Friday, December 30, 2011

علی آقا رفت سفر..‏ امروز وقت ِ صبحانه فهمیدیم برایش کار فوری پیش آمده و برگشته شهرشان تا گره‌ای از خانواده‌اش باز کند.‏
علی آقا! مرد ِ جوان ِ کوتاه قامت، آبدارچی بود. سبیل سیاهی داشت با موهای سیاه که از جلو در حال خالی شدن بود. تمام این روزها با سوئیشرت سیاه دیده بودمش و شلوار پارچه‌ای سیاه.‏‏
علی آقا لباس‌های لازم به شست و شو را شب به شب تحویل می‌گرفت و صبح شسته شده تحویل می‌داد.. یک وقت‌هایی هم که وسط روز فرصت داشت لباس‌ها را همان موقع به سرعت می‌شست و خیالت را راحت می‌کرد.‏
کم صدا و حرفی ازش می‌شنیدیم.. سرش به کار خودش بود.. دیشب هم مثل همیشه خداحافظی کردیم با علی آقا و رفتیم..‏
دوربین که آخرین پلان را ثبت کرد و نورها خاموش شدند.. آبدارچی جدید با ظرف خرما آمد و گفت: برای روح تازه در گذشته، صلوات!‏‏
علی آقا رفته بود کرمانشاه! مسئول تدارکات با پشت خط کردی حرف می‌زد. گفتند: ماشین واژگون شده..‏‏
و علی آقا برای همیشه رفت..‏‏

Tuesday, December 27, 2011

این‌جا خوبه!‏
چند روز استراحت و کار جدید.. انقدر خوب بوده تا حالا و خوشحال که باورش سخته..‏

Thursday, December 15, 2011

زندگی با ... - ۳

این جا پلک ها نرسیده به هم خواب می بینند..
آقای راننده بارها در حال حرکت در ماشین را باز و بسته می کند. از نقص فنی ماشین باید گذشته باشد و بیشتر شبیه تیک عصبی ست.
خانه نواب بسیار کوچک است. ۷۰ - ‌۸۰ متر برای ۴۰ نفر آدم!
از وقتی به این جا نقل مکان کرده ایم تیزی دندان ها بیشتر به چشم می آید و همه به خون هم تشنه اند. خودمان و ابزار مورد نیاز را باید با چنگ و دندان حفظ کنیم تا خطری تهدیدمان نکند. یکی از بالا فقط داد می زند سریع تر! سریع تر! و آدم ها درحال حرکت به هم برخورد می کنند، توی دست و پای هم می روند، له می شوند، جمع می شوند و مچاله تر می شوند.
آشپزخانه با ملافه و کیسه زباله های مشکی بهم گره خورده، اتاق تعویض لباس می شود. میز گریم مدام در حال جابجایی ست. رک لباس ها سر از بالکن در می آورد و ترس از وزش باد که مبادا لباسی را از طبقه ی هشتم با خودش ببرد آرامش را سلب می کند. آبدارچی درخواست یک پریز برق دارد تا سماورش را در راهرو و روی پله ها روشن کند..
لیوان چای هر گوشه ای می تواند باشد تا مثل برق باعث جهیدنت شود و تاول، درد و سوزش را روی پایت به یادگار بگذارد.
این جا جایی برای نشستن به سختی پیدا می شود..
تولید هم مدام جیب های خالی اش را وسط می گذارد! 

زندگی با ... - ۲

این جا همه خواب آلوده اند..
زنگ بیدار باش ظلم مضاعفی ست در تاریخ بشریت!
آدمیزاد باید انقدر بخوابد تا خودش بیدار شود بدون هیچ تق و توق و اجباری!

Monday, December 12, 2011

زندگی با اعمال شاقه

اینجا نیم فاصله نیست. فاصله به شدت حکم فرمایی می کند..
اولتیماتوم آخر تهیه کننده یک هفته ست و باید دوشنبه ی آینده روز آخر باشد.. هر روز ۶صبح آدم های گروه فرسوده تر از روز قبل هستند با قیافه های عبوس و کلافه.. طبق برنامه ریزی روز اول امروز باید روز آخر می بود که نبود. با اینکه آفیش ۱۲ ساعته از روز اول بی معنی بود و برنامه ریز و کارگردان به اضافه کاری و حداقل ۱۵ ساعت کار عادت کرده اند.. اینجا ساعت کندتر از هرجای دیگری می گذرد و بازده ی کاری آرام تر از لاک پشت پیر صد ساله ای!
در این بیست و چند روز آدم های زیادی از دست داده ایم و فراری شده اند.. هر روز یکی کسر می شود و آدم تازه ای جایگزین. یک هفته ای از رفتن طراح -رئیسم در واقع- می گذرد و مرا به اجبار برای حفظ راکوردها گذاشته و یک تنه و تنها باید در مواضع دشمن بجنگم تا زنده بمانم و قورتم ندهند.. هر از گاهی هم زنگ می زند و روحیه می دهد که به ازای سال ها دارم تجربه کسب می کنم چون با بدترین گروه ممکن کار می کنم و هنوز ایستاده ام!
در واقع اینجا هر روز مدیریت بحران می کنم و با زلزله های مختلفی که از بیخ و بن می تواند تخریب کند مقابله می کنم! یادگرفته ام همیشه سکوت و احترام جواب نمی دهد. آدم ها سکوتت را به حساب خریت و بی عرضگی می توانند بگذارند! باید هوار بزنی و با صدای بلند مواضعت را اعلام کنی تا به حریمت تجاوز نکنند.. وگرنه هر که از راه رسید لگدی نثارت می کند..
هر روز به امید تمام شدنش می گذرد..