Sunday, September 27, 2009

از لحاظ چای و عاشقی

زمان 3:35 صبح
من - تشنمه
گشنمه
اون : ای بابا . یکی یکی
من - چرا یکی یه لیوان چای نمیاره واسم؟
اون : خب عزیزم پاسی از شب گذشته. فلورانس نایتینگل هم خوابه الان
من - اصلن واسه همینه من تا حالا عاشق کسی نشدم. کسی این وقت شب برام چای نیاورده
اون : بیاره هم چشم من آب نمی‌خوره. چای رو می نوشی، می زنی بر بدن. بعد هم می گی یارو عجب دیوونه ایه تا این وقت شب بیداره
من - =)))))))))
جوابت منو کشته :))
اون : جز اینه آخه؟
خنده ات به خاطر اینه که خودت رو خوب می شناسی :))))))))))))))
من - ولی مطمئنن وقتی برام چای می آورد بهش می گفتم عااااااشقتم. در اون لحظه عاشق می شدم
اون : آره خب در اون لحظه :)))))))
من - چای که تمام شد، یادم می رفت :))
اون : زحمت می شد البته ها
من - نه خب.. زحمت کشیده بود منو به چای رسونده بود. برای یه لحظه قطعن عاشق می شدم :))
اونم خوشحال میشد باز برام چای می آورد :)))))))))))))
اون : آره من نگران کلیه ات می شدم اون موقع
اون برای تداوم عاشق بودن تو، راهی بیمارستانت می کرد :))))))))))))))
من - نگران نباش. همه را یه شبه نمی‌خوردم
اون : خب اون می ریخت توی حلقت بابا
من - ولی چه خوب بود هر وقت اراده می کردی چای حاضر بود :))
یا یکی چای تازه دم میداد دستت :دی

0 comments: