تهران برای من عید نداشت. تا دیروز صبح هیچ حسی از نوروز و شور کودکی در زندگی نبود. سال قبل بدم نیامده بود سرکار بودم و خبری از دیدوبازدید و ماچهای آبدار نبود.
دیروز هشت ساعت در ترافیک بودم برای رسیدن به خانه. خوابم میآمد و عید بیمعنیتر میشد. ور غرغرو را هل میدادم عقب که اجازهی جولان دادن پیدا نکند. وقتی رسیدم هنوز هوا روشن بود، خوابیدم، ساعتها.. شب بیدار شدم. چهارشنبهسوری برای من مراسم جدی نبود ولی برای اهل خانه و شهر جدی بود. بابا از قبل چوبها و علفهای حیاط ِ هرس شده را نگه داشته بود. انواع فشفشه و ترقه آماده بود. گازوییل به میزان لازم خریداری شده بود.
باران میبارید تا چندساعت قبل. چوبها خیس و کوچه پر از آب.. اما به ضرب و زور گازوییل و کاغذهای خشک، آتشها روشن شدند. کوچه شلوغ و شلوغتر شد. تا نیمههای شب شادی و رقص مهمان کوچه بود. جشنی با حضور آشناها و غریبهها.
صبح با صدای ترانههای بهارطوری از خواب بیدار شدم. بابا در خانه راه میرفت و بشکن میزد. صدای مامان میآمد که نفر بعدی را به حمام هدایت میکرد.
پتو را کشیدم روی سرم. خوابم میآمد. بابا ایستاده بود توی اتاق و حرف میزد. شلوغترین بچهی خانه ست همیشه. بدخلقی ِ بیخوابی رفت کنار و خنده آمد. صبحانه خوردم و پیوستم به جمع آدمهای پرعجلهی خانه که کارهای نیمه تمام، تمام شود.
مامان گفته بود ملافهها و لباسهای کثیف و هرچیز شستنی که در خانه دارم را همراه بیاورم و از دیروز انگار عهد بسته بود هیچ لباس کثیفی در سال جدید نداشته باشم. تا روی مبلها لباسها و ملافههای شستهشده بود و باید جمع میشد.
حوالی ظهر مامان را تا بازار روز رساندم. شهر کوچک و عزیز من پرجنبوجوش زندگی میکرد. خیابانها پر بود از آدمهای دقیقهی نود که مشغول خرید بودند. صفهای تاکسی پر از مسافران منتظر.
نشسته بودم منتظر مامان و به عابرین لبخند میزدم. شاید روح جشن باستانی در من نفوذ کرده بود. دلم میخواست به مرد عبوسی که بابت لحظهای گیر کردن پشت ماشین دیگری زیر لب فحش میداد یادآوری کنم عید ست. دوساعت دیگر سال تحویل میشود. بخند.
سفرهی هفتسین چیدم. نهار در عجله خورده شد. خانواده به سنت همیشه لباسهای نو بر تن کردند جز من که به خرید فکر نکرده بودم.
از نیم ساعت مانده به سال تحویل زندگی روی دور تند بود. هرکسی از یک گوشه فریاد میزد زود باشید و شمارش معکوس. یک دقیقه مانده، خانواده جلوی هفتسین آرام گرفت.
عکس گرفتیم، بابا با وجود اینکه عیدیاش را از قبل داده بود و به قول مینا بسیار چسبید و عالی بود، به خواستهی منا در شروع سال جدید عیدی نقدی هم داد تا جیب پرپول داشته باشیم در سال جدید. با ترانهی جدید شهرام شبپره رقصیدیم. بابا گفت فقط برای شماها میرقصم. راست میگفت. تا امسال هیچ وقت نرقصیده بود و حالا با دخترهایش میرقصید و مامان از این صحنهی تاریخی فیلم میگرفت.
مینا و شوهرش که رسیدند رفتیم خانهی مادربزرگ. در خانه باز بود. یادم رفته بود یک روزهایی در ِ این خانه همیشه باز است و آدمها میآیند و میروند. سالن بزرگ خانهی مادربزرگ پر بود. عموها، عمهها و تعداد زیادی از نوهها. مادربزرگ خوشحال بود.
نوروز اینجا بود. کنار این آدمها، در این شهر.. نوروز اینجاست. وقتی بابا، مامان و دخترها کنار هم هستیم.
پ.ن: سال نوی همگی مبارک. با آرزوهای خوب
دیروز هشت ساعت در ترافیک بودم برای رسیدن به خانه. خوابم میآمد و عید بیمعنیتر میشد. ور غرغرو را هل میدادم عقب که اجازهی جولان دادن پیدا نکند. وقتی رسیدم هنوز هوا روشن بود، خوابیدم، ساعتها.. شب بیدار شدم. چهارشنبهسوری برای من مراسم جدی نبود ولی برای اهل خانه و شهر جدی بود. بابا از قبل چوبها و علفهای حیاط ِ هرس شده را نگه داشته بود. انواع فشفشه و ترقه آماده بود. گازوییل به میزان لازم خریداری شده بود.
باران میبارید تا چندساعت قبل. چوبها خیس و کوچه پر از آب.. اما به ضرب و زور گازوییل و کاغذهای خشک، آتشها روشن شدند. کوچه شلوغ و شلوغتر شد. تا نیمههای شب شادی و رقص مهمان کوچه بود. جشنی با حضور آشناها و غریبهها.
صبح با صدای ترانههای بهارطوری از خواب بیدار شدم. بابا در خانه راه میرفت و بشکن میزد. صدای مامان میآمد که نفر بعدی را به حمام هدایت میکرد.
پتو را کشیدم روی سرم. خوابم میآمد. بابا ایستاده بود توی اتاق و حرف میزد. شلوغترین بچهی خانه ست همیشه. بدخلقی ِ بیخوابی رفت کنار و خنده آمد. صبحانه خوردم و پیوستم به جمع آدمهای پرعجلهی خانه که کارهای نیمه تمام، تمام شود.
مامان گفته بود ملافهها و لباسهای کثیف و هرچیز شستنی که در خانه دارم را همراه بیاورم و از دیروز انگار عهد بسته بود هیچ لباس کثیفی در سال جدید نداشته باشم. تا روی مبلها لباسها و ملافههای شستهشده بود و باید جمع میشد.
حوالی ظهر مامان را تا بازار روز رساندم. شهر کوچک و عزیز من پرجنبوجوش زندگی میکرد. خیابانها پر بود از آدمهای دقیقهی نود که مشغول خرید بودند. صفهای تاکسی پر از مسافران منتظر.
نشسته بودم منتظر مامان و به عابرین لبخند میزدم. شاید روح جشن باستانی در من نفوذ کرده بود. دلم میخواست به مرد عبوسی که بابت لحظهای گیر کردن پشت ماشین دیگری زیر لب فحش میداد یادآوری کنم عید ست. دوساعت دیگر سال تحویل میشود. بخند.
سفرهی هفتسین چیدم. نهار در عجله خورده شد. خانواده به سنت همیشه لباسهای نو بر تن کردند جز من که به خرید فکر نکرده بودم.
از نیم ساعت مانده به سال تحویل زندگی روی دور تند بود. هرکسی از یک گوشه فریاد میزد زود باشید و شمارش معکوس. یک دقیقه مانده، خانواده جلوی هفتسین آرام گرفت.
عکس گرفتیم، بابا با وجود اینکه عیدیاش را از قبل داده بود و به قول مینا بسیار چسبید و عالی بود، به خواستهی منا در شروع سال جدید عیدی نقدی هم داد تا جیب پرپول داشته باشیم در سال جدید. با ترانهی جدید شهرام شبپره رقصیدیم. بابا گفت فقط برای شماها میرقصم. راست میگفت. تا امسال هیچ وقت نرقصیده بود و حالا با دخترهایش میرقصید و مامان از این صحنهی تاریخی فیلم میگرفت.
مینا و شوهرش که رسیدند رفتیم خانهی مادربزرگ. در خانه باز بود. یادم رفته بود یک روزهایی در ِ این خانه همیشه باز است و آدمها میآیند و میروند. سالن بزرگ خانهی مادربزرگ پر بود. عموها، عمهها و تعداد زیادی از نوهها. مادربزرگ خوشحال بود.
نوروز اینجا بود. کنار این آدمها، در این شهر.. نوروز اینجاست. وقتی بابا، مامان و دخترها کنار هم هستیم.
پ.ن: سال نوی همگی مبارک. با آرزوهای خوب
0 comments: