کاسهی انارهای دانهکرده را با تبحر خاصی روی شکمم و کتاب را با دست چپ روی پاهای از زانو خم شده نگه داشته بودم و آرام با دست راست قاشق محتوی انار را توی دهانم فرود میآوردم و کتاب میخواندم. لبوها هم در آشپزخانه توی آب قُل میخورد و در انتظار پخته شدن بود.
جایی بین مکثهای رسیدن قاشق انار تا دهانم و لهشدن و خرتخرت زیر دندانها یاد او افتادم با سوال الان چه میکند؟ به روزهای هفته فکر کردم که وقت ورزش . کلاس هم نیست.
چرا آدم باید یاد یک آشنای دور بیفتد و نگران تنهاییاش؟ نگران که نه.. برایش جالب شود برخورد او با زندگیاش. آنهمه سکوت و معاشرتهای از پیش تعیین شدهی مشخص، زندگی منظم و هفتههای شبیه هم.
بعد فکر کردم به همهی آدمهای تنهای دور و بر. هر یکنفر با یک خانه و توی ذهنم تهران کم آمد برای آدمهای تکنفره مثل خیابانها که کم آمده برای اینهمه ماشین تکسرنشین.
روزی فیلم این آدمها و خودم را باید بسازم. فیلمی از یک شب یا یک پلان از زندگی.
0 comments: