روزهای هفته از دستم در رفته و الان نمیدونم میشه روز چندم ولی قرنطینهی تک نفرهام رو شکستم.
از جام پا شدم و دیدم تنم توی لباسم لق میزنه. ترسیدم. از حالم و از تنها موندن ترسیدم.
پا شدم اومدم خانهی دوست و همین وسط یه رختخواب پهن کرده برای سکونت من. چند روزه؟ نمیدونم.
نمیخوام بیفتم به شمارش روزها. دیروز فکر کردم حالم خیلی خوبه و برگشتم به زندگی عادی. امروز صبح با اضطراب شدید بیدار شدم و باز نمیتونم هیچی بخورم.
حالم از خودم، از این وضعیت بهم میخوره. میدونم تمام میشه و میگذره و زندگی ادامه داره. فقط راه میانبرش رو پیدا نمیکنم که زودتر و سریعتر زمان سوگواری بگذره.
0 comments: