نمیدونم با خودم قهرم یا جهان. حوصلهی معاشرتهای مسیجی ندارم. امکان دیدن آدمها رو هم خوشبختانه/بدبختانه ندارم. دوستی نوشت «تنها گذروندن این دوره تخمیه» و اشکم باز در اومد چون اشکهام همون دم در نشسته منتظر و حتا حال نداشتم برم بنویسم خیلی قشنگ و بهجاست برای من! فهمیدم در ۱۰ماه گذشته بیهوده تلاش کردم تنها نباشم در حالیکه من همیشه تنهام.
امروز زودتر به ساعت ۶عصر رسیدم شاید چون دم صبح مجبور شدم یکی از قرصهای آلرژیم رو بخورم و تا ۳عصر تو رختخواب بمونم.
بالاخره پا شدم یه چیزی بپزم و باید یادم بمونه غذا بخورم و قرص ویتامین. اصلن وقت مناسبی برای کرونا خوردن (مثل سرما خوردن) نیست.
بعدتر؛ قورباغهام رو قورت دادم و مسیجی که ۲۰ساعت قبل رسیده بود رو باز کردم و ویران شدم. دوست دوری مسیج خداحافظی -برای همیشه- فرستاده بود. چندتا پست اینستاگرامش لوکیشن بیمارستان داشت و من بیتوجه فقط لایک کرده بودم. پست آخر فیسبوکش تشکر از آدمهایی بود که این ۲سال کنارش بودن و نوشته بود ناامید نیست ولی ممکنه از این جراحی زنده بیرون نیاد.
و حالا ۱ماه از اون نوشته و جراحی میگذشت و ناامیدترین به زندگی بود و سرطان جایی برای امید نذاشته بود. هیچوقت نفهمیدم دونستن اینکه داری میمیری بهتره یا ناگهانی جهان رو ترک کنی بیزجر مدام و انتظار برای پایان.
خیلی سریعتر از وقتی که فکر میکردم جوابم رو داد تا بابت تأخیر در خوندن مسیجش بیش از این خودم رو سرزنش نکنم. کاش دوباره ببینمش..
0 comments: