Tuesday, June 2, 2009

نگاهم به چهره ی آشنایی کنار خیابان می افتد که منتظر تاکسی ایستاده ست. می زنم روی ترمز و برمیگردم. با تعجب نگاهم می کند و یکباره می گوید "وای دنیا، تویی؟"
فکر کنم از دبیرستان به بعد همدیگر را ندیده باشیم.. تعجب می کند از دیدن منا که قد کشیده و بزرگ شده.. در ذهنش همان دخترک کوچک بوده تا حال.
می گوید درسش تمام شده، می رود سر کار. بیشتر از یک سال ست که ازدواج کرده.. می گوید از دار و دستمون فقط طناز با معرفت بود. حتی اگه یادم می رفت یا نمیشد تماس بگیرم باهاش، خودش زنگ می زد. الانم می بینمش.. اونم ازدواج کرده..
یک خیابان فرصت داریم خبر بگیریم از هم و از بقیه.. از مهسا و نازنین و مریم و ...
شماره اش را می دهد و می رود تا در تماس باشیم با هم و می رود..

من هم می توانستم بگویم بین همکلاسیها فقط مهسا و شیمن و زهرا با معرفت بودند که هنوز در ارتباطیم با هم؟ مگر این از من خبر گرفته بود که من یکباره دچار عذاب وجدان بی معرفت بودگی شدم؟
بعد بی خیال می شم.. دیدار یکباره ی هیجان زده ای بود.. قسمتی از گذشته بود انگار که یکباره جلوی رویم زنده شد.

0 comments: