Tuesday, July 3, 2018

تنها زندگی کردن یه وقت‌هایی هولناکه. تو تاریکی مطلق بدون روزنه‌ای نور گوشم به قصه‌ی پادکست بود و دراز کشیده بودم تا خوابم ببره، مثل هزاران شب دیگه و برای من بدخواب هیچ چیز تازه‌ای نبود.
قصه به انتها رسید و سکوت  و ترس  پیچید دور تنم. تعجب کردم از خودم و انقدر حس دور و عجیبی بود که شروع کردم توی سرم به کتمان ترس. تلاش کردم چیزی جز چاله‌ی سیاه و تاریکی که توش فرو رفتم ببینم ولی بی‌فایده بود. دست دراز کردم برای پیدا کردن گوشی موبایل و شمع روی میز کنار تخت رو روشن کردم. رفتم سراغ در خونه و مطمئن شدم از قفل بودنش. عادت کلید رو روی در گذاشتن از وقتی اومد که فکر کردم این بهترین راه برای گم نکردنشه و موقع خروج حتمن یادم می‌مونه هم‌راهم ببرم.
در قفل بود، برگشتم به اتاق نیمه روشن و تازه صدای کولر هم‌سایه به گوش رسید که سکوت شب رو می‌شکافت. 

0 comments: