌کردی خوب بودی و کاری با کسی نداشتی. فقط کافی بود یک قطره شامپو بریزم رو سرت تا جیغ و داد راه بندازی.
-این‌جا بعد از فوت عمو بهمن بود. موهات را قبلش کچل کرده بودم تا یه دست در بیاد.‏
یک‌باره انگار چیزی یادش بیاید، می‌زند به پایم. 
-خیلی اذیت‌م می‌کردی! 
می‌گویم: مامان؟ خشونت؟
می‌گوید: هیچ‌وقت که نمی‌زدمت. همه می‌گفتن چه‌قدر صبوری. شیرخشک می‌خوردی این موقع، فقط کافی بود شیر یه ذره سرد می‌شد تا نخوری. هرکاری می‌کردم نمی‌خوردی دیگه. شیر را نگه می‌داشتی تو دهنت و می‌ریختی بیرون با این‌که گرسنه‌ت بود و گریه می‌کردی ولی یه قطره هم نمی‏ خوردی تا دوباره گرم‌ش کنم.‏
مکث می‌کند روی صفحه‌ی دیگری از آلبوم. قصه‌ی این دو عکس را بلدم.
تاریخ می‌گوید و حرف‌هایی گاه تکراری و گاه جدید که نمی‌دانستم.

Wednesday, May 16, 2012

مثل کوه محکم و استواری برای من

بابا می‌گوید: همیشه خودت تصمیم گرفتی برای زندگی‌ات اما یک‌وقت‌هایی راه اشتباه رفتی با وجود این‌همه مطالعه و دانش! ما هم آزاد گذاشتیم‏ت اما هنوز هم داری ادامه می‌دی.‏
می‌گویم: من همیشه خواستم آدم مستقلی باشم و همه‌ی سعی‌م را کردم.‏
می‌گوید: که این‌همه از خودت کار بکشی؟ و فقط بدوی تا یه زندگی متوسط الحال داشته باشی؟
می‌گویم: نتیجه‌ش را می‏‌گیرم. قرار نیست همیشه این‌جا باقی بمونم. در چند ماه به پیشرفت چند ساله رسیدم. برایش تابستان پارسال را مثال می‌زنم که بدون دستمزد کارم را شروع کردم و در پایان سال یک عنوان و حقوق در خور داشتم.‏
می‏‌گوید: که چی؟ می‌موندی این‌جا هم همه چی داشتی.‏
می‏‌گویم: یه زندگی روزمره داشتم که حد بالاتری برایش نبود. جای پیشرفتی نبود.‏
می‏‌گوید: همه‏‌ی امکانات را داشتی. از زندگی‌ات می‌تونستی لذت ببری. تفریح کنی.
می‏‌گویم: الان میم که این‌جاست چه می‌کند؟
می‏‌گوید: عشق و حال. خوش می‌گذرونه و از جوانی‌اش لذت می‌بره و همه چیز در اختیارش ست.‏
حرف از "او" می‌شود. می‌گوید: می‌خواهی خودت را عذاب بدی تا کم‌کم زندگی‌اش را بسازد؟ چرا باید سختی به خودت بدی وقتی تو می‌تونی زندگی راحتی داشته باشی؟
می‏‌گویم: نمی‏‌خوام منتظر شم کس دیگه‌ای زندگی بسازه برام. قاعدتن الان هم خودم تلاش می‌کنم تا موقعیت بهتری داشته باشم.‏

بابا همه‌ی زندگی‌اش را خودش ساخته. از سن کم کار کرده هر روز. هنوز هم صبح زود می‌رود و شب برمی‌گردد خانه و همه‌ی زندگی‌اش خانواده ست. معتقد ست تلاش می‌کند که خانواده‌اش در رفاه باشد و آسایش، نه دخترش شبانه‌روز کار کند. ماشین نداشته باشد، استرس کار و حقوق داشته باشد و مدام در تلاطم. و این از نگاه مردسالارانه‌ نیست که دختر نباید کار کند و فیلان.. من همیشه بیشترین آزادی را داشته‌ام با یک اعتماد کامل!‏
هیچ‌وقت نمی‌گوید: نرو. جلویم را نمی‌گیرد. با وجود همه‌ی بالا پایین پریدن‌هایم، با وجود همه‌ی وقت‌هایی که فکر کرده اشتباه می‌کنم فقط نظرش را گفته و تصمیم آخر با من بوده. با این‌که هنوز هم فکر می‌کند اشتباه می‌روم و فقط باید خوش بگذرانم و لذت ببرم از جوانی‌ و در آسایش باشم همیشه.‏ می‏‌خواهد خودش یک‌تنه جور همه را بکشد و دخترش کمی سختی هم تحمل نکند.‏

Tuesday, May 15, 2012

سیزدهم اردی‌بهشت
داشتم ظرف‌های غذا را منتقل می‌کردم روی میز ِ گوشه‌ی سالن. صدای موزیک کم بود و هر چند نفر گوشه‌ای ایستاده یا نشسته مشغول حرف زدن بودند.‏
موبایل‌ش زنگ خورد. مکالمه کوتاه بود. رفت سمت پنجره. پنجره را بست و پرده‌ها را کیپ کرد. رفتم توی آشپزخانه و وقتی برگشتم نبود. زن‌ها سراسیمه بودند و هرکس پی مانتو و روسری‌اش می‌گشت. جمع شدند توی اتاق. نمی‌فهمیدم چه شده. بین حرف‌ها کلمه‌ی "پلیس" بیش از هر لغت دیگری شنیده می‌شد. از بین پرده‌ها نگاه کردم. کسی جلوی ساختمان نبود. اثری از ماشین پلیس هم نبود. گفتم: خبری نیست! چرا این شکلی شدین؟
صدای زنگ آمد. آی‌فون را برداشتم و مردی گفت: لطفن به صاحب مهمونی بگین بیاد پایین. گفتم: اومده.‏
صدایش کردم. نبود.‏
لبخند زدم و برگشتم پیش مهمان‌ها. گفتم: اگه می‌خواستن بیان بالا که قاعدتن زنگ نمی‌زدن فقط سراغ صاحب‌خونه را بگیرن. پول می‌گیرن و می‌رن. نگران چی هستید؟ بیاین فعلن شام بخورین. سرد می‌شه غذا..‏
کسی از بین زن‌ها گفت: تو این وضعیت؟
دوباره صدای زنگ خانه آمد. هنوز مرد ایستاده بود دم در و این‌بار با تحکم و عصبانیت گفت: خانوم مگه نمی‌گم صاب‌خونه را بگین بیاد پایین؟ گفتم: الان باید جلوی در باشه.‏
گفت: نیستش خانوم. بگید زودتر بیاد. گفتم: باشه.‌‏
و گشتم دنبال گوشی. هنوز مجال پیدا نکرده بودم بپرسم کجایی پس؟ گفت: به فلانی بگو بیاید پایین.‏
آدامس نعنایی دادم به فلانی که دنبال خیار می‌گشت برای بوی دهانش و فرستادمش.‏
کمی بعد برگشتند با روی گشاده که پول می‌خواستن. گرفتن و رفتن.‏
مهمانی تولد دیگر به حالت عادی برنگشت. همه می‌خواستند زودتر بروند.‏

 بیست‌و‌سوم اردی‌بهشت همان سال
شب که برمی‌گشتیم خانه کنار سطل زباله‌ی نزدیک خانه دو کتاب‌خانه‌ی بزرگ چوبی گذاشته بودند. تقریبن بی‌هوش بود از خستگی و من هم صبح زودتر باید بیدار می‌شدم. زودتراز معمول قصد خواب کردیم. تازه چشم‌هایم داشت گرم می‌شد و خواب رسیده بود پشت پلک‌ها که با صدای بلندی پریدم. با چهارشنبه‌سوری فاصله‌ی زیادی داشتیم که کسی بخواهد چیزی منفجر کند. کمی از گیجی بیرون آمدم، صدای ماشین حمل زباله می‌آمد.‏
از این پهلو به آن پهلو غلت زدم. صدا بلندتر و بلندتر می‌شد. کسی می‌کوبید به چیزی و بی‌خیال نمی‌شد. از رختخواب جدا شدم. از پنجره کارگران زحمت‌کش با لباس شب‌رنگ دیده می‌شدند که در آرامش ِ بسیار، ساعت 2بعد از نیمه‌شب به کتاب‌خانه می‌کوبیدند؛ با جفت‌پا پریدن و لگدپرانی سعی می‌کردند تکه‌تکه‌اش کنند.‏
زمان می‌گذشت و بی‌خیال نمی‌شدند. داد می‌زدم؟ پنجره را باز می‌کردم و فحش می‌دادم؟ تلفن را برداشتم و شماره گرفتم ولی قبل از این‌که دکمه‌ی سبزرنگ را فشار دهم منصرف شدم و برگشتم به رختخواب.‏ 
صدا قطع نمی‌شد. تازه قفسه‌ی اولی کتاب تمام شده بود و رسیده بودند به دومی..  ‏
چشم‌هایش را باز کرد و گفت: دنیا داری چه کار می‌کنی؟ گفتم: فقط وقت ِ مهمونی بلدن بیان دم در و پول بگیرن؟
کسی پشت‌خط گوشی را برداشت و پرسید: چه مشکلی وجود داره؟ آدرس خانه را دادم و توضیح دادم بیشتر از 10-15 دقیقه‌ست که کوچه را گذاشته‌اند سرشان و آسایش را گرفته‌اند این وقت شب.‏ اسمم را پرسید و آدرس دقیق.
او خواب‌آلوده گفت: میان دنبالت و مجبوری بری پایین نصفه شبی.‏
مرد پشت‌خط گفت: به یکی از واحدهامون خبر می‌دم که رسیدگی کنن. تشکر کردم و خداحافظی.‏
گفتم: تا بخوان برسن، اینا هم کارشون تمام شده و رفتن دیگه.‏
دراز کشیدم. صدا دور و دورتر می‌شد. خواب هم دیگر فراری شده بود.‏

Sunday, May 13, 2012

من فقط دل‌م خواسته بود دامن بپوشم

دخترک درون‌م دامن پوشید با تی‌شرت سفید و دنبال آستین گشت تا رنگ دست‌هایش را کسی نبیند. ژاکت سبز بهاری گزینه‌ی بدی نبود. به سرعت پوشید روی تی‌شرت و خودش را سریع رساند به تاکسی که دم در منتظر مانده بود.‏
گفت: خواهش می‌کنم با آژانس برو و برگرد. می‌گیرنت! گفتم: هیچ مشکلی نداره لباس‌م. دامن‌م هم بلند و گشاده. دیگری گفت: گشت توی ماشین‌ها را هم می‌گرده و شنیدم راننده‌ها را پیاده می‌کنه.‏ آن یکی گفت: من اگه مثل تو لباس پوشیده بودم سکته می‌کردم از ترس! جرأت نمی‌کنم دامن بپوشم، بس که استرس می‌گیرم. آن یکی گفت: گشت باهات کاری نداشت؟
در یک تلاش جمعی همه از صبح که از خانه بیرون زدم منتظر بودند تماس بگیرم و بگویم: مرا دستگیر کرده‌اند و بیایید آزادم کنید!‏ انگار که مجرم تحت تعقیبی بودم که نباید پلیس چشم‌ش به من می‌افتاد.‏

از پارک هنرمندان پیاده آمدم تا زیر پل کریم‌خان. باد می‌وزید و همه‌چیز خوب بود برای یک روز خوب. به کارهایم رسیده بودم. در جشن تولد دوست‌م هم شرکت کردم و خوش بودم از دیدن‌ش و همراهی با دوستان دیگر. نزدیک دفتر روزنامه بودم و باید می‌رفتم دنبال او که باهم برگردیم خانه. گفتم سر تخت‌طاووس؟ پیرمرد سر تکان داد به علامت مثبت.‏
نشستم روی صندلی جلو و منتظر بودم مسافر بعدی هم سوار شود. ماشین پلیس ایستاد و به پیرمرد گفت: ایشون مسافرتون هستند؟ پیرمرد ترس آمد در نگاه‌ش. گفتم: مسافرم! مرد با اخم‌های درهم‌گره‌کرده گفت: باید پیاده شین!‏
پیاده شدم و ایستادم جلوی مرد! گفت: کارت شناسایی. گواهینامه‌م را دادم. زنی از ون پرید پایین و گفت: سوار شو!‏
چهار دختر دیگر مچاله و لرزان نشسته بودند کنارهم. نشستم کنار دو زن چادری که سن‌وسالی هم نداشتند. پرسیدم خب الان چه کار کنم؟ سارافون‌م را از کیف کشیدم بیرون و گفتم اینو بپوشم حله؟ مشکل‌تون حل می‌شه؟
زن گفت: باید بیای تعهد بدی، بعد اینو بپوش و برو خونه! ‏مگه این‌جا لس‌آنجلسه که این شکلی میای بیرون؟ گفتم: اولن که لباس‌م هیچ ایرادی نداره! بعد هم اگه لس‌آنجلس بود دلیلی نداشت این شکلی بیام بیرون!‏
زن گفت: قانون می‌گه مانتوی تا روی زانو و شلوار! دامن نباید بپوشی! مانتو هم که نپوشیدی.‏ این چه وضع ظاهری‌یه داری؟ از نگاه خانواده‌تون شاید ایرادی نداشته باشه ولی این لباس مناسب نیست و ما باید باشیم که جلوی امثال شما را بگیریم!‏
گفتم: خانواده‌م برای پوشش‌م تصمیم نمی‌گیره! بیست‌و‌هشت سالمه و خودم می‌تونم تشخیص بدم چی بپوشم و نیازی هم به کمک شما نیست! درضمن یادم نمی‌یاد چنین قانونی.. این نظر شخصی یه عده‌ست که انتظار دارید همه همون شکلی باشن که تو و امثال تو دوست دارن!‏
گفت: این چیزها به سن‌وسال نیست. من بچه‌ی کف این خیابون‌هام. از بچگی تو این کار بودم و...‏
گفتم: این‌م باعث افتخار نیست البته که از بچگی به مردم گیر می‌دادی و در امور شخصی‌شون دخالت می‌کردی!‏
   گفت: دین خدا اینو می‌گه. من نهی از منکر می‌کنم!‏ ناراحتی، چاره‌ش یه پاسپورته و پاشو برو!‏
گفتم: دلیلی نمی‌بینم از سرزمینی که متعلق به من‌م هست و دوست‌ش دارم برم که باعث خوشحالی تو بشم!‏ همون پیغمبری که فکر می‌کنی دینش را داری اجرا می‌کنی هم گفته ظاهربین نباید باشی!‏ و هر کسی به دین خود.‏
زن گفت: کدوم حدیث؟
گفتم: ۱۲سال اگه کتاب دینی مدرسه‌ت را خوب می‌خوندی لابد به این نتیجه هم می‌رسیدی!‏
گفت: اتفاقن حدیث داریم از پیامبر که از چادرش اومد بیرون و فریاد زد این دو زن فاسد با من نیستن...‏
هنوز جمله‌ی زن تمام نشده بود گفتم: به من گفتی زن فاسد؟ کار خودت را داری با اون مقایسه می‌کنی؟ بهتره مواظب حرف زدن‌ت باشی!‌‏
.زن به لکنت افتاد و گفت: خانم من کی بهتون گفتم فاسد؟ فقط داشتم حدیث نقل می‌کردم. همین
زن دوم رو به او گفت: ول‌ش کن. حرف نزن باهاش!‏
دو تا از دخترها را در داروخانه دستگیر کرده بودند، قبل از این‌که دختر بیمار داروهایش را تحویل بگیرد. اشک آمده بود تا پشت پلک‌هایش و هر لحظه ممکن بود سقوط کند. از چالوس آمده بود به‌خاطر وقت دکتر و فردا باید برمی‌گشت. از دو زن چادری خواهش می‌کرد اجازه بدهند برود داروهایش را بخرد که داروخانه بیشتر از ۹ شب باز نیست.‌‏
زن گفت: می‌گم بهشون کارت را زود راه بندازن. زنگ زدین مانتو برات بیارن؟ تو این ترافیک هم بهترین کار اینه سوار مترو شی تا برسی به داروخانه.‏
رو به دختر گفتم: چرا چونه می‌زنی باهاشون؟ بالاخره یه جمعیت بی‌کاری در جامعه وجود داره که باید براشون اشتغال‌زایی شه. چه کاری هم بهتر از این‌که تو خیابون بگردی و تهران‌گردی کنی و گیر بدی به هر کسی که از ریخت و قیافه‌ش خوش‌ت نمی‌یاد؟
یکی از زن‌ها گفت: آره! به هر کسی که خوش‌مون نمی‌یاد گیر می‌دیم! تو این‌جوری فکر کن!‌‏ و پشت‌ش را کرد به من.‏
ون ایستاد جلوی گل‌فروشی! و پسر سرباز راننده پیاده شد. زن چادری کنار دست‌م به آن یکی گفت: موردی تو گل‌فروشی هست؟
زن خندید و گفت: نه! می‌دونه گل دوست دارم. ایستاده برام گل بخره.‏
آمد تا بیخ گلویم که بگویم به دین‌داری‌تان برنمی‌خورد لاس‌زدن با سرباز وظیفه؟
روبه‌رویم دو دختر با مقنعه نشسته بودند با تیپ کارمندی. ظاهرن یک وجبی مانتوهایشان کوتاه‌تر از حد «استاندارد!» بوده..‌‏
مسج فرستادم: من دیرتر می‌رسم. نگران‌م نشو!‏

به صف شدیم جلوی در بزرگ سالن. یکی از زن‌ها رفت زن چادری دیگری را که سرهنگ خطاب‌ش می‌کرد آورد و اول مرا نشان داد و گفت: با بلوز دامن گرفتیم‌ش. سرهنگ با اخم‌های گره‌کرده نزدیک شد و با صدای بلند گفت: این چه وضعی‌یه خانوم؟ مانتو نداری بپوشی؟
نگاه‌ش کردم و اجازه دادم به دادهایش ادامه دهد. آرام گفتم: من باهاتون بد حرف زدم؟ یا داد زدم؟ نمی‌فهمم شما چرا داد می‌زنی؟
گفت: من معلم و مادرت نیستم که نازتو بکشم! باید با شما این‌جوری رفتار کرد!‏
گفتم: آروم‌تر هم حرف بزنید من می‌شنوم. من ازتون خواستم نازم را بکشید؟ نیازی به نازکش ندارم. من ازتون خواهش کردم آروم صحبت کنید. دلیلی نداره داد بزنید سرم.‏
زن کمی خشمگین نگاه‌م کرد و راه‌ش را کشید و رفت.‏

سالن مستطیل شکل بزرگی روبه‌رویم بود. نزدیک در ورودی زنی نشسته بود و موبایل‌ها را تحویل می‌گرفت. سمت چپ ردیف میز و صندلی‌ها بود که زن‌های چادری پشت‌ش نشسته بودند. از گوشه‌ی سمت راست تا اواسط سالن، ردیف صندلی‌های انتظار چیده شده بود و در انتها یک تریبون! یک روایتی ته ذهن‌م بود از رانندگان متخلفی که گواهینامه‌شان ضبط می‌شود و باید در کلاس آموزشی شرکت کنند. نگران شدم که نکند باید بنشینیم این‌جا و کسی بیاید سخن‌رانی و سعی کند به راه راست هدایت‌مان کند. وقت زیادی نداشتم برای خلاصی خودم. ساعت ۹ کارش تمام می‌شد و نمی‌خواستم نگران‌م شود. حالا هم که گوشی‌م خاموش بود و نمی‌دانست کجا باید دنبال‌م بگردد.‏
از یک سمت فرم‌ها شروع می‌شد. رفتم پیش یکی از زن‌ها و پرسیدم چه کار باید کنم؟ یک کاغذ زیر دست‌ش بود که مشخصات را می‌پرسید و می‌نوشت. زن کند بود و خودکارش به سختی می‌نوشت. چندبار گفتم «دنیا» تا فهمید. بعد فرم‌های باریک را که در یک صفحه‌ی آ۴ کنار هم چیده شده بود تحویل نفر کناری می‌داد که کاغذهای آ۴ دیگری داشت و نام و نام‌خانوادگی و اتهام را رویش با ماژیک در سایز بزرگ می‌نوشت. بعد باید صبر می‌کردی تا همان زن اولی با دوربین کوچکش در خلال گرفتن اطلاعات از آدم‌های دیگر و پر کردن فرم با همان کاغذ آ۴ که با فونت درشت نام و اتهام‌ت روی آن نوشته شده بود، عکسی بگیرد.‏
ایستادم کنار میز وگفتم: خانوم لطفن عکس بگیر. گفت: صبر کن.‏
گفتم: عجله دارم! سریع‌تر لطفن!‏
گوشه‌ی سالن را نشان داد و گفت اون باتری را از تو شارژر در بیار تا بتونم عکس بگیرم. باتری جدید را دادم و باتری داخل دوربین را داد دست‌م که بگذار جای این یکی! گفتم: اول عکس بگیر و بعد می‌روم می‌گذارم.‏
گفت: خب کمی عقب‌تر بایست. کاغذ را هم بیار بالا. عکس اولی را گرفت و گفت: بچرخ. ایستادم تا از پشت سرم هم عکس بگیرد که همه‌ی زوایا دستشان باشد!‏
گفت: باتری را بده. باتری را گذاشتم روی میز و گفت: خودم می‌ذارم سر جاش. شما برو!‏

سرهنگ نشسته بود پشت میز. باید فرم دیگری تحویل می‌گرفتم. سرش را بالا گرفت. به زن کناری‌اش گفتم لطفن فرم را بدین پر کنم!‌‏
مثل فرم‌های خوابگاه قسمت بالا را خودم باید پر می‌کردم و قسمت پایین را کسی که باید می‌آمد دنبال‌م و ضامن تعهدم می‌شد. پرسید: کی می‌یاد دنبال‌ت؟ گفتم: هیچ‌کس!‏ گفت: زنگ بزن یکی بیاد دنبال‌ت!. گفتم: کسی نیست بیاد. خودم باید برم.‏
گفت: برو بشین و زنگ بزن یکی بیاد. بعد رو کرد به دختر دیگری و گفت: این مانتو هم جلوش بازه. با یه چیزی ببند وگرنه نمی‌شه بری. دختر گفت: چیزی ندارم. گفت بیا منگنه‌ش کن. دختر گفت: امانته! خواهر دوستم آورده. نمی‌تونم منگنه بزنم. زن گفت: تو هم برو بشین تا یه مانتوی دیگه برات بیارن.‏
دختر اشک‌هایش سرازیر شد. زن‌ها سرش داد زدن که این چه وضعی‌یه؟ دختر نشست روی زمین و با مشت می‌کوبید روی پایش. گفتم: پاشو! منگنه کاغذ را هم به زور می‌گیره. پارچه‌ش خراب نمی‌شه. بذار منگنه بزنه. ‏
.زن تلاش کرد. موفق نشد. گفت: شانس آوردی منگنه نمی‌گیره. برو
گفتم: من چه کار کنم؟ بمونم این‌جا؟ گفت: بابا مامان‌ت کجان؟ گفتم: تهران نیستن. گفت: می‌پرسم مامان بابات کجان؟ گفتم: فهمیدم چی پرسیدی! منم گفتم تهران نیستن یعنی نمی‌تونی بهشون زنگ بزنی، یعنی نمی‌تونم بهشون زنگ بزنم. یعنی نمی‌تونن بیان دنبال‌م!‏
گفت: باید یکی برات شلوار بیاره. دامن پاته. دامن‌م را بالا زدم و جوراب‌شلواری کلفت را نشان‌ش دادم. گفت: این‌که ساقه! گفتم: جوراب‌شلواری‌یه! بسیار هم کلفته. دامن‌م هم بلنده.‏
.گفت: خواهر؟ برادر؟ گفتم: ندارم
گفت: تنها زندگی می‌کنی؟ و نگاهی دوباره به سرتا پایم انداخت. انگار که منشاء را پیدا کرده بود.‏
توی فرم‌ها نوشته بودم متأهل که اگر گیر کردم و نشد خودم را خلاص کنم و لازم بود که بیاید، گیر منکراتی دیگری نبندند! گفت متأهل هم که هستی. یک‌باره گفتم: شوهرم رفته سفر. نیست‌ش..‏
گفت: عمو، عمه، خاله؟ گفتم: هیچ‌کس. هیچ‌کسی را ندارم.‏
.گفت: از همین در برو بیرون. اگه کسی جلوت را گرفت بگو فلانی منو فرستاده! ‏برو کوچه بغلی از کارت شناسایی‌ت کپی بگیر و بیا
از کلانتری رفتم بیرون. کیوسکی که روش نوشته بود فتوکپی بسته بود. با عجله برگشتم. گفتم: بسته‌ست! ‏
فرم را دوباره گذاشت جلویم و اشاره کرد به نیمه‌ی پایینی‌اش و گفت: پر کن!‏
خودم خودم را تایید کردم و دوباره انگشت زدم و امضاء کردم و ضامن شدم که دیگر تکرار نشود!‏
گفت: موبایل‌ت را تحویل بگیر و برو.‏
گوشی را گرفتم و رفتم دوباره پیش زن و گفتم: فرم دیگه‌ای نیست؟ گفت: نه! می‌تونی بری. خداحافظی کردم و از وسط ازدحام پدرها و مادرهای نگران گذشتم. مردی گفت: تاکسی دربست؟
ساعت ده دقیقه به نه بود. گفتم: بله! لطفن سریع بریم تخت‌طاووس!‏

Wednesday, May 9, 2012

سرخط خبرها این ست که: خوابم می‌آید!‏
حالت تهوع گرفتم از بوی تریاکی که اتاق خواب را پر کرده و نمی‌دانم منشاء‌ش کجاست.‏ برای مراسم معارفه با خانه و روز اولی هیچ واقعه‌ی دل‌پسندی نیست. تصور این‌که این بو ممکن ست هر روز توی خانه زندگی‌مان باشد‏!‏
پسرکی که آمده برای تمیز کردن خانه کند ست. از ۹ونیم صبح تا حالا که نزدیک ۵بعدازظهر ست هنوز این یک وجب خانه بدون حمام دستشویی که از اول گفتم لازم نیست چون تعمیرات دارد در دو روز آینده، تمیز نشده.‏
نه این‌که با وسواس خاصی هم کار کند.. خوب ست فرشی نداریم این‌جا وگرنه همه‌چیز را جارو می‌کرد زیر فرش!‏
گرسنه هم هستم.‏
به شدت سفارش کرد دلم به حال کارگر نسوزد و جلو نیفتم برای تمیز کردن.. از چند هفته پیش که سر از بیمارستان درآوردم انگار که نایی در بدن باقی نمانده باشد، توانی در بدنم نیست که اجازه‌ی همراهی دهد.. نشسته‌م یک گوشه تا کارش تمام شود و زودتر برود..‌‏
زودتر بروم..‏
حتا دیگر اصراری ندارم جلوی گربه‌شور کردنش را بگیرم.. می‌گویم ولش کن بعد از آوردن وسیله‌ها که باید این‌جا باز تمیز شود.‏

Saturday, May 5, 2012

امروز دیدم روزمره‌های قابل اختصار شدن و 140کاراکتر شدن را منتقل کردم این‌جا . با بقیه معاشرت می‌کنم و زود و سریع می‌نویسم و تنبل شدم برای نوشتن.. و کمی بیشتر از 140کاراکتر نوشتن..‏