Tuesday, July 31, 2007

نتیجه گیری

امیدوارم به این زودی ها افتخار خواهر عروس بودن را دوباره تجربه نکنم.


پ.ن: خسته ام..

پ.ن2: مرسی که دوستان یادآوری نمودن که رتبه ی کنکور را هم بد نیست نگاه کنم!!
مجاز به انتخاب رشته روزانه و شبانه و غیرانتفاعی می باشم.. :دی

Tuesday, July 24, 2007

به افتخار عروسی

سه تا جوش در یک راستا روی چونه ام زده به چه گندگی!! .. منم که لبخند می زنم!

خانوم خیاط مریض شده اند! اصلاً نگران لباس آماده نشده ی من هم نباشید که من همچنان لبخند می زنم!

یه آفت زده تو دهنم به چه گندگی! سمت چپ دهنم فلج شده! غذا به سختی می خورم.. لبخند فراموش نشه..

از امشب.. نه! از فردا مهمونامون می رسن! .. لبخند همچنان..

مامان جان صبح به صبح میاد بیدار باش می ده می گه پاشو.. اتاقت را جمع و جور کن. منم می گم: کلاس دارم مامان! باید برم..
در تمام مدتی که خونه هستم غر می زنه به طور متناوب! .. منم که.... نه! لبخند نمی زنم! سکوت می کنم اختیار..

موبایل.. که ترکیده!

در همین راستا: صبح زنگ زدم به دوست گرامی آرایشگرمان که بپرسم کی حرکت می کند و کی می رسد و اینها! به پیشنهاد خود ایشان قرار بود موهای من و دینا را به شخصه درست کند و از یک ماه قبل فرموده بودند حتی مدلش هم توی ذهنش هست و ذره ای هم نگفت که چه مدلیست؟!!!
امروز فرموند سعی می کنند 5شنبه صبح حرکت کنند و خودشون را مستقیمن به سالن عروسی برسونن..
مامان جان هم که برامون وقت آرایشگاه نگرفته!
لبخند! (این لبخند حکم تکبیر پیدا کرده فعلن!)

Friday, July 20, 2007

خواهرانه

مامان دیروز مرغ خریده بود. خرد کرد و شست و کیسه کرد..
امروز گوشت... خرد می کنه و می شوره..
یکی دو روز دیگه هم سبزی می خواد بخره. پاک کنه، بشوره، خرد کنه، سرخ کنه و بسته بندی کنه..
برای خواهرم.. که از هفته ی دیگه خواست غذا درست کنه توی فریزرش پر باشه.
فکر می کنم به خواهرم. به خواهر 20 ساله ام. که هفته ی دیگه، شاید هم کمی بعدتر.. وقتی که مهمانی ها و شور و التهاب عروسی گذشت باید هر روز صبح به غذای ظهر فکر کنه که چی بپزه؟ ظهر به شب فکر کنه که شام چی باید بخورن و چی باید آماده کنه؟! و هزار تا چیز دیگه..
مامان گوشت های خرد کرده را تقسیم می کنه برای خورشت.. می گم چی می خواد بپزه؟! اینا را چه کار کنه؟
مامان می گه غذا درست می کنه دیگه.. می گم خب چی؟ مگه بلده؟!

حس غریبی ه .. نمی دونی باید خوشحال باشی یا ناراحت یا نگران...

Friday, July 13, 2007

از همه چی

1. شمارش معکوس داره شروع می شه. فقط دو هفته ی دیگه مونده..

2. در حالیکه همه لباس هاشون حاضر شده و گذاشتن تو کمد! من فردا باید برای اولین بار برم پروی لباسم و خانوم خیاط متذکر شده اند که چندین بار باید برم و زمان زیادی می بره تا حاضر بشه!
بابا جان که پیش بینی کرده من بعد از عروسی حتماً به لباسم می رسم، چون درست روزی که مامان اینا رفتن لباسهاشون را تحویل بگیرن، من پارچه ام را تحویل دادم!!

3. هیچ وقت یادتون نره دعوت شدن به مجلس عروسی خیلی خیلی بهتر از اینه که خودتون جزء برگزار کننده ها باشین!

4. من مثل بچه های خوب دیشب همراه مهمونامون رفتم رشت. ساعت 2:30 خوابیدم و 6 صبح بیدار شدیم.
با عمو مهران رفتیم هلیم فروشی و هلیم خوشمزه خوردیم و وقتی سوار ماشین شدم سرفه ام گرفت و داشتم خفه می شدم و تا برسم به جلسه ی امتحان نصف بطری آب معدنی را خوردم.
از ساعت 7:15 تا 8 منتظر موندم تا سوالها را بدن و از ساعت 8 تا 9:15 منتظر شدم تا بیان اینا را جمع کنن و سوال های تخصصی را بدن! و شدیدن خوابم می اومد.
از ساعت 9:15 تا 10:40 هم منتظر بودم تا بیان همه را جمع کنن و خودم را برسونم به دستشویی! چون بطری آبم تمام شده بود و تو این فاصله ی 85 دقیقه ای ساندیس پرتقال بدمزه ای که داده بودن را هم خورده بودم!!
و همین فشارهای وارده و آلودگی های صوتی موجود که گاه و بی گاه آژیر دزدگیر خودرویی در آن حوالی به صدا در می اومد، باعث شد من از رتبه ی یک کنکور بازبمانم و شانس قبولی ام از بین بره.
تمام بعدازظهر هم به علت خستگی و انرژِی زیادی که صرف کنکور شد، خواب بودم..

5. من هنوز نمی دونم رو سفره ی عقد چی می ذارن، اونوقت بریدن و دوختن که ساعت 7 صبح روز عروسی دنیا جان 20، 30 کیلومتر (شاید هم بیشتر!) تا سالن عروسی را طی خواهد کرد و می ره سفره عقد را می چینه و برمی گرده!

6. من هنوز در حال نوشتن پشت کارت های عروسی هستم! تبریک می گم به خودمون! ما توانایی دعوت 1000 تا مهمون را هم داریم.. بیشتر مهمونای عروسی هم دوستا و فک و فامیل بابا خواهند بود! مامان جز خواهر و برادراش مهمون دیگه ای نداره.

7. باز با تأکید بر شماره 3 اضافه می کنم ملت فکر می کنن دختر شوهر دادن راحت تر از پسر داماد کردنه و سخت در اشتباهن!!

Friday, July 6, 2007

سالاری شما

از مهرماه کلاس اول می ره. شنبه و دوشنبه کلاس نقاشی داره و یکشنبه و سه شنبه کلاس سفال.. یعنی 4 روزی که من کانون پرورشی کلاس دارم، هر روز می بینمش و بستگی به میزان صبر و حوصله اش بین نیم ساعت تا یک ساعت و نیم در جوارش می باشم!
جلسه ی اول کلاس نقاشی، سالار زودتر از همه نقاشیش را تمام کرد. یه شکل عجیب و غریب که سریع هم کشید و دیگه حاضر نشد ادامه بده.. بعد هم یهو غیبش زد... سر از پارک نزدیک کانون در آورده بود!
جلسه ی اول کلاس سفال، لیوان آب در میانه ی میز بود. روبروی سالار هم یکی از دختربچه های پرحرف که دومین سالی بود که کلاس می اومد نشسته بود.. یهو سر و صداها بلند شد و سالار لیوان آب را هل داد و ریخت روی لباس سنا.. چون سنا چند بار به سالار تذکر داده که زیاد به گِل آب نزنه.
می گفت این خرا اعصاب منو خرد می کنن!! می زنمشون.
مدیر کانون عذر سالار را خواست.. چون تو همین یکی دو جلسه ای که اومده بود غیر قابل کنترل و بی ادب بود. با اصرار مادرش به این شرط که مامانش منتظر بمونه و هر زمان سالار از کلاس اومد بیرون ببرتش خونه و کسی مسئولیتی در قبال این پسربچه ی شیطون نداره که باز سر از پارک در نیاره، سالار موندگار شد..
جلسه ی بعد با کیف و قمقمه جدید و پیش بند برای سفال اومد. رشوه هایی بود برای اینکه قول داده بود پسر خوبی باشه!
تازه دو هفته از کلاسا گذشته و هر روز یه ماجرایی با سالار دارم.. به جای ماهی، مار درست کرد و به جای جوجه، لاک پشت! موقع نقاشی هم تقریباً بی حوصله ست.. بستگی به حال اون روزش داره که حال کنه نقاشی بکشه یا نه؟! ولی زیاد تو قید و بند نذاریش قابل تحمل تر می شه و شاید هم اندکی حرف شنوی پیدا کنه.
فوق العاده هم قلدره! هر چیزی مخالف نظرش باشه تهدید می کنه که من تکواندو کارم و می زنمت! یه بار که نزدیک بود کتک هم بخورم چون مامانش نبود و اجازه ندادم بره بیرون.
خانم "م" بعد از یکی دو بار که سالار را دیده، از من پرس و جو می کنه درباش که مامانش کیه و باباش چه کارست؟ و منم بی خبر.. و رفتاراش چه جوریه و چه کار می کنه؟ و ...
قیافه اش می ره تو هم و تا چند ساعت بعد هم می گه هنوز ناراحتم برای اون بچه، بیچاره مامانش چی می کشه؟ چرا نمی برنش پیش روانشناس؟ مشکل داره. پرخاشگره، بزرگ بشه بدتر می شه. بیچاره مامانش...
16 جلسه از کلاس سفال و 16 جلسه از کلاس نقاشی باقی مونده هنوز..

Monday, July 2, 2007

تراژدی صبح ها

هر روز صدای بابا بیدار باش صبح هاست! روزهایی که ساعت 5صبح می ره فوتبال اگه خوش شانس باشیم و موقع رفتنش بیدار نشیم، ساعت 7 – 5/7 که برمی گرده چیزی شبیه معجزه خواهد بود اگه بیدار نشیم!
یه سری مراسم قبل از دوش گرفتنش داریم.. سکوت و تا خواب دوباره سراغمون را می گیره، بابا از حمام در اومده..
هر روز صبح با این سؤال شروع می شه : کنترل تلویزیون را چه کار کردید؟ کجاست؟
و همه خودشون را به خواب می زنن و مامان هم که پا به پای بابا بیداره، خبر نداره خوشبختانه..
می تونیم باز خوش شانس باشیم و برگرده تو اتاق خودش و تلویزیون را روشن کنه، البته صداش فرقی نداره ولی خیلی بهتر از اینه که بالای سرت تلویزیون را روشن کنه. - من هنوز اتاقم حاضر نیست و مهمون هال هستم! -
ولی همیشه هم اینطور نیست. بیخیال پیدا کردن کنترل می شه و تلویزیون را روشن می کنه و صدالبته صداش برای بیدار کردن همسایه ها هم کافیه! خودش می ره تو اتاقش که لباس بپوشه و گاهی هم همونجا خوابش می بره ولی تلویزیون همچنان روشنه.. تا یکی با غر و غر از جاش بلند شه و بگه بابای من شما که نگاه نمی کنی، گوش هم نمی دی حتی! مجبوری کله ی سحر تی وی را روشن کنی؟
به قول دینا " امان از دست این زن و شوهر " خدا بهمون رحم کرد که تمام این سالها ما طبقه ی بالا بودیم و دوتایی طبقه ی پایین زندگانی می کردن وگرنه هیچ صبحی خواب نداشتیم.
عادت کردن انگار.. از سر و صدای دیگ و قابلمه و لیوان و بشقاب توی آشپزخونه بگیر تا صدای حرف زدنشون و ...

اینا غیر از حوادث غیر مترقبه ای هست که از وقتی اومدیم خونه ی جدید رخ می ده!
صبح می تونه با سر و صدای مامان شروع شه که می گه پاشو، خونه را آب برداشت!! و ساعت 7 صبح از هوار تا پله بکشتت پایین که وسایل توی پارکینگ را از وسط آب ها رد کنید و به ساحل خشک منتقل بشه..
بابا هم که وقتی نخواد بیدار شه، مسلمن بیدار نخواهد شد.. منبع آبی که تو پارکینگ هست سرزیر نموده بود و تمام وسیله ها رو خیس کرده بود.

صبح می تونه با سر و صدای بابا شروع شه که می گه سوخت! آتیش گرفت.. و خواب را از سرها بپرونه و فکر کنی وسط شعله های آتیش خوابیدی! و بعد بفهمی که در فریزر از شب قبلش باز مونده و فریزر داغ کرده!! و نزدیک بوده – توجه کنید که فقط نزدیک بوده – موتورش بسوزه!