Monday, October 26, 2009

من یادم نمیاد پست قبلی را بابت چی و در چه حالی و محض چی نوشته بودم.. نپرسید کجا؟ از لحاظ اینکه آلزایمرم من!
هر وقت باد مرا با خود برد و به یه جایی که اینترنت داشت، رسیدم. اطلاع رسانی می کنم
 
قصد ترک اعتیاد و اینترنت و اینا داشتم ولی نمی شود ظاهرن! در اولین فرصت باید یه فکری به حالش کنم
دلم تنگ شده برای دوستام و کلن انگار بیخبر از جهان دارم زیست میکنم. واقعن تو غار یا جزیره ای، چیزی!

Wednesday, October 21, 2009

دیگه کم‌کم باید پرواز کنم، برم

Sunday, October 18, 2009

با تلفن حرف می‌زنم. از وسط ترافیک تا حالا چند بار هی قطع کرده‌ام هر چند دقیقه.. صدای زنگ در می‌آید. فکر می کنم مامان برگشته که او هم برای بار نمی دانم چندم رفته بیرون. این‌بار یادش افتاد لامپ برای اتاقم نخریده. به سمت در می‌روم و می‌گویم: "مادر ِ من! تو که می‌دونی این در از بیرون باز می‌شه، خب بیا تو، اینکه قفل نیست "
در باز می‌شود و خانم همسایه‌ی روبرویی با یک بشقاب کوکو سبزی، پشت در ایستاده بود. می‌گوید: " امروز خیلی کار کردید، گفتم حتمن وقت نشده شام درست کنید"

توزیع ناعادلانه یعنی شنبه‌ها از ساعت 10 صبح سر کلاس باشی تا 5بعداظهر که حتا فرصت نهار خوردن هم نباشه این بین. 12 تا 12:30 تایم استراحتت باشه و 2:30 تا 2:45 در کل اینهمه ساعت و 3 تا کلاس با یه استاد که یه عالمه مشق داره همیشه و نمی‌شه پیچوند و از زیر کار در رفت.
یکشنبه هم 3 تا کلاس ملال آور و خواب آور از 8 صبح تا 5:30 بعدازظهر
در مقابل دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه و جمعه روزی 2 تا 2/5 ساعت کلاس داشته باشی
تعادل و توازن و عدالت کجا رفته اونوقت؟

مامان دیروز اومد و اجاق گار و تخت‌خواب و یه سری خرده ریز خریدیم. آخر هفته هم قراره باباهه یخچال را بیاره. موکت‌ها شسته شد، همه جا مرتب و تمیز شده..
دیگه جهیزیه‌ام تقریبن کامل شد، فقط مونده یه شوهر! که اونم باید برم سمساری، بخرم :دی

Thursday, October 15, 2009

می‌گوید: دنبال خونه باید بگردم دوباره
سمانه می‌پرسد: مگه خونه نگرفتی بودی؟
می‌گوید: " چرا.. با یه دختره که به نظر آدم خوبی می‌اومد خونه گرفتم ولی مامانش رو اعصابه.. برگشته می‌گه روزهایی که دخترم ساعت 5 به بعد کلاس داره، باید با آژانس بری دنبالش! هوا تاریک می‌شه و تنهایی نمی تونه بیاد. می‌گه باید مرغ بخوری! هر چی می‌گم من مرغ دوست ندارم، هیچ وقت نمی‌خورم. می‌گه من نباشم، تو مرغ نخوری، دخترم هم نمی‌خوره.
زنگ زدن، دختره رفته در را باز کرده. مامانش با من دعوا می کنه که وقتی تو هستی چرا دخترم باید بره در را باز کنه؟
حالا هم منتظرم پولم را پس بده برم یه جای دیگه پیدا کنم.. مامانم هم می‌گه تنها نباید خونه بگیری. اگه همخونه پیدا کردی که هیچی. اگه کسی پیدا نشد باید بری خوابگاه!
چند هفته پیش یه خونه پیدا کرده بودم، خیلی هم خوب بوده. مامان همین دختره اومد خونه را دید، گفت از سر خیابون تا کوچه دوره و دخترم سختشه این راه را بره و بیاد. قرارداد را فسخ کرد. 270 تومنی هم که پیش پرداخت داده بودم، پرید.
خیلی بده رفتارشون..
اون هفته اومدم دانشگاه دیدم دختره نشسته یه گوشه داره گریه می‌کنه! می‌گم چی شده؟
می‌گه اینجا چرا اینجوریه؟ همه‌ی دخترا جن.ده هستن! "

تلفنش زنگ می‌زند. می‌گوید: مامانمه. باید خوب باشم.
نفس عمیقی می‌کشد و دور می‌شود.

Saturday, October 10, 2009

یک وقتهایی نیاز نیست آدمی را دیده باشی تا حس کنی دوست قدیمی‌ات هست. حتا اگر ندیده باشی‌اش و وبلاگش تنها راه ارتباطی شما و خبرگرفتن از حالش باشد. نه می‌توانی تماس بگیری و صدایش را بشنوی، نه اصرار می‌کنی به دیدنش و می‌دانی اینگونه راحت‌تر ست..
ولی مثل یک دوست با خوشحالی‌اش شاد می‌شوی و با غمش ناراحت. 6 - 5 سال زمان کمی نیست برای خواندن روزنوشت‌های یک نفر..
یک وقتهایی هم مثل الان که معلوم نیست چه بلایی سر پرشین‌بلاگ آمده و وبلاگش باز نمی‌شود، یاهومسنجر هم باز نمی‌شود تا برایش چند خطی بنویسی.. دسترسی‌ها قطع می‌شود. فقط مطمئنی به اینجا سر می‌زند و می‌خواندت.
 
عسل جانم، خواهرک نازنینم تولدت هزاران بار مبارک
به یادت هستم و برایت دعا می‌کنم باز همان عسل شاد و بازیگوش روزهای اول آشنایی‌مان باشی و لحظه‌هایت پر شود از  آرامش..

Wednesday, October 7, 2009

آدم حس می کنه یه روزهایی رو .. یه لحظه هایی رو.. باید با عمق وجودش حفظ کنه و نگه داره

Saturday, October 3, 2009

از ساعت ۸ و نیم نشستم بالای سر دوستم كه پاشو بریم. زود باش. ولی قبل از این كه به دانشگاه برسم خبر تعطیلی کلاس رسید. رفتن سر کلاس، به دید و بازدید و سلام علیک تبدیل شد و تنها خاصیتش دیدن بچه ها  بعد از چند ماه بود..

و وسوسه پیچوندن کلاس ۸ صبح فردا ..

Thursday, October 1, 2009

گذشت زمان یادم داد همه تحمل صداقت را ندارند. واقعیت همیشه خوش نیست و کسی استقبالی از آن نمی کند. آدمها دوست دارند چیزی که به فکر و ایده‌آل خودشان نزدیک‌تر ست را ببینند و بشنوند. همیشه نمی‌توان جلویشان ایستاد و گفت " همین‌ست که هست! خوش نداری، برو! نمی‌توانی چیزی که نیستم را طلب کنی!"  این فقط وقتی جواب می‌دهد که تو نیرویی غالب داشته باشی یا امکان قطع رابطه‌ها. وگرنه به جایی می‌رسی که خستگی مجبورت کند از اصطکاک‌های هر روزه جلوگیری کنی و دنبال راهی بگردی که کمتر جواب پس دهی، دنبال رضایت مقابل باشی و اعصاب آرام‌تر.
 کم‌حرف‌تر شوی و گزیده گو ! زمان یادم داد همیشه نباید صادق بود. من زندگی خودم را می‌خواستم. یا باید دخترک حرف‌گوش کنی می‌شدم یا همه‌ی حرفها و شعارها در باب صادق بودن را می‌ریختم دور!
قرار بود شهسوار باشم ولی تهران بودم، رشت باشم ولی انزلی بودم، در خانه باشم ولی چالوس بودم. با ایکس باشم ولی با ایگرگ بودم. خانه‌ی زد باشم ولی چند خیابان آن‌ورنر بودم. همراه ایکس بودم ولی دور از هم  به هزار و یک راه شاید می‌رفتم.
زمان یادم داد کمتر بگویم و زندگی خودم را داشته باشم. و دور شدیم.. به همین راحتی و در طول سال‌ها. کم‌کم فاصله‌ها عمیق‌تر و بیشتر شد و من کمتر از خودم و زندگی‌ام برایشان گفتم. کمتر حرف هم را فهمیدیم و از حال هم باخبر شدیم.
آخرین باری که با تمام صداقتم جلویشان ایستادم، آخرش به اشک رسید و قرص‌ آرام‌بخش و خواب..