Saturday, January 5, 2013

آخرین روزهای بیست‌ونه سالگی پر از بدبیاری و خوش‌شانسی بود. بدبیاری از انواع بلاهای آسمانی و زمینی، خوش‌شانسی از لحاظ این‌که مثلن موقع سقوط چشمم را از دست ندادم یا صورتم متلاشی نشد و زخم و کبودی ماند فقط..‏ یک خوش‌شانسی‌های عجیبی در بدبیاری! 
یک روز دیگر مانده تا شروع سی‌سالگی. سی باید عدد زیادی باشد. برای من عدد بزرگی ست و کودک درونم هنوز برایش قابل باور نیست. زمان باید در بیست‌ویک سالگی‌ها طولانی‌تر می‌شد. یک حال خوشی که زودتر از همیشه تمام شد. حالا یک دهه‌ی دیگر رو به پایان - باورت می‌شود؟- و هزاران کار نکرده، هزار برنامه‌ی انجام نداده و زندگی که هنوز در آزمون و خطاست. در پرش است و نوسان. شاید هم از خوبی‌اش باشد که هنوز در سیکل تکرار نیفتاده و من هیچ‌وقت نمی‌دانم فردا ممکن ست چه اتفاقی بیفتد.‏
پس‌فردا طبق تقویم تولدم است و همیشه فکر می‌کردم تولد روز هیجان‌انگیزی باید باشد. یک روز متفاوت با تمام سال. و الان؟ انگار یک روز دیگر مثال روزهای دیگر. می‌شود رفت سینما فیلم دید یا بروم سرکار و تایم اجرای تآتر به عادت همیشه در کافه چای خورد و فیس‌بوک و توییتر چک کرد.


0 comments: