Monday, February 2, 2009

کش می آیم روی صندلی و پاهایم را چفت می کنم به صندلی روبرویی.. یادم می آید الان ست که باز سحر ناامید شود از من و یادآوری کند اینجا یک مکان فرهنگی ست که آخرش نتوانسته به من یکی یاد دهد روی میز ننشینم و یا پاهایم را دراز نکنم روی صندلی و مثل آدمیزاد بنشینم سر جای خودم.. جابجا می شوم روی صندلی و می گویم: دلم سفر می خواهد!
آناهیتا نگاهم می کند و می گوید: من دلم همسفر می خواهد!
سحر می گوید من دلم همسر می خواهد!
نگاه می کنیم به هم و یکباره می خندیم.. می گویم آناهیتا یاد بگیر! این همسر و همسفر را با هم می خواهد.
آناهیتا مابین خنده هایش می گوید راست می گه خب ! همسر خوب می تونه همسفر و همراه خوبی باشد برای سفر.
سحر می گوید جمله ی فیلسوفانه ی عمیقی گفتم! و تعریف و تمجید از خودش را شروع می کند.
می خندیم و آناهیتا سحر را تایید می کند همچنان!
مابین خنده ها سحر می گوید به جان خودم من خُلانه یه چیزی پروندم! نمی دونستم شما به اینهمه مفاهیم عمیق و فلسفی دست پیدا می کنید..

گفته بودم من عاشق اینجا هستم؟ عاشق این صندلی های نارنجی و آبی و میزهای سفیدش؟ عاشق آشپزخانه ی کوچکش که 4 تا صندلی هم رفت و آمد را سخت می کند؟ عاشق تمام روزهایی که نهارهای طولانی مان را در این آشپزخانه ی نیمه تاریک خوردیم و حرف زدیم و خندیدیم.. گفته بودم این وقتهایی که همگی هستیم عالی ست، بی نظیر ست؟ با وجود تفاوت سن تقریبن زیادی که با هم داریم و من کوچکترین عضو این جمع هستم ولی هیچ کم نمی کند از دوستی و نزدیکی مان! البته جای شیما و خانم کاف خالی بود امروز..

0 comments: