Sunday, May 13, 2018

از میان نیمه‌شب تابستان و باران و زوزه‌ی باد وارد اتاق سیمانی ۱۲متری شدم. اتاق به وسعت ۴تا متکایی بود که کنار هم روی زمین پهن کرده بودیم برای خواب. جای من میان ف و ب خالی بود. دراز کشیدم و درست کنار گوش‌‌م ب خرناس می‌کشید. از این پهلو به آن پهلو به نظر می‌رسید ف راحت خوابیده. بعد از چند روز بی‌خوابی و  جت‌لگ عجیب نبود. 
نشستم. میم لابد هنوز میان قبرستان قدم می‌زد و سیگار می‌کشید. ساعت از ۱۱شب گذشته بود که از تاریکی و باران و جاده‌ای که بلد نبودیم و تنها راهنمایمان گوگل‌مپ بود، خودمان را رساندیم این بالا، وسط قبرستان. 
بالای پله‌ها تانکر آب بود و دستشویی. این پایین چندتا اتاق برای اقامت زائرین که خالی و متروک بود میان نم باران و هوای خنک وسط تابستان و البته صدای خروپف ب که پس از یک روز طولانی و رانندگی زیاد بهترین صدا بود برای نخوابیدن.
در آهنی آرام باز شد و میم آمد و جا گرفت روی جای خالی‌اش. ف چشمان‌ش را باز کرد و من هنوز نشسته بودم.
-تکانش بده
این توصیه‌ی بی‌اثر و نامفید همگان است. هیچ تکانی مانع کسب خروپف نمی‌شود. 
ب جابه‌جا شد و با ریتم عجیب و جدیدتری ادامه داد. هنوز نشسته بودم بالای سرش خیره به تغییر صورت و اصواتی که بیرون می‌آمد. پقی زدم زیر خنده. بلند و از ته دل..
ب آشفته و ترسان از حال افقی به سرعت پرید و نشست. خنده‌هایم بند نمی‌آمد. 
-چی شده؟
: خروپف می‌کردی. بخواب.
من از خنده سرخ می‌شدم، ب از عصبانیت. 

0 comments: