Friday, August 26, 2011

یه روزی می‌رم تصدیق پایه یک می‌گیرم.. کامیون می‌خرم و می‌زنم به جاده..‏
‏رها می‌شم تو بیابون..‏

Friday, August 12, 2011

دیروز دستم رفت سمت گوشی که بنویسم باز نگار اومده این‌جا!‏
یادم افتاد نیستی.. 5شنبه که از خواب بیدار شدیم‏ تو کیلومترها دورتر بودی..‏

Thursday, August 11, 2011

از آسمون خونه نمی‌افته پایین؟ یا خودش یهویی پیدا شه؟
خسته شدم از گشتن

Wednesday, August 10, 2011

باید چاه ِ اشک‌هام را بدم پر کنن که مدام سرریز نشه

Monday, August 8, 2011

خط قرمز

یک چیز بسیار واضحی وجود دارد: آدم هر کاری هم بخواهد بکند محتاج شب نیست!
واضح‌ترش هم این‏ست: من هر غلطی با زندگی‌ام کنم به هیچ آدمی مربوط نیست که اصلن یاد نگرفته‌ام جواب پس بدهم و توضیح دهم بابت چیزهایی که به کسی ربطی ندارد. زندگی خودم هست و با چارچوب‌ها و عقاید خودم پیش می‌رود.
مؤدبانه‌اش می‌شود: بچسبید به زندگی خودتان و کلاه‏تان را سفت نگه دارید که باد نبرد به‏جای این‏که ذره‌بین - و چه بسا تلسکوب از لحاظ دوری واقعه با شما - بگیرید دست‏تان و زندگی مردم را رصد کنید.
رک‌تر هم می‌شود: بکشید بیرون!

Sunday, August 7, 2011

غم

Saturday, August 6, 2011

رو هوا زندگی می‌کنم..
با چشم‌هایی که مدام پر و خالی می‌شن از اشک..

Friday, August 5, 2011

چه غلطی دارم می‌کنم؟
..خودم هم نمی‌دونم

Wednesday, August 3, 2011

از اون‌روزهایی هست که هرچیزی می‌تونه اشک در آر باشه